هاروکی موراکامی، حمید پرنیان - طبق معمول، شوهرم رفت سر کار و هیچ کاری نبود که انجام دهم. تنها نشستم روی صندلیِ نزدیک پنجره و از لای شکاف پرده خیره شدم به باغچه. نه اینکه دلیل خاصی برای نگاهکردن به باغچه داشته باشم، نه: هیچ کاری نداشتم که انجام دهم. و فکر کردم که اگر بنشینم و بیرون را نگاه کنم، دیر یا زود کاری به ذهنم خطور خواهد کرد.
از بین آنهمه چیزی که توی باغچه بود، بیشتر به درخت بلوط نگاه کردم. درختِ محبوب من است. دختر که بودم خودم با دستهای خودم آن را کاشتم، و مراقبتش کردم تا بزرگ شود. مثل یک دوست قدیمی است. توی ذهنم همیشه باهاش حرف میزنم.