خانه | فرهنگ،‌ هنر و ادبيات | خاک

اول سپتامبر ۱۹۶۱

چهارشنبه, 1390-05-26 10:59
نسخه قابل چاپنسخه قابل چاپ
رمان بی‌لنگر در رادیو زمانه به شکل داستان دنباله‌دار
بهمن شعله‌ور

بهمن شعله‌ور، بی‌لنگر، دفتر خاطرات فرهنگ، فصل هشتم، تهران، اول سپتامبر ۱۹۶۱- بر خلاف انتظار خودم، در کنکور دانشگاه قبول شدم، و نفر هشتاد و چهارم. بابا از قبولی من، بخصوص از اینکه بین بیست و چهار هزار نفر، نفر هشتاد و چهارم شده‌ام بی‌‌نهایت احساس غرور می‌کند. اما هنوز هم اصرار دارد که من به دنبال گرفتن گذرنامه باشم، هر چند هم که می‌خواهد طول بکشد.

من به او گفتم ترجیح می‌دهم اینجا بمانم، اینجا به دانشگاه بروم، و از او نگهداری کنم. اما با یکدندگی اصرار دارد که به امریکا بروم، اگر بگذارند. می‌گوید پیرزن خدمتکار می‌تواند ازش نگهداری کند. یک پرستار استخدام می‌کند. حتی حاضر است بگذارد مادرجون برگردد و ازش نگهداری کند، اگز من با رفتن موافقت کنم. میل ندارم تنهایش بگذارم، اما حتی میل کمتری به مخالفت با او دارم. هر وقت با او جر و بحث می‌کنم فشار خونش بالا‌تر می‌رود.

نفر هشتاد و چهارم شدن به این معناست که می‌توانم در هر دانشکده‌ای که بخواهم نام نویسی کنم. همه بنا را بر این می‌گذارند که به دانشکده پزشکی خواهم رفت، تنها ۳۰۰ نفر اول می‌توانند در دانشکده پزشکی نام‌نویسی کنند. دوستانم فکر می‌کنند حماقت است اگر من این کار را نکنم. هیچکدام از ۳۰۰ نفر اول هرگز رشته‌ای جز پزشکی انتخاب نمی‌کند. مادر جون هم علاقه دارد پزشکی بخوانم. عمو جلال فکر می‌کند که من باید مهندسی یا بانکداری را انتخاب کنم. اما بابا هنوز اصرار دارد که من حقوق بخوانم. هنوز فکر اینکه خانواده ما یک حقوقدان، یک متخصص قانون اساسی دیگر داشته باشد از کله‌اش بیرون نرفته است.
 

می‌گوید «قانون اوج اون تلاش انسانی است که اسمش رو تمدن می‌گذاریم. افلاطون در کتاب جمهوری خودش قانونگذار رو بر‌تر از همه جای داد.»
 

گفتم «افلاطون در جمهوری خودش من شاعر رو تبعید می‌کرد، بگذر از اینکه کتک زدن زن‌هارم توصیه می‌کرد.»
 

«نباید اونجا خیلی تحت‌اللفظی تعبیرش کنی. اونجا فقط داره زیاده‌روی‌های شاعرهای عصر خودشو سرزنش می‌کنه که به خدایان یونان نسبت هرزگی می‌دادن.»
 

می‌پرسم «پس من باید قانونگذار بشم؟»
می‌گوید «چرا که نه؟»
با بی‌گناهی کامل می‌پرسم «شاید یک رئیس دیوان عالی کشور؟»
 

جناب سرهنگ ظاهراً سکوت مرا یک عمل خائنانه دیگر تعبیر می‌کند. شاید باید چیزی می‌گفتم از این دست: برادر من چه عمل ننگینی کرده بود که با گیر افتادن و در تصادف اتومبیل کشته شدن خود، فرصتی به کمونیست‌ها و سوسیالیست‌ها داده بود که از او قهرمان بزرگی بسازند. یک خط شکسپیری مانند: باید از آن دیر‌تر می‌مرد، برای چنین پیامی زمانی دیگر می‌بایست.

اما او این را طعنه‌ای نسبت به‌خودش تلقی می‌کند. با اندوه زیاد می‌گوید «چون‌که برخی از ما خودشون رو به فحشاء کشونده‌ن این به‌این معنا نیست که قانون فاحشه است. سال‌ها پس از آنکه تمام این اعلیحضرت‌ها و رؤسای دیوان عالی کشور مدفون شده‌اند، قانون با همه پاکدامنیش خواهد درخشید. شاید تو باید جای بهتری برای رئیس دیوان عالی کشور شدن پیدا کنی. اینجا به رئیس دیوان عالی کشور نیازی ندارن. اینجا یک مدیر سیرک لازم دارن که جلودار دلقک‌ها و سگ‌های اعلیحضرت باشه.»
پس برای خوشحال کردن بابا، سر و کار من با دانشکده حقوق می‌افتد. هنرپیشگی و نویسندگی می‌ماند برای اوقات بیکاری. همانطور که شایسته یک آقازاده و پسر رئیس دیوان عالی کشور است، من یک هنرپیشه آماتور خواهم شد.

 

۳۰ سپتامبر ۱۹۶۷

 

با وجود نفر هشتاد و چهارم شدن در کنکور سراسری، در دانشگاه از نوشتن نام من خودداری کرده‌اند. مرا دوباره برای گرفتن اجازه به دفتر ساواک ارجاع کرده‌اند. می‌گویند هیچ دانشجوئی نمی‌تواند بدون اجازه ساواک نام‌نویسی کند. و من چنین اجازه‌ای ندارم.
 

در دفتر ساواک دانشگاه به من می‌گویند که موقعیت من موقعیت مشکلی است. به طور معمول دانشجوی دارنده سابقه سیاسی تنها لازم است یک «توبه‌نامه» و «نفرت‌نامه» پر کند، در آن به اعمال خائنانه گذشته‌اش اعتراف کند، اظهار پشیمانی کند، نفرت خود را از خائنین اعلام کند، عاجزانه از اعلیحضرت همایونی طلب بخشایش کند، و «توبه‌نامه» و «نفرت‌نامه» را در دو روزنامه کثیرالانتشار شبانه به چاپ برساند. من به مأمور مربوطه یادآوری می‌کنم که هرگز در زندگیم هیچ نوع سابقه سیاسی نداشته‌ام. از من می‌پرسد آیا من برادر اسکندر شادزاد نیستم. می‌گویم «بله، هستم.» می‌گوید «این سابقه برای هفت پشتت کافیه. به هر حال، گرفتاری تو بیشتر از این حرف‌هاست. تو باید به دفتر مرکزی ساواک مراجعه کنی.» یک نمره تلفن روی یک تکه کاغذ یادداشت می‌کند و به‌دست من می‌دهد.
با کمال تعجب، وقتی بیرون می‌آیم احساس آرامش عجیبی می‌کنم. شاید بعد از همه این حرف‌ها مجبور نباشم به دانشکاه بروم. شاید حالا بتوانم در خانه بمانم و بخوانم و بنویسم و شب‌ها روی صحنه بازی کنم. شاید بابا بالاخره فکر داشتن یک حقوقدان دیگر در خانواده را از کله‌اش بیرون کند. اما اشتباه کرده‌ام. بابا طرف دیگر قضیه را برایم تعریف می‌کند. می‌گوید اگر رضایتشان را جلب نکنم، بلافاصله مرا به سربازی خواهند برد، و اگر خیال می‌کنم که این معرکه تماشایی است، باید صبر کنم تا آن معرکه دیگر را ببینم. اگر سر و کارم فقط به بازداشتگاه و سلول انفرادی بیفتد زیاد ایرادی ندارد. اما دیر یا زود بهانه‌ای به دستشان خواهم داد که تیربارانم کنند.
 

«پسرم، با چشم خودت دیدیشون! وقتی به چنگشون بیفتی، به هر دلیلی، با هر شک و شبهه‌ای، کارت ساخته است. اعمال اون‌ها ربطی به گناه و بی‌گناهی تو نداره، به اینکه تو کاری کرده‌ی یا نکرده‌ی نداره، به اینکه فکر کردن کاری رو داشته‌ای یا نداشته‌ای نداره. این‌ها یک مشت سگ هارن که از تحقیر کردن، زجر دادن و شکنجه کردن آدم‌های بیگناه لذت می‌برن. بهت مثل یک تکه گوشت، به هر صورتی که بتونن تجاوز می‌کنن. و اونجا هیچ راهی نداری که از اونا باهوش‌تر باشی. اگه این رو به رفتن به دانشکده حقوق ترجیح می‌دی، انتخاب با توئه.»
 

بابا می‌تواند هر چیزی را موجه کند. وقتی شروع به استدلال می‌کند، محال است که آدم مجاب نشده از در بیرون برود. چه تأسف‌آور است که تمام استعدادش در سمت ریاست عالی دیوان کشور در یک سیرک تلف می‌شود.

پس دوباره برمی‌گردم به ساواک، به ساختمان واقع در خیابان شاهرضا، به‌سراغ سرهنگ بازیگرم. از من می‌پرسد آیا حاضرم یک «توبه‌نامه» و «نفرت‌نامه» امضاء کنم و آنرا در روزنامه‌های شب به چاپ برسانم. من جواب مثبت می‌دهم. ورقه را پیش روی من می‌گذارد تا امضاء کنم. نامه خیلی ساده و احمقانه‌ای‌ست. من اعتراف می‌کنم که توسط خائنین کمونیست خدانشناس از راه به‌در رفته بودم و به اعمال خیانتکارانه نسبت به وطنم و اعلیحضرت همایونی اشتغال می‌ورزیدم و اینک از کارم توبه کرده‌ام و نسبت به خائنین ابراز نفرت می‌کنم و از اعلیحضرت همایونی عاجزانه طلب بخشایش دارم. ظاهراً باید از تولد در خانواده‌ای که ممکن بود روزی خائنی بپروراند سر بازمی‌زدم.
 

سرهنگ می‌گوید «فکرشو که می‌کنم، شاید بهتر باشه که توبه‌نامه تو رو چاپ نکنیم. شاید بهتر باشه بقیه ماهی‌ها ندونن که ما تو رو یک دفعه گرفته‌ایم و دوباره انداخته‌ایم توی آب.»
 

استعاره ماهی او مرا به یاد صوفی و حرف او می‌اندازد. «من طعمه‌ام. تو هم همینطور.» اما سعی می‌کنم خودم را در برابر نگاه زیرکانه سرهنگ متعجب نشان بدهم.
 

با لحنی زیرکانه، و کاملاً خوشنود از زیرکی خود، اضافه می‌کند «برای ما تو می‌تونی به نحو دیگری ارزشمند‌تر باشی. آیا حاضری تعهد همکاری با ما رو امضاء کنی؟»
 

به جناب سرهنگ یادآوری می‌کنم که من قبلا «تعهد» همکاری را امضاء کرده‌ام.
 

می‌گوید «اما همکاری تو هیچ ثمری نداشته. هر کسی رو که تا حالا گزارش دادی از مأمورای خودمون بوده. حالا یا خائنین بو برده‌ن که تو داری با ما همکاری می‌کنی، یا اینکه تو انقدر زیرک هستی که بدونی چه کسی رو گزارش بدی و جه کسی رو ندی.»
 

من به او اطمینان می‌دهم که من تمام کسانی را که با من تماس گرفته‌اند گزارش داده‌ام. به خاطرش می‌آورم که من هفده سال بیشتر ندارم، که هیچ تجربه‌ای در سیاست نداشته‌ام، و هیچ آموزشی هم در کار جاسوسی یا ضد جاسوسی دریافت نکرده‌ام. من هر کاری که می‌گویند می‌کنم. شاید این افراد از من دوری می‌کنند چون‌که، گذشته از اینکه برادر یک خائنم، پسر رئیس دیوان عالی کشور و برادرزاده قائم مقام نخست وزیر هم هستم.
 

استعاره ماهی مرا به یاد صوفی (یار و همرزم اسکندر) و حرف او می‌اندازد. «من طعمه‌ام. تو هم همینطور.» اما سعی می‌کنم خودم را در برابر نگاه زیرکانه سرهنگ متعجب نشان بدهم.

جناب سرهنگ به‌طرزی معنی‌دار زیر لب می‌گوید «اهم! شاید. شاید اینطور باشه. یا شاید تو زیرک‌تر از اونی که به نظر می‌رسه. ولی اگر هستی، مطمئن باش که دیر یازود مچت رو می‌گیریم. و اونوقت دیگه صحبت از گذرنامه گرفتن و اسم‌نویسی در دانشگاه نیست. حالیت می‌شه چی می‌گم؟»
 

در حالی‌که سعی می‌کنم خودم را هراسان نشان بدهم، ولی زیاد شورش را درنیاورم، می‌گویم «بله، قربان!»
 

او با بزرگواری می‌گوید «یک فرصت دیگه بهت می‌دیم. می‌ذاریم در دانشکده حقوق اسم بنویسی. هر نوع فعالیت سیاسی که ببینی، هر اظهار نظر سیاسی که در کلاس می‌شه، چه از طرف استاد‌ها و چه از طرف دانشجو‌ها، گزارش می‌دی. یادت باشه که گزارش تو با یک یا دو گزارش دیگه مطابقه می‌شه. حداقل سه دانشجوی مأمور در هر کلاس هست. یادت بمونه.»
 

من می‌گویم «میمونه قربان! و از اینکه یک فرصت دیگه به بنده می‌دین سپاسگزارم.» انگشتش را به طرز تهدید‌آمیزی تکان می‌دهد و می‌گوید «اون کافی نیست. باید بیشتر از سپاسگزار باشی! باید کار با نتیجه بکنی. باید به سازمان‌های مخفی دانشجویی بپیوندی، در اون‌ها رخنه بکنی. تعدادشون زیاده. کمونیست‌ها، سوسیالیست‌ها، ملی‌گرا‌ها، اصول‌گرا‌ها، مارکسیست‌های اسلامی. نماز می‌خونی؟»
می‌گویم «نه.»
«چرا؟»
«گمانم تربیت خوبی نداشتم، قربان!»
«هیچیک از عبارات قرآن رو بلدی؟»
«یکی. بسم الله الرحمان الرحیم.»
می‌پرسد «چطور فقط یکی؟»
می‌گویم «تعلیم و تربیت ناقصی داشتم، قربان! پدر من آدم خیلی مذهبی‌ای نیست. می‌گه از تعصبات مذهبی حتی بیشتر از تعصبات دیگه بیزاره.»
دوباره زیر لب می‌گوید «اهم! تعجبی نداره که برادرت یک کمونیست خدانشناس از آب در اومد!»
با اعتراض خفیفی می‌گویم «پدرم علاقه زیادی به کمونیست‌ها هم نداره، قربان!»
 

می‌گوید «این دلیل نمی‌شه آدم مذهب نداشته باشه. به هر حال فکر نمی‌کنم با اصول‌گرا‌ها و مارکسیست‌های اسلامی بتونی کاری از پیش ببری. اون‌ها اگر روزی پنج دفعه نماز نخونی و قرآن رو از حفظ نباشی نمی‌ذارن طرفشون بری. تو فقط دنبال کمونیست‌ها و سوسیالیست‌ها باش. بهترین شانس رو با اون‌ها داری. ندونستن قرآن پیش اون‌ها یک پوئن مثبته. برای اون‌ها طعمه خوبی می‌شی. اون‌ها از برادرت چنان قهرمان بزرگی ساخته‌ن، حالا جزو اون‌ها بوده یا نبوده.»
 

من سکوت اختیار می‌کنم. احساس می‌کنم که الان هرچه بگویم ممکن است به ضررم تمام شود. جناب سرهنگ ظاهراً سکوت مرا یک عمل خائنانه دیگر تعبیر می‌کند. شاید باید چیزی می‌گفتم از این دست: برادر من چه عمل ننگینی کرده بود که، با گیر افتادن و در تصادف اتومبیل کشته شدن خود، فرصتی به کمونیست‌ها و سوسیالیست‌ها داده بود که از او قهرمان بزرگی بسازند. یک خط شکسپیری مانند

باید از آن دیر‌تر می‌مرد، برای
چنین پیامی زمانی دیگر می‌بایست.

سرهنگ می‌گوید «باید خیلی بیشتر از اونچه تا حالا کرده‌ای تلاش کنی. اثبات ادعا با تو است. ما به نتیجه احتیاج داریم، نه به وعده و وعید. تو باید به ما ثابت کنی که مثل برادرت خائن نیستی. تحصیل دانشگاهی حق مسلم کسی نیست، یک امتیازه. یادت باشه. فقط اتباع وفادار اعلیحضرت همایونی حق چنین امتیازی رو دارن. گذرنامه هم همینطور. ما نمی‌تونیم اجازه بدیم که خائنین به دانشگاه برن و افکار جوانان بیگناه رو فاسد بکنن. همچنین نمی‌تونیم اجازه بدیم که دور دنیا بگردن و مایه بدنامی کشور بشن.»
 

دوباره بازیش پرملات شده است و دارد زیادی شورش می‌کند. دست‌هایش را به همه طرف پرتاب می‌کند، انگار که دارد مگس می‌پراند. و نقطه جلوی چشمش که به هنگام دکلمه کردن به آن خیره می‌شود، کمی به چپ رفته است و به چهره‌اش قیافه لوچ‌تری داده است. از خودم می‌پرسم برای بازی در چه نقشی مناسب است؟ می‌تواند نقشی را در یک نمایشنامه شکسپیر بازی کند. شاید «دوک کورنوال» Cornwall در شاه لیر:

و چه هم پیمانی میان تو و خائنینی است
که هم اکنون در خطه ما پا نهاده‌اند؟
چرا دوور؟ بگذار اول جواب این سئوال را بدهد!

فقط کاش می‌گذاشت من کمی درس بازیگری بهش بدهم.
 

حکم به‌دست از اداره بیرون می‌ایم. حالا من خبرچین و جاسوس بی‌جیره و مواجب اعلیحضرت همایونی در کلاس اول دانشکده حقوق هستم. حالا من حق فراگرفتن دانش حقوق را دارم.
 

در خانه بابا سعی می‌کند دلم را خوش کند. می‌گوید هیچ غصه‌ای نداشته باشم. هیچ چیزی نیست که من بتوانم گزارش بدهم که برای کسی دردسری ایجاد کند. هیچ استادی یا دبیری با کوچک‌ترین گرایش نامتعارف اجازه تدریس در دانشگاه را ندارد. تمام استادان و دبیرانی که سابقه سیاسی داشتند مدت‌ها پیش تسویه شدند. و بقیه قسم وفاداری خوردند و تعهدنامه همکاری با ساواک امضاء کردند تا بتوانند به تدریس ادامه بدهند. آنوقت بود که بابا کار زیاد دیوان عالی کشور را بهانه کرد و از پست استادی خود کناره‌گیری کرد؛ و زمان این استعفا قابل توجه مقامات مسئول قرار گرفت.
 

اما درباره گزارش دادن دانشجو‌ها می‌گوید، فعالین سیاسی واقعی بیشتر از آن سرشان می‌شود که در کلاس چیزی بگویند که من بتوانم گزارش بدهم. واگر یک دانشجوی خام بدون وابستگی به هیچ فرقه سیاسی حرفی بزند، می‌گیرند می‌برندش و یکی دو تا کشیده توی گوشش می‌زنند تا اشکش سرازیر شود و ننه جونش را بخواهد. آنوقت یک تعهد ازش می‌گیرند که دیگر غلط زیادی نکند و می‌فرستندش خانه. این خودش بهترین آموزش در حقوق بشر و دمکراسی برای چنین دانشجویی است. می‌پرسد «فکر نمی‌کنی فقط آشنا شدن با این حیوانات به قیمت دو سه تا کشیده، ارزش آموختن داشته باشه؟»
من می‌گویم «چرا.» بابا می‌تواند هر چیزی را موجه کند. وقتی شروع به استدلال می‌کند، محال است که آدم مجاب نشده از در بیرون برود. چه تأسف‌آور است که تمام استعدادش در سمت ریاست عالی دیوان کشور در یک سیرک تلف می‌شود.
 

بابا ادامه می‌دهد «اما در باره رخنه کردن در سازمان‌های مخفی، اگه تو بتونی این کارو بکنی، هر کسی می‌تونه. اگه تو بتونی توشون رخنه کنی، باید فاتحه‌شونو خوند. بهت بگم بهترین دفاعی که داری چیه. در انقلابی بودن کاسه داغ‌تر از آش بشو. این بلافاصله مارک خبرچین و جاسوس بهت می‌زنه. بعد دیگه همه ازت دوری می‌کنن، به‌جز بقیه مأمورین ساواک. اونوقت با خیال راحت همه شونو گزارش بده و کلی اعتبار پیش جناب سرهنگ وکیل عدلیت کسب کن. می‌خوای این کارو بکنی؟»
 

ناگهان با اشتیاق زیاد می‌گم «بعله! این بهترین راهه. مثل هنرپیشگی اغراق‌آمیزه. مثل بازی پرملات جناب سرهنگه.»
 

از حودم می‌پرسم بابا همه این چیز‌ها را از کجا یاد گرفته. آیا خودش هم همین راه را رفته بوده؟ برای اینکه روزی به ریاست دیوان عالی کشور اعلیحضرت همایونی برسد، چه قیمتی پرداخته بوده؟
بابا، انگار که افکار مرا خوانده باشد، می‌گوید «تنها یک مشکل هست. برای این کار یک قیمتی می‌پردازی. همه طردت می‌کنن. همکلاسی‌هات چنان ازت دوری می‌کنن که انگار دهنت بوی سیر می‌ده. تنها می‌مونی. و وقتی از کنار یکی از همکلاسی‌هات رد می‌شی روی زمین تف می‌کنه، احساس تنفر می‌کنی. برای یک لحظه حتی به فکر این می‌فتی که انتقام بگیری، که قدرت منفور خودت رو به کار ببری، گزارششو بدی، براش گرفتاری درست کنی. اما فقط برای یک لحظه، تا اینکه دو مرتبه عقلت سر جاش می‌آد، تا اینکه به خاطر می‌آری که چرا منفور بودن رو انتخاب کردی. می‌تونی این جوری زندگی کنی؟ غرورت می‌تونه اینو تحمل کنه؟»
 

با اعتقاد کامل می‌گویم «بعله! این نوع زندگی رو ترجیح می‌دم به اینکه یک پسر یا دختر رو پیش اون، به قول شما، قصابا و بچه بازا بفرستم.»
 

او می‌گوید «احسن! پس حالا آماده تحصیل در رشته حقوقی.» وقتی می‌چرخد تا از اتاق بیرون برود چشمانش پر از اشک است.
 

من از پشت سر صدایش می‌کنم «بابا! شما هم مجبور شدین همین راه رو برین؟»
 

بدون آنکه رویش را برگرداند می‌گوید «پسرم! حالا می‌دونی. حالا می‌دونی چه راهی در درازمدت به میز ریاست دیوان عالی کشور اعلیحضرت همایونی ختم می‌شه. اما تو نسبت به من یک برتری داری. تو یک چیزی می‌دونی که من اونوقت نمی‌دونستم. و تو ممکنه مکان مناسبی برای دانستن اون چیز پیدا کنی. پس وقتی گذرنامه گرفتی، حق انتخاب داری.»
 

 

طرح: رادیو زمانه

در همین زمینه:

::رمان بی لنگر در رادیو زمانه::

Share this
Share/Save/Bookmark

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.

لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.

کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و
منتشر نخواهد شد.

 

لینک به ادیتور زمانه:         

برای عبور از سد فیلترینگ

پرونده ۱۳۹۱ / چشم‌انداز ۱۳۹۲

مشخصات تازه دریافت برنامه های رادیو زمانه  از ماهواره:

ماهواره  :Eutelsat

هفت درجه شرقی

پولاریزاسیون افقی 

سیمبول ریت ۲۲

فرکانس ۱۰۷۲۱مگاهرتز

همیاران ما