خانه | فرهنگ،‌ هنر و ادبيات | خاک

ماجرای شرفیابی عمو جلال به پیشگاه همایونی

جمعه, 1390-06-11 11:16
نسخه قابل چاپنسخه قابل چاپ
رمان بی‌لنگر به شکل داستان دنباله‌دار در رادیو زمانه
بهمن شعله‌ور

بهمن شعله‌ور، بی‌لنگر، فصل دوازدهم، بخش دوم و پایانیِ این فصل – و عمو جلال حالا داشت به شرفیابی این آدم می‌رفت. گو اینکه دیگر ترس آمیخته با احترامش در مقابل این آدمی که خودش را شاه شاهان می‌دانست ریخته بود، می‌دانست که او هم بوی مرگ و میر می‌دهد.

او هم ناچار شده بود دروغ بگوید و کلک بزند و نارو بزند و خودش را به دینداری بزند. او هم طعم ترس را چشیده بود. دینداری او هم مثل دینداری عمو جلال بود. مثل این سرتیپ خرکار و زودباور نبود که روزی پنج بار نمازش را سر ساعت می‌خواند، و هر دو سال یکبار با تمام دینداری سر تراشیده‌اش به زیارت مکه می‌رفت، تا برای روز قیامتش ثواب جمع کند، روزی که فرشته‌ها گناهان و ثواب‌هایش را جمع می‌زدند و او امیدوار بود که اگر ثواب کم آورد، جدش پیغمبر اکرم صل الله علیه و آله، برای او شفاعت کند.
 

اما این قضیه ممکن بود به ضرر او هم تمام بشود. آیا مشتش پیش شاه باز شده بود؟ آیا شاه از تمام کلک‌هایش سر در آورده بود؟ از نماز قلابیش، از قسم خوردنش با قرآن جیبی سرتیپ، از شوخیش راجع به شفاعت جدش در روز قیامت، از داستان جعلیش درباره یک دبیر اول واقعی کمیته ایالتی و یک دبیر اول قلابی ظاهری؟ آیا شاه می‌خواست ببردش توی کاخ، بکشدش یک کنار و در گوشش بگوید «ببین داداش! ممکنه تونسته باشی این سرتیپ خرکار پیر خرفت رو خر بکنی. اما مارو که دیگه نمی‌تونی رنگ کنی. ما توی این کار استخون خورد کرده‌یم. کلک این فلان شعرای بچه گول زنک رو نمی‌خوریم. بازی راس راسیت چیه؟ به ما بگو، شاید بشه یه معامله‌ای با هم بکنیم.»

 

دم دروازه کاخ، تیمسار عمو جلال را به افسر‌های گارد تحویل داد، که با او مانند یک جنایتکار رفتار می‌کردند و با خود تیمسار مانند یک بیگانه مظنون. اما پیش از تحویل دادنش، آخرین هشدار را به عمو جلال داد و بهش گفت که اگر به سلامتی خودش علاقمند است بهتر است در پیشگاه اعلیحضرت همایونی به زانو بیفتد و چکمه‌های اعلیحضرت را ببوسد؛ و به نظر نمی‌آمد که دارد به زبان استعاره حرف می‌زند یا اینکه یک عبد عبید خداست که دارد عبد عبید دیگری را پند می‌دهد. حرفش بیشتر شبیه یک فرمان بود.
 

تیمسار در گوشش گفت که اعلیحضرت، علیرغم تحصیلاتش در سویس و ظاهر روشنفکرانه‌اش، به همان اندازه پدر مرحومش، اعلیحضرت فقید، قدیمی‌المسلک بود. علیرغم اعتراض خفیفش در برابر دوربین، بخصوص دوربین خبرنگاران خارجی، دلش می‌خواست که دست و پایش را ببوسند. تیمسار کسانی را می‌شناخت که به خاطر نبوسیدن چکمه اعلیحضرت فقید، به خاطر آنکه سعی کرده بودند تنها با بوسیدن دستش سر و ته قضیه را هم بیاورند، جان خودشان را فدا کرده بودند. و آن‌ها وزیر و درباری و فلان‌الدوله و فلان‌السلطنه قاجار بودند، نه یک کمونیست مرتد. با این پسر تاجدارشان خوشبختانه می‌شد با بوسیدن دست سر وته قضیه را هم آورد. اما با مخمصه‌ای که عمو جلال در آن بود بهتر بود که سراغ چکمه‌ها برود.

 

چند نفر درباری پرفیس و افاده با لباس‌های جلف پرسیده بودند که چرا عمو جلال لباس فراک به تن ندارد. خیال می‌کرد به شرفیابی در پیشگاه چه کسی احضار شده؟ یک کدخدا؟

 

کمتر کسی داستان کامل آن شرفیابی به حضور شاه را شنیده است. وقتی دو گروهبان گارد با قیافه‌های لئیم زیر و روی او را می‌گشتند، وقتی قیافه تیمسار را دید که گوسفندوار ایستاده بود تا یک سروان گارد زیر و روی او را هم مثل جانی‌ها بگردد، حتی پس از آنکه هفت‌تیرش را تحویل داده بود، عمو جلال فهمید که دارد به چه دنیای ممنوع‌الورودی پای می‌گذارد.
 

در حالیکه دو گروهبان عظیم‌الجثه و قوی‌هیکل گارد با سبیل‌های تابیده بازو‌هایش را محکم در چنگ داشتند، از تالارهای پوشیده از آینه گذشتند. در ابتدا، وقتی که دستبند‌هایش را باز کرده بودند فکر کرده بود که این از سر آدابدانی است که هیچکس نباید با دستبند در پیشگاه اعلیحضرت حاضر شود. اما وقتی چنگ محکم گروهبان‌ها را بر بازو‌هایش حس کرد دلیل واقعی را فهمید. لزومی به دستبند نبود. یک‌بار که برگشت تا به تیمسار که پشت سرش می‌آمد نگاه کند، گروهبان‌ها تکان تند و محکمی به بازو‌هایش دادند، تا بداند که هیچ نوع حرکت مقرر نشده را تحمل نخواهند کرد.

 

چند بار سر راه، افراد دیگری برای بازپرسی و استنطاق بیشتر متوقفشان کرده بودند. چند نفر درباری پرفیس و افاده با لباس‌های جلف پرسیده بودند که چرا عمو جلال لباس فراک به تن ندارد. خیال می‌کرد به شرفیابی در پیشگاه چه کسی احضار شده؟ یک کدخدا؟ هر بار تیمسار جواب داده بود که فرمان همایونی آن بود که زندانی را بلافاصله در پیشگاه همایونی حاضر کنند، که تیمسار او را با هواپیما مستقیماً از زندان ساواک در آبادان به تهران آورده بود، و وقتی برای تهیه لباس فراک نبود. به نظر درباری‌ها جواب معقولی نبود ولی جواب بهتری برای دادن نبود.

 

به عمو جلال درباره کوچک‌ترین حرکتی که باید در پیشگاه همایونی بکند دستور اکید داده بودند. حالا می‌بایست چشمش به ایماء و اشاره‌های دو ملازم تازه فراک‌پوشش باشد، تا بداند دقیقاً کی بایستد، کی قدم بر دارد، کی تعظیم کند، و دست آخر، کی خودش را به پای اعلیحضرت همایونی بیندازد و چکمه‌های او را ببوسد. یک لحظه خشمش بجوش آمده بود و تصمیم جدی گرفته بود که، هر چه بادا باد، بوسیدن چکمه را فراموش کند. هر تاجی که اعلیحضرت می‌خواست به سرش بزند باید بدون چکمه بوسی می‌زد. خیلی ممنون. اما از لحظه‌ای که به تالار شرفیابی وارد شده بود و نگاهش به شاه در ته تالار افتاده بود که در باریان و افسران شق و رق احاطه‌اش کرده بودند، دچار شوک شده بود و مثل عروسک خیمه شب بازی، خود را تسلیم ایماء و اشاره‌های ملازمان درباریش کرده بود.

 

در حالیکه نفس گروهبان‌ها را پس گردنش احساس می‌کرد، هنگام ورود به تالار، و چندین بار پس از ورود، همزمان با ملازمانش تا کمر خم شده بود، تا اینکه به او اشاره کرده بودند که چند قدم آخر را به تنهائی بردارد، خودش را به پای اعلیحضرت بیندازد، و چکمه‌های او را ببوسد. در آن لحظه او بدون هیچ تردید، مقاومت، یا اراده‌ای از خود پیش رفته بود و خوشحال‌تر از آنکه می‌توانست بدنبال ایماء و اشاره برود تا اینکه برای خودش فکر کند، خودش را به پای شاه انداخته بودو چکمه‌های سیاه براقش را که بوی چرم تازه از آن‌ها می‌آمد بوسیده بود. با احساسی گنگ و مبهم شبیه به نیاز به گریستن در درون خود می‌جنگید، اما خوشحال بود از آنکه هر چه بود صورت گرفته بود و تمام شده بود. گوئی در خواب، دوباره چهره شاه را از دور در استادیوم امجدیه، در روزی که او بر علیه یک فرد انتزاعی شعارهای انتزاعی داده بود، دیده بود و در شگفت شده بود.

 

این بازی دیگر برای آن مزلف‌های درباری با لباس‌های رنگ و وارنگشان نبود. یک قمار بود بین شاهان واقعی و دبیران ایالتی واقعی. گرچه باید مرتب به خودش یادآور می‌شد که حریف قمارش دیگر یک فرماندار نظامی بذله‌گو یا یک آخوندک سرتیپ نیست. او یک شاه مطلق بود.

 

پس از چند دقیقه شاه به سردی گفته بود «بلند شو!» و عمو جلال‌‌ همان چنگ خشن دو دست نظامی را روی بازو‌هایش حس کرده بود که او را سر پا ایستاندند و رو به عقب از تخت شاه دور کردند. عمو جلال با نگاهی سریع، «تیمسارش» را دیده بود که چند قدم دور‌تر از او، در میان افسران و درباریان فراک‌پوش، خبردار ایستاده بود. خودش هم راست ایستاده بود، به تماشای شاه، که داشت او را با نگاهی حاکی از کنجکاوی و تحقیر برانداز می‌کرد.

 

بالاخره شاه به زبان آمد «پس این قیافه یک دبیر اول کمیته ایالتی حزب توده است، که از قضا برادر رئیس دیوان عالی کشور ما هم هست.»

 

عمو جلال در سکوت، خبردار ایستاده بود، بی‌آنکه بداند چه در پاسخ شاه بگوید. چشمش به یکی از معلم‌های درباریش افتاد، که حالا پشت شاه ایستاده بود. او هم ایماء و اشاره و کمکی نمی‌کرد. ظاهراً درس خصوصی تمام شده بود. حالا دیگر خودش بود و خودش و هرچه بادا باد. شاید لزومی به پاسخ نبود. به هر حال خطر سکوت از همه چیز کمتر بود. قمار، قمار کلون‌باز‌ها بود.

 

شاه به طعنه گفت «آقای مهندس، ظاهراً شما آدم جالبی هستین! ما پرونده ساواک شما رو مرور کرده‌ایم. مطمئن نیستیم که همه محتویاتش باورکردنی باشه. اما شما باید آدم خیلی زیرکی باشین که بیست سال عضو حزب توده بودین و فقط سه روز به زندان رفتین. چه جوری موفق به این کار شدین؟ چه جوری از حبس طولانی و شکنجه در امان موندین؟ شاید ما باید ساواکمون رو بازسازی کنیم و آدم‌های زیرک‌تری استخدام کنیم که بتونن از پس امثال شما بربیان.»

 

شاه نگاهی به سرتیپ ساواک انداخت تا اثر گفته‌اش را در چهره او بخواند. عمو جلال تازه داشت از قضیه آن «ما» سر در می‌اورد. «ما» مای اول شخص جمع نبود، بلکه «ما»ی ملوکانه بود. برادر او رئیس دیوان عالی کشور نبود، بلکه رئیس دیوان عالی کشور شخصی ملوکانه بود. لحن شاه کم کم داشت تفریحی می‌شد. آیا داشت با او، مثل گربه‌ای که با موش بازی می‌کند، بازی می‌کرد؟ آیا این به آن معنی بود که دست آخر او بلعیده می‌شد؟ اما حالا دیگر داشت از خودش خاطرجمع‌تر می‌شد. داشتند به میدان عمل او قدم می‌گذاشتند، میدان فصاحت و بلاغت، که او در آن پیرهنی پاره کرده بود. کتاب بوستان سعدی را بی‌جهت کتاب‌نویسی نکرده بود.

 

«مثلاً ما نمی‌تونیم داستان عجیب و غریب شما را درباره یک دبیر اول ایالتی واقعی برای استان خوزستان، و یک دبیر اول ساختگی برای گم کردن رد او، باور کنیم. شما دبیر اول ایالتی واقعی بودین، اینطور نیست؟»

 

ستون فقرات عمو جلال تیر کشید. اگر جواب مثبت می‌داد، در یک آن تمام اعتبار «تیمسارش» و آن پرونده ساواک را، که تنها امید نجاتش بودند، از بین می‌برد. سر خودش که هیچ، سر «تیمسارش» را هم، روی یک بشقاب نقره دو دستی تقدیم می‌کرد. به یاد هشدار تیمسار افتاد: «اگر سر من بره سر تو هم می‌ره.» اگر جواب منفی می‌داد و سئوال شاه پاسخ مثبت ایجاب می‌کرد، آیا این ذکاوت اعلیحضرت همایونی را مورد سئوال قرار نمی‌داد؟ و مجازات مورد سئوال قرار دادن ذکاوت اعلیحضرت همایونی چه بود؟ نمی‌شد آن را یک سئوال بدیهی تلقی کرد که احتیاج به پاسخ ندارد؟ تا زمانیکه پاسخ را به گوش خودش نشنیده بود نمی‌دانست که سئوال شاه را پاسخ داده است:

 

«اگر عرض کنم که دبیر اول ایالتی واقعی نبودم، اعلیحضرت حرف منو باور خواهند کرد؟»
شاه گفت «نه، باور نخواهیم کرد.»
«پس بنده نباید عرضی بکنم که برای اعلیحضرت باور کردنی نباشه.»

 

معلم خصوصی قبلیش را دید که لب‌هایش را می‌جنباند تا یادآوریش کند که باید بگوید «اعلیحضرت همایونی» و نه «اعلیحضرت» خشک و خالی. این بابا شاه خالی نبود. شاه شاهان بود. شاهنشاه بود. اما آشکارا می‌دید که پاسخ او اگر شاه را خوشنود نکرده بود، دست کم مایه سرگرمی او شده بود. لابد اعلیحضرت خوشنود شده بودند که کسی ذکاوتشان را مورد سئوال قرار نداده بود. او به زیرک‌تر بودن از و پیشدستی کردن بر وزرا و درباریان و تیمسار‌هایش شهرت داشت. مجبور به این کار بود. از چند تا سوءقصد و کودتا جان سالم بدر برده بود؟

 

از این لحظه به بعد دیگر عمو جلال نمی‌توانست روی کسی جز خودش حساب کند. درس خصوصی را ول نکرده بود، بلکه از آن فارغ‌التحصیل شده بود. دیگر به امید ایماء و اشاره کسی نمی‌نشست. فکر خودش را می‌کرد و تند وتیز هم فکر می‌کرد. این بازی دیگر برای آن مزلف‌های درباری با لباس‌های رنگ و وارنگشان نبود. یک قمار بود بین شاهان واقعی و دبیران ایالتی واقعی. گرچه باید مرتب به خودش یادآور می‌شد که حریف قمارش دیگر یک فرماندار نظامی بذله گو یا یک آخوندک سرتیپ نیست. او یک شاه مطلق بود، اسما یک شاه مشروطه که یک شبه خودش را شاه مطلق کرده بود و می‌خواست که سرگرمش کنند. بیاد توپ بازی قبایل مایای باستانی مکزیک افتاد، که در آن سرکرده تیم برنده را در عید قربانشان قربانی می‌کردند.

 

شاه پرسید «این داستان مسلمان متدین بودن شما چیه؟ ما هیچوقت نشنیده بودیم که یک کمونیست مارکسیست مسلمان متدین باشه. ما هم کتاب‌های مارکس را خوانده‌ایم. آیا شما یک مسلمان متدین هستید؟»

 

عمو جلال باز صدای خودش را شنید که بی‌هیچ اندیشه قبلی کلماتش را بزبان می‌آورد. «من هم مثل اعلیحضرت سید اولاد پیغمبر اکرم، صل الله علیه و آله هستم. در یک خانواده مسلمان بسیار متدین بزرگ شدم. گاهی خیلی مشگله که انسان بتونه از تجربیات کودکیش فرا‌تر بره.»

 

حالا داشت نقش روان‌شناس را بازی می‌کرد. آیا اعلیحضرت کتاب‌های فروید را هم خوانده بودند؟ چهره حریف همایونیش را بررسی کرد تا ببیند آیا توضیح او را باور کرده یا نه. اما به نظر می‌رسید که اعلیحضرت هنوز منتظر پاسخ به سئوالشان بودند. پاسخ داده شده هنوز باعث سرگرمیشان نشده بود. عمو جلال باید کوشش بیشتری می‌کرد. این بازی سر یک شاهی و صنار نبود. قمار کلون‌باز‌ها بود. باید خیلی بیشتر کوشش می‌کرد. برای ادامه بازی دو پهلو با کلمات شاید حتی لازم می‌شد که به پیشواز خطر برود. دوباره صدای خودش را شنید که می‌گفت:

 

این قضیه «جدمان» کلک خوبی بود، می‌خواست شاه راستی سید باشد یا نباشد. بهتر بود ادامه‌اش بدهد. اگر سید بود شاید این تنها وجه اشتراکی بود که او و اعلیحضرت با هم داشتند، به جز آنکه احتمالا هیچ کدامشان به خدا ایمان نداشتند.

«اگر اعلیحضرت همایونی اجازه چنین جسارتی را به بنده بدهند، باید عرض کنم که بنده هم کم و بیش به اندازه شخص اعلیحضرت همایونی متدین هستم.» متوجه شد که برای اولین بار عبارت «اعلیحضرت همایونی» را به‌کار برده و آن هم دو بار در یک جمله. حتماً توجه داشت که برای آنکه بازی ادامه پیدا کند دارد چه ریسک بزرگی می‌کند. چهره حریف همایونیش را بررسی کرد تا ببیند حرفش چه اثری کرده است. به‌نظرش آمد که شاه آب دهنش را قورت داد. ظاهراً هیچ سرگرم نشده بود. ولی به روی خودش نیاورد.

«و شما از کجا می‌دانید که ما چقدر متدین هستیم؟»

 

این به این معنا بود که بازی هنوز ادامه داشت. هنوز نه برده بود، نه باخته بود، بدون اینکه راستی بداند آیا بردن او را تحویل جلاد خواهد داد یا باختن. اما، به هر حال، هنوز گردنش زیر تیغ جلاد نبود. اعلیحضرت از سر فیض یک فرصت دیگر به او داده بودند. شاید آن کلمه «همایونی»،و دو بار در یک جمله، به دادش رسیده بود، لبه آن جمله دوپهلوی جسارت‌آمیز را کند کرده بود. شاید اعلیحضرت هم با‌‌ همان وسواس و دقت رئیس تشریفات سلطنتی رد آن کلمه را نگه می‌داشتند. شاید ایشان هم آن را می‌شمردند، تا ببیند که هر کسی در یک شرفیابی چند بار آن را به کار برده یا نبرده. نمره برنده‌ای بود. بهتر بود دنبالش را بگیرد.
 

«بنده یک بار اعلیحضرت همایونی را پشت تلویزیون دیدم. اعلیحضرت همایونی داستانی از سفرتان به امامزاده داود در دوران ولیعهدی تعریف فرمودید که در آن اعلیحضرت همایونی از روی قاطر افتادند و دست جدمان، پیغمبر اکرم، صل الله علیه و آله، از غیب درآمد و اعلیحضرت همایونی را در میان هوا نجات داد.»

 

این قضیه «جدمان» کلک خوبی بود، می‌خواست شاه راستی سید باشد یا نباشد. بهتر بود ادامه‌اش بدهد. اگر سید بود شاید این تنها وجه اشتراکی بود که او و اعلیحضرت با هم داشتند، به جز آنکه احتمالا هیچ کدامشان به خدا ایمان نداشتند.

 

اعلیحضرت با نگاهی مشکوک هنوز به عمو جلال زل زده بودند. ظاهراً قانع نشده بودند. خوب، عمو جلال او را پشت تلویزیون دیده بود که دیده بود. بعدش چه؟ آن داستان بی‌سر و ته را باور کرده بود یا نه؟ از کی تا حالا مارکسیست‌ها به این اباطیل معتقد شده بودند؟ و داستان آن «بنده هم کم و بیش باندازهاعلیحضرت همایونی متدین هستم» چی بود؟ داشت به اعلیحضرت طعنه می‌زد؟ منظورش این بود که اعلیحضرت متدین نیستند؟ و چطور به خودش حق این جسارت را می‌داد که دینداری خودش را، که یک کمونیست مرتد خدانشناس بود، با دینداری اعلیحضرت همایونی قیاس کند؟ اصلا چطور جرأت می‌کرد به خودش جسارت این را بدهد که خودش و اعلیحضرت همایونی را در یک ردیف بگذارد؟ عمو جلال می‌بایست بیشتر از این‌ها کوشش کند و تند هم بکند.

 

عمو جلال دوباره صدای خودش را شنید که می‌گفت «اگر اعلیحضرت همایونی مسلمان متدینی نبودند، یقین دارم که پیغمبر اکرم، صل الله علیه و آله، جان اعلیحضرت همایونی را نجات نمی‌دادند، با وجود آنکه اولادشان بودند.»

 

قیافه شاه مثل قیافه آدمی بود که می‌داند دارند کلکی بهش می‌زنند، اما چاره‌ای ندارد چز آنکه با‌هاشان راه بیاید. دور و بر به ملازمانش نگاه کرد تا اثر کلام عمو جلال را روی آن‌ها بسنجد. بنظر می‌آمد که آن‌ها به کلی از مطلب پرت بودند و نه متوجه آن قیاس گستاخانه «به‌ همان اندازه اعلیحضرت... » جمله قبلی شده بودند و نه کلک تازه این لفاظی جمله تازه را، هر چه که بود، درک کرده بودند. اما چاپلوسانه سر‌هایشان را در تأئید دینداری اعلیحضرت همایونی و داستان افتادن از قاطر او و بندبازی معجزه آسای جدش پیغمبر اکرم برای نجات او، مثل بز تکان می‌دادند. ظاهرا سرتیپ ساواک خالصانه تحت تأثیر کلام عمو جلال قرار گرفته بود.
شاه گفت «اگر ما شما و گروه خیانتکارتون را مورد عفو قرار بدیم، و به سمت‌های مسئول دولتی منصوبتان بکنیم، می‌توانیم اطمینان داشته باشیم که برای ما خوب کار خواهید کرد؟»

 

عمو جلال برای نخستین بار با یقین کامل گفت «بله! اعلیحضرت! هر چقدر هم که ما در پیروی از حزب توده منحرف شده بودیم، هر چقدر هم که ما فرصت خدمت به اعلیحضرت همایونی رو از دست داده بودیم، من و رفقایم همیشه خواسته‌ایم که به میهنمون خدمت بکنیم، یا خیال می‌کردیم که داریم خدمت می‌کنیم. »

 

کلام اخیر عمو جلال با چنان اخلاص و یقینی بیان شد که ظاهراً شاه به‌راستی تحت تأثیر قرار گرفت.

 

گفت «آقای مهندس، این اولین جمله‌ایست که از دهن شما درآمده که ما تمایل به باورکردنش داریم. شما مارکسیست‌ها خائن هستید، اما دزد نیستید. دور تا دور ما را دزد‌ها گرفته‌اند. وزرامون دزدن. درباریامون دزدن. تیمسارهامون دزدن. مقامات عالیرتبه دولتیمون دزدن. همه شون دزدن و دروغگو.»

عمو جلال گفت «اعلیحضرت، همین باعث می‌شه که مردم به کمونیسم رو بیارن.»

متوجه شد که حالا که داشت صادقانه جواب می‌داد دیگر عنوان «همایونی» را به کار نمی‌برد. آیا شاه هم متوجه این مطلب می‌شد و به این نتیجه می‌رسید که تمام اظهارات دیگر او یا دروغ و یا طفره رفتن از حقیقت بوده؟
 

شاه گفت «تمایل داریم که این حرف رو هم باور کنیم. و اگر ما به شما اعتماد کنیم، و به شما اجازه بدیم که به ما خدمت کنید، آیا شما همیشه حقیقت را به ما خواهید گفت؟»
عمو جلال گفت «اگر مطمئن باشم که اعلیحضرت واقعا میل دارند حقیقت را بشنوند، همیشه حقیقت را به اعلیحضرت خواهم گفت.»
 

شاه با لحنی عبوس و جدی، بی‌آنکه دیگر نشانی از بازی و تفریح در آن باشد، گفت «بله، ما میل داریم که شما حقیقت را به ما بگید. و می‌تونید از همین حالا شروع کنید. آیا شما دبیر اول ایالتی حزب توده در استان خوزستان بودید یا نه؟»
 

عمو جلال بی‌اراده صدای خودش را شنید که می‌گفت «بله، اعلیحضرت، بودم.»
«پس هیچ دبیر اول قلابی در کار نبود؟»
عمو جلال دوباره صدای خودش را شنید که می‌گفت «نخیر، اعلیحضرت!» گوئی که اختیار ذهن خودش را به کلی از دست داده بود، یا اینکه دیگر علاقه‌ای به ادامه بازی نداشت. بازی، به هر حال، با‌‌ همان اعتراف اول تمام شده بود. و چون نمی‌دانست که بردن یا باختن بازی بود که او را تحویل جلاد می‌داد، دیگر چه لازم بود که به خودش زحمت بدهد؟

 

برای لحظه‌ای تالار در سکوت محض فرورفت. همه نفس‌هایشان را در سینه حبس کردند و منتظر اقدام بعدی شاه شدند. تبردار واقعه آماده فرود آوردن تبر بود. سئوال آن بود که گردن چه کسی پیش از همه زیر تبر می‌رفت.

 

شاه به سخنش ادامه داد. «تنها آدم‌های قلابی اون ابله‌های ساواک بودند که داستان بی‌سرو ته شما رو باور کرده بودند؟»
«بله، اعلیحضرت! »
شاه با لحنی شوم فریاد زد «می‌شنوی، سرتیپ؟»

 

عمو جلال از گوشه چشم نگاه کرد و سرتیپ ساواک را دید که خبردار ایستاده بود و آشکارا می‌لرزید و عرق از چهره‌اش روان بود. از ته دل دلش برای او سوخت. او، عمو جلال، او را به این روز انداخته بود. و اگر هر دوشان را با هم به‌‌ همان شکنجه‌گاه می‌فرستادند، آنوقت چه؟ چطور رویش می‌شد به روی او نگاه کند؟ دیگر چه حکایت‌هایی می‌توانست برایش سر هم کند؟ اگر آدم فرض را بر این می‌گذاشت که سرتیپ جانش را در این جریان از دست نمی‌داد، چه برسد مقامش را. اگر عمو جلال را به زندان برمی‌گرداندند، احتمالا سر و کارش با شکنجه‌گر دیگری می‌افتاد. و چه جور مراحمی می‌توانست از زندانبان جدید، که قطعاً سرگذشت سلفش را شنیده بود، انتظار داشته باشد؟

 

شاه به عمو جلال گفت «آقای دبیر کمیته ایالتی، حالا که شروع کرده‌اید، یک جواب خالصانه دیگر هم به ما بدید! آیا این سرتیپ آدم با هوشیه؟»

در شگفت از اینکه بازی هنوز آخر نشده بود، و شاه هنوز سر شوخی داشت، عمو جلال می‌دانست که قلاب را به لب گرفته و می‌بایست ریسمان را به هر طرف که او را می‌کشید دنبال کند. سرنوشت خود او احتمالا در آخر این شرفیابی تعیین می‌شد و خشنودی یا ناخشنودی سرتیپ ساواک دیگر خارج از موضوع بود. اما حالا دیگر کمتر نگران سرنوشت خود بود تا سرنوشت این سرباز پیر، این «عبد عبید خداوند،» که اینک برایش خالصانه احساس همدردی و علاقه می‌کرد.

عمو جلال با اکراه گفت «نه، اعلیحضرت!»

 

اما درست در آن لحظه که شاه دوباره آماده غریدن به سرتیپ بود، با اضافه کردن پاسخی جسورانه و نطلبیده که از لحنش همدردی و اندوه می‌بارید، هم خودش و هم شاه را متعجب کرد: «اما، اعلیحضرت، انسان با تقوائیه. و تقوای اوست که او رو زودباور می‌کنه.»

 

به چهره عرقریزان و بیچاره سرتیپ نگاه کرد و در آن نشانی از قدر‌شناسی دید. چه به حالش فایده‌ای می‌کرد چه نمی‌کرد، دست‌کم عمو جلال، بدون توجه به سرنوشت خودش، داشت می‌کوشید که کمی از دینش را به او ادا کند، و اگر می‌توانست، او را از مخمصه نجات بدهد. در واقع درباره خودش احساس خوبی داشت و از خودش مغرور بود. حالا اگر اعدامش هم می‌کردند، دست‌کم لذت سربه‌سر یک شاه گذاشتن و خوش و بش کردن و یکی بدو کردن با او را چشیده بود. توی چشم‌های شاه نگاه کرده بود و رک و راست حرف‌هایش را به او زده بود.

شاه پرسید «آقای دبیر کمیته ایالتی، دزد هم هست؟»

 

عمو جلال با لحنی قاطع و پر از فخر، انگار که سرتیپ آفریده اوست، گفت «نه، اعلیحضرت! این رو مطمئنم که نیست! »

 

شاه گفت «ما باور می‌کنیم،» و بعد فریاد زد «سرتیپ! این مرد تو رو گول زده. اما دست‌کم یک آدم خیلی زیرک تو رو گول زده. در واقع، نزدیک بود ما را هم گول بزنه. و اگه حواسمون رو جمع نکنیم، هنوزم ممکنه گولمون بزنه.»

 

برای لحظه‌ای تالار در سکوت محض فرورفت. همه نفس‌هایشان را در سینه حبس کرد و منتظر اقدام بعدی شاه شدند. تبردار واقعه آماده فرود آوردن تبر بود. سئوال آن بود که گردن چه کسی پیش از همه زیر تبر می‌رفت.

 

شاه گفت «ما هم باورداریم که تو انسان باتقوائی هستی. کاش بندگان با تقوای بیشتری مثل تو داشتیم که به ما خدمت کنند. تو با تقوای ساده لوحانه‌ات بیشتر داری به ما خدمت می‌کنی تا همه این دزد‌ها با دزدی‌های زیرکانه‌شون. و هر جوری که موفق به این کار شدی، عمل تو با این مرد زیرک که گولت زده، بیش از اعمال تو با تمام اون‌هائی که شکنجه دادی و کشتی، به ما خدمت کرده. دست‌کم موفق شدی او را به پیشگاه ما هدایت کنی تا ما بتوانیم حقیقت رو ازش بیرون بکشیم. و بدون شکنجه.»

عمو جلال از خودش پرسید آیا این فرصتی بود برای اینکه شاه بیشتر به خودش باد کند و ببالد؟ داشت جلوی ملازمانش پز می‌داد؟ هر چه بیشتر عمو جلال را زیرک جلوه می‌داد به زیرکی خودش که توانسته بود او را مقر بیاورد افزوده می‌شد. راست بود که او توانسته بود عمو جلال را، بدون شکنجه، از لانه‌اش بیرون بکشد. هنگام ورود به کاخ، اگر کسی به عمو جلال می‌گفت که در پیشگاه اعلیحضرت همایونی تمام اسرارش را از سیر تا پیاز لو خواهد داد، عمو جلال از خنده روده‌بر می‌شد. او ترس آمیخته به احترامی را که آدم در برابر یک شاه شاهان قادر مطلق احساس می‌کند، دست کم گرفته بود.
 

شاه دوباره غرید: «سرتیپ! از امروز سرلشگری. و علاقمندیم که خودتو به مرکز ساواک در تهران منتقل کنی تا ما تو رو زیر نظر خودمون بگیریم.»

 

چه کیفی می‌کرد که زن یک وزیر باشد و با یک لیموزین شوفردار اینطرف و آنطرف برود! این فک و فامیل زنش را هم سر جای خودشان می‌نشاند. تازگی‌ها، از وقتی ناچار شده بود توی زیرزمین یکی از آن‌ها زندگی کند، خیلی خوار و خفیفش کرده بودند

 

سرتیپ در حالیکه هنوز می‌لرزید، پاشنه‌هایش را به هم کوبید. اما از چهره‌اش پیدا بود که آرامش زیادی پیدا کرده است. حالا در چهره دیگر ملازمان نگرانی کمتری خوانده می‌شد. گوئی که طوفان گذشته بود. شاه دیگر خشمگین نبود. شاه خشمگین ممکن بود به هر سویی تازیانه بزند. همه‌شان در خطر بودند. حالا همه چشم‌ها به عمو جلال بود. تبردار هنوز ممکن بود تبر را فرود بیاورد، اما در آنجا. آن‌ها از آن بابت دلواپس نبودند. خشم و غضب اعلیحضرت نسبت به یک سرتیپ ساواک ممکن بود دامن آن‌ها را هم بگیرد. اما خشم و غضب اعلیحضرت نسبت به یک کمونیست مرتد، که کم مانده بود شخص اعلیحضرت را هم گول بزند، نمی‌توانست اثر وخیمی برای آن‌ها داشته باشد.

 

عمو جلال هم احساس می‌کرد که حکم بعدی بر گردن او خواهد بود. چنانکه از سیمای شاه برمی‌آمد، امیدوار بود که سخت‌ترین موج از سر او هم گذشته باشد. اگر شاه تا آن اندازه از سرتیپ خشنود بود، تا چه اندازه می‌توانست از او خشمگین باشد؟ گرچه هیچ نمی‌شد خاطر جمع بود. او از کار این شاهنشاه‌ها چه می‌دانست؟ همین الان نگفت که او نزدیک بود گولش بزند؟ مجازات «نزدیک به گول زدن اعلیحضرت همایونی» چه بود؟ آیا او سر دسته تیم برنده بود که حالا می‌بایست قربانی شود، تا درس عبرتی باشد برای همه آن کسانی که ممکن بود یک روز خیال گول زدن اعلیحضرت همایونی را داشته باشند؟

 

پس از چند لحظه تردید نامیمون، رعد صدای شاه، مجدداً با لحنی شوخ و طعنه‌آمیز، در فضای تالار پیچید: «اما بیایم سر شما، آقای مهندس مارکسیست! هنوز کاملاً تصمیم نگرفته‌ایم که با شما چه کنیم. زیرکانه‌ترین کار اینه که شما رو همین الان بدیم اینجا تیربارون کنند، تا دیگه مجال این رو نداشته باشین که برای ما شیطنت کنین و باز تیمسارهای ما رو گول بزنین. اما شما آدم جالبی هستین. می‌تونین حتی موقعی که جونتون در خطره رک و راست باشین. بد نیست آدم یک کسی مثل شما دور و بر داشته باشه، که گاهی بهش گوش بده، به‌جای همه این ماتحت‌لیس‌های دزد.»

 

در این لحظه عمو جلال بی‌اختیار، و با احساس سپاسگزاری آمیخته با فراغت، تعظیمی کرد.

 

شاه دوباره خطاب به سرتیپ فریاد زد «تیمسار!» نخستین باری بود که او را تیمسار خطاب می‌کرد. «دستور دارید که این شخص را فردا پیش ما برگردانید. شما شخصاً مسئولیت او را به عهده دارید. «عمو جلال صدای به هم کوبیده شدن پاشنه‌های پوتین را پشت سر خود شنید و شاه با دستش اشاره‌ای کرد که نشان می‌داد شرفیابی پایان پذیرفته است.

 

آنها همه، در حالیکه همزمان با هم و به‌‌ همان تعداد هنگام ورود، تعظیم می‌کردند، عقب عقب رفته بودند و سالار را ترک گفته بودند. افسران و گروهبان‌های گارد آن‌ها را تا دروازه درونی کاخ، جائی که لیموزین ساواک در انتظار تیمسار بود، همراهی کرده بودند. به محض آنکه دروازه پشت سرشان بسته شده بود، تیمسار عمو جلال را در آغوش کشیده بود، هر دو گونه‌اش را غرق بوسه کرده بود و مانند آن روز نمازخوانی اشک کودکانه ریخته بود.
 

 

تیمسار گفته بود «منو گول زدی اما من می‌بخشمت. تو سر منو توی یه طبق تقدیم اعلیحضرت همایونی کردی. اما با پس گرفتنش جبران اون کارو کردی. و درجه سرلشگریم رو هم برام گرفتی. تو در ساعت نیاز من شونه به شونه با من ایستادی و من هرگز این رو فراموش نخواهم کرد. گو اینکه پس از امروز دیگه فکر نمی‌کنم به کمک من نیازی داشته باشی. دیگه به خر مراد خودت سواری. کی می‌دونه اعلیحضرت چی برات در نظر گرفته. شرط می‌بندم یک پست وزارت.»

 

در راه بازگشت به ساواک عمو جلال به خودش گفته بود نکند حدس تیمسار درست باشد. و اگر درست بود چی؟ آیا او می‌توانست چنین سمتی را قبول کند؟ مسلماً از جوخه اعدام یا طناب دار یا اتاق شکنجه بهتر بود. اما آیا این باعث نمی‌شد که مردم شایعات مربوط به مأمور ساواک بودن او را در حزب باور کنند؟ اما به هر حال چه فرقی می‌کرد؟ آدم‌هائی که آن شایعات را به راه انداخته بودند یا باور کرده بودند، تا به حال یا کشته شده بودند یا به‌زودی کشته می‌شدند. و او زنده بود. شاید حالا آن‌ها پست جاروکشی خیابان‌ها را هم، اگر کسی به‌شان پیشنهاد می‌کرد، قبول می‌کردند. به‌هر حال، تمام رفقای سابقی که نظرشان برای او اهمیت داشت با او بودند، در زندان. آن‌ها نخستین کسانی بودند که او را به قبول چنین پستی، اگر پیشنهاد می‌شد، تشویق می‌کردند. بیشتر برای کمک به خود آن‌ها تا به خاطر او.

 

به جهنم! حالا مجبور نبود پست وزارت باشد. تیمسار حتماً اغراق می‌کرد. ریاست یک اداره کوچک کافی بود. از کار کردن برای یک بازاری بی‌سواد برای یک چندر غاز که بهتر بود. حالا یک طفل شیرخوار داشت که باید فکرش را می‌کرد. و کم کم داشت از دست زنش خسته می‌شد که مدام غر می‌زد که، بله، با یک آقای مهندس ازدواج کرده بود، اما یک روز صبح چشم باز کرده بود و دیده بود که زن یک میرزابنویس بازار است. چه کیفی می‌کرد که زن یک وزیر باشد و با یک لیموزین شوفردار اینطرف و آنطرف برود! این فک و فامیل زنش را هم سر جای خودشان می‌نشاند. تازگی‌ها، از وقتی ناچار شده بود توی زیرزمین یکی از آن‌ها زندگی کند، خیلی خوار و خفیفش کرده بودند. فیس و افاده مدامشان در باره اصل و نسب شاهانه‌شان سرشان را بخورد. اگر تمام آنهائی را که خودشان را شازده قاجار می‌دانستند از دور و بر مملکت جمع می‌کردند، کسی پشت گاوآهن باقی نمی‌ماند. و چطور می‌شد که آغا محمد خان خواجه این همه تخم و ترکه داشته باشد؟ اما اگر این قضیه پیش می‌امد، عجیب و غریب نبود که آدم یک شبه سمت دبیراولی کمیته ایالتی حزب توده را ول بکند و بشود وزیر شاه؟ مارکس در این مورد چه می‌گفت؟ توی گور هفت بار دور خودش می‌چرخید. و آیا آدم می‌توانست به آن سرعت رنگ عوض کند؟

 

عمو جلال بالاخره به این نتیجه رسیده بود که شمردن جوجه‌هایش پیش از آنکه سر از تخم در آورند، و کوشش برای حل یک تضاد فرضی ناشی از حدس و گمان یک تیمسار ساده لوح، کار بیهوده‌ای است. سر نوشت او را به زودی مردی بوالهوس، خودسر، و خودمختار تعیین می‌کرد، بی‌آنکه نظر او را بپرسد، یا اینکه کمکی از دست خود او بر آید. تنها کاری که از او بر می‌آمد صبر بود، و صبر هم کرد.

 

آن شب را در یک اتاق مبله و راحت در یک خانه امن ساواک گذرانده بود. تنها تجملی که در اتاقش موجود نبود تلفن بود. دو تا نگهبان مسلح پشت در اتاقش ایستاده بودند، با دستور اکید که مانع ورود یا خروج هر کسی بجز خود تیمسار شوند. تیمسار به همه پرسنل مرکز ساواک در تهران اطلاع داده بود که، بنا به فرمان ملوکانه، تمامی مسئولیت زندانی تا فردای آنروز بعهده شخص اوست. همچنان که به ایشان اطلاع داده بود که بنا به‌‌ همان فرمان ملوکانه او به درجه سرلشگری ارتقاء یافته و به مرکز ساواک در تهران منتقل شده است. افسران مافوقش، هر چقدر هم که از این امر ناخرسند بودند یا به او حسادت می‌ورزیدند، نمی‌خواستند با مردی جر و بحث کنند که برای بار دوم در مدت دو روز داشت به پیشگاه اعلیحضرت همایونی شرفیاب می‌شد. و هیچکس از اینکه شاید قربانی کمونیستشان را هم از دست داده باشند خشنود نبود.

 

روز بعد کله سحر، تیمسار با ستاره‌های نو و براق سرلشگری روی دوشش، در اتاق عمو جلال حاضر شده بود. یک لباس فراک برای عمو جلال آورده بود که بپوشد، ولی او از پوشیدن آن خودداری کرده بود. به استدلال او، مگر نه آنکه او هنوز یک زندانی بود که دو تا گارد مسلح پشت در اتاقش ایستاده بودند؟ مگر اعلیحضرت نگفته بود که هنوز ممکن است بخواهد او را تیرباران کند، تا او دیگر نتواند تیمسار‌هایش را گول بزند؟ آیا این گستاخانه نبود که لباس فراک تن یک زندانی بکنند، بخصوص زندانی‌ای که امکان تیربارانش بود؟ اصرار کرده بود که اگر اعلیحضرت همایمونی در روز قبل ایرادی در لباس او ندیده بود، احتمالا امروز هم ایرادی در سر و وضع او نمی‌دید. دست آخر تیمسار تسلیم شده بود.
گفته بود «تو باهوش‌تر از منی. تا ببینیم اون مزلف‌های دربار در این‌باره چه نظری دارن.»

 

طرح: رادیو زمانه

 

Share this
Share/Save/Bookmark

سال 1333 ساواک تاسیس نشده بود
منصور سال ها بعد از آن در نیمه دوم دهه 40 ترورشد .چطوری شاه رو بعد از ترور منصور در دهه 30 دیده؟
در سال های 32 -33 تلویزیون نبود.
ازنویسنده ای مثل آ قای شعله ور بعید است چنین اشتباهاتی.من ایشان را یکبار در تلویزیون بی بی سی دیدم فکر میکردم هنرمند دقیقی باشند.
بهتر بود ویراستار زمانه قبلا با ایشان یکبار دیگر متن را مرور میکردند.

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.

لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.

کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و
منتشر نخواهد شد.

 

لینک به ادیتور زمانه:         

برای عبور از سد فیلترینگ

پرونده ۱۳۹۱ / چشم‌انداز ۱۳۹۲

مشخصات تازه دریافت برنامه های رادیو زمانه  از ماهواره:

ماهواره  :Eutelsat

هفت درجه شرقی

پولاریزاسیون افقی 

سیمبول ریت ۲۲

فرکانس ۱۰۷۲۱مگاهرتز

همیاران ما