اشکهایم روی کاغذ میریخت
منیره برادران - در بررسی کتابهای خاطرات زندان هفته ی پیش سراغ کتاب «شب بهخیر رفیق» نوشتهی احمد موسوی رفتیم که در ۳۶۳ صفحه در سال ۲۰۰۵ توسط نشر باران به چاپ رسیده است. احمد موسوی برای بار اول در تیر ماه ۱۳۶۰ در انزلی دستگیر شد. بخت با او بود و پس از دو هفته آزاد شد. ولی عمر این آزادی کوتاه بود. در اسفند همان سال پای او دوباره به زندان کشیده شد و اینبار به ده سال زندان محکوم گشت. فعالیت سیاسی او در ارتباط با سازمان چریکهای فدائی خلق/اقلیت بود. پس از پایان محکومیتش در زمستان سال ۱۳۷۰ از زندان رشت آزاد شد. او زندان دهه ۶۰ را به تمامی زیسته، زندانها و بندهای مختلف رشت، لاهیجان، چالوس، انزلی و قزل حصار را پشت سر گذاشته، حوادث بسیاری را دیده و اعدام همبندانش را شاهد بوده است. رفتن بیبازگشت دو نوجوان همبندیاش، مهدی دانیالی و اردشیر خیرآبادی، اولین برخورد او با اعدام بود. با او کفتوگویی کردهام که اکنون میخوانید:
آقای احمد موسوی، برای نوشتن خاطرات زندان باید گذشته را بازسازی میکردی آن هم با جزئیات تمام که ویژگی کتاب توست. حافظه خوبی داری؟
احمد موسوی - نه، به آن معنائی که از سؤالتان میفهمم، حافظه خوبی ندارم. حافظه معمولی دارم. آنچه که باعث شد که در کتابم جزئیات را توضیح دهم، این بود که من خاطراتم را خیلی زودتر از زمانی که از ایران خارج شوم، نوشته بودم. شرح ماجرا را در پیشگفتار کتابم توضیح دادهام. در سه سال اول بعد از آزادی، من روزانه با ماجراهای زندان زندگی میکردم. اتفاقات زندان مدام ذهن مرا به خود مشغول میکرد. لذا قبل از اینکه به فکر خارج شدن بیفتم، به ذهنم رسید که همه آن حوادثی را که در زندان گذرانده بودم، روی کاغذ بیاورم و نوشته را برای خانوادهام بهجا بگذارم. معلوم نبود کجا باید میرفتم، چه اتفاقاتی برایم میافتاد و به چه سرنوشتی دچار میشدم. شروع کردم به نوشتن. چند ماه مشغول اینکار بودم. روزی هشت الی نه ساعت مینوشتم. بدون آنکه فکر کنم چه مینویسم یا اینکه حوادث را تجزیه و تحلیل کنم یا اینکه بخواهم آنها را انتخاب کنم. از لحظه دستگیری، همه حوادثی را که خودم پشت سر گذاشته بودم، به شکل یک جدول زمانی منظم نوشتم. مجموعاً حدود سه دفتر شد. آن سال (تابستان ٧۴) نتوانستم از ایران خارج شوم. از رفتن منصرف شده بودم. حدود پنج سالی گذشت تا اینکه توانستم خارج شوم. پس از خروج، آن دستنوشتهها نیز به طریقی بهدستم رسید. بعداً شروع کردم به بازنویسی دستنوشتههایم. حالا دیگر نیازی نبود به حافظهام فشار بیاورم. فقط باید آنها را تنظیم و بازنویسی میکردم، شکل نوشتاری به آن میدادم و ویراستاری میکردم. در این مرحله، فقط بخشهای کمی را کم و زیاد کردم که عمدتاً به قسمت ۴۰ - ۵۰ صفحه اول مربوط میشد که باید تغییراتی در آن میدادم.
با چه مشکلاتی در این پروسه مواجه بودی؟
از مشکلاتی که در پروسه بازنویسی دست نوشتههایم داشتم، میگویم. در این پروسه، دو مشکل همزمان مرا درگیر خود کرده بود. اولین موضوع، مشکل خانوادگی و مربوط به زندگی خصوصیام بود. یک سال و چند ماه از آمدنم به سوئد نگذشته بود که همسرم از من جدا شد. دخترم هنوز سه سالش نشده بود. اگرچه سه سال بعد من و همسرم دوباره با هم زندگی را شروع کردیم، اما شرایط سختی بود. امکانات مالی و شرایط زندگی من در آن دوره در حداقل ممکن بود. از طرف دیگر یادگیری زبان و مشکلات دیگر که بر سرم آوار شده بودند، مرا در خود مچاله کرده بودند. درست در این مقطع، شروع کردم به بازنویسی دستنوشتههای اولیهام. این تنها راهی بود که میتوانستم با تکیه به آن، خودم را سرپا نگه دارم. حدود شش- هفت ماه این کار طول کشید. هر بار که مینشستم برای نوشتن، تمام آن بغضهائی را که در سالهای زندان فروخورده بودم، سر بازمیکردند. وقتی اشکهایم روی کاغذ میریخت، بلند میشدم وهای های گریه میکردم. من بودم و چهار دیواری اتاق و خانه. دلنگران آن نبودم که کسی اشکهایم را ببیند یا صدای هق هق گریههایم را بشنود. نه دختر کوچکم کنارم بود و نه همسرم. دخترم که حالا ۱۱ سالش است، هیچگاه گریه و اشک مرا ندیده. او اصلاً باور نمیکند که بابایش هم ممکن است گریه کند. ولی من هفتهها و ماهها با هق هق بلند گریستم و این نوعی تخلیه بغضهای فروخورده سالهای زندان بود. این حالت، بهویژه وقتی به من دست میداد که به بخش کشتار ۶۷ رسیدم و نیز دورههائی که در زندان قزل حصار در تبعید بودم و یادآوری حوادثی که حاج داوود پیش میآورد تا نه فقط انسانها را نابود کند، بلکه میخواست انسانیت را نیز از ما زندانیان بگیرد.
در پروسه نوشتن خاطرات، ناگزیر انتخاب صورت میگیرد. موضوع و حوادثی گزنیش میشوند و گوشههائی عقب رانده میشوند. برای تو هم اینطور بود؟
نه، برای من اینطور نبود. زمانی که قلم بهدست گرفتم که بنویسم، حتی درصد کمی هم به انتشار آن فکر نمیکردم. تنها چیزی که در فکرم بود، این بود که خاطراتم را برای خانواده- به ویژه خواهرم در مد نظرم بود- بگذارم که اگر برای من اتفاقی افتاد یا نبودم، اگر آنها دلتنگ من شدند بتوانند با مراجعه به نوشتههایم نبود مرا برای خودشان آسانتر کنند. اصلاً گزینشی در کار نبود، اگر روند کتاب را هم ملاحظه کنید، میبینید که از لحظه دستگیری شروع میشود و به شکل تاریخ روزانه پیش میرود. این را هم توضیح دهم که من فقط حوادثی را که خودم درگیرش بودم یا در آن حضور داشتم و تجربه کردم، نوشتم. سلولی که در آن بودم، فقط از آن نوشتم. اگر حادثهای در بند دیگری اتفاق افتاده بود و من از آن اطلاع داشتم، به دلیل اینکه خودم در آن حضور نداشتم، ننوشتم. تنها یک مورد در کتاب است که من شخصاً شاهدش نبودم ولی آن را آوردم و آن آتشسوزی زندان رشت است. دربارهاش از زندانیهای دیگر پرس و جو کردم، اطلاعات جمعآوری کردم و حادثه را ثبت کردم. این حادثه تأسفبار که بر اثر اهمال پاسداران و مسئولان زندان که درها را باز نکردند و در آن هفت نفر زنده زنده سوختند، تا آن موقع جائی ثبت نشده بود.
در واقع باید بگویم اگر هم گزینشی بوده باشد، خارج از اختیار من بود. علائق و دلبستگیهای هر کسی باعث میشوند که یک سری موضوعات با شدت بیشتری در ذهنش نقش ببندند و ماندگار شوند و مسائل دیگری از ذهن پاک شوند یا اصلاً در ذهن ثبت نشوند. اگر به این معنا بگیریم، بله. ولی من این را گزینش نمیبینم. اما اگر منظورتان این است که مثلاً بین چهار حادثه، یکی یا چند تا را انتخاب کنم و دیگری را حذف، نه اینطوری نبود.
در مجموع چه مدت نوشتن کتاب طول کشید؟
پروسه تقریباً طولانی بود. غیر از بازنویسی نوشتهها، مسئلهی تایپ کردن هم یک مشکل واقعی بود. یکی از رفقایم (میم-پیوند) که همبندی شما هم بود، تایپ را بهعهده گرفت. من میخواندم و او تایپ میکرد. موقع کار، مدام کامپیوتر دچار اشکال میشد وگاه صفحاتی پاک میشدند. من کامپیوتر نداشتم و با تایپ کردن هم آشنایی نداشتم. با مشکلات فنی هم آشنا نبودیم. وقتی صفحهای حذف میشد، برای من مثل تحمل شکنجه بود. عذاب میکشیدم. بعداً، به میم پیوند گفتم، من قادر به ادامه کار نیستم و او به تنهائی و با پیگیری تحسینبرانگیزی کار تایپ را انجام داد. اینکار چند ماه طول کشید. بعد از تایپ مسئله ویراستاری و تایپ مجدد قسمتهایی از کتاب بود که حدود یک سال به درازا کشید. پس از آن طی مدت چند ماه، آخر هفته باید میرفتم استکهلم، که ناشر و ویراستار را ببینم. با هم کتاب را بازخوانی میکردیم و چیزهائی را که تکراری بود حذف میکردیم. نوشتهام خیلی زیاد بود، با همین چند سطر یا چند جملهای که در صفحات کتاب حذف میکردیم، در هر دور بازخوانی حدود پنجاه صفحه کاهش یافت و از حجم آن کم شد. بعد هم نوبت به انتشارش رسید که آن هم زمان برد. بهطور کلی باید بگویم از سال ۱٣۸۱ شروع به بازنویسی کردم و اواخر سال ۸۴ کتاب آماده چاپ شد.
انتشار کتاب، چه تاثیری بر تو و کار و فعالیتات داشت؟
همانطور که گفتم، وقتی شروع به بازنویسی دستنوشتههایم کردم، در شرایط بحرانی بودم. وقتی کتاب را تمام کردم، فوقالعاده خوشحال بودم. من در شرایطی اینکار را کردم که شاید اگر انسانهای دیگری در آن شرایط قرار میگرفتند نه تنها کار مفیدی انجام نمیدادند، بلکه چه بسا در خلاف جهت مسیر زندگیشان قرار میگرفتند. من از آن فرصت که چندان مناسب نبود، استفاده احسن را کردم و توانستم خودم را بازسازی کنم، به تعهداتی که حداقل نسبت به رفقایم و همبندیهایم داشتم، عمل کنم. اینها اعتماد به نفس مرا تقویت کرد و توانستم مسیر زندگیام را آنطور که خودم میخواستم، آگاهانه انتخاب کنم. توانستم پایم را روی زمین، سفت کنم و قویتر پیش بروم. توضیح دادم که موقع بازنویسی دستنوشتههایم، از حداقل امکانات یک زندگی هم برخوردار نبودم. تمام زندگیام یک اتاق بود، نه تلویزیونی داشتم و نه وسیله تفریح دیگری. هشت نه ماه، در آن اتاق کار کردم تا بتوانم زندگیام را بازسازی کنم و به روال عادی بازگردانم. این به من احساس غرور میدهد.
شعرهائی در کتابت آمده، که نوشتهای آنها را در زندان سرودهاید. بعضی از آنها مربوط به زندان قزل حصار است، جائی که امکان فرستادن مخفیانه نامه به بیرون را نداشتید. چطور آنها را در خاطرت حفظ کردی؟
من شعرهایم را از زندان بیرون نفرستادم، بلکه آنها را در حافظهام حفظ کردم. در تنهائی یا موقع قدم زدن با دوستان در هنگام هواخوری آنها را زمزمه میکردم تا در حافظهام ثبت شوند. این کار بازتاب بیرونی نداشت و چیزی نبود که دست پاسدارها و پلیس بیفتد. با این همه مشغله فکری داشتم که چه تضمینی است که من بیرون بروم و شعرها را هم با خودم ببرم. تلاش کردم شعرها را با چند رفیق دیگر که حکمهای پائینتری داشتند و احتمال بیرون رفتن آنها زیاد بود، منتقل کنم، یعنی به حافظه آنها منتقل کنم. خوشبختانه یکی از رفقا، موقعی که در سال ۶۴ من را از قزلحصار به زندان انزلی برگرداندند، آنجا در بند سلطنتطلبها که ما را به آنجا تبعید کرده بودند، ماند و چند ماه بعد آزاد شد. او همه شعرهای تا آن مقطع را حفظ کرده بود. بعد از آنکه من هم در زمستان سال ۷۰ آزاد شدم فهمیدم، که او همه آن شعرها را به همراه موسیقی در نواری ضبط کرده و تعدادی را هم بین دوستان نزدیک پخش کرده است. رفیق دیگری هم که در سال ۶۵ آزاد شد، تعداد دیگری را با خود به بیرون انتقال داد. خود من هم که شعرها را از حفظ بودم، به محض آزاد شدن آنها را در دفتری بازنویسی و ثبتشان کردم.
در جاهائی در کتابت و بهویژه در نامههای تو در مورد زندانها داوری میکنی ولی بدون توضیح در مورد رفتار و عملکرد آنها. مثلا «زندگی سالمی داشتند»،» «نادر... مایه سیاسی چندانی نداشت» «دچار بیپرنسیبی میشوند». برای خواننده مبهم میماند که معیار «سالم» یا «مایه سیاسی» چیست؟«سالم» را در زیرنویس یکی از نامهها به خانواده اینگونه تعریف کردهای که شخص وقتی در خلوت خود به نحوه بازجوئی برمیگردد، احساس شرمندگی نکند یا به نماز خواندن کشیده نشده باشد. ولی به چیزی که اشاره کردهای، حسی است که تنها به شخص مورد نظر برمیگردد و محال یا سخت است که از بیرون آن را ببینیم یا دربارهاش داوری کنیم. اگر امروز خاطراتت را مینوشتی، شاید طور دیگری قضاوت میکردی؟
این سؤال را در دو قسمت جواب میدهم. اول اینکه میگوئید واژهها گویا نیستند و توضیح شفاف و روشن به خواننده نمیدهند. اگر کسی میخواهد در اینباره قضاوت کند باید مجموعه نگاه و درک مرا در سیر کتاب ببیند و نحوه زندگیام را در زندان. وقتی با این ویژگیها در مجموعه کتاب آشنا شود آنوقت نیاز نیست که من هر واژه را بهطور مجزا توضیح دهم. این را قبول دارم که هر زندانی تعریف خودش را دارد. هر کسی بر اساس جایگاه و موقعیت خودش و بر اساس روندی که طی سالهای زندان داشته، تعریفی دارد. یعنی اینکه خود را در ترازو قرار میدهد و کسانی را که خارج از او بودند، میسنجد. زندانیای که در عرصه مقاومت کمتر نقش داشته ممکن است نگاهش را در تعریف تواب بیشتر زیر ذرهبین بگذارد و در مواردی خیلی دو آتشهتر از زندانیان مقاوم نسبت به زندانیان بریده و یا منفعل موضع بگیرد تا جایی که از مسیر واقعبینانه و درک شرایط معین و عینی زندانهای مختلف و زندانیان خارج شود. در حالیکه، اغلب زندانیانی که به معنای دقیق کلمه کاربرد مفهوم پایداری و استقامت، نه فقط در یک برهه معین از زندان، بلکه در تمام دوران حبسشان زیبنده نامشان است، عموماً موضعی منصفانهتر نسبت به همبندان شکستخورده و یا زندانیان منفعل پیرامون خود داشته و دارند. و چه بسا با سعه صدر بیشتری نسبت به مسائل و حوادث درون زندان واکنش نشان میدهند.
به اعتقاد من هرگاه با نوع نگاه زندانی و نویسنده خاطرات سالهای زندان در چارچوب کلی کتاب آشنا شویم، آنوقت واژهها بار خود را پیدا میکنند و طبیعتاً دیگر نیاز به توضیح هر واژه و صفت بهکار گرفته شده در کتاب نیست. اگر در مجموعه نوشتهام تأمل شود تعریف مفهوم زندگی سالم به خوبی روشن میگردد. این را در کتاب توضیح دادهام. یا مثلاً، مثال نادر را زدید که من نوشتهام که او مایه سیاسی نداشته، اگر هم من اینرا نمیگفتم، خواننده خودش از رفتار او این برداشت را میکرد. کسی که در فاصله یک هفته زیگزاک میزند، روزی اینجا مینشیند، فردا با کسی دیگر، پسفردا در جایی دیگر، مسلماً هیچ هویت سیاسی برای خودش قایل نیست. نه آن هویت سیاسی معین و انقلابی که من از آن تعریف دارم یا شما دارید، بلکه حتی هویت سیاسی مشخص به خودش را هم نداشت. این ناشی از این است که او با معیارهای سیاسی در حد متعارف آن نیز فاصله داشت.
منظورم از عنصر و هویت سیاسی، الزاماً انقلابی نیست. معمولاً ویژگیهای یک عنصر سیاسی، حتی از موضع راست و بعضاً تواب این است که رفتار خودش را با باورهای سیاسی خودش تنظیم میکند. مستقل از اینکه باور او را من قبول داشته باشم یا نه. نادر، همانند بچهای بود که روی بسیاری از مسائل تعقل نمیکرد. در مورد نادر، من ابتدا مناسباتش را تعریف کردم، بعد حاصلش را گفتم. شاید ناآگاهانه هم آن کار را میکرد. در حالیکه یک عنصر سیاسی، صرف نظر از اینکه موضعش را قبول داشته باشیم یا نه، مستقل از اینکه در موضع انقلابی باشد یا در چهارجوب خدمت به رژیم جمهوری اسلامی، رفتار و سیاستهای مشخصی را در راستای اهداف معین دنبال میکند. یک چنین عنصر سیاسی، وقتی با گرایشهای معینی که عمدتاً نقش مثبتی در زندان نداشتند، وارد مناسبات میشود، عملاً به اقتضای اندیشه و موضع سیاسیاش حرکت میکند. جوی را سازماندهی میکند تا اهداف معین خود را پیش ببرد. در حالیکه نادر اینگونه نبود.
اما در پاسخ به قسمت دوم پرسشتان باید عرض کنم، نگاه سیاسی امروز من نسبت به آن تعاریف فرقی نکرده است. امروز هم، درک و موضع سیاسی من نسبت به مواضع و روابط درون زندان، همانگونه است که ده سال در زندانهای جمهوری اسلامی زندگی کرده و در خاطراتم بیان کردهام.
مسلماً اگر الان بخواهم کتاب خاطراتم را بنویسم، دقیقاً با همان درک و قضاوت و با همان تجزیه و تحلیل خواهم نوشت. ولی نحوه نگارش، ممکن است شکل دیگری بهخود بگیرد و چه بسا کتاب به شکل دیگری درآید. مثلاً اگر الان بخواهم بنویسم، روی زندان انزلی کاملاً متمرکز خواهم شد. از بند زنان، که ١٠٠ متر آن طرفتر بود، خواهم نوشت. من از بندها و اتفاقات دیگری هم که خودم در آن حضور نداشتم، اما دربارهشان اطلاعات داشتم، خواهم نوشت. اینبار صرفاً به تجربه محدود انفرادی یا سلول چند نفره که خودم در آن بودهام بسنده نخواهم کرد. در مورد کشتار ۶۷، من فقط از بندی که خودم بودم، نوشتم. در بند دوم نیروی دریایی رشت، که حدود ۶۰ الی ۷۰ نفر اعدام شدند، چیزی ننوشتم. درحالیکه اطلاعات داشتم. فقط میخواستم پروسهای را که خودم گذرانده بودم، بنویسم. امروز کتابهای خاطرات بیشتری را خواندهام، تجربه بیشتری نسبت به آن زمان دارم و میدانم که چگونه میشود کتاب را جامعتر نوشت. خصوصاً درباره زندانهای شهرستانها، که اطلاعات کمتری دربارهشان موجود است.
دیگر اینکه اگر الان بخواهم بنویسم، ممکن است قدری جمعبندی ارائه دهم و این جمعبندی ممکن است با ذهنیت امروز من تداخل کند. در صورتی که آن موقع من میخواستم به خواننده نشان دهم که کتاب را با ذهنیت امروز نمینویسم. از این جهت برایم مهم بود که نامهها را بیاورم، تا خواننده مستقیماً با همان نگاه روزها و سالهای زندان من و سیر تکاملی آن در زندان آشنا شود.
اگر شما، روند نامههای زندان مرا بهدقت دنبال کنید، سیر تکاملی اندیشه و شکلگیری شخصیتم در زندان را بیشتر متوجه خواهید شد. ماحصل ده سال سپری شدن زندگیم در زندان، آخرین نامه زندان است که بیست و چهار روز قبل از آزاد شدن از زندان، در تاریخ ٢٨ آذر ١٣٧٠، نوشتم و در روز ملاقات زندان (غروب شب یلدا) از طریق جاسازی بیرون فرستادم. بعد از گذشت بیست سال هرگاه این نامه میخوانم، بغضم میگیرد و چشمهایم غرق اشک میشوند.
فجایع دهه ۶۰ در کشورمان بهشدت مورد سانسور و تحریف واقع شده است. خیلیها ترجیح میدهند که گذشته به فراموشی سپرده شود. فکر میکنید برای مقابله با فراموشی چه میتوان کرد؟
مسلماً تکرار نکردن هر موضوعی، چه بخواهیم و چه نخواهیم غبار فراموشی به خود میگیرد. حتی در حافظه شخصی خودمان. اگر من شعری را که روزی حفظ کردهام، تکرار نکنم، بعد از مدتی، اثری از آن در ذهنم نمیماند. فجایع دهه شصت مدام که بازگو شوند و بازتاب بیرونی داشته باشند، از فراموشیشان جلوگیری به عمل میآید. نه فقط تکرار آن برای ما و نسل ما لازم است بلکه نسلهای جدیدی آمده و میآیند. آنها نیز باید از حقایق دهه شصت و جنایات بیشمار جمهوری اسلامی در آن سالهای وحشت و مرگ آگاه شوند. نگاهی به عمد تلاش دارد که جنایات و کشتارهای رژیم در سالهای دهه ۶۰ به فراموشی سپرده شود. این فقط جمهوری اسلامی نیست که طی تمام این سالها کشتارهای دهه ۶۰ و جنایات مرداد و شهریور ۶۷ را بهعنوان خط قرمز خود قرار داده است. علاوه بر جمهوری اسلامی، بخش دیگری از افراد و نیروهای سیاسی که در آن سالها از جمهوری اسلامی حمایت کردهاند، منافع سیاسی دیروز و امروزشان ایجاب میکند که حوادث آن سالها در فراموشی باقی بمانند. اینها اهداف سیاسی معینی دارند، هنوز که هنوز است، بند نافشان به اشکال مختلف به جمهوری اسلامی و یا به جناحهایی از این رژیم ارتجاعی فاسد بسته است.
آنچه بعد از انتخابات کذائی ۲۲ خرداد ۸۸ اتفاق افتاد، باعث شد که جوانان گوشههای کوچکی از شرایط خونبار سالهای دهه شصت را ببینند. به یمن دسترسی به اینترنت و ماهواره، که آن سالها نبود، مردم ایران سریعتر از قبل از فجایعی که در دهه شصت بر زندانیان گذشت، از سرکوب، شکنجه، تجاوز و کشتار جمهوری اسلامی باخبر شدند. حال اگر کسی دهها و صدها برابر آنچه را که در سال ٨٨ رخ داد، پیش خود تجسم کند، یقیناً ملموستر میتواند به وضعیت آن سالها نقب زند و از شرایط مرگبار دهه ۶٠ به یک درک واقعی برسد.
مسلماً اقداماتی از قبیل کارهائی که شما پی گیرش هستید، موقعیت زندانهای شهرها و استانهای مختلف را مستند میکنید و به کسانی که فرصت نکردند، خاطراتشان را بنویسند، این امکان را میدهید که خاطراتشان را مستند کنند، اینها هر کدام گوشهای از این امر است تا جلوی فراموشی را بگیریم. جدا از مراسم و یادمانهایی که در کشورهای مختلف هر ساله برگزار میشود، باید از زوایای گوناگون نیز وقایع آن سالها روشن شوند، در موردشان کنکاش صورت گیرد. در یک کلام، باید گفت و گفت و تکرار کرد. در نوشتارها، سخنرانیها و محافل عمومی، هر جا که روزنهای باز است، باید از آن سالها گفت. نباید گذاشت آن سالهای آتش و خون به فراموشی سپرده شوند، نباید گذاشت نسل جدید از آن تجارب خونبار بیاطلاع باشد و درس نگیرد. اینها برای آینده جامعهای که میخواهیم بسازیم، جامعهای که در آن خشونت نباشد، بهرهکشی و ستم طبقاتی محو گردد، کشتار، شکنجه و اعدام جائی نداشته باشد، مهم است.
برای اینکه دیگر شاهد اینگونه فجایع نباشیم، باید روی ماهیت وجودی جنایت متمرکز شد. میبایست از مصداقهای جنایت فراتر رفت و روی ماهیت و علت وجودی جنایت خیمه زد. طبعاً تمام شکنجهگران، عاملان جنایت و کشتار مردم و قتل عام زندانیان بیهیچ تردیدی باید محاکمه شوند. همه عوامل سرکوب، باید پاسخگوی جنایات بیشمارشان باشند. آن هم، نه صرفاً برای انتقامگیری و بعضاً شکلگیری اشکال دیگری از کشتار. بلکه با این هدف غایی، که دیگر بار کشتار و شکنجه بازتولید نشود، تا اعدام و مجازات ضد انسانی مرگ برای همیشه از جامعه رخت بربندد.
در همین زمینه:
::سفر در زندانها، مجموعه نوشتهها و گفتوگوهای ادبیات زندان (۹)، منیره برادران::
ارسال کردن دیدگاه جدید