بیتا کریمپور: «در هجدهسالگی ویران بودم»
زهرا باقری شاد - بیتا کریمپور نخستین و تنها مجموعه شعرش را با عنوان «تاتوره، پیش گیسوی گرگرنگ تو - بوق!» در سال ۱۳۸۴ و به صورت زیرزمینی منتشر کرد. شعرهای این مجموعه، عاشقانههایی یأسآلودیاند.
زبان ساده شاعر، استفاده از مفاهیم اروتیک و تنهایی اندوهبار از مهمترین ویژگیهای این مجموعه به شمار میآیند. کریمپور همچنین در این کتاب بر تابوشکنی تأکید بسیار دارد، تا آن حد که گاهی این تابوشکنیها به مخاطب تحمیل میشود. در «تاتوره، پیش گیسوی گرگرنگ تو - بوق!» از دغدغههای اجتماعی نشانی نیست. شاعر از زندگی عاشقانه و یأسآلود یک زن جوان مینویسد که گاه در فضایی غیرعادی به سر میبرد. او برای مثال در یکی از اشعار تنها مجموعه شعرش مینویسد:
سینهبندهای خالیام را برای تو از شعرهای درشت و برجستهام مملو میکنم
برجسته و هوسآلود
تا تو را به شبهجزایر شهوترانی از یاد رفتهات هدایت کنم
کریمپور پس از این کتاب، مجموعه دیگری منتشر نکرده است. او در حال حاضر در هند بهسر میبرد. در ادامه گفتوگویم با بیتا کریمپور را میخوانید:
●آغاز گفتوگو با بیتا کریمپور
تو در سال۸۴ کتابت را به صورت زیرزمینی منتشر کردی. در آن زمان هنوز شرایط ایجاب نمیکرد که کتابها به شکل زیرزمینی منتشر شوند. هدف و انگیزه تو از انتشار زیرزمینی نخستین مجموعه شعرت چه بود؟
بیتا کریمپور: واقعیت این است که من زیاد هم به دنبال این نبودم که حتماً برای کتابم مجوز بگیرم.
واقعیت این است که من زیاد هم به دنبال این نبودم که حتماً برای کتابم مجوز بگیرم، یعنی اولویتم مجوز انتشار نبود. بیشتر به همین زیرزمینی چاپ شدن کتابم تمایل داشتم. آن موقع اینکار به نظرم یک جور اعتراض بود؛ هرچند که بعدها از اینکار پشیمان شدم. اما در آن دوره من نه دنبال کسب درآمد بودم و نه دنبال شهرت. همین که کتابم چاپ شود برایم کافی بود. برایم مهم بود که کتاب داشته باشم، حالا اینکه چطور چاپ شده باشد، با مجوز یا بدون مجوز زیاد مهم نبود؛ و این اشتباهی بود که سالها بعد به آن پی بردم. البته یک مسأله هم برمیگردد به برخی ناشران که آن زمان من به آنها مراجعه کردم و گفتند که این کتاب از وزارت ارشاد مجوز نمیگیرد. اما بهطور کلی در آن دوره در فضایی بودم که از نظر روانی نوعی عصیان را در خودم سپری میکردم. این عصیان از سوی اطرافیان من خیلی مورد توجه قرار میگرفت و به آن پر و بال داده میشد. بنابراین فکر میکردم در هر کاری باید عصیان داشته باشم، حتی در چاپ کتاب. بعدها فهمیدم که لازم نیست برای چاپ کتاب به نشانه عصیان به دنبال مجوز نروی و از جیبت پول بگذاری و کتابت را دستی بفروشی. باید کمی عاقلانهتر رفتار میکردم اما در آن دوره آدم عاقلی نبودم.
از شعرهایت میشود این را فهمید.
دقیقاً. حتی در نوشتههای من هم مشخص است که در یک شیدایی بهسر میبردم. شاید به همین دلیل است که بعد از آن نتوانستم شعرهایی مثل آن دوره بنویسم.
عشق محور اصلی شعرهای تو در آن دوره است. آیا شیدایی تو به عشق ربط داشت؟
میشود گفت که آن شیدایی و عشق بهانهای بود که من بتوانم بنویسم. اما الان نمیتوانم بگویم همه شعرهایم عاشقانه بودند. چون جنبهای از شعرهایم در آن دوره برمیگردد به پوچگرایی و تنهایی و بیهوده دیدن همه چیز که مربوط به آن بخش و آن دوره از زندگی یک زن جوانِ ۱۹ تا ۲۳ ساله بود. عشق بهانهای شد که من اشعار عاشقانه بنویسم اما چون خودم نویسنده آنها هستم الان متوجه میشوم که خیلی از شعرهایم عاشقانه نیستند. شاید کلمهها به صورت ظاهری شعر را عاشقانه نشان بدهند اما در لایه زیرین آنها یک دختر تنها وجود دارد که دارد مینویسد و یک معشوق خیالی یا حقیقی وجود دارد که دختر برای او مینویسد اما در کنه قضیه میتواند مسائل دیگری هم بوده باشد. البته من در این دوره از زندگیام نظرم درباره عشق عوض شده اما اصلاً آن دوران را رد نمیکنم. چون در آن دوران، عشق همان مفهومی را داشت که من نوشتم. نمیتوانم آن حال و هوا را رد کنم برای تأیید این دوره. در آن برهه یک نگاهی داشتم به عشق و کاملاً درست هم بوده و الان نگاهی دیگر دارم.
یأس در شعرهایت بسیار پررنگ است. چرا؟
یأس بهطور کلی یک اصل در زندگی من بود و بقیه چیزها را تحتالشعاع قرار میداد. یعنی حتی بهترین و قشنگترین اتفاقها در زندگی من زیر سایه یأس بودند.
آیا این یأس در زندگی اجتماعی تو ریشه داشت یا به همان شیدایی و عشق که دچارش بودی ربط داشت؟
از زمانی که یادم میآید این یأس همراهم بوده است. چون در یک خانواده کاملاً مذهبی به دنیا آمدم. خانواده اصلی خودم که پدر و مادر و خواهرها هستند به شدت انعطافپذیر، مهربان و راحت بودند. البته نمیتوانم بگویم از اول. چون به هر حال این ساختارشکنی که در دوران جوانی داشتم از نوجوانی شروع شده بود. از سیزدهسالگی این ساختارشکنی و عصیان آغاز شده بود. شروعش نمیدانم کی بود شاید خیلی قبلتر. اما من در خانوادهای بهدنیا آمدم که تا وقتی من دوم راهنمایی بودم در آن موسیقی حرام بود. صدای خواننده زن که اصلاً نمیشود دربارهاش حرف زد؛ کلاً موسیقی، غیر عادی بود. مثلا یک کاست سیاوس قمیشی از دوستم گرفته بودم، جنجالی شد سر آن. و این هم به خاطر تفکر دگم خاندانی ما بود.
بیتا کریمپور: از زمانی که یادم میآید این یأس همراهم بوده است. چون در یک خانواده کاملاً مذهبی به دنیا آمدم.
مادر و پدر من هم این تفکر را داشتند اما چون منعطف بودند به دشواری توانستم توجیهشان کنم که این تفکر را بگذارند کنار. به این ترتیب آنها هم از اینجا رانده و از آنجا مانده شدند. چون وقتی با دل ما راه آمدند از خاندان خودشان که من به آن میگویم «خاندان قریش» طرد شدند. مدل زندگی من و خواهرهایم هم که باب دلشان نبود. خلاصه، من دوم راهنمایی بودم، نیاز به موسیقی داشتم اما هیچ موزیکی در خانه نمیشنیدم. هرچه بود نوای قرآن بود. من در جامعه با دوستانم برخورد میکردم و میدیدم آنها شعر خوانندهای را میخوانند که من اسمش را هم نشنیدهام. اول به خانوادهام گفتم واکمن میخواهم. ببینید چطور پله به پله مسیر را میچیدم و همه این کارها آگاهانه بود. من نوار قرآن میدادم تا دوستانم روی آن برایم هایده ضبط کنند. تا اینکه یک روز این واکمن را هم از من گرفتند و من خودم را زدم به مریضی. مشاور مدرسه از من دلیل را پرسید و مسأله را به خانواده انتقال دادند و گفتند باید دخترتان را ببرید پیش مشاور. وقتی رفتیم پیش مشاور، من گفتم میخواهم موزیک بشنوم و به آن نیاز دارم. مشاور زنی بود و به قدری خانوادهام را خوب توجیه کرد آنها به من اجازه دادند در آن سن، تازه سراغ موسیقی بروم. به آنها گفت اگر نگذارید دخترتان موسیقی بشنود مشکلات بزرگی گریبانگیرتان میشود. کمکم پای ویدئو به خانه ما باز شد و روسری هم عقبتر رفت. اینها را گفتم تا برایتان توصیف کنم که بچهای که از دوازدهسالگی دارد نقشه میکشد برای شکستن یک بنیان دگماتیسم و سخت، خیلی خسته میشود. روح من دیگر در هجدهسالگی ویران بود. من واقعاً خسته بودم. با اینکه همه این نقشههایم موفقیتآمیز جلو رفت و من در نوزدهسالگی به آزادی نسبی که میخواستم رسیده بودم اما متأسفانه آنقدر خسته بودم که دیگر فرصت لذت بردن از زندگی نداشتم. این بود که رسیدم به یأس. این یأس نشأتگرفته از وقایعی است که بر من گذشته.
تاکید تو در استفاده از مفاهیم اروتیک در شعرهایت هم به همین وقایع ربط دارد؟
یکی از نشانههای تابوشکنی توجهم به اروتیسم در ادبیات بود. در آن دوره افکار مبتنی بر آنارشیسم هم داشتم. آنارشیگری در وجودم بود. علناً دلم میخواست همه چیز را رد کنم و اینکار را با تودهنی زدن به فرد مقابلم انجام بدهم، یا با یک سری حرکات تحریکآمیز که توجه مخالفانم را به خودم جلب کنم؛ چه در زندگیام و در چه نوشتههایم. حالا شاید کمی محافظهکارتر شدهام و جوانب بیشتری را میسنجم. یکی از مهمترین چیزهایی که بهشدت و به صورت آگاهانه سعی داشتم در نوشتههایم نشان بدهم همین اروتیسم بود.
الگوهایت در شعر چه شاعرانی بودند؟
من با اینکه از بچگی خیلی مطالعه داشتم و ادبیات داستانی و شعر و نمایشنامه خیلی خوانده بودم غیر از فروغ فرخزاد که بحثش جداست؛ با یک شاعر ایرانی آشنا شدم بهنام حسین فاضلی (نانام). باعث خوشحالیام است اگر از او تأثیر گرفته باشم. در ادبیات غرب آثار میلان کوندرا خیلی روی من تأثیر گذاشت.
چقدر به مخاطبانت و اثرگذاری روی آنها فکر میکردی؟
کلاً زیاد به مخاطب فکر نمیکردم. مخاطب خاص داشتم و برایم اصلاً مهم نبود که غیر از هفت، هشت، ده نفر که جزء اطرافیانم بودند، کسی شعرم و کتابم را بخواند یا نه. واقعیت این است که اگر کتابم را چاپ کردم برای همان ده نفر بود که مهم بود برایم شعرهایم را بخوانند. سرنوشت ۹۹۰ نسخه دیگری که چاپ شد اصلاً برایم مهم نبود و نیست. چون برای عدهای محدود مینوشتم.
تو با این بحث که شعر باید حاوی یک پیام برای مخاطب باشد موافق نیستی؟
به صورت کلی به رسالت شاعر اعتقاد دارم اما درباره این کتاب و آن دوره میتوانم بگویم که مهم نبود که شعرم پیام داشته باشد یا نداشته باشد.
چطور به رسالت شاعر اعتقاد داری و شعرهایت از دغدغههای اجتماعی خالیاند؟
شاعر، نویسنده، کارگردان و هر هنرمند دیگری دغدغههایی دارند. در آن دوره دغدغه من همان توجه به مفاهیم مرتبط با زنانگی و چیزهایی بود که مربوط به درون یک دختر جوان است. به صورت جدی دغدغه دیگری نداشتم. من همزمان در حال تجربه خیلی چیزها بودم اما چون پررنگترین تجربهام رابطه عاطفیام بود شعرهایم عاشقانه شدند. اما در شعرهایی که بعدها نوشتم اثرات اجتماعی و غیر عاشقانه بیشتر دیده میشود. البته هیچوقت دغدغه سیاسی نداشتهام و هیچوقت در شعرهایم این نوع از دغدغهها جایی نداشتند.
وقتی از شعرهایت حرف میزنی از گذشته میگویی. چرا کم کار شدهای؟ شاعری که کارش را با عصیان شروع کرد یعنی حالا به ضرورت سکوت رسیده؟
کلاً نسبت به منتشر کردن کتاب یک مقدار بدبین شدهام.
بدبین یا سختگیر؟
نمیشود گفت سختگیر؛ همان بدبین درست است. به چند دلیل: یکی اینکه من در زندگی شخصیام وارد برههای شدم که بهشدت از نظر فکری درگیر بودم. مهاجرت از ایران باعث شد از فضای ادبیات ایران دور باشم. شعر نوشتن من در آن دوره منوط بر این بود که من روزی یک کتاب میخواندم. باور کنید حداقل روزی یک کتاب میخواندم. شبانهروز در حال خواندن بودم. این یک ورودی خیلی سرشار است که تو در آن خواه ناخواه وارد پروسه نوشتن میشوی، البته اگر بخواهی بنویسی. دومین مسأله، خروجم از کشور است. هر کسی مقداری جریانات اجتماعی و فشارها در ایران دارد؛ کلاً در کشورهایی که یک سری محدودیتها هست آدم این جریانات را دارد. مثلاً افراد چون نمیتوانند واضح و مستقیم با هم حرف بزنند از استعارهها در هر سبکی استفاده میکنند. تو مجبور میشوی از استعارهها استفاده کنی، برای اینکه حرف اصلی را بزنی، اما در کشوری که برای حرف زدن آزاد هستی دیگر نیازی نیست از استعاره استفاده کنی. تو مسقیم داری حرفت را میزنی. بنابراین لزوم نوشتن پس از مهاجرت برای من یک مقدار از بین رفت. سومین قضیه به عشق برمیگردد. این نظر قطعی من است تا الان: شاعری که عاشقانه مینویسد همیشه باید یک معشوق دستنیافتنی داشته باشد. این معشوق میتواند ذهنی باشد یا فیزیکی وجود داشته باشد. تو میتوانی حتی کنار عشقت زندگی میکنی اما باید یک معشوق دستنیافتنی هم داشته باشی که بتوانی او را ستایش کنی. من خوشبختانه در زندگی واقعیام به عشقی رسیدم که کاملاً به آن دسترسی دارم. روابط عاطفیام برقرار است. من و عشقم با هم دیالوگ داریم و دیگر آن نیازی که تو بخواهی برای کسی بنویسی که وقتی کنارش هستی گوش شنیدن حرفهای تو را ندارد، برای من پیش نیامده است. چهارمین دلیل این بود: از آنجایی که همه شاعر شدهاند و همه یک وبلاگ درست کردهاند که یا شعر خودشان یا شعر دیگران را میگذارند یا همه جای فاعل و معفول و حروف اضافه را عوض میکنند و میشود شعر، من ترجیح میدهم در این فضا چیزی ننویسم و دلم میخواهد اگر هم روزی خواستم مجموعهای چاپ کنم مجموعهای باشد که خودم از آن راضی باشم. من بعد از چاپ مجموعه اولم خیلی شعر گفتم. شاید دو تا مجموعه بشود از آن شعرها منتشر کرد، اما اولاً رضایت کافی از شعرهایم ندارم و دوم اینکه در فکر یک کار نو هستم. کاری که هم شعر است و داستان. دربارهاش هم بیشتر از این نمیتوانم چیزی بگویم. همانطور که گفتم از نظر پرکار بودن اتفاقاً من پرکار هستم، اما شعرها را منتشر نمیکنم. چند سال پیش دو مجموعه شعر داشتم که از مجموع آنها ۱۰۰ شعر را انتخاب کردم و در یک دفتر نوشتم و به صورت احمقانه و بیفکرانهای آن را به دانشجویی که در خوابگاههای دانشگاه تهران زندگی میکرد دادم بخواند. دیگر آن را به من برنگرداند. متأسفانه آن مجموعه رفت و ناپدید شد. خیلی مجموعه خوبی بود.
عجیب است. مثل اینکه از حرفهای کار کردن فرار میکنی. اینطور نیست؟
کار حرفهای؟ من با کار حرفهای مشکل ندارم، کار حرفهای با من مشکل دارد.
یعنی تنبل هستی؟
نه، تنبلی هم این حس و حال را تعریف نمیکند. ببینید: من همیشه اولین تصویری که از خودم میدیدم و میبینم یک نویسنده است. من هیچ کار دیگری به جز نوشتن و آشپزی بلد نیستم. نه بلدم و نه دوست دارم کار دیگری انجام بدهم. دلم میخواهد از این طریق پول دربیاورم. اما زندگی من را درگیر یک چیزهای دیگر میکند. من اگر بخواهم بنویسم مستلزم این است که بخوانم و جلسه نقد ادبی بروم. در ایران که بودم دوستان نزدیکم یا شاعر بودند یا منتقد ادبی. اما الان در فضایی هستم با ایرانیهایی که فارسی را به زور حرف میزنند. اصلاً فارسی حرفزدنشان ایراد دستوری دارد. برای نوشتن باید کتاب خواند. من توی انقلاب راه میرفتم کتاب میخریدم. این چرخه خواندن و در جریان نوشتن بودن، سیستم را میچرخاند. اما وقتی در شرایطی افتادهام که بقیه چرخدندهها کار نمیکنند نمیتوانم بنویسم. مگر اینکه خودم را مجبور کنم. شاید روزی برسد که من دغدغه مالی نداشته باشم. دغدغه خانهبهدوشی از این کشور به آن کشور نداشته باشم. آن وقت بتوانم بنویسم.
در همین زمینه:
گفتوگوهای زهرا باقری شاد
در دفتر «خاک»، رادیو زمانه با نویسندگان و شاعران جوان ایران:
محمد تنگستانی: «سینهخیز عاشقت شدم»
شبنم آذر: «گریههایم را کلمه میکنم»
الهام میزبان: «مثل دو نقطه در تقابل هم روی یک تخت زندگی میکنیم»
پیمان اسماعیلی: «در زندگی باید احتمال رهایی و نجات وجود داشته باشد»
جواد عاطفه:«دلال فرهنگی داریم، اما منش فرهنگی نداریم»
شکوفه آذر: «دیوانگی در عصر ما نوعی شهامت اخلاقی است»
مینو عبداللهپور: «رد پایی از خودم به جا نمیگذارم»
سپیده جدیری: «منی که در شعرهایم هست، یک منِ دیگر است»
تینا محمد حسینی: «در کتاب بعدیام متفاوت خواهم بود»
حافظ خیاوی: «شاید رسالت مردها به دست آوردن دل دخترها باشد»
شهلا زرلکی: «دوران جوانگرایی و زنگراییست»
محسن عاصی: «غزل پست مدرن، روایتگر سردرگمیهای انسان است»
کنکاش در رمز و رازهای زندگی در گفت و گو با شکوفه آذر
فاطمه اختصاری: «هرگونه باور و افق رهاییبخش از دست رفته»
خالد رسولپور: «داستاننویس، وجدان محجوب مردم است»
تن دادن به استبداد خانواده یا تحمل رنج غربت؟ - در گفتوگو با پونه ابدالی
فرهاد بابایی: «برج آزادی میخوره تو سر یه فیل...»
این شاعر گرامی در کجا زندگی می کند؟ بسیار جالب است که کسی در یک خانواده مذهبی به دنیا آمده باشد و شعر اروتیک بنویسد. این یعنی براندازی!
راهي نيست كه اين مجموعه رو دانلود كرد؟
ارسال کردن دیدگاه جدید