واترلو، آیوا، شنبه چهاردهم ژانویه ۱۹۸۴
بهمن شعلهور - بیلنگر، بخش چهارم، فصل یازدهم، واترلو، آیوا، شنبه چهاردهم ژانویه ۱۹۸۴، ساعت یک و نیم صبح - الان عمو جلال تلفن کرد، از پاریس. میخواست بداند معنای تلگرافی که دربار تعویق کفن و دفن مادرم به تهران زده بودم چیست. گفت او ترتیب همه چیز را داده بود که تلگراف من رسید و همه کارها را خراب کرد. عمو جلال کسی است که ترتیب کارها را میدهد. ترتیب همه کارها را. ما رویش حساب میکنیم.
گفت «برو بچه»هایش در تهران ترتیب همه چیز را داده بودند که تلگراف من رسید و همه کارها را خراب کرد. ببینید، عمو جلال خودش ترتیب کارها را نمیدهد. «برو بچه»هایش این کار را میکنند. خیلی قابل اعتمادند. مجبورند باشند. عمو جلال رویشان حساب میکند. ما همه رویشان حساب میکنیم. در فامیل یک نفر میمیرد. خبرش به عمو جلال میرسد. عمو جلال دستور کار را میدهد. و «برو بچه»هایش ترتیبی میدهند که میت یک کفن و دفن حسابی داشته باشد و یک سنگ آبرومند روی قبرش بگذارند، و زن و بچه و یتیمماندههای مرده کمی پول نقد دم دستشان داشته باشند که اموراتشان بگذرد، تا اینکه ترتیب حساب و کتابها داده شود. آدم خیلی دست و دلبازی است، عمو جلالم را میگویم. و «برو بچه»هایش در همه جا هستند: تهران، پاریس، لندن، استانبول، هامبورگ، نیویورک، ریاض، آدیسآبابا، کویت، هونگ کونگ، کوالالامپور.
خودش بهندرت در تدفینها حاضر میشود. اما تاجگلهایش همیشه سر وقت میرسند، در یکی از مرسدسهایش، خواه خودش در آنها باشد یا نباشد. در هر شهری یک مرسدس دارد. خیلی به مرسدس اطمینان دارد. هیچوقت او را پشت فرمان هیچ اتومبیلی جز مرسدس ندیدهام. هیچوقت ندیدهام که اتومبیل کرایهای براند یا تاکسی سوار شود. به هر کجا که با جت سفر میکند یک مرسدس در انتظارش است. اگر شهری است که در آن مرسدس ندارد، بروبچههایش به هر حال ترتیبی میدهند که یک مرسدس در انتظارش یاشد. تمام برو بچههایش مرسدس دارند. حقوق خوبی میگیرند و خیلی وفادارند. به فکرشان هم نمیرسد که کار عمو جلال را ول بکنند، یا برای کس دیگری کار کنند. هیچ کسی را نمیشناسم که این کار را کرده باشد. با عمو جلال مانند پدر خودشان رفتار میکنند.
عمو جلال مردی بود که از زمانه خودش خیلی جلوتر بود. او چیزهای طبیعی را بصورت تقریباً ماوراءطبیعی میدید. مثلاً تأکید او بر قابل اعتماد بودن حتی با مرگ ختم نمیشد. برای قابل اعتماد بودن انسان میبایست بتواند حتی پس از مرگ هم پیشبینی آیندهاش را بکند.
هیچکس را نمیشناسم که عمو جلال اخراج کرده باشد. خوب، تقریباً هیچکس را. بهجز یک نفر، یک مأمور پارکینگ که برای شرکتش در تهران کار میکرد. ظاهراً خیلی قابل اعتماد نبود. گاهی یک پانزده دقیقهای بدون هیچ نوع توضیحی ناپدید میشد. اگر یک چیز باشد که عمو جلال قابلیت درکش را ندارد این است که کسی کاری را بدون توضیح انجام دهد. برای او هر چیزی قابل توضیح است، یا باید باشد. در زندگی هیچ رازی وجود ندارد. پس اگر چیزی قابل توضیح نیست کسی گناهکار است. به کسانی که چیز غیر قابل توضیح دارند نمیشود اعتماد کرد. این بود که مأمور پارکینک را «باید میگذاشت پی کارش برود.» عمو جلال این جور آدمی است. هرگز کسی را اخراج نمیکند. فقط «میگذارد که او پی کارش برود.» اگر هر جور دیگری این کار را بکند احساس بدی میکند، احساس گناه میکند. و برای اینکه بدانید چقدر دست و دل باز است، مردک را صدا کرد، یک اسکناس هزاری کف دستش گذاشت، و بهش گفت که خیلی متأسف است، ولی باید او را «بگذارد که پی کارش برود.»
مردک گیج شده بود. نمیدانست چه خبر شده. اما خوشبختانه، هم برای او و هم برای عمو جلال، خوشحال بود که یک اسکناس هزاری در دست خودش ببیند. چهرهاش از خوشحالی برق زد، دست عمو جلال را که به نشانه خداحافظی دراز شده بود فشرد، از سر سپاسگزاری تعظیمی کرد، و پی کارش رفت. خوشحال بود از اینکه یک اسکناس هزاری در جیب داشت و هیچ کاری هم برای کردن نداشت. یک همچین آدمی بود. لابد چند هفتهای پرسه میزد، شازدهوار زندگی میکرد، عشق میکرد، خوشی میکرد، و هیچ غمی در دنیا نداشت، تا اینکه پولش تمام میشد. به این دلیل قابل اعتماد نبود. به این دلیل باید «میگذاشتند که پی کارش برود.» قدر چیزی را که داشت نمیدانست: کار ثابت، حقوق خوب، مرخصی با حقوق، مرخصی بیماری، پاداش و انعام. و هیچ باکیش نبود که این همه را از دست بدهد. نمیتوانی به کسی اعتماد کنی که غصه از دست دادن کارش را ندارد، و تا وقتی که خرج چند هفتهاش را دارد، غم فردایش نیست و نقشهای برای آینده ندارد. این نوع آدم را عمو جلال نمیتواند تحمل کند.
میدانست که مردک به محض آنکه پولش ته میکشید میفهمید چه فرصتی را در زندگی از دست داده است و بهدنبال کار از دسترفتهاش بر میگشت. البته آنوقت دیگر خیلی دیر بود. زمانی که عمو جلال مردک را «گذاشته بود که پی کارش برود،» آماده بود که توضیحی به او بدهد. باو بگوید که شاید از کار خودش راضی نیست؛ که شاید این کار برای او مناسب نیست؛ که شاید ترجیح میدهد برای آدم دیگری کار کند، آدمی که زیاد پابند وقتشناسی و قابل اعتماد بودن و وفاداری نباشد. البته او کلمه وفاداری را به زبان نمیآورد. شاید حتی فکرش را هم نمیکرد. اما در ذهن او قابل اعتماد بودن و وفاداری تقریباً یکی بودند.
اگر غصه از دست دادن کارت را نداشتی، نمیتوانستی نسبت به آن وفادار باشی. اگر به کارت وفادار نبودی، نمیتوانستی به کارفرمایت هم وفادار باشی. و البته هر چه کارت بهتر بود و حقوقت بیشتر، وفاداریت هم بیشتر بود. عمو جلال به طور خودآگاه این فکرها را نمیکرد. آنها را به طور غریزی میدانست. تنها به کسی میشد اعتماد کرد که از پیش برای آیندهاش نقشه میکشید و میدانست میخواهد چه کاری را، برای چه مدتی، و در کجا بکند. با چنین آدمی میشد به توافق و تفاهمی رسید، که اگر تو به او مهربانی و سخاوت نشان بدهی، او برای همیشه، یا دستکم تا زمان بازنشستگی، یا تا هنگام مرگ، به تو وفادار میماند.
پیدا کردن یک تعریف دقیق قابل قبول برای عمو جلال کار آسانی نیست. از نظر تحصیلی مهندس برق است، که اجازه میدهد آدم بهش آقای مهندس بگوید. اما آنقدر از عالم مهندسی و برق دور است که اگر از او بپرسی لامپ سوخته را چطور عوض میکنی، میگوید برقی صدا میکنی. مهندس صدا کردن او مثل پدر صدا کردن یک کشیش کاتولیک است که پدر هیچ کسی نیست.
به این دلیل بود که شرکتهای عمو جلال در سراسر دنیا سخاوتمندانهترین مزایا و مقرریها و حقوقهای بازنشستگی را برای کارمندانشان داشتند. در تهران، سالها پیش از آنکه کسی اسمی از این حرفها شنیده باشد، برای کارمندانش حقوق بازنشستگی مقرر کرد و بیمه عمر گرفت. چی؟ مقرری بازنشستگی در یک شرکت خصوصی؟ مقرری چیزی بود که دولت به یک کارمند میداد، بعد از سی سال خدمت. و بیمه عمر؟ کسی به آدم به خاطر مردن پول بدهد؟ چه حرفها؟ مردن یک مشیت الهی بود. خداوند جان را میداد و خداوند جان را میگرفت. آدم از مشیت الهی پول بسازد؟ واقعاً که!
البته عمو جلال مردی بود که از زمانه خودش خیلی جلوتر بود، حتی پیش از آنکه با تمام آن افکار فرنگی شرکتهای مادر آشنا شود.
او چیزهای طبیعی را بصورت تقریباً ماوراء طبیعی میدید. مثلاً تاکید او بر قابل اعتماد بودن حتی با مرگ ختم نمیشد. برای قابل اعتماد بودن انسان میبایست بتواند حتی پس از مرگ هم پیش بینی آیندهاش را بکند. میبایستی ضمانتی در کار باشد. و اینجا بود که پای بیمه عمر به میان میآمد. جان کلام اینکه، چطور میتوانی روی کسی حساب کنی که نتواند روی تو حساب کند، حتی پس از مرگ؟ البته عمو جلال انتظار نداشت که کسی که برای او کار میکرد بمیرد، یعنی پیش از آنکه بازنشسته شود. برای او حتی مرگ هم میبایست به طور منظم و قابل پیشبینی اتفاق بیفتد، تا به او فرصت این را بدهد که پیشاپیش برایش نقشه بکشد. هرگز کسی را که به طور ناگهانی میمرد نمیبخشید. این یقیناً مربوط به آن میشد که مادرش، زمانی که او ده سال بیشتر نداشت، ناگهانی مرده بود. اما آن داستان بماند برای بعد.
به هر دلیلی که بود او نمیتوانست کسانی را که ناگهانی و بدون اخطار قبلی، مثلاً در یک تصادف اتومبیل، میمردند ببخشد، حتی اگر گناه تصادف به گردن آنها نبود. این همیشه بهطور ضمنی دلالت بر بیتوجهی آنها میکرد. میبایستی آهستهتر میراندند. میبایستی «دفاعیتر» میراندند. اعتقاد زیادی به «دفاعی» راندن داشت. چنین احساسی در مورد آدمی که سی سال در شهرهایی مانند تهران، انکارا، استانبول، رم، پاریس، توکیو، و نیویورک رانده بود، بدون آنکه هرگز تصادفی کرده باشد، قابل فهم بود. عمو جلال من چنین آدمی است. و چطور میشود چنین آدمی را تحسین نکرد؟
مطلب دیگر این بود که او هرگز نمیتوانست به آدمی که سنش از سی گذشته بود و ازدواج نکرده بود اطمینان کند. نه اینکه او از آنها بود که در اخلاقیات جنسی جانماز آب میکشند. و نه اینکه او به هیچ نوع عقیده مذهبی پایبند بود که بتواند اعتقاد زیاد او را به عرف ازدواج توجیه کند. این مطلب، گذشته از آنکه خود او در سن سی سالگی ازدواج کرده بود، باز با افکار او در مورد نظم و ترتیب ارتباط داشت. ازدواج جزیی دیگر از یک زندگی با نظم و ترتیب بود. همه چیز را قابل پیشبینی میکرد. روی یک مرد زندار بهتر میشد حساب کرد، حرکتهایش را بهتر میشد حدس زد، احتیاجاتش را بهتر میشد دانست، و حتی بهانه بهتری برای دست و دلبازی نسبت به او میشد داشت.
با شیوههای زیرکانه و ناخود آگاه، همیشه کارمندهایش را تشویق میکرد که ازدواج کنند و مزدوج باقی بمانند. در گفتوگوهایش با کارمندان عزبش، به طور کاملا ناخودآگاه، همیشه اشاره میکرد به «وقتی ازدواج کردین و خونه و زندگی به هم زدین و غیره.» با کارمندان مزدوجش همیشه آنقدر ملاحظهکار بود که از حال زن و بچههایشان بپرسد. هرگز از فرصت آنکه محبتهای کوچکی بهشان بکند و برای همسرانشان هدیه کوچکی بفرستد غافل نمیشد. اگر زوجی میخواست جدا شود یا طلاق بگیرد، او همیشه طرف آن همسری بود که نمیخواست جدا شود. و نظرش را بدون رودرواسی اعلام میکرد. هرگز به مردی که زنش را طلاق داده بود اعتماد نمیکرد. فکر اینکه زنی شوهرش را طلاق بدهد به ذهنش خطور هم نمیکرد. همه میدانستند که حتی اعلام قصد ازدواج دعوتی برای الطاف عمو جلال است. هدیههای گرانبهای عروسی از طرف عمو جلال جزو مسلمات بود، چه خودش به عروسی میآمد، چه نه. از طرف دیگر، مردان عزبی که برای عمو جلال کار میکردند همیشه احساس میکردند که سرشان کلاه رفته، که یک چیزی ازشان کم شده.
اما برگردیم سر مأمور پارکینگ. برای اینکه بدانید عمو جلال آدمها را به چه خوبی میشناخت، مردک سه هفته دیگر، آس و پاس، برگشت تا دنبال کار بگردد. البته کاری برای او نبود. تقاضای دیدن عمو جلال را کرد. حالاانتظار دارید که مدیر عامل یک شرکت بزرگ که سرش به اندازه سر عمو جلال شلوغ است وقت دیدن مأمور پارکینگی را که سه هفته پیش خودش شخصا اخراج کرده نداشته باشد، به خصوص وقتی که قصد استخدام مجدد او را هم ندارد. اما عمو جلال من چنین آدمی نیست.
مردک را دید، نه به این دلیل که از اینکه مردم از او خوششان نیاید بیزار است، که البته هست، و نه برای آنکه نیاز به این دارد که مردم دوستش داشته باشند، که دارد. مردک را دید برای آنکه فکر ندیدن او حتی به ذهنش خطور هم نکرد. بگذارید یک چیز را درباره عمو جلال بهتان بگویم. او نوع آدمی است که وقتی وارد یک هتل پنج ستاره میشود، نه تنها به باربر و دربان و پیشخدمت و پادو انعام حسابی میدهد، بلکه با تک تکشان دست میدهد و میگذارد احساس کنند که کاملا دوست و همپایه او هستند، که در حق او لطف بزرگی کردهاند که هرگز فراموش نخواهد کرد. میخواهد بدانند که امیدوار است که بار دیگر که به آن هتل میآید او را به خاطر بیاورند، و او هم آنها را به خاطر بیاورد.
سرشار از این ظرافتکاریهاست. و مهمتر آنکه این ظرافتکاریها برای او غریزی هستند و هیچ نشانی از ظاهرسازی و خودنمایی ندارند. از این رو برای او طبیعی بود که مردک را چند دقیقهای ببیند و از اینکه کار سابق او پر شده بود و فعلاً کار دیگری برای او موجود نبود اظهار تأسف کند. گفته بود، بعله، اگر در آینده جایی برای کار مأمور پارکینگ خالی شود او را در نظر میگیرد. اما البته این قول نبود. او دیگر تعهدی نسبت به این مرد نداشت. فقط داشت ادب و نزاکت به خرج میداد. اگر یک چیز بود که عمو جلال در آن تخصص داشت، آن ادب و نزاکت بود. هیچکس یک کلمه بیادبی یا درشتی از او نشنیده بود، حتی زمانی که از کوره درمیرفت. اما هیچکس هم ندیده بود که او از کوره دربرود.
گاهی گذاری دیده بودند که رنگش بپرد، حسابی بپرد، و آن زمانی بود که زنش در حال خشم و غضب هر چه فحش بود نثار او کرده بود. اما حتی در آن زمان هم، پس از آنکه آب دهنش را یکی دو بار قورت میداد و میگذاشت که رنگ به چهرهاش برگردد، چنان از خود خونسردی نشان میداد که باعث اعجاب همه میشد. چیزی میگفت که کفر زن سلیطهاش را بیشتر در میآورد، چیزی مانند «عزیزم باز داری بدون منطق صحبت میکنی،» یا «وقتی تو در این حالتها هستی بحث کردن باهات بیفایده است.» بعد با خندهای دلپذیر و جملهای مانند «پیش از ازدواج به من هشدار داده بودند که زنم بد خلقه» مایه اعجاب بیشتر کسانی میشد که شاهد هتک آبروی او بودند. اگر دخترهایش عمل بسیار زنندهای از یک آشنا یا غریبه را به او گزارش میدادند، عملی که خون هر پدر دیگری را به جوش میآورد، پاسخ عمو جلال جملهای از این دست بود: «واضحه که ما نباید با این جور آدمها معاشرت داشته باشیم.»
لذا، زمانی که عمو جلال به مردک گفته بود، بعله، او را «در نظر خواهد گرفت،» برای تمام حاضران، از جمله خود مردک، واضح بود که این قول نیست، بلکه تعارف است. چیزی را که مردک نمیدانست این بود که اگر در آینده با اطلاعات تازهای درباره خودش بازمیگشت، اطلاعاتی که نشان میداد که تغییر کرده است، مثلاً، ازدواج کرده است، که طفل نوزادی دارد، که فهمیده است که زندگی گذشتهاش غیر مسئول، غیر قابل اعتماد، غیر قابل پیشبینی، و پر از افراط بوده است، باز هم ممکن بود عمو جلال فرصت دیگری به او بدهد. عمو جلال به کمالپذیری انسان اعتقاد داشت. اما مردک نباید توقع میداشت که عمو جلال راه اصلاح اشتباهات گذشته را به او نشان بدهد. این صحیح نبود. برای کسب اعتبار گذشته مردک خودش باید این کار را انجام میداد.
سه هفته پیش فرصت این را داشت که توضیحی بخواهد و فرصت را از دست داده بود. مبلغی ناچیز را پذیرفته بود و در برابر آن یک کار دائم برای تمام عمر را از دست داده بود. در آن زمان عمو جلال کاملاً آماده بود تا در مورد شخصیت و رفتار مردک، کمی نصیحتش کند. حتی ممکن بود که بقید تعهد اصلاح در روشهایش او را مدتی بیشتر بطور آزمایشی سر کار نگهدارد. در واقع عمو جلال از نصیحت کردن لذت میبرد و خوشش میامد که مردم نظرش را بپرسند. اما اگر کسی یک بار به نصیحتهایش توجه نمیکرد، یا با او جر و بحث میکرد، ناگهان لب از سخن فرو میبست و مثل سنگ نفوذ ناپذیر میشد. و دیگر محال بود که آن شخص بتواند از لطف پند و اندرز عمو جلال بهرهای ببرد.
به هر دلیلی که بود عمو جلال نمیتوانست کسانی را که ناگهانی و بدون اخطار قبلی، مثلاً در یک تصادف اتومبیل، میمردند ببخشد، حتی اگر گناه تصادف به گردن آنها نبود. این همیشه بهطور ضمنی دلالت بر بیتوجهی آنها میکرد.
به هر حال، بر گردیم سر تلفن عمو جلال. تلگراف من که در آن خواسته بودم که دفن مادرم را تا ورود من، یا تا زمانی که از من خبر دیگری برسد، به تاخیر بیندازند، بر و بچههای عمو جلال را گیج کرده بود. آنها رسمشان نبود که از امثال من، در واقع از هیچکسی جز عمو جلال، دستور بگیرند، بهخصوص دستوری که مخالف دستور او باشد. از تهران به او تلفن کرده بودند و دستور تازه خواسته بودند. دستور من مفت نمیارزید. من پیش آنها هیچ قرب و منزلتی نداشتم، چه پسر کسی باشم یا نباشم. رییسشان بهشان گفته بود یک میت را چال کنند، و آنها هم دقیقاً همین کار را میکردند، مگر آنکه دستور دیگری از او میرسید. بهنظر آنها این کمال نمکنشناسی من بود که بخواهم دستور او را لغو کنم، بهجای آنکه به او در پاریس، یا لندن، یا توکیو، یا هر کجای دیگری که بود، تلفن کنم و ازش تشکر کنم. دستور عمو جلال را هیچ دیاری نمیتوانست لغو کند.
غرض عمو جلال از این تلفن بیشتر آن بود که مرا «بفهمد.» عمو جلال تبحر زیادی در «فهمیدن» افراد داشت. برایش غیر قابل درک بود که من در چنین روز و زمانهای، علیرغم کفن و دفن، حتی به فکر بازگشت به تهران باشم. کسی که عقل درست و حسابی داشت این فکر حتی به سرش هم نمیزد. مگر اخبار را دنبال نمیکردم؟ از درختها بیشتر از میوه آدم آویزان بود. مردم وقت گذشتن از خیابان میمردند. اگر ماه رمضان سیگار میکشیدی میبردندت زندان. همین پریروزها یک دکتر را برای همین برده بودند زندان، وقتی که در مملکت قحطی دکتر هست. اگر دهنت بوی آبجو میداد شلاقت میزدند. زنها اگر شلوارشان را توی چکمههاشان میکردند میگرفتندشان. اگر چادر و چاقچور سرشان نمیکردند میرفتند زندان. مملکت را داشتند برمیگرداندند به قرون وسطی.
جنگ با عراق که حرفش را هم نزن، چون هیچ چیز خوبی دربارهاش نمیشد گفت. عراقیها داشتند سلاح شیمیایی بهکار میبردند. انقدر آدم کشته شده بود که حالا بچههای چهارده ساله به جنگ میرفتند. توی شهرها هم بدبختی کم نبود. قحطی همه چیز بود. همه چیز را باید از بازار سیاه میخریدند، حتی کلینکس را. مردم برای خریدن جوجه به قیمت کلون باید توی صف میایستادند. حتی توی بازار سیاه هم برای خریدن مایحتاجت باید سبیل کسی را چرب میکردی. برو بچههای او مجبور بودند روزی هزار تومن به قصابها رشوه بدهند تا بتوانند راسته و فیله بخرند.
حالا من انتظار داشتم که با من چه کنند؟ چه چیز قابل توصیهای داشتم؟ بعد از چهارده سال اقامت در آمریکا، چه تحفهای داشتم با خودم میآوردم که مرا پیش آنها عزیز کند؟ اگر آبجوخورها را در ملاء عام شلاق میزدند، با ویسکیخورها چکار میکردند؟ بگذریم که من آنجا عرق سگی هم گیر نمیآوردم بخورم چه برسد به ویسکی؟ اگر دکترها را بهخاطر سیگار کشیدن در ماه رمضان میبردند زندان، من چه حرفه مفیدتری داشتم برایشان سوقات میآوردم که رفتار بهتری انتظار داشته باشم؟ آیا خیال داشتم بعضی از هزلیاتم را برایشان بخوانم که آنها بیشک توهین به مقدسات میدانستند؟ آیا خیال داشتم در تعزیهخوانیهای شهادت امام حسین نقش شاهزاده هاملت را بازی کنم؟ جابهجا دارم میزدند.
آیا آمادگی این را داشتم که به عنوان جاسوس شیطان بزرگ، یا برادر اسکندر، که آنها او را یک کمونیست خدانشناس میدانستند، زندانیم کنند، شکنجهام کنند و دارم بزنند، سوا از بلایی که به سر اسکندر آمده بود؟ آیا آماده بودم که به عنوان پسر رییس دیوان عالی کشور شاه، بهخاطر جنایاتی که در دوران ریاست او اتفاق افتاده بود، اعدام شوم؟ (البته اشارهای به اینکه من برادرزاده قائم مقام نخست وزیر و یار غار و همبازی پکر شاه بودم نمیکرد. عمو جلال آدمی نبود که زیاد به جزئیات بپردازد.)
آیا من قرآن را از بر بودم، نماز خواندن بلد بودم، لب به مشروبات الکلی نمیزدم، که خیال میکردم میتوانم با جسارت و بیهیچ ترسی توی دهن اژدها بروم و زنده بیرون بیایم؟ آیا در تحصیلاتم چنان موفقیت درخشانی نشان داده بودم که چارهای جز آن نداشتند که بگذارند پس از کفن و دفن مادرم سر آنها برگردم؟ و چه نظری داشتم درباره آنکه بلافاصله لباس نظام تنم کنند و بفرستندم به جبهه جنگ، تا کنار بچههای سیزده چهارده سالهای بجنگم که جز دین و ایمانشان سلاحی در مقابل تانکهای عراقی نداشتند؟
آیا من این چیزها را نمیدانستم؟ البته که میدانستم.
چیزی که من همیشه در عمو جلال تحسین میکردم روش منطقی و اصولی او در تفکر و استدلال بود. همانطور که داشت با لحنی خالی از احساس این سئوالها را مثل مسلسل بهسوی من پرتاب میکرد، من بیش از آنکه تحت تأثیر صحت نظریاتش قرار بگیرم، از انظباط تصاعدی منطقش متأثر میشدم. با هر دلیل بیچون و چرایی که ارائه میکرد من انتظار دلیل بعدی را میکشیدم، و وقتی دلیل بعدی میآمد من او را بهخاطر انظباط منطقیش تحسین میکردم، و خودم را بهخاطر آنکه دلیل بعدی را پیشبینی کرده بودم. ریشه این شیوه منطقی و تصاعدی تفکر عمو جلال را بیشک میبایست در تعلیمات مارکسیستی دوران جوانی او جست وجو کرد.
بله، سالها پیش، در دوره جوانیش، عمو جلال مارکسیست بود. اما اشتباه نکنید، او مارکسیست سابق نیست. اگر نام مارکسیست سابق رویش بگذارید خیلی به او بر میخورد. اگر نام مارکسیست رویش بگذارید، آن را هم انکار میکند. دستکم در حضور جمع انکار میکند. در واقع در حضور جمع از هر نوع بحثی که امکان اشاره به تمایلات سیاسی گذشتهاش داشت خودداری میکرد. از ترس از گناه همنشینی، از آمیزش با هر یک از رفقا یا همکاران گذشتهاش که هنوز اعتراف به مارکسیست بودن، یا انقلابی بودن، یا افراطی بودن، یا چپی بودن میکردند پرهیز میکرد. اما در محافل خصوصی، اگر کسی او را مارکسیست میخواند، با او مشاجره نمیکرد. بلکه خوشش هم میآمد. اما حتی در محافل خصوصی هم تنها کسانی که با آنها در باره تمایلات سیاسیاش گفتوگو میکرد همان دوستان مارکسیست سابقش بودند که با آنها میشد چیزهایی را، بدون آشکارا نام بردنشان، فرض کرد.
در چنین مباحثاتی میگفت که هنوز هم به همان اعتقادات سیاسی گذشتهاش پابند است، جز آنکه دیگر به آن اعتقادات عمل نمیکند. میگفت، آدمهایی مثل ما دوگانگی شخصیت دارند. اعتقادات ما به یک صورت است، زندگیمان به یک صورت دیگر. این ظاهراً مسئله مشکل عقاید مارکسیستی داشتن ولی در واقع سرمایهدار میلیاردر بودن را حل میکرد. در چنین سیستم منطقی آدم میتوانست نه مارکسیست باشد، نه مارکسیست سابق، و نه سرمایهدار، و در عین حال همه اینها باشد. یک نوع دیالکتیک جدید بود که در آن قطبهای متضاد در یک نوع «غیر حقیقت» بالاتر سازش میکردند، که «تلفیق» نبود، بلکه نوعی «دوگانگی دوجانبه» بود که خود را در یک نوع «غیر تلفیق» آشکار میکرد.
البته با عمو جلال آدم باید حواسش جمع باشد که به زبان هگل Hegel صحبت نکند. او از هگل خوشش نمیآید. از مارکس خوشش میاید. هگل را نخوانده است. مارکس را خوانده است. هگل را نمیشناسد. مارکس را میشناسد. و وقتی با او صحبت دیالکتیک میکنی باید حواست جمع باشد که نه از سقراط و افلاطون و هگل، بلکه از مارکس و لنین صحبت کنی. برای عمو جلال تاریخ فلسفه از مارکس آغاز و به لنین ختم میشود. اگر مارکس را فیلسوف بخوانی، این احتمالاً باعث اعجاب او خواهد شد. اگر او، عمو جلال را، فیلسوف بخوانی، آن را با لبخندی رد خواهد کرد، اما خوشش خواهد آمد. میداند که این دیگران را تحت تأثیر قرار خواهد داد.
با عمو جلال باید خیلی محتاط باشی که چه اسمی رویش میگذاری. آدم خیلی حساسی است. گذشته از تعریف مارکسیست-مارکسیست سابق-انقلابی-انقلابی سابق-سرمایه دار میلیاردر، که به هر حال تعریف دقیقی نیست، پیدا کردن یک تعریف دقیق قابل قبول برای عمو جلال کار آسانی نیست. از نظر تحصیلی مهندس برق است، که اجازه میدهد آدم بهش آقای مهندس بگوید. اما آنقدر از عالم مهندسی و برق دور است که اگر از او بپرسی لامپ سوخته را چطور عوض میکنی، میگوید برقی صدا میکنی. مهندس صدا کردن او مثل پدر صدا کردن یک کشیش کاتولیک است که پدر هیچ کسی نیست.
اگر اسم میلیونر یا میلیاردر روی عمو جلال بگذاری خیال میکند میخواهی سبکش کنی، بدون اینکه درباره صحت یا عدم صحت آن بحثی بکند. البته هیچکس، حتی زنش، نمیداند دقیقاً چقدر ثروت دارد. این رازی است که از همه پوشیده نگه میدارد. با زنش وانمود میکند که چندان هم پولدار نیست، صرفاً برای آنکه جلوی ولخرجی او را بگیرد. بهندرت، وقتی اشارهای به ولخرجی او میکند، و بلافاصله در مقابل رگبار فحشهای جانانه او از قبیل «پست، گداصفت، گدا گشنه، خسیس، کنس، ندید بدید و تازه به دوران رسیده،» عقبنشینی میکند، زیر لب مظلومانه غرولند میکند که پولهایش را از راه دزدی بهدست نیاورده بلکه برای آن عرق جبین ریخته است. اما وقتی رگبار سریع و بیامان فحش شروع میشود دلواپسیش دیگر ولخرجی زنش نیست بلکه آن است که هر چه زودتر از زیر آتش دشمن جان سالم بهدر ببرد. گرچه همه میدانند که خشم و غضب زنش معمولاً ساختگی و به قصد مرعوب کردن اوست، از ترس عمو جلال از آنها هرگز کاسته نشده است، خواه ساختگی باشند خواه واقعی.
اگر اسم پیمانکار روی عمو جلال بگذاری آن را تحمل میکند. اگر او را بازرگان بنامی بهش برمیخورد. اگر به او تاجر بگویی خیلی بهش برمیخورد. میداند که در اینکه کارش تجارت است حرفی نیست، گرچه هیچکس نمیداند تجارتش در چیست. صادرات و واردات است. اما صادرات و واردات چی؟ خوب، معلوم است، صادرات و واردات هر چه که احتیاج به صدور و ورود داشته باشد. منظور، هر چه که قانونی باشد، بهشرط آنکه قانونی را خیلی غیردقیق تعبیر کنید. مثلاً، آیا رشوه دادن به مأمورین دولت برای گرفتن قرارداد قانونی است؟ البته که هست. تنها راه تجارت کردن در نصف عالم همین است. آیا دفتر حساب قلابی درست کردن و پول رشوه را هم در آن آوردن قانونی است؟ جواب البته باز هم مثبت است. خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو! وقتی در روم هستی به شیوه رومیان بزی! و گفته مارکوس اورلیوس را بهخاطر داشته باش: «وقتی میگویم روم، منظورم تمام عالم است.»
حالا اگر کاری در کشوری قانونی باشد و در کشوری دیگر غیر قانونی چه باید کرد؟ برابر با قوانین کشوری که کار در آن قانونی است عمل کن و در کشور دیگر هر چه لازم است بکن تا ریشت گیر نیفتد. فایده شرکت بینالمللی بودن همین است. تصور کلی قانون نسبی و قابل چشمپوشی میشود. قانون میشود جایی که جنس ارزان است ارزان بخر و جایی که گران است گران بفروش. عروسی را در کالیفرنیا بکن طلاق رادر لاس وگاس بده. در کلیسای کاتولیکها عروسی کن، در کلیسای موحدین طلاق بده.
از روز ازل مردم همین کار را میکردند. دولتها این کار را کردهاند. کلیسا این کار را کرده. ازوداج کسی را پس از آنکه شش تا بچه پس انداخته باطل کنند. کار غلطی است؟ البته که نه. بهشرط آنکه آن را فقط برای شاهزادگان بکنند. به چه بهانهای؟ به بهانه اینکه زنی را که بیست سال باهاش زندگی کردهای و کردهای و برایت شش شکم زاییده اول نامزد برادرت بوده و بهخاطر این بر تو حرام بوده است. بچهها چی؟ همه حرامزاده. خوب، این مطلب را کی متوجه شدی؟ از اول میدانستهای، فقط تازگی وجدانت را ناراحت کرده. از این رو: باطل شد. اخلاقیات برای فقرا است که وسعش را دارند. و امروزه شاهزادگان چه کسانی هستند؟ صاحبان صنایع، چپاولگران بینالمللی منابع طبیعی، شرکتهای بینالمللی. آنهایی که قوانین را وضع میکنند، آنهایی که قوانین را لغو میکنند.
حالا چه میشود اگر کشور الف گفت صدور فلان کالا به کشور ب قانونی است اما صدور آن به کشورهای پ و جیم و دال غیرقانونی است؟ خوب، ترتیبی میدهی که برو بچههایت در کشور الف آن را به کشور ب صادر کنند و برو بچههایت در کشور ب آن را به کشور پ صادر کنند و برو بچههایت در کشور پ آن را دوباره به قیمتی گزافتر به کشورهای جیم و دال صادر کنند. حساب دو دو تا چهار تا. درست همانطور که قانون منع مشروبات الکلی در آمریکا فقط به نفع قاچاقچیها شد، قانونی و غیر قانونی بودن کارها در تجارت بینالمللی فقط سرمایه دارها را پولدارتر میکند.
اما مسئله اخلاقیات در تجارت چی؟ هیچی، شکسپیر یکبار برای همیشه تعریفش را کرد. گفت تاجر کسی است که ارزان میخرد و گران میفروشد. و اگر تاجر معمولی هیچ نوع وسواسی درباره اخلاقیات شخصی خودش داشت، عمو جلال از آن بابت بیمی نداشت. اینها حرف کاسبکارها بود. بهعنوان یک مارکسیست-کاپیتالیست دوگانه، که به اصول مارکسیسم اعتقاد داشت اما بنا بر اصول کاپیتالیسم زندگی میکرد، او مجبور نبود غصه هیچکدام از این چیزها را بخورد. هیچ اصل تجاری با هویت ایدئولوژیکی مارکسیستی خیالی او جور در نمیآمد. از این رو بود که از اینکه نام تاجر رویش بگذارند ناراحت میشد.
....
ادامه این فصل که طولانیتر از ابعاد متعارف صفحات زمانه بود، استثنائاً فردا منتشر میگردد.
طرح: رادیو زمانه
ارسال کردن دیدگاه جدید