«من به درختان ایمان دارم»
اکبر فلاحزاده - آکی کاریسمکی فیلمساز فنلاندی در حال حاضر از جمله فیلمسازان معروف سینمای مؤلف اروپاست. او خود را با چارلی چاپلین میسنجد، اما او گذشته از ژان لوک گدار، از روبر برسون و ژان پیر ملویل فرانسوی و فاسبیندر آلمانی تأثیراتی پذیرفته است.
فیلمهای او داستان مردمی در حاشیه جامعه را روایت میکنند که در بنبست ماندهاند. او داستان غمناک این مردم را که غالباً کمحرفند، با چاشنی طنز روایت میکند و راز موفقیتش نیز در همین است. کاریسمکی بیشتر از نماهای دور استفاده میکند و از احساساتی کردن تماشاگر خودداری میکند. کمتر دیده میشود که اشخاص فیلمهای او بخندند یا بگریند.
کاریسمکی از مخالفان سرسخت سینمای هالیوود است و چند سال پیش که فیلمش «نور غروب Lights in the Dusk» نامزد اسکار بهترین فیلم خارجی شد، آن را به اعتراض از فهرست نامزدی حذف کرد. دلیلش گذشته از مخالفت با هالیوود، اعتراض به سیاستهای جرج دبلیو بوش و نئوکانها بود. جایی گفته، تا نئوکانها بر آمریکا حکومت میکنند، به کالیفرنیا و هالیوود پا نخواهد نگذشت. پیروزی دمکراتها به رهبری اوباما موضع او را در این زمینه معتدل کرده است.
کاریسمکی Aki Kaurismäki در فیلمهایش بیشتر از فضای قدیمی استفاده میکند و بیشتر چیزها، از گرامافون گرفته تا ماشینها قدیمیاند. به قول خودش دوربینی هم که با آن فیلم میگیرد قدیمی و مال اینگمار برگمان است. کاریسماکی میگوید: «برگمن با این دوربین دو فیلم فیلمبرداری کرد. ما ۱۸ فیلم فیلمبرداری کردیم، پس این دیگر دوربین او نیست.» میگوید وسایل قدیمی زیباتر از وسایل جدیدند. کادیلاک قدیمی را هم به «بیام و» جدید ترجیح میدهد. چون به قول او «کادیلاک» روح دارد.
در فیلمهای او از وسایل مدرن مانند کامپیوتر و لپتاپ و تلفن همراه خبری نیست. او با نمایش سکس و خشونت هم میانهای ندارد. میگوید، از آمریکا کادیلاکش را دوست دارم، نه جرج دبلیو بوشاش را. او دلقک است و یک عروسک خیمهشببازی هم دارد که تونی بلر نام دارد.
او را در ایران بیشتر با فیلم معروف «مرد بدون گذشته The Man Without a past» میشناسیم. این فیلم تراژدی- کمدی داستان مردی است که در اثر یک کتککاری دچار ضربه مغزی شده، حافظهاش را از دست میدهد و میبایست دریابد که کیست، کجاست و چه میکند. عشق به یک زن نیکوکار او را به زندگی بر میگرداند. این فیلم جایزه بزرگ هیات داوران کن را از آن خود کرد.
مارس مارکس قهرمان فیلم Le Havre ساخته آکی کاریسمکی در پاریس یک زندگی بوهیمایی در پیش گرفته. آشنایی و دوستی ربا یک پناهجوی آفریقایی زندگی او را دگرگون میکند: فیلمی درباره ارزشهای انسانی از یادرفته
«مرد بدون گذشته» به قول کاریسمکی دومین بخش از سهگانهای درباره فنلاند است. او در این فیلم بیچارگی و تنهایی مردمی را تصویر میکند که خودش هم یکی از آنها بوده است. در پاسخ به این پرسش که چرا چنین اشخاصی را انتخاب میکند، میگوید: «چرا به جای اینکه از این مردم تهیدست دور و برم فیلم بسازم، شیک پوشهای پاریس را موضوع قرار بدهم؟»
فیلم آخر او «لو آوره» Le Havre) بندرگاهی در شمال غربی فرانسه (که جایزه بهترین فیلم بینالمللی بیست و نهمین دوره جشنواره فیلم مونیخ را به خود اختصاص داد) در مورد بیپناهی پناهندگان در اروپاست. این فیلم داستان یک پسربچه آفریقایی به نام «ادریسا» را روایت میکند که میکوشد پیش مادرش در لندن برود. او که معلوم نیست از کجا آمده، در جستوجوی جایی به نام «آوره» به مارسی در فرانسه و سپس به اسپانیا و در آخر به پرتغال میرود، اما چنین مکانی را نمییابد. پلیس همه جا در تعقیب اوست. ادریسا ابتدا در یک کانتینر به همراه چندین مهاجر دیگر گیر پلیس میافتد، اما از چنگ پلیس میگریزد. پلیس پناهندگان را مظنون به ارتباط با القاعده میداند و تعقیبشان میکند.
مارسل، یک مرد میانسال فنلاندی که قبلاً نویسنده بوده و حالا واکسی شده، به همراه دوستان دیگرش به این پناهنده کمک میکنند اما خودشان دچار دردسر میشوند. مارسل و دوستان هنرمند و انساندوستش برای کمک به پناهندگان از جمله یک کنسرت موسیقی برپا میکنند.
هنر کاریسمکی در این است که یک موضوع تراژیک را با چاشنی طنز و انتقاد اجتماعی ارائه میدهد. همین است که اروپاییها فیلمهای او را با ولع تماشا میکنند. وگرنه با توجه به نظر نسبتاً منفی افکار عمومی اروپا نسبت به پناهندگان، بدون چاشنی طنز و جنبههای سرگرمکننده فیلم، تماشاگر اروپایی میل چندانی به این فیلم پیدا نمیکرد.
آکی کوریسمکی میگوید: «من پاسخ روشنی برای حل مشکلات اجتماعی و اقتصادی مهاجران به اروپا ندارم. اما اگر سیاستمداران از اتاق هتلهایشان بیرون بیایند، بیگمان راهی برای این مشکل خواهند یافت؛ اما به نظر نمیرسد که آنان علاقهای به زندگی بیرون از اتاق هتل و مرسدس بنزهایشان داشته باشند».
آکی کاریسمکی فیلم ساختن را در جوانی زمانی که در یک استودیوی فیلم کار میکرد آموخت. او در مورد فیلمساز شدنش میگوید: «اولش میخواستم نویسنده شوم. اما تا در اتاقم مقابل یک کاغذ سفید نشستم، چرتم برد. ولی فیلم فرق دارد، اینجا آدم با یک عده بازیگر و فیلمبردار جای معینی قرار میگذارد و نمیشود تنبلی کرد و از زیر کار در رفت. اینجا نمیشود چرت زد. باید کار کرد.
هنر کاریسمکی در این است که یک موضوع تراژیک را با چاشنی طنز و انتقاد اجتماعی ارائه میدهد.
کاریسمکی هر چند گاهی فوتبال بازی میکند، اما معروف است به اینکه زیاد مشروب میخورد و مدام سیگار میکشد. اینها به خودش مربوط. آنچه او را به ما مربوط میکند فیلمهای غیرمتعارفی است که ما را به فکر فرومیبرند. گاه اندوهگینمان میکنند و در همان حال سبب نشاطمان میشوند. یکبار گفته بود پنجاه سالم که شد سیگار را ترک میکنم. اما به وعده وفا نکرد و در ۵۴ سالگی هم جلوی خبرنگاران سیگار میکشد. میگوید مشروب خوردن به خلاقیتش کمک میکند و طرح بیشتر فیلمهایش را در میخانه ریخته. او خودش مجالس رقص، کنسرت موسیقی و جشنوارههای فیلم ترتیب میدهد.
ماتی پلونوپا، Matti Pellonpää یکی از بازیگران فیلمهایش آنقدر مشروب خورد که مرد. اما خوشبختانه خود آکی کاریسمکی هنوز زنده است و میتواند از تجربیاتش بگوید. میگوید: «من اصلاً افسرده به دنیا آمدهام. از پول هم خوشم نمیآید. وقتی پول دارم ناراحتم، میخواهم زود خرجش کنم. یک کامیون مواد غذایی فرستادم افغانستان تا پول دستم باد نکند.»
او میگوید اگر فنلاند از اتحادیه اروپا خارج شود، استقلالش را بهدست خواهد آورد. به گفته او فنلاند همیشه آقا بالاسر سوئدی یا روسی داشته، و وقتش رسیده که روی پا و نظر خودش بایستد.
کاریسمکی در پاسخ به این سؤال که چرا فنلاندیها کم حرف میزنند، به ریشه کلمه زبان اشاره میکند که در زبان فنلاندی «فوت کردن» معنی میدهد: یک کار تقریباً بیهوده. با این حال خود او برخلاف بیشتر اشخاص فیلمهایش پرحرف است. از این گذشته خیلی هم بذلهگو و خوشمشرب است، هر چند که همیشه از افسردگی مینالد.
یکی از بذلهگوییهای او این است که در فیلم ابرهای شناور Drifting Clouds یک زن و شوهر نیکوکار رستورانی برای فقرا درست میکنند به اسم رستوران «کار». این ظاهرا آرزوی خود کاریسمکی است. میگوید: همیشه میخواستهام یک جایی، یک میخانه دنج میداشتم به اسم «کار». به این ترتیب وقتی آدم دیروقت به خانه میآید و زنش برافروخته میپرسد تا این وقت شب کدام گوری بودی، میشود گفت سر «کار» بودهام!
او در مصاحبههایی که اکنون فرازهایی از آن را برگزیده و ترجمه کردهایم، همواره در حال سیگار کشیدن بوده و گاهی هم ظاهراً لبی تر میکرده است:
شما کارفیلم را با نقد فیلم شروع کردید.
کاریسمکی: یادم نیاورید. نقدهایم چنگی به دل نمیزد. احساسی بود. فیلمها را یا شاهکار میدانستم یا آشغال. نقد کار من نبود. رها کردم و فیلمساز شدم.
حالا اگر کاریسمکی منتقد بخواهد کار تازه کاریسماکی فیلمساز را ارزیابی کند، چه میگوید؟
میگوید خستهکنندهترین کار یک فیلمساز خستهکننده. با این حال او تنها فیلمسازی است که فیلمهایش شبیه کارهای چارلی چاپلین است...
در فیلمهای شما مردان فنلاندی ساکتاند و پشت سر هم سیگار میکشند و مشروب میخورند و بیاحساس جلوه میکنند. چرا؟
چون کسی یادشان نداده. اینجور بار آمدهاند. ما فرهنگ جوانی داریم. با احساس شدن وقت میبرد. سال ۲۳۸۰ مردان دیگری خواهیم داشت.
در سهگانه «بازندگان» موضوع بر سر تنهایی، بیکاری و بیخانمانی است. شما خودتان هم این چیزها را تجربه کردهاید؟
نمایی از ابرهای شناورساخته کاریسمکی. یک زن و شوهر نیکوکار رستورانی برای فقرا درست میکنند به اسم رستوران «کار». این ظاهرا آرزوی خود کاریسمکی است.
من خودم هم بیکس و کار بودهام. بارها در سنین جوانی بیکار و بیخانمان شدم. گاهی کار داشتم اما خانه نداشتم. پنج ماه تمام در باغ شهرداری شب را صبح میکردم. کیسهخوابم پشت پنجمین بوته گل سرخ باغ بود. زمستان که هوا سرد میشد بار و بندیلم را جمع میکردم میبردم ایستگاه قطار پهن میکردم. اما پلیس انداختم بیرون. با این حال هیچوقت امیدم را پاک از دست ندادم، چون جوان بودم و میدانستم که ایام غم نخواهد ماند، و همینطور هم شد.
در خیلی از فیلمهای شما مردم در یک نگاه عاشق همدیگر میشوند، بدون اینکه کلمهای رد و بدل کنند. آیا این قابل باور است؟
خود من هم همینطور عاشق زنم شدم. به زنم که نگاه کردم، گفتم خودش است: مایلم با او یک عمر سر کنم. جاهای دیگر را نمیدانم، اما در فنلاند یک نگاه کافیست.
چرا در فیلمهای شما فقرا از ثروتمندان زیباترند؟
چون صادقترند. پول ندارند که جعلی باشند. ثروتمندان خسته کنندهاند. خودم هم هیچوقت ثروتمند نبودهام.
شما خودتان را کمونیست میدانید. آیا هنوز پرولتاریا هست، در فنلاند هست؟
اگر به معنی قدیم مبارزه طبقاتی بگیریم، نه. پرولتاریای امروز سازماندهی و اتحادیه کارگری ندارد و در واقع لمپن پرولتاریاست. در فنلاند به آنها شهروندان درجه دو میگویند. یعنی کسانی که زندگی بخور و نمیر دارند.
به خدا معتقدید؟
نه. با این مردک کلاهبردار وضع دنیا بدتر میشود. من به درختان ایمان دارم.
اما در فیلمهای شما «ارتش نجات کلیسا» نقش مهمی بازی میکند. همان نیکوکارانی که به فقیران غذا و پوشاک میدهند.
من همیشه طرفدار این نیکوکاران بودهام. چون به جای اینکه بنشینند انجیل بخوانند، پا میشوند میروند کمک میکنند. میانهشان با من خیلی خوب است. رئیسشان از اینکه در فیلمهایم آنها را مثبت نشان دادهام قدردانی کرده است.
در فیلم «مرد بدون گذشته» از انجیل نقل قول میکنید که: همسایهات را مانند خودت دوست بدار.» زیاد انجیل میخوانید؟
فقط یک بار خواندم. قهرماناش در آخر میمیرد.
اما به آسمان میرود...
درست است، اما این چیزها فقط به درد هالیوود میخورد...
در قیاس با فیلمهای هالیوودی اشخاص فیلمهای شما خیلی کم حرفاند. چرا؟
در اوائل کار فیلمسازی فکر میکردم که شش صفحه دیالوگ برای یک فیلم کفایت میکند. اما دیدم که این هم باز زیاد است. تا وقتی تصویر هست چه نیازی به گفتار؟ یک فیلم صامت در این مورد بر من زیاد اثر گذشت. با این حال درفیلمهای جدیدم بیشتر از سابق حرف زده میشود.
اشخاص فیلمهایتان، اشخاصی مانند خانم نیکوکار ارتش نجات کلیسا را از کجا پیدا میکنید؟
من وقت زیادی در میخانهها سپری میکنم. آنجا همانطور که مینوشم منتظر میمانم که آدمهایم را تور کنم. یک تصویر ممکن است بیست سال در ذهنم بماند تا اینکه یک روزی بیرون بیاید. من قبل از فیلمسازی کارهای مختلف کردهام، از ظرفشویی و نامهرسانی گرفته تا کارگر ساختمانی. اشخاص فیلمهایم را در حین همین جور کارها یافته و به ذهنم سپردهام.
به خدا معتقدید؟
نه. با این مردک کلاهبردار وضع دنیا بدتر میشود. من به درختان ایمان دارم. (عکس: اکی کریسمکی)
سالهاست که زمستانها در پرتقال به سر میبرید. آنجا چی هست که در وطنتان فنلاند نیست؟
نور. در زمستان فنلاند نور کیمیاست. این مرا افسرده میکند.
شما فمینیست هستید؟
معلوم است که هستم. کی نیست؟
اشخاص فیلمهای شما چهرههای گرفتهای دارند و نمیخندند. یک جا گفتهاید که بازیگران در فیلمهای شما نباید بازیگری کنند. منظورتان چیست؟
یعنی اینکه نباید بگریند یا بخندند. البته اگر بخواهند میتوانند بخندند. من بعداً این تکهها را از فیلم میبرم.
از کدام فعالیت فیلمسازی بیشتر لذت میبرید، فیلمنامهنویسی، تدوین، یا...
به موسیقی فیلم علاقمندم. موسیقی میتواند همه چیز را به ضدش تبدیل کند، کمدی را تراژدی کند یا بر عکس. خودم بیشتر تانگو گوش میدهم. تانگو برای من به معنای هوس رفتن است؛ رفتن به جایی که آدم میداند وجود ندارد.
چنین جایی برای خیلی از فیلمسازان، هالیوود است...
به تاریخ هالیوود که نگاه کنید میبینید که فیلمسازان اروپایی هالیوود را ساختند. البته هر کس در ۳۰ سال گذشته به هالیوود رفت دیگر بازنگشت و از او خبری هم بازنیامد. از سال ۱۹۶۲ تاکنون فقط تقریباً پنج فیلم خوب در هالیوود ساخته شده. پنج فیلم در ۴۰ سال. این خیلی کم است.
برایتان قابل تصور است که فیلمسازی را به کلی کنار بگذارید؟
چرا که نه. قبل از فیلمسازی کارگر بودم. هنوز هم دو تا دست دارم و از لحاظ بدنی قوی هستم. شاید بتوانم کارگر ساختمانی شوم، بنیهام به درد اینکار میخورد. همکارانم در کار فیلمسازی نمیگذارند من حتی یک لامپ را جابجا کنم. میگویند کار تو فکر کردن است. هر چه سعی میکنم کمک کنم نمیگذارند.
چرا در بیشتر فیلمهای شما اتومبیلها همه قدیمیاند؟
این هم دلیل نوستالژیک دارد و هم دلیل اقتصادی. من گذشته از کارگردانی، خودم تهیهکنندهام و باید حواسم به پول باشد. ماشینهای جدید گران تمام میشوند. برای فیلمهایم ماشینهای قدیمی میخرم و بعد از پایان کار فیلم ماشینها را نگه میدارم. اینجوری تا به حال صاحب ۱۴ ماشین، سه سگ و چهار تا موتورسیکلت شدهام.
من را بگو که فکر میکردم دلیل زیباشناسانه دارد.
فیلمهای من از این جور چیزها ندارند!
در فیلم «مرد بدون گذشته» قهرمان فیلم در همان ابتدا حافظهاش را در اثر ضربه مغزی ناشی از کتک خوردن از دست میدهد. این ایده را شما از کجا پیدا کردید؟
من اصلاً ایدهای نداشتم، مشکل هم همین بود. یک طرح کهنه در سرم بود که مردی از شمال به پایتخت میآید. نویسنده محبوبم ریموند چندلر Raymond Chandler گفت وقتی نمیدانی چطور داستان را سرهمبندی کنی، یک طپانچه بده به دست یک بابایی و او رها کن به داخل یک اتاق. آنوقت مطمئن باش که یک اتفاقی میافتد.
قهرمان شما در فیلم «لو آوره» یک مرد اروپایی است که خودش را برای کمک به یک پناهنده نوجوان آفریقایی به آب و آتش میزند. آیا خود شما هم اگر به جای قهرمان فیلم میبودید این مقدار از خود گذشتگی نشان میدادید؟
امیدوارم. ولی مطمئن نیستم. من به هر گدایی که سر راهم سبز شود چند سکهای میدهم، اما نمیدانم که آیا حاضرم از این بیشتر هم کمک کنم. درست همین مسأله موضوع این فیلم است. اینکه ما تا کجا حاضریم کمک کنیم.
یکبار گفته بودید هرچه به زندگی بدبینتر میشوم فیلمهایم خوشبینانهتر میشوند. فیلم «لو آوره» خیلی خوشبینانه است...
من آخرین فرد رمانتیکی هستم که بازمانده است. یک رمانتیک بدبین و نومید. اما همین جا این را هم بگویم که به رغم نومیدی به زندگی بیعلاقه نیستم. عاشق راکاند رولم.
شما خودتان را چه میدانید: کمدین یا اخلاگرا؟
ترکیبی از این دو. همان که به آن دلقک میگویند.
منابع:
در همین زمینه:
::اکبر فلاح زاده در رادیو زمانه::
تشکر از چاپ این مصاحبه.
کاریسماکی خیلی رک و پوست کنده حرف میزنه. ای کاش نخل طلای کن را امسال به فیلم او میدادند.
ضمن تشکر از شما برای توجه به این فیلمساز برجسته. من تو یوتیوب دو تا از مصاحبه هاشو به انگلیسی دیدم. واقعن آدم خاکی و با معرفتیه. توی فیلمهاش هم با آدمهای طبقه پایین همدردی می کنه.
ارسال کردن دیدگاه جدید