کیهانشناسی به سبک کمبریج: ویتگنشتاین، تولمین و هاوکینگ
کارلین رومانو − "ما سهپنجهروزی بیش زنده نیستیم و در این مدتِ کوتاه هم به سیاحتِ تنها قسمتی ناچیز از کل جهان هستی آمدهایم. ولی خب انسانْ موجود کنجکاویست. حیرت میکنیم و پیوسته در پی پاسخی قانعکنندهایم.
زندگی در پهنه این دنیا، فراز و نشیبهایی دارد، اما مردم همیشه با نیمنگاهی به آسمانِ بیکران بالای سرشان، پرسشهای زیاد [و غالباً مشابهی] میپرسیدهاند: اینکه چطور میشود جهانِ میزبانمان را شناخت؟ قوانینش چیست؟ «حقیقت» اصلاً چیست؟ اینهمه چیز از کجا آمده؟ آیا باید آفرینندهای در کار بوده باشد؟ اکثرمان وقت چندانی را برای تفکر در این پرسشها تلف نمیکنیم، اما تقریباً همگی ما در برههای از عمرمان کنجکاو دانستنشان هستیم."
استفان هاوکینگ (Stephan Hawking)، فیزیکدان و کیهانشناس سرشناس بریتانیایی، کتاب «طرح بزرگ» خودش را که به اتفاق لئوناردو ملودینو (Leonardo Mlodinow)، فیزیکدان آمریکایی نوشته، با این جملات آغاز کرده و به زعم خود، پرسشهای مطرح در آنها را در فصل پایانی کتابش پاسخ گفته است. «طرح بزرگ»، ظرف تنها چند روز به صدر فهرست پرفروشترین کتب وبسایت آمازون راه پیدا کرد و طی کمتر از یک سال، دو برگردان فارسی از آن منتشر شد. اما دعاوی هاوکینگ و نویسنده همکارش، علیرغم نثر عامهپسند و در عین حال علمیشان، نتوانسته رضایتی را که وی از انتشار کتابهای قبلیخود از قبیل «تاریخچه مختصر زمان» و «جهان در پوست گردو» به دست آورده بود، در محافل آکادمیک هم برانگیزد. فیزیکدانان نامآشنایی چون راجر پنروز (Roger Penrose) و جرالد شرودر (Gerald Schroeder)، رویکرد علمگرایانه این کتاب را نپسندیدهاند. در مصاحبهای که چندی پیش با جورج الیس (George Ellis)، دبیرکل سابق جامعه جهانی نسبیت عام و گرانش، و همکار پیشین هاوکینگ داشتم، او کتاب «طرح بزرگ» را علیرغم حملهای که به فلسفه داشته، "مشق فلسفه" خواند و ادامه داد که، "مطمئنم در هیچکجای این کتاب، از فیزیک تجربی صحبتی نشده است".
هاوکینگ و ملودینو در امتداد پاراگراف نقل شده در ابتدای این مطلب، مینویسند: "... رسماش این بوده که چنین سؤالاتی را به دست فلاسفه بسپاریم؛ اما فلسفه دیگر مُرد. مدتهاست که مرده است و دیگر پایش به گُرد پیشرفتهای اخیر علمی، بهویژه در علم فیزیک هم نمیرسد. حال، این دانشمنداناند که مشعلدار مسیر جستجویمان در راه حقیقت شدهاند. هدف از تحریر این کتاب، ارائه پاسخهاییست که از دل همین کشفیات و پیشرفتهای اخیر علمی برآمدهاند."
الیس، که در سال ۱۹۷۳، به اتفاق هاوکینگ کتاب مرجع «ساختار بزرگمقیاس فضا-زمان» را به رشته تحریر آورده، امروزه از منتقدین جدی دیدگاههای مطلقاً علمگرای اوست. او در پاسخ به سؤالم راجع به زیربنای نظریِ کتاب اخیر هاوکینگ، که تحت عنوان «نظریه اِم» شناخته میشود، گفت: "اولاً که این نظریه هیچگونه پیشبینی ِ خاصی (از هر نوعی که فرض بگیرید) در خصوص پیدایش هستی نمیکند. همه آن چیزی که در این نظریه مطرح میشود، بحث از احتمالات است. ثانیاً اگر پیشبینی خاصی هم در اینباره بکند، ناخواسته خودش فرض را بر این گرفته که نظریه M، پیش از وجود جهانْ خودش وجود داشته است. در این صورت دیگر مطمئناً با «هیچ» مواجه نخواهیم بود! و تازه این سؤال مطرح میشود که خودِ نظریه M تا پیش از پیدایش جهان کجا بوده و از کجا آمده؟ به هر حال نظریه M، یک نظریه فیزیکی ِ تأییدشده نیست. فقط یک گمانهزنی پُراشکال راجع به چارچوب فرضیِ یک نظریه نهایی در علم فیزیک است و به هیچ عنوان نباید آن را با فیزیک رسمی اشتباه گرفت. در حال حاضر این نظریه فقط یک فرض است – فرضی هم که هیچگونه برتری خاصی نسبت به مفروضات فلسفی ندارد."
در اینصورت هاوکینگ و ملودینو، اعتماد وافرشان به نتایج فلسفی مترتب بر این نظریه را از دیگر ادعای برجسته این کتاب، به وام گرفتهاند؛ اینکه "فلسفه، مرده است".
شیلا جونز (Shiella Jones) در مقدمه کتاب The Quantum Ten (که به تشریح فرازهایی از زندگی حرفهای ده تن از بنیانگذاران فیزیک کوانتوم پرداخته)، مینویسد:
"... اگر الئاییها [فلاسفه پیش از سقراط، که غالباً ساکن شهر الئا در ایتالیای فعلی بودند] میگفتند که حقیقتْ همان منطق است، فیزیکدانانِ جدید میگویند حقیقت همان منطق ریاضیست. در واقع هر ایدهای را که به تأیید منطق ریاضی نرسیده باشد، نمیشود معتبر پنداشت. اینکه بیاییم از خیر آزمون تجربی، بهعنوان شاخصی برای اعتبارسنجی نظریاتمان بگذریم، فقط در صورتِ ایمان بیچون و چرا به قابلیتهای ریاضی امری پذیرفتنی جلوه میکند. اما خطر پیروی از چنین مسیری میتواند این باشد که فیزیک نظریِ امروز - یعنی علمی که به توضیح ژرفترین حقایق هستیمان میپردازد – بار دیگر در شرُف محدود ماندنِ به تنها یک دیدگاه است [و سایر دیدگاهها را پس میزند]؛ اتفاقی که در اعصار کهنْ آنقدرها خوشایند نبود، چراکه علم ِ ارسطویی، بهمدت دو هزار سال فقط درجا زد. فیزیکدانانِ نظری امروز، فقط دو دهه است که در جا میزنند و شاید هنوز زود باشد که خودمان را نگران موضوع بکنیم. اما بعضی از فیزیکدانان نظری و ریاضیدانان هم هستند که زنگ خطر را برای سمت و سویی که فیزیک جدید در پی گرفته، به صدا درآوردهاند".
الیس، که خودْ استاد بازنشسته دپارتمان ریاضیات دانشگاه کیپتاون، و نیز استاد سابق فیزیک کیهانی انیستیتو انریکو فرمی ِ شیکاگو و دانشگاههای هامبورگ، تگزاس، بوستون، آلبرتا، لندن، کمبریج و تریست ایتالیا هم بوده، در اشاره به علل این "ایمان بیچون و چرا به قابلیتهای ریاضی"، میگوید: "[این فیزیکدانان] میخواهند از شر عدم قطعیت خلاص شوند. این یکی از قدیمیترین آرزوهای ذهن بشر است، که البته دستنیافتنی هم هست. درست است، ریاضی قابلیتهای بسیاری دارد، اما در استفاده از آن هم محدودیتهایی پیش روی ماست. این فیزیکدانان از آنجاکه وجود چنین محدودیتهایی را منکر میشوند، مرتجعاند. یادشان رفته که مدلهای ریاضی، صرفاً آرمانپردازی و در واقع تعمیم ِ قسمتی از جهانِ خارجی به کل جهان هستند و لذا فقط بخشی از جهان را توضیح میدهند".
از اینرو گرچه میتوان اقدام نویسندگان «طرح بزرگ» را در القای سؤالات بنیادین علمی و فلسفی به ذهن مخاطب عامشان ستود، اما پاسخ قاطعانه این دو فیزیکدان در رد رهیافتهای فلسفی به حل این سؤالات از یک سو، و وجود آفرینشگری متشخص از سوی دیگر را بایستی به پشتوانه ایمان دیگری به قابلیتهای نامحدود علم دانست. کارلین رومانو، استاد فلسفه کالج اورسینوس پنسیلوانیا، در سخنرانی ویژهای که چندی پس از انتشار کتاب «طرح بزرگ» در دانشگاه کمبریج ایراد کرد، با قیاس رویکرد پوزیتویستی ِ هاوکینگ با دیدگاه دو تن از سایر اندیشمندان سنت فلسفی کمبریج، ایمان به «خدا»ی سلبی این دو فیلسوف برجسته را راهی برای نفی مرجعیت هرگونه برسازه منطقی در قالب ایدههای شخصی افراد، در تلاش برای تبیین عدم قطعیت علمی و فلسفی ِ برآمده از دستاوردهای این دو حوزه در طول قرن بیستم عنوان نمود. کارلین همچون ویتگنشتاین اعتقاد دارد که "فلسفه، بتها را میشکند و اهمیت آن نیز از بابت اهمیت همین بتهاست".
ترجمه متن این سخنرانی، که بعدها در نشریه The Chronicle of Higher Education منتشر شد را با گذشت دو سال از انتشار کتاب «طرح بزرگ»، در ادامه میخوانید.
کیهانشناسی به سبک کمبریج
هاوکینگ گفت، "هیچ خدایی در کار نباشد! "، و نور پیدا شد!
این سرخط خبری بود که در طول همین ماه از گوشهکنار دنیای رسانه خودنمایی میکرد. البته نمیدانیم آیا یک دنیا میتواند گوشهکنار هم داشته باشد، یا نه. راستش را بخواهید، اصلاً ما راجع به دنیایی که محل قیاس و استنتاج فراوان نباشد، آنقدرها چیز زیادی نمیدانیم. افسوس که بهسختی میشود این موضوع را از زبان استاد بازنشسته ریاضیات دانشگاه کمبریج و بلندگوهای رسانهایاش متوجه شد.
منشأ این اخبار، انتشار آخرین کتاب استفان هاوکینگ، موسوم به «طرح بزرگ» (انتشارات Bantam) بود که با کمک فیزیکدانی به نام لئوناردو ملودینو به رشته تحریر درآمده است. کمتر کتاب علمی قطوری پیدا میشود که به این اندازه توجه نشریات و سردبیرانشان را برانگیزد. Britain’s Mirror با تیتر درشتی نوشته: "خدای من! استفان هاوکینگ میگوید، خدا جهان را نیافرید!" روزنامه National Post کانادا هم با آهنگ طنزآمیزی نوشته "در آغاز، خدا نباید هیچ کاری میکرد".
هاوکینگ، نویسنده نامآشنای کتاب «تاریخچه مختصر زمان» (انتشارات Bantam، ۱۹۹۸)، در اولین صفحه از کتاب جدیدش ادعا کرده "فلسفه مرده است"، چراکه "پایش به گرَد" علم هم، که بهتنهایی قادر به تبیین کل جهان هستی است، نمیرسد. نویسندگانِ کتاب آوردهاند، "لازم نیست به خدا متوسل بشویم تا دستورالعملش را درآورَد و جهان را به راه بیاندازد". هاوکینگ در مصاحبههای خود، از کنار مسائل سخت، عبور سادهای داشته است. او به خبرنگار Good Morning America، گفته بود، "علم، نیازی به وجود خدا نمیبیند". اشیاء، خودبهخود از عدم پیدا شدهاند.
اگر بحث علم و دین را طی سالیان گذشته دنبال کرده باشید، این دعاوی هم برایتان آنقدرها تازه نیست. دانشمندان زیادی با هاوکینگ موافقاند و بعضیها هم مخالف اویند. اما تقریباً همگیشان پذیرفتهاند که، به قول هاوکینگ (در مصاحبه با شبکه ABC)، "هیچکس نمیتواند اثبات کند که خدا وجود ندارد". بنیاد تمپلتون، که هدفش را ترغیب خداباوران و خداناباوران به بحث دوستانه بر سر این مسائل عنوان کرده، جزوات متنوعی را با عناوینی نظیر "آیا علم، اعتقاد به خدا را رد میکند؟ " انتشار داده، که بعضی از دانشمندان برجسته به آن جواب مثبت دادهاند و برخی هم جوابشان منفی بوده. پس اینهمه جنجال بر سر چیست؟
بیشترش به این خاطر است که رسانهها هاوکینگ را تا مقام "باهوشترین انسان جهان" (به نقل از شبکه ABC)، و "محبوبترین دانشمند از زمان اینشتین" (به نقل از New York Times)، و یک نابغه صِرف و... ارتقا بخشیدهاند. یک نابغه هم که بالطبع همیشه راست میگوید. خصوصاً اگر نُه میلیون جلد از کتابهایش هم فروش رفته باشد.
از دیگر علل استقبال عمومی از گفتههای اخیر هاوکینگ، این بوده که او کتاب «تاریخچه مختصر زمان» را با بیان این رأی شخصیاش به پایان برده که اگر ما بتوانیم به یک نظریه واحد و یکپارچه در علم فیزیک دست پیدا بکنیم، آنوقت "ذهن خدا را خواندهایم". اگرچه پیروان خداناباور هاوکینگ، این گفته را بازی نویسنده با عبارت مشابهی از قول اینشتین عنوان کردهاند، اما خداباوران زیادی هم ترجیح دادند این جمله را مؤید ذهن باز نویسنده در مواجهه با یک آفرینشگر احتمالی بدانند و لذا کتاب جدید هاوکینگ، از دید آنها به یک چرخش صد و هشتاد درجهای میمانَد.
اما دیگر وجه جالب توجه این بوق و کرنای رسانهای هم این است که سنت فلسفی کمبریج – که شهرتش از مدتها پیش تحتالشعاع موفقیت فیزیکدانان نوبلیست این دانشگاه بوده – سالهاست نشان داده که بیانات غرّای هاوکینگ راجع به خدا، در خوشبینانهترین حالت، گزارهای سهلانگارانهای بیش نیستند. در واقع مؤثرترین فلاسفه دورانساز کمبریج– یعنی لودویگ ویتگنشتاین (۱۸۸۹-۱۹۵۱)، و پیرو سرسخت او، فیزیکدان و فیلسوف علم دانشآموخته کمبریج، استفان تولمین (۱۹۲۲-۲۰۰۹) - بودهاند که ما را علیه این دیدگاه خامدستانه، که «علم نشان میدهد خدایی وجود ندارد و هیچ ارتباطی هم به کیهانشناسی پیدا نمیکند"، واکسینه کردهاند.
البته قبل از آنکه اعتراضمان به فتوای اخیر هاوکینگ حاشیهساز نشود، بد نیست همینجا نسخهای مختصر از آموزههایی که ویتگنشتاین و تولمین در رابطه با دین و علم و کیهانشناسی بیان کردهاند را هم مطرح کنم. پیامی که آنها برای هاوکینگ داشتهاند، این بوده که دانشمندان همیشه مشتاق حذف خدایی هستند که فراتر از تعریفی که تخصصشان از آن ارائه کرده، ظاهر میشود.
ویتگنشتاین در آن برههای که طی جنگ جهانی اول برای ارتش اتریش میجنگید و پیوسته فرازهایی از انجیل را میخوانْد، مطمئناً به مذهب گرایش داشته. او غالباً نیایش میکرد. حتی قبل از شروع جنگ هم سخت از کتاب «انواع تجربه دینی» ویلیام جیمز تأثیر پذیرفته بود. بعدها در خلال تنها کلاس عمومی طول دوران تدریساش، وجه روانشناختی "احساس امن حضور در آغوش خدا" را واکاوی کرد.
ویتگنشتاین، از اواسط قرن بیستم به بعد، مرتباً از خدا یاد میکرد. در یادداشتهای سال ۱۹۱۶، نوشته که "اعتقاد به خدا یعنی که زندگی واجد معناست". در «رساله منطقی-فلسفی» (به سال ۱۹۲۲)، ادعا میکند که "خدا خودش را در جهان آشکار نمیکند". خدای ویتگنشتاین، فراتر از سطح ادراک آدمیست. در «فرهنگ و ارزش» (انتشارات دانشگاه شیکاگو، ۱۹۸۰)، ویتگنشتاین عنوان میکند که "تلاش برای اقامه گونهای توجیه فلسفی برای باورهای مسیحی"، اشتباه است.
مذهب ویتگنشتاین، تا حد زیادی اخلاقی، و به نحو غیرمستقیمی متافیزیکیست؛ و تقریباً هرگز به نهاد و مرجعیتی هم وابسته نبوده. وقتیکه دوستش موریس دروری (Maurice Drury) به جانب جبهه اعزام میشد، ویتگنشتاین به او گفت: "هر وقت گرفتار جنگ تنبهتن شدی، باید کنار بکشی و بگذاری کشته شوی". در کتاب «فرهنگ و ارزش»، تضاد آرای ویتگنشتاین و دیدگاه تجربینگر هاوکینگ در رابطه با خدا برجستهتر میشود.
او مینویسد: "مسیحیت، یک آموزه نیست... مسیحیت، مبتنی بر حقیقت تاریخی نیست؛ بلکه قرائتی از تاریخ را در اختیارمان میگذارد و میگوید: حالا باورش کن! اما نه باوری به اقتضای یک قرائت تاریخی؛ بلکه باور از میان [موانع] تُرد و زمخت". ویتگنشتاین، شور درونیاش را چنین عیان کرده که: "اگر قرار باشد حقیقتاً در امان باشم، آنوقت نیازمند یقینام... و این یقین، ایمان است. و ایمان یعنی ایمان به هرآنچه که قلبم؛ روحام، با تمام اشتیاقاش احتیاج دارد... نه این ذهن انتزاعیام".
ویتگنشتاین، بعد از جنگ جهانی دوم، به ظاهر این دیدگاهها را هضم کرده بود. او در سال 1948، مقوله "ایمان دینی" را از "خرافه" تمیز میدهد و مینویسد اولی نوعی "اعتماد" است، حالآنکه دومی یک "علم اشتباه" است. ویتگنشتاین، در سال ۱۹۵۰، از موضع زیرکانهای در رابطه با کم و کیف شواهد حاکی از وجود خدا مینویسد: "مدرکی که نشان از وجود خدا بدهد، باید حقیقتاً یکی را به وجود خدا متقاعد سازد. اما فکر میکنم خداباورانی که چنین مدارکی را ارائه کردهاند... هرگز از طریق همین مدارک نبوده که به ایمان رسیدهاند".
ویتگنشتاین، علیرغم احترام هنگفتی که برای حقایق ناگفتنی ِ دین، که صرفاً حاصل تجربهاند، قائل میشود؛ ارزش چندانی را برای توصیفات علمی از واقعیت فیزیکی، که به سختی هم حاصل آمدهاند، برنمیشمرد و بهجایش از موضع متکبرانه دانشمندان انتقاد میورزد. در «فرهنگ و ارزش»، او مینویسد: "دانشمندان چه رفتار عجیبی دارند: «[میگویند] فلان چیز را هنوز نمیدانیم؛ اما دانستنی است و فقط اندکی زمان میبرد تا به دانستناش برسیم! ". در ادامه، گویی که هاوکینگ را از زیر گور سرزنش کرده، مینویسد: "علم [یعنی]: پرمایگی و تهیدستی. یک شیوه خاص [پژوهش]، بقیه را پس میراند. انگار که تمامشان در مقایسه با هم مزخرفاند".
بهگفته ری مانک (Ray Monk)، زندگینامهنویس ارشد این فیلسوف، ویتگنشتاین در آثار متأخرش در پی حفظ "یکپارچگی فرم غیرعلمی ِ ادراک است". او فکرش را هم نمیکرد افکارش، الهامبخش یک "دانشمند غربی معمولی" باشد. اما استفان تولمین (Stephen Toulmin) معمولی نبود. او علم خودش را روی دیدگاههای معلماش پی ریخت و آن را فرم خلاقانهای از آگاهی برشمرد که به موازات هنجارهای دگرگونشونده تاریخ، از عصری به عصر دیگر انتقال مییابد.
تولمین، در پیشدرآمد «بازگشت به خرد» (Return to Reason – انتشارات دانشگاه هاروارد، ۲۰۰۱)، عنوان میکند که چگونه در ابتدا "رویکردی ویتگنشتاینی" را به علم اتخاذ میکرد. سالها پیش او نوشته بود که دانشمندان علوم طبیعی، مشترکاً "روش علمی" را مورد اعتماد خود قرار دادهاند. او در ادامه تصریح میکند این عبارتْ امروزه "با طنینی سقراطوار و با کنایه ادا میشود". تولمین خاطرنشان میکند که خودش هم حس شیدایی دانشمندان معاصر را برای درک دقیق نحوه کارکرد کیهان، به تجربه درآورده: "در دهه ۱۹۳۰ که نوجوان بودم، روی تختام مینشستم و کتابهایی مثل «جهان خستگیناپذیر» (Restless Universe) را میخواندم". اما چندین دهه بعد، او خواهان فروتنی هرچهبیشتر دانشمندان در پی مرگ رهیافتهای "پوزیتویستی" به علم میشود. در «ادراک آدمی» (Human Understanding – انتشارات دانشگاه پرینستون، ۱۹۷۲) وی مدعی شده که ما بایستی بیشتر راجع به فهمیدن صحبت کنیم، تا دانستن. تولمین، در مصاحبهای به سال ۱۹۲۲، جانمایه کوششهایش را تعیین "مرزهای نظریه[پردازی]" عنوان کرد.
بههمین نحو، او در کتاب «دوراندیشی و ادراک» (Foresight and Understanding – انتشارات دانشگاه ایندیانا، ۱۹۶۱)، به واکاوی هرآنچیزی پرداخته که یک نظریه علمی را "موفق" از آب درمیآورَد. این تصور، احتمال وحدانیت روشهای علمی را به کناری مینهد و مینویسد: "هیچ دستورالعمل جهانشمولی برای تمام علوم و تمام دانشمندان وجود ندارد؛ همانگونه که برای پخت تمام کیکها و آشپزها هم [هیچ دستورالعمل جهانشمولی] نیست... اکثریت علم را... نمیتوان طبق قواعد مجموعهها پی ریخت".
در عوض او صحبت یک دیدگاه داروینی را پیش میکشد: اینکه، مفاهیم و نظریات علمی، با "سازواری بهترشان" نسبت به رقبا پیروز میشوند. تلاش برای کشف یک "روش علمی"ِ چندمنظوره "بیثمر" است: رشد ایدههای علمی، همیشه مستلزم "کنکاشهای مختلف" است. همچون ویتگنشتاین که به امور مرتبط، اما فاقد شرط مشترک فیمابین، لفظ "بازی" را اطلاق میکرد؛ تولمین نیز نشان داد که چه اسم "پیشبینی"، یا "آزمایش"، یا هر شرط ضروری دیگری را برای علم برشمریم، هیچکدامشان دربرگیرنده هرآنچه که "علم" میخوانیم، نخواهد بود.
بر مبنای کم و بیش همین دلایل بود که تولمین، در کتاب «وینِ ویتگنشتاین» (انتشارات سیمون و شوستر، ۱۹۷۳)، شکاکیت ویتگنشتاین را در قبال علم، بهعنوان قرائتی منحصربفرد و عینی (ابژکتیو) از جهان ارائه کرد. او مدعی شد که تحقق این شکاکیت، مستلزم نظارتمان بر جاهطلبیهای پوزیتویستی علم است. او مینویسد: "فلسفه ویتگنشتاین، حل مشکل طبیعت و مرزهای توصیفگری را نشانه رفته است. جهانبینی او گویای باور به این مسئله است که دایره چیزهایی که صرفاً نشاندادنیاند را باید علیه کسانی که سعی در بیان کردنشان دارند، مصون نگه داشت". از اینرو تولمین نیز همچون ویتگنشتاین، از علم، بت نتراشید. علم، فقط توصیفات عملاً مفید را ارائه میکند. او با رد "تعمیم مفاهیم علمی به متون غیرعلمی"، دیدگاه پختهاش از کیهانشناسی – یعنی رهیافت اصلی هاوکینگ – را هم گسترش بخشید.
تولمین، در کتابهای «بازگشت به کیهانشناسی» (Return to Cosmology – انتشارات دانشگاه کالیفرنیا، ۱۹۸۳) و «شهر کیهانی» (Cosmopolis – انتشار فری، ۱۹۹۰)، علم کیهانشناسی را بهواسطه بسط "قوای گمانهزنی"مان میستاید، اما به دنبالش هشدار میدهد که شاید "حقیقت «جهانْ به مثابه یک کل»، امری غیرقابل فهم باشد" و "در هیچگونه نمودار، یا معادله یا زبان بشری به بیان درنیاید". او مدعی شده که حقایق درون جهان را، با ارائه یک تعریف صِرف از "جهان" نمیتوان به حقایق مرتبط با جهان نسبت داد، انگار که در اینصورت جهان، واجد مرزیست که در آنسویش ایستادهایم. او اشتیاق خودش را به کیهانشناسی، چیزی گستردهتر و ظریفتر از یک برساخته صرفاً علمی میدانست. در پیشدرآمد «بازگشت به کیهانشناسی» مینویسد: "این مقالات، نه مسائل کیهانشناختی را با مسائل علمی میآمیزد، و نه درصدد تفکیک آنهایند".
تولین دانشمندان را برآن داشت تا پای مکتب سایر روشنفکران هم بنشینند. بهگفته او، کیهانشناسی در عصر باستان معنایی فراتر از کارکرد مکانیکی جهان هستی داشته و این مفهوم یونانی را هم درون خودش جا داده بوده که سرتاسر جهان هستی، "سیستمی واحد و یکپارچه که با اصول جهانشمولی وحدت یافته را شکل میدهد".
از دیدگاه تولمین، این "تصویر سنتی از جهان"، آمیزه سرخوشانهای از "یک تصویر اخترشناختی، یک تصویر غائی و یک تصویر الهیاتی" را پدید آورده. او بر این نظر بود که طلوع علم دکارتی مدرن، اساس سنت کیهانشناسی بزرگمقیاس و علاقه به "همبستگی کیهانی" را ویران کرده و در نهایت "هیچکس در قلمرو علوم، دیگر احساس اندیشیدن به «کل» را درون خودش نمیبیند".
اما تولمین، حکایتش را با روایت یک بازگشت به پایان برده است. پیشرفتهای فلسفه علم قرن بیستم – از تفسیر تاریخی تامس کوون (Thomas Kuhn) از تحول پارادیمها گرفته تا عدم قطعیتهای برخاسته از تئوری کوانتوم – نوید بازگشت به سنت کیهانشناسی پیشین را میدهند. بهگفته تولمین، دانشمندانِ برجسته بهطرز فزایندهای متوجه شدهاند که "آرمان لاپلاسی ِ «دانشمند، به مثابه یک تماشاگر چشمپاک و بیطرف»، از بابت علل نهفته در تئوری بنیادین فیزیک [یعنی نظریه کوانتوم]، اصولاً غیرقابل تحقق است".
هاوکینگ، با تمرکز بر فرضیاتی از قبیل «تئوری جهانشمول» ریسمان و نظریه M، ظاهراً این پیشرفتهای اخیر فلسفه علمی را نادیده گرفته. جالب اینجاست، همانگونه که برخی از منتقدینش هم عنوان کردهاند، ظاهراً او خودش بوده که پابهپای فلسفهْ پیش نیامده است. هاوکینگ اصرار دارد هر مفهومی که "با فیزیک مدرن همخوانی ندارد"، حتماً اشتباه است. اما اشتباهات و کژفهمیهای مکرر تاریخ علم حکایت از این دارند که هر یقین خارقالعادهای هم بیاساس است. تولمین، در دفاع از کیهانشناسیای که منحصراً علمی نیست، هشدار داده که، "رشتهبندی تخصصمحور علوم طبیعی دیگر نمیترساندمان تا کیهانشناسی دینی را از بابت «غیرعلمی بودن»اش فراموش کنیم".
کیهانشناسانی نظیر هاوکینگ اما هنوز میخواهند اینچنین کنند. اغلبشان ترجیح میدهند خودشان را منحصر و محدود به یک جهان متکثر ِ فرسوده کنند، تا اینکه کیهانشناسی غیرعلمی را جدی بگیرند و یا صادقانه عنوان کنند که برخی مسائل (اگر نه همان مسئله اصلی)، خارج از دایره تخصصشان واقع میشود. تولمین، به نوبه خود هشدارمان داده که به هر دانشمند "وظیفهنشناسی" که "قصد کرده راجع به چیزهایی که بیانات او دربارهشان از اعتبار خودش خواهد کاست"، هشدار بدهیم. از دید تولمین، "صراحت انسانی باید این اجازه را به ما بدهد که بپذیریم آنچه به ایمان ربط پیدا میکند، از لحاظ عقلانی اثباتناپذیر و لذا غیرمسلّم است".
پادزهری که ویتگنشتاین و تولمین در سنت کمبریج علیه کوتهنظری هاوکینگ در رابطه با خدا و فلسفه مطرح کردهاند، ترکیبی از ذکاوت تحلیلی، رجحان نگرش علمی به تاریخ و گاهگاهی هم هنرمندیِ محض آنهاست. ویتگنشتاین، طبق معمول، این دیدگاه را هم در قالب تصویر منسجمی ریخته است. او در «فرهنگ و ارزش» مینویسد: "یک اندیشمند درستکار دینی، مثل یک بندباز است. معمولاً اینطور فکر میکند که دارد روی هوا راه میرود. تکیهگاه او از هرچه تصورش میرود نازکتر است؛ و با این وجود، واقعاً میتواند روی آن قدم بردارد".
توضیحات تصاویر:
۲- استفان هاوکینگ
۳- لودویگ ویتگنشتاین
۴- استفان تولمین
منبع: Chronicle of Higher Education
آشکار است که یک داشنمند یا نابغه نمی تواند یک آدم مذهبی باشد؛ در مورد اعتقاد به خالق، یا هر موجودی به نام خدا که اقدام به فرایند خلقت نموده باشد یا به طریقی با مخلوق خویش در رابطه است نیز کودکانه به نظر می رسد. اما اعتقاد به یک خدای غیرقابل ادراک یا حتی اسینوزایی، که آن هم تنها بر اساس تصورات ذهنی فردی ساخته شده است و یا ایمانی را سبب می گردد، از یک داشنمند یا نابغه ی فیزیک، می تواند توجیه پذیر باشد...
برای توجیه برحق نبودن خدای انواع مذاهب، کافیست پیروان آن مذهب را مشاهده کنیم؛ که اکثریت اندیشه و تفکرشان در خدمت غریزه ی زندگیست... ختم کلام یک دانشمند یا نابغه نمی تواند در عقیده یا ایمان به چیزی، با میلیون ها نفر در اشتراک باشد، خصوصاً مفاهیمی که هر فردی، با هر بهره ای از ذکاوت؛ از آن بهره مند باشد.
مقاله جالب و ارزشمندی بود با تشکر از مترجم محترم و تیم رسانه معظم رادیو فردا .
برای من به عنوان یک انسان معمولی هنوز عدم درک ( خدا ) توسط ابر دانشمندانی مانند استیون هاوکینگ غیر قابل هضم می باشد چرا که این دانشمندان به عقیده من در ساده ترین آزمایشات خود حداقل به این موضوع ایمان دارند که همه آنچه آنها به دنبال آن هستند دارای قوانین و منطقی منظم و بی بدیل می باشد و بر همین اساس استوار گردیده اند .
اتفاقآ عجیب است که چرا آقای هاوکینگ با وجود درک عظمت خلقت / آ فرینش این جهان و جهانهای بسیار عظیم دیگر را تنها حاصل ( اتفاق ) و تصادفی میداند ؟
به هر حال شاید در آینده علم بشر به نقطه ای برسد که این مسائل و مسائل بسیار قامض دیگری به راحتی حل و فصل گردد .
به قول شاعر معروف : اینهمه نقش عجب بر در و دیوار وجود هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
قصهُ عالمانی مثل «استیون هاوکینک» مانند قصهُ آن کودکی است که یک سازهُ پازلی نیمه ساخته ای را همراه با یکی دو قطعه از پازلهای باقیماند در اختیارش گذاشته باشند و او با نصب آخرین پازل به سازهُ کودکانهُ خود، و تکمیل آن، تصور کند که جهانی که خود و سازه اش در آن هستند را، نه تنها شناخته، بلکه آن را ساخته است. به راستی چقدر تصور کودکانه ای!
ميترسم از آن كه بانگ برآيد روزي ------ كه اي بي خبران راه نه آن است و نه اين
ابتدا ، تشکر از ترجمهء روان و فهمیدنی.
کتاب The Grand Design را همان سال نخست انتشارش خواندم. علاقهام به کتابهای هاوکینگ باعث شد که سختیِ خواندن انگلیسیش را تحمل کنم(هنوز ترجمهای نبود). کتابی بود ناامید کننده، نه از این بابت که حکم به مرگ فلسفه داده بود و یا عدم وجود خداوند، بلکه بدلیل سستی و بیمایگی استدلالها و حکمهای کلی و بیمنطق. مهملاتی از این دست:
"Because there is a law such as gravity, the Universe can and will create itself from nothing"
بیش از آنکه ضدمذهبی یا غیرعلمی باشند، یک جور توهین به شعور خوانندهاند که اینجا بعنوان گزارهء علمی به خوردمان داده میشود.. همان زمان هم واکنشهای زیادی به کل کتاب و بویژه این جمله در وب منتشر شد که بیشترشان بانگرش مذهبی نوشته شده بود و ما باندازهء کافی مهملات مذهبی شنیدهایم(گویا مهملات علمی هم در راه است). اما نوشتار حاضر از این حیث که موضعی خردورزانه در برابر کتاب اتخاذ کرده است خواندنش غنیمت است.
""...ایمان به «خدا»ی سلبی این دو فیلسوف برجسته را راهی برای نفی مرجعیت هرگونه برسازه منطقی در قالب ایدههای شخصی افراد، در تلاش برای تبیین عدم قطعیت علمی و فلسفی ِ برآمده از دستاوردهای این دو حوزه در طول قرن بیستم عنوان نمود. ""
گمانم این جمله زیادی بلند است. بهتر بود آنرا به چند جمله کوتاهتر تقسیم می کردند تا معنی مجموع آن ها راحتتر در ذهن بماند.
مقاله بجائی بود.
ارسال کردن دیدگاه جدید