پاسخ دادن به دیدگاه
چهاردهم ژانویه ۱۹۸۴، ساعت یک و نیم صبح
بهمن شعلهور - بیلنگر، بخش چهارم، بخش دوم فصل یازدهم، واترلو، آیوا، شنبه چهاردهم ژانویه ۱۹۸۴، ساعت یک و نیم صبح - تعریف حرفهای محبوب من برای عمو جلال «ده در صدی» است. چه کسی ده در صدی است؟
آدمی که ده در صد میگیرد. ده در صد چه چیز را؟ ده در صد هرچه را که میخرد و میفروشد. چی میخرد و چی میفروشد؟ خب، هر چیزی که ده در صدش برسد. از کی میخرد و به کی میفروشد؟ هر کی که ده در صد بدهد. و اگر چیزی را دوبار و سه بار و چندین بار میخریدی و میفروختی، اول ده درصد گیرت میامد، بعد بیست در صد، بعد سی در صد، بعد چهل در صد، بعد پنجاه در صد تا به آخر. ده در صد حداقلش بود، و بهرحال آدم ده در صد ده در صد میشمرد.
به چه قوانینی میبایست پایبند بود، بشری یا الهی؟ خب، قوانین الهی را فراموش کن. استالین گفت، پاپ چند تا لشگر داره؟ البته سئوال غلط بود. بهتر بود بپرسد، پاپ اخیراً چند تا فرمان بخشش گناه فروخته؟ یا چند تا بانک واتیکان اخیراً متهم به اختلاس شدهاند؟ پیش از آنکه لشکر داشته باشی باید پول داشته باشی. اگر کسی توی این دنیا تجارت بلد باشد آن کس کلیساست. زمان رنسانس به شاهزادههای سه ساله خونخوار مقام کاردینالی میفروختند. به قیمت مناسب. البته به قیمت مناسب. حتی جولیوس دوم هم از این کار مصون نبود. یک مقام کاردینالی میفروخت که خرج جنگهایش را بدهد، یکی دیگر برای آنکه برای میکل آنژ مرمر بخرد.
استالین گفت، پاپ چند تا لشگر داره؟ البته سئوال غلط بود. بهتر بود بپرسد، پاپ اخیراً چند تا فرمان بخشش گناه فروخته؟ یا چند تا بانک واتیکان اخیراً متهم به اختلاس شدهاند؟ پیش از آنکه لشکر داشته باشی باید پول داشته باشی.
و قوانین بشری چی؟ داوری بشر جائزالخطاست و قوانینش همه نسبی است، وابسته به یک زمان و یک مکان خاص، و آدمی میتواند و لازم است که از زیر آنها طفره برود. در یک مملکت جانی باش، در مملکتی دیگر قهرمانی. بخصوص اگر پولدار باشی. جنایت یک شخص تقدس شخصی دیگر است. آنهایی که قانون وضع کردند، میتوانند قانون بشکنند. از این رو چه باید کرد؟ باید پولدار شد و خیلی تند. پولدار شو، صاحب قدرت میشوی. صاحب قدرت شو، پولدار میشوی. و به هر قیمتی شده، از زندان رفتن بپرهیز. همیشه یک شیخنشین برای خریدن هست.
پس هویت چی؟ خب، آن داستان دیگریست. البته عمو جلال اذعان میکند که دوگانگی شخصیت و دوگانگی هویت دارد. و این را با چنان لاقیدی خودپسندانهای میگوید که انگار دارد از یک مرد دوزنه حرف میزند. حضرت آقا! دلم میخواست میتوانستم بهش بگویم. حضرت آقا! هویت تو جان توست! هویت تو روان توست! مثل آب در کف دستهای توست. یک شکاف نازک و به بیرون نشد خواهد کرد و بر خاک خواهد ریخت. حرفی از این دست. حضرت آقا! شما از فنجان ترک خورده آب نمیخورید. از بشقاب ترک خورده طعام نمیخورید. چطور میخواهید با هویت ترک خورده دور شهر بگردید؟ کالبد آدمی یک گلدان پر از خاک نیست که ترک بر دارد و هنوز جان آدمی را در خود نگهدارد. حبابی بلورین است که رایحهای در خود دارد. شکافی نازک و رایحه به آسمان خواهد گریخت. بادبادکی پر از هواست. نیش سوزنی خالیش خواهد کرد.
اما این فلسفه است. و عمو جلال از فلسفه مبراست. یا بهتر بگوئیم، شعر است، و عمو جلال از شعر مبراست. نه این کاملاً صحیح نیست. عمو جلال فلسفه را خوب میداند. مارکس را خوانده است. و شعر را خوب میشناسد. چهل و سه سال پیش در کلاس انشاء بیست گرفت. یک بار بوستان سعدی را حفظ کرد، آن را کلمه به کلمه، بهعنوان تکلیف کلاس، کتابنویسی کرد. و یک بیست در انشاء گرفت، یک بیست در املاء، و یک بیست در مشق خط. این چیز دیگری است که عمو جلال در آن استاد است، مشق خط. تمام قوم و خویشها التماس میکنند که چند خط از سعدی برایشان خطاطی کند تا در سالنهای پذیرائیشان بیاویزند. از این خیلی خوشش میآید. برای این کار هر کدام ده پوئن در چاپلوسی میگیرند.
گفتن اینکه کتابنویسی کردن بوستان سعدی ۴۳ سال پیش شناختن ادبیات نیست، که رونویسی کردن نظم به معنای فهم شعر نیست، از نظر عمو جلال و خانوادهاش، زنعمو سارا و شازده خانومها، شنگول و منگول، توهین به مقدسات است. گفتن اینکه سعدی بیشتر ناظم و لفاظ بود تا شاعر، کفر است. آدمی با شخصیت خاص میخواهد که حافظ نخوانده باشد، مولوی نخوانده باشد، و فقط سعدی خوانده باشد. یا بهتر بگوئیم، بوستان سعدی را کتابنویسی کرده باشد. این نوع شخصیتی است که عمو جلال دارد. این نوع شخصیت همیشه در خطاطی استاد است. این نوع همیشه خیر و نیکوکار است و همیشه پولدار.
حضرت آقا! دلم میخواست میتوانستم بهش بگویم. حضرت آقا! هویت تو جان توست! هویت تو روان توست! مثل آب در کف دستهای توست. یک شکاف نازک و به بیرون نشد خواهد کرد و بر خاک خواهد ریخت.
به هر حال میبینید چرا آدمی از نوع من همیشه آدمی از نوع عمو جلال را گیج میکند. خودتان فکرش را بکنید. مثلاً من را بگیرید. سی و سه سالم است. آه ندارم با ناله سودا کنم و احتمالاً هرگز هم نخواهم داشت. تحصیلاتم را تمام نکردهام و احتمالاً هرگز تمام نخواهم کرد. سنم از سی گذشته، هنوز ازدواج نکردهام، و احتمالاً هرگز نخواهم کرد. هرگز در زندگیم هیچ نقشهای نکشیدهام و احتمالاً هرگز نخواهم کشید. همه اشعار حافظ و مولوی را خواندهام ولی چیز زیادی از سعدی نخواندهام. شعر را دوست دارم ولی از نظم زیاد خوشم نمیآید. فلسفه را میفهمم ولی منطق سرم نمیشود. و خطم افتضاح است. این را با عمو جلال قیاس کنید که چنان منظم، منطقی و اصولی است که احتمالا نقشه زائیده شدن خودش را از پیش کشیده بود. و میلیاردر است. و فلسفه را خوب میداند، چون که مارکس را خوانده است. و شعر را خوب میشناسد چون بوستان سعدی را کتابنویسی کرده است. و مشق خطش بینظیر است.
این گفتوگوی تلفنی را در نظر بگیرید. چطور من میتوانم یک ساعت تمام پای تلفن راه دور از پاریس بنشینم و با درستی هر نظرش موافقت کنم و منطق هر کلمهای را که گفته قبول کنم و آخر سر باز هم ندانم آیا بالاخره به کفن و دفن مادرم خواهم رفت یا نه؟ چه تصمیمی میخواستم دوشنبه صبح بگیرم که نمیشد همین حالا بگیرم؟
میپرسد، چیکار میخوای برای مادرت اونجا بکنی که برو بچههای من نمیتونن بکنن؟ هیچی! اذعان میکنم. چیکار میتونی حالا که مرده براش بکنی؟ هیچی! اذعان میکنم. نکنه یکهو دین و ایمون پیدا کردهای، اون دنیائی شدهای، خیال میکنی روحش داره از آسمون تماشات میکنه و خیلی ناراحت میشه اگه پسرش رو سر کفن و دفن نبینه؟ نه! اذعان میکنم. پس واسه چی میخوای بری اونجا؟
میگویم، واسه اون نمیخوام برم اونجا. واسه خودم میخوام برم. نمیخوام برم کاری واسه اون بکنم. میخوام یه کاری واسه خودم بکنم.
ممکنه بپرسم چه کاریه که میخوای واسه خودت بکنی؟
میگویم، هنوز نمیدونم. هنوز اصلا مطمئن نیستم میرم یا نمیرم. اما اگه تصمیم بگیرم برم، میرم، چونکه میخوام یه کاری واسه خودم بکنم، نه واسه اون.
این حرف عمو جلال را دیوانه کرد. برای اولین بار در زندگیم به گوش خودم شنیدم که عصبانی شد. گفت نمیداند اصلاً چرا به خودش زحمت بحث کردن با من را میدهد، چراً اصلا سعی میکند برای من «مثمر ثمری» باشد. این اصطلاح عمو جلال است. خودش را برای مردم «مثمر ثمر» میکند.
گفت، بذار بهت بگم اونجا واسه خودت چیکار میکنی! این کار دیگری است که عمو جلال در آن مهارت دارد، به مردم بگوید چکار دارند میکنند، بجای آنکه بگذارد خودشان کشف کنند که چکار دارند میکنند. اشتباه نکنید، بهتان نمیگوید چکار باید بکنید. خیر، از آن نوع آدمها نیست. فقط بهتان میگوید چکار دارید میکنید. برایتان باصطلاح تحلیل میکند. آن چیز دیگری است که در آن مهارت دارد. همه چیز را برای آدم تحلیل میکند. وادارت میکند به چشم خودت ببینی داری چکار میکنی.
گفت، بذاربهت بگم اونجا واسه خودت چیکار میکنی. خودتو با عجله بکشتن میدی. و اگه این کاریه که میخوای بکنی، چرا همینجا نمیکنیش؟ چرا ده هزار فرسخ سفر کنی که خودتو بکشی؟ چرا این کارو همین جا نکنی و درد سر همه رم کم کنی؟ اونجوری دست کم همه میتونن بیان تشییع جنازت. یه تیر تو مخ خودت بزن، خلاص. هم راحت تره، هم سریعتر، هم ترو تمیزتر. قبول نداری؟ نه گشنگی میکشی، نه شکنجه میشی، نه بهت اهانت میشه. یادت باشه، تو آدم خیلی مغروری هستی. مشکلترین قسمت مطلب وقتی نیست که شکنجت میدن، بلکه وقتی است که بهت اهانت میکنن.
این مطلب هم درست است. عمو جلال میداند درست به کجای آدم بزند.
پرسید، میخوای بری تنهائی یه انقلاب دیگه راه بندازی؟ گفتم، اصلاً و ابداً! میخوای بری با جمهوری اسلامی کار کنی؟ گفتم، نه! پس چه غلطی میخوای اونجا بکنی؟ گفتم، میخوام برم ببینم اونجا چه خبره. داد زد، خب من برات میگم اونجا چه خبره، خیلی بهتر از اون که تو بتونی واسه خودت کشف کنی. هر روز یه گزارش واسه من از اونجا میاد، از آدمائی که اونجان، که همیشه میدونستن اونجا چه خبره، که میدونن چی رو با چی مقایسه کنن. آدمائی مثل خود من، که قبلا یکی دو بار توی این معرکه بوده ن، که یکی دو بار از این معرکه جون سالم بدر برده ن. تو اونجا بیست و چهار ساعتم دوام نمیاری. قیمه قیمه ت میکنن.
در این مطلب هم حق داشت. اگر یک نفر بود که همیشه از معرکه جان سالم بدر میبرد، آ ن یک نفر عمو جلال بود. و قبلا یکی دو بار توی این معرکهها گیر کرده بود. در جوانی عضو حزب منحله توده بود. عضو مارکسیت-لنینیست مومنتر از او در تمام حزب پیدا نمیشد. تمام مراحل ترقی را در حزب بسرعت طی کرده بودو برای خودش آدم خیلی مهمی شده بود. دبیر اول کمیته ایالتی حزب در استان نفت خیز خوزستان بود، که با نیروی عظیم کارگریش از نظر سیاسی یکی از مهمترین استانهای کشور به شمار میامد. مدتی درازتر از همه رفقای حزبیش توانسته بود خود را از زندان و شکنجهگاه دور نگهدارد. تا بدان حد که برخی از رقبایش در حزب از روی حسادت شایع کرده بودند که او حتما با ساواک شاه زد و بند دارد. آدم بیست سال عضو باین مهمی حزب باشد، عضو شورای اجرائی و دبیر اول مهمترین کمیته ایالتی باشد، و تنها سه روز را در زندان گذرانده باشد! به عقل جور در نمیامد! هیچکس انقدر خوش شانس نبود!
سی و سه سالم است. آه ندارم با ناله سودا کنم و احتمالاً هرگز هم نخواهم داشت. تحصیلاتم را تمام نکردهام و احتمالاً هرگز تمام نخواهم کرد. سنم از سی گذشته، هنوز ازدواج نکردهام، و احتمالاً هرگز نخواهم کرد. هرگز در زندگیم هیچ نقشهای نکشیدهام و احتمالاً هرگز نخواهم کشید.
البته این شایعات صحت نداشت. آنچه به عمو جلال کمک کرده بود که احتمالات را به سود خود تغییر دهد اسلوب او، نظم و ترتیب او، و شخصیت ملایم و فریبنده او بود. البته شانس هم آورده بود. در تمامی حرفهها و درهمه گروههای ایدئولوژیک، دوستان بسیاری داشت، نه از سر حسابگری و انتظار نفع شخصی، بلکه بخاطر آنکه مردی دوست داشتنی بود و دلش میخواست که مردی دوست داشتنی باشد. بطور غریزی هرگز از کسی بدی نمیگفت. اگر حرف خوبی برای زدن در باره کسی نداشت حرفی نمیزد. گاهی وقتی رفقای حزبیش با تندی و هیجان در باره یک دشمن سیاسی حرف میزدند، عمو جلال با خونسردی کامل نظر خود را با چنین جملهای ابراز میکرد: «خب، از یک تیمسار ارتش چه انتطاری دارین؟» یا «از یک ملا چه انتظاری داشتین؟» «از اینکه یک شکنجه گر ساواک چنین رفتاری داره تعجب میکنین؟» این باعث میشد که رفقایش با نومیدی دست به آسمان بلند کنند. بخاطر خونسردی بیحدش، رفقایش باو لقب «کدو تنبل» داده بودند.
او مؤمنترین مارکسیست-لنینیست حزب بود، اما هرگز متعصب جلوه نمیکرد. مانند رفقای دیگرش از کلماتی مانند بورژوا، خرده بورژا، کاپیتالیست، انتلکتوال، لومپن و غیره، صرفاً برای اهانت به کسی استفاده نمیکرد، بلکه آنها را با نوعی عینیت علمی، و بدون هیچ گونه کینه شخصی، بکار میبرد. مهیجترین بحثهای سیاسیش، اگر چه در ایمان و اعتقاد چیزی از کسی کم نداشتند، فاقد لحن تند و زننده این نوع برخوردها بودند. بارها اتفاق میفتاد که بحثی جدی با یک حریف سیاسی را با جملهای ملایم از این دست ختم میکرد: «خب، واضحه که ما داریم واسه دو تا تیم متفاوت هورا میکشیم.» و وقتی کسی میپرسید، «یعنی میخواین بگین که اگه تیم شما ببره منو دار نمیزنین؟» او پاسخ میداد «ابداً. فقط میخوام بگم که این کارو بدون هیچ کینه و دشمنی شخصی میکنم. ولی مطمئنم که شما هم متقابلا همین لطف رو در حق من خواهید کرد.» این بذله گوئیهای زیرکانه او را پیش برخی عزیز میکرد و خشم و غضب برخی دیگر را برمیانگیخت.
بیش از یکبار، در لحظه رفتن به یک همایش مخفی حزبی، تلفنی از دوستی، آشنائی، یا تحسینکنندهای در جبهه دولتی دریافت کرده بود که او را از رفتن به همایش بر حذر داشته بود. اغلب مواقع، این به آن معنا بود که فرمانداری نظامی یا ساواک بوئی از تشکیل همایش برده بودند و در صدد یورش به آن بودند. عمو جلال وانمود میکرد که این نوعی شوخی است و هر گونه آگاهی از هر گونه حزب یا هر گونه همایشی را انکار میکرد، اما بلافاصله به تکاپو میفتاد تا رفقایش را آگاه کند و از خطر برهاند. تعداد دفعاتی که نتوانسته بود رفقایش را بموقع آگاه کند و تنها توانسته بود، با نرفتن به همایش، خطر را از خودش دور سازد ساواک را قانع کرده بود که او نمیتواند در سلسله مراتب حزبی عضو مهمی باشد. و این مطلب در نبردن او به زندان و شکنجهگاه کمک کرده بود. اما به رقبایش در حزب نیز، که گمان به همکاری او با ساواک داشتند، حربهای بر علیه او داده بود. تعداد دفعاتی که توانسته بود رفقایش را، درست پیش از ساعت یورش، از خطر برهاند از اعتبار رقبایش کاسته بود و رهبری او را تائید کرده بود. گرچه دشمنان حسودش هنوز میان خودشان پچ و پچی کرده بودند که ساواک این یورشها را برای افزودن به اعتبار او ترتیب داده بوده.
یک خروار داستان از شوخیهای طعنهآمیزی که با فرمانداران نظامی ایالتی، روسای پلیس، و دادستانهای ارتشی کرده بود داشت. میدانست چطور آنها را تحت تأثیر قرار دهد، چطور زیادی اعتراض نکند، و چطور سر بزنگاه جزئیاتی چند میان حرف بیاورد تا توجهشان را از اصل مطلب بدور کند. یک بار هنگام دستگیریش، یک فرماندار نظامی به او گفته بود «تو که همچی پخی نیستی.»
او با خونسردی کنایه آمیزی گفته بود «مگه من گفتم هستم، تیمسار؟»
تیمسار با هیجان، به اعتراض گفته بود «آخه میگن تو دبیر اول کمیته ایالتی حزب تودهای.»
عمو جلال پرسیده بود «هیچوقت این حرف رو از دهن من شنیده ین؟»
تیمسار با اکراه اذعان کرده بود که این حرف را هرگز از دهان عمو جلال نشنیده بود.
در زمان اعتصاب کارگران شرکت نفت، یا در تظاهرات خیابانی گروههای چپ، پلیس او را بارها برای چند ساعتی دستگیر کرده بود. ولی او همیشه توانسته بود مأمورین را قانع کند که، علیرغم تمایلات چپیش، شایعه دبیر اول کمیته ایالتی بودن او شایعه موذیانهای بود که احتمالاً دبیر اول واقعی حزب از سر شوخی به راه انداخته بود، و الان خودش توی یک زیر زمین دنج نشسته بود و داشت به ریش او و ریش ساواک هر دو میخندید.
یکبار، هنگام بازجوئی در یک شکنجهگاه ساواک، حدس بسیار زیرکانهای زده بود که ثمرهاش را نه تنها در آن روز، بلکه تا سالهای سال چشیده بود. هنگام بازجوئی، در زیر رگبار توهین و ناسزا و تهدید به شکنجه و مرگ، با متانت توجه کرده بود که سرهنگ ساواک مویش را تقریباً از ته زده است. حدس زده بود که سرهنگ یک مسلمان با ایمان است که یک ماه پیش، در عید قربان، از سفر حج برگشته است و در آنجا سرش را تیغ انداخته بوده است. با زهد ساختگی پرسیده بود آیا امکان آن هست که بازجوئی را چند دقیقهای متوقف کنند تا او، پیش از غروب آفتاب، نماز عصرش را بخواند. کلکش بهنحوی سحرآمیز گرفته بود. سرهنگ بلافاصله و با احترام تمام او را به دفتر کار خودش برده بود، سجاده و مهر و تسبیح تربت امام حسین خودش را به او قرض داده بود، قبله را نشانش داده بود، و با شکیبایی در اتاق دیگر به انتظار پایان نماز او نشسته بود.
مشکوک از آنکه اتاق آینه یک طرفه و میکروفون مخفی دارد، عمو جلال حد اعلای دقت و وسواس را بهخرج داده بود که نمازش را درست بخواند و رکوع و سجودش را کاملا بهوقت انجام دهد، چنانکه گوئی زندگیش به آن بسته بود. که بسته هم بود. حتی بهخودش جرات آن را داده بود که نمازش را به نجوای بلند بخواند، آنقدر بلند که خود را عابد و زاهد نشان بدهد، ولی نه چندان بلند که حمل بر تظاهر بشود. ولاالضالین را با تلفظ درست عربی، به شیوه طلبهها، ادا کرده بود وامیدوار بود که هیچ اشتباه لفظی نکند.
شکش بسیار بهجا بود. اتاق آینه یک طرفه و میکروفون مخفی داشت. سرهنگ که در ابتدا شکی نکرده بود، پس از آنکه حیرت نخستینش، که یک کمونیست خدانشناس بخواهد که نماز عصرش را پیش از غروب آفتاب بخواند، برطرف شده بود، کم کم به شک افتاده بود. پشت آینه و میکروفون چشمهایش را مانند عقاب و گوشهایش را مانند جغد تیز کرده بود و مترصد نشسته بود تا کوچکترین نشانی را که مبادا حقه خورده باشد کشف کند. با کمی اشتیاق شروع به نقشه کشیدن کرده بود که اگر عمو جلال عابد کاذب از آب در آمد، چه بلائی بهسر او بیاورد.
در ابتدا، به خیال آنکه شاهد یک نماز صامت خواهد بود، سرهنگ نماز را زیر لب زمزمه میکرد تا زمان درست رکوعها و سجودها را در نظر بگیرد. این تنها راهی بود که میتوانست بداند آیا عمو جلال بهراستی دارد نماز میخواند یا ادای آن را در میآورد. وقتی در یافته بود که عمو جلال دارد بصدای بلند نماز میخواند، ذوق زده شده بود. حالا دیگر محال بود که کسی بتواند سر او را شیره بمالد. توی مبلش راحت لم داده بود و در حالیکه تعلیمیش را کف دست چپش میزد سراپا گوش شده بود. مانند یک ملای ملاخانه بود که به نماز خواندن یک بچه مدرسه گوش میکرد و آماده آن بود که با کوچکترین تلفظ خطا به جانش بیفتد و سیاه و کبودش کند.
وقتی سرهنگ دید که عمو جلال اشتباهی در نمازش نمیکند، و وقتی تلفظ فصیح عربی او بخصوص ولاالضالینش را شنید، از خودش نومید شد. در آن حال که تمرکز چهره او را در سر نماز تماشا میکرد بهیادش آمد که عمو جلال وقتی تقاضای نمازخواندن کرد که او آماده شده بود تا فرمان شکنجهاش را صادر کند. بهیاد شهادت حضرت علی ابنابیطالب، امیرالمومنین و مولای متقیان افتاد که شربت شهادت را در سر نماز سر کشیده بود؛ که در حالیکه صدای پای جلادان را پشت سرش شنیده بود و شمشیر دودمهاش ذوالفقار در کنار سجادهاش بود، حاضر نشده بود دست از سجودش در مقابل خدای خود بردارد و نمازش را بشکند تا جان خودش را نجات دهد. اگر کسی تا بدان حد مفسد فی الارض بود که خلیفه برگزیده پیامبر و دوست خدا را در سر نماز به شهادت برساند، زهی خوشبختی شهید که روحش جابجا بهسوی بهشت پرواز میکرد.
سرهنگ بهیاد آورد که خود او، با تمام زهد و تقوایش، متوجه نشده بود که وقت نماز عصر در حال قضا شدن است، در حالی که این زندانی، در آستانه شکنجه شدن یا شاید مرگ، وظیفه خود را نسبت به خدای خودش از یاد نبرده بود. و همین حالا هم، بیهیچ دغدغهای درباره آنچه که در انتظارش نشسته بود، تمرکز حواس و تسلط بر نفس خود را حفظ میکرد، در حالی که خود او، حاجی آقایی که تازه از سفر سومش به خانه خدا برگشته بود، بجای آنکه خواهش زندانی را تذکری برای انجام وظیفه دینی خود پیش از قضا شدن نماز عصر ببیند، اینجا نشسته بود و مثل عقاب او را میپائید، بامید آنکه خطائی از او ببیند و بر سرش بپرد و سخت تراز پیش شکنجهاش بدهد.
عمو جلال و شاگرد خطاکار وسط کلاس روبروی یکدیگر میایستادند و عمو جلال با گفتن «ولاالضالین،» و شاگرد خطاکار با گفتن «ولا الزالین،» آب دهنهایشان را به صورت همدیگر تف میکردند، و بقیه شاگردان کلاس تلفظ کلمه را زیر لب تمرین میکردند تا وقتی که نوبت چوب خوردنشان برسد.
حالا گیرم که زندانی خطائی هم میکرد، کلمهای را اینجا و آنجا جا مینداخت، یادر تعداد رکعتها اشتباه میکرد! آیا این تعجبی داشت؟ با آن ترس و وحشتی که لابد احساس میکرد! چشمهایش را بسته باشند، چپانده باشندش توی یک جیپ نظامی، برده باشندش یک جای ناشناس، توی یک دخمه بیپنجره، بیآنکه بداند آیا بار دیگر آفتاب را خواهد دید یا نه، بیآنکه بداند آیا شکنجهاش خواهند کرد یا نه، آیا جسد تکه پاره شدهاش را توی یک رودخانه خواهند انداخت یا نه.
سرهنگ به تعلیمی دستش نگاه کرده بود که خنجری در آن پنهان بود. آیا او شمر بود، یزید بود، قاتل امام حسین بود؟ آیا او قاتلی بود که پشت سر مولای متقیان، علی ابنابیطالب، ایستاده بود، آماده برای آنکه به محض اتمام نمازش به او ضربت بزند، اما نه یک ثانیه زودتر، تا او را از شربت شهادت و روحش را از رفتن به بهشت محروم کند؟ و اگر زندانی تقاضای نماز خواندن نکرده بود چه؟ اگر شکنجه را در سکوت تحمل کرده بود و تا به آخر، تا دم مرگ، تا گفتن اشهد و ان لا اله الا الله، مسلمان معتقد بودن خودش را بروز نداده بود؟ تمام این سالها سرهنگ وجدان خودش را باین بهانه آرام کرده بود که او تنها کمونیستهای خدانشناس را که دشمن خدا و شاه و میهن بودند شکنجه میداد یا میکشت. آیا مسلمان معتقد دیگری مانند این مرد را هم ندانسته شهید کرده بود، مردی که الان در برابر پروردگار خودش سجده میکرد، بیخبر از آنکه چشمان قاتلی میان او و خدای او حائل شده و چهار چشمی او را میپاید؟
سرهنگ ناگهان بیاختیار به هق و هق افتاد و اشک ندامت از چشمانش باریدن گرفت. او آنجا کارش چه بود، در یک سیاهچال میان بر و بیابان؟ دیگر برای این جور کارها پیر شده بود. مدتها در انتظار بازنشستگی نشسته بود، به این امید که پیش از بازنشستگی ستاره سرتیپیاش را بگیرد. اما آن جاکشهای توی کارگزینی و دفتر ریاست ستاد هی او را سر میدواندند. این سال سومی بود که ستاره سرتیپی را بهش قول داده بودند و بعد زیرش زده بودند. آن جاکشهای توی کارگزینی، سه سال پشت سر هم، هر سال پنجاه هزار تومن تلکهاش کرده بودند. میگفتند سه بار اسمش را روی لیست ترفیع برای توشیح همایونی گذاشته بودند و هر بار اعلیحضرت آن را خط زده بودند. و کی میدانست راست میگویند یا دروغ؟ فقط میخواستند پیش از تحویل جنس ما را حسابی بدوشند. چقدر فکر میکنند یک سرهنگ حقوق میگیرد که سالی پنجاه هزار تومن به آنها رشوه بدهد؟ باید بدانند که ما افسرهای اداره دوم از دلهدزدی چیزی گیرمان نمیآید. کی به ما رشوه میدهد، این کمونیستهای خدانشناس گدا گشنه که ترجیح میدهند زیر شکنجه بمیرند تا اینکه با ما معامله کنند؟
میگویند، اما ما قدرت داریم. میگویند، همه از ما میترسند. و این چه تاجی بهسر من زده؟ اسم ما را اس اس و گشتاپو و از این چیزها گذاشتهاند. بعله که از ما میترسند. دور ما آسه آسه راه میروند که شاخشان نزنیم. اما این چه کمکی به ترفیع من کرده؟ ماتحت تیمسارها را میبوسند و ما سرهنگها را سر میدوانند. تا آنجا که بتوانند ما را میدوشند. ما از آن جوجه افسرهای مزلف گارد سلطنتی نیستیم که دست به معامله پشت در اتاق خواب والاحضرتها میایستند و هر آنی آماده به خدمتند. مطمئن باش که آنها ترفیعاتشان را تند تند میگیرند. دانشگاه جنگ ندیده ستارههای سرتیپی و سرلشگری و سپهبدیشان را پشت سر هم میگیرند. اما من بدبخت ده سال پیش دانشگاه جنگ را تمام کردم و در یک کلاس صد و ده نفری شاگرد اول شدم و هنوز با درجه سرهنگی دارم توی یک سیاه چال به اعلیحضرت خدمت میکنم و جوانهای گمراه شده مردم را شکنجه میدهم. و برای چی؟
امیدوارم که اعلیحضرت قدر خدمت بنده را بدانند. اگر انقلابی بشود من اولین کسی هستم که مردم از یک درخت بدار میکشند، در حالیکه اعلیحضرت همایونی و همه خانواده سلطنتی به سویس یا لوس آنجلس یا یک جای دیگری فرار میکنند و بقیه عمرشان را به عیش و عشرت میگذرانند. خدا میداتد چقدر پول توی حسابهای شماره دار بانکهای سویس تل انبار کردهاند. امیر حسین میگفت وقتی تعداد صفرها را روی آن چکها میدید باورش نمیشد. دو سال توی سویس وابسته نظامی بود. باید کثافتکاریهای آنها را برایشان میکرد. باید بعضی از حسابها را با کارت شناسائی قلابی برایشان باز میکرد.
همه کثافتکاریهایشان را ماها باید برایشان بکنیم. به هیچکس بهجز ما افسرهای ابله و وفادار اداره دوم اعتماد نمیکنند. و ثمرهاش برای ما چیست؟ آن جوجه افسرهای مزلف که واکسیلهای زرد قناری میبندند و همه وقتشان را در کابارهها و فاحشه خانهها میگذرانند ما را جاسوس و اس اس و گشتاپو صدا میکنند. و همه میگویند ما قدرت داریم، که آن میرزابنویسهای اداره کارگزینی جرات نمیکنند ترفیع ما را عقب بیندازند، که هیچکس، حتی شخص اعلیحضرت، اسم ما را روی لیست خط نمیزند. شاید این بعد از سرلشگر شدنمان درست باشد. اما من شک دارم که رنگ ستاره دومم را ببینم. شک دارم حتی ستاره سرتیپیم را هم ببینم. برای ابد باید سرهنگ بمانم، قصاب عبد و عبید اعلیحضرت همایونی.
رشته افکار سرهنگ زمانی قطع شده بود که عمو جلال نمازش را تمام کرده بود، چهارزانو نشسته بود و یک دور تسبیح صلوات روی تسبیح سرهنگ فرستاده بود، مهر و تسبیح تربت امام حسین را سه بار بوسیده بود، آنها را در سجاده پیچیده بود و با احترام و خلوص تمام روی طبقه بالای قفسه گذاشته بود. سرهنگ بار دیگر تحت تاثیر زهد و تقوای عمو جلال قرار گرفته بود و گمان کرده بود که او، به انتظار مرگ، داشت خودش را برای شهادت آماده میکرد. به میان اتاق دویده بود، عمو جلال را در آغوش گرفته بود، او را «پسرم» و «برادر مسلمانم» خطاب کرده بود، گونههایش را غرق بوسه کرده بود، و در حالیکه کودکانه اشک میریخت، از او خواسته بود تا او را، به نام جد مشترکشان، پیغمبر اکرم، الله هم صل علی محمد و آل محمد، ببخشد.
عمو جلال هم سخت به هیجان آمده بود و صمیمانه اشک ریخته بود و با محبتی راستین سرهنگ را در آغوش گرفته بود و بوسیده بود. سر نماز، موقتاً خودش را از یاد برده بود و فراموش کرده بود که نمازش دروغی است. به فکر پدر و مادر مرحومش افتاده بود که هر دو مسلمان معتقد، و هر دو نواده پیغمبر بودند. نخستین نمازی را که در سن شش سالگی خوانده بود به یاد آورده بود. پشت سر مادر چادر به سرش ایستاده بود، تنها جمله نماز را که میدانست، بسم الله الرحمن الرحیم، پشت سر هم تکرار کرده بود، و همزمان با رکوع و سجود مادرش رکوع و سجود کرده بود.
جریان اول به نظرش خندهدار آمده بود. اما پس از آنکه مادرش به او اطمینان داده بود که آن شیوه نماز خواندن برای یک پسر شش ساله قابل قبول است، و تا زمانی که سنش به جائی برسد که تمام نماز را یاد بگیرد، و بشرط آنکه دلش با نمازش باشد، همه ثواب نماز به او میرسد، کار را جدیتر گرفته بود. گذشته از آن، بودن با مادرش، مادرش را در نماز همراهی کردن، و دیدن اینکه این کار چقدر مادرش را خوشحال میکرد، کافی بود تا به این کار احساسی مانند حرمت بدهد، حرمتی که هرگز بعنوان یک مسلمان معتقداحساس نکرد. در واقع، عمو جلال درست پس از مرگ مادرش، زمانی که ده سال بیشتر نداشت، ایمانش را به خدا از دست داد. گوئی هر نوع احساس دینداری در او در رابطه مستقیم با پیوندی بود که با مادرش داشت. حتی میشد گفت که جوانمرگ شدن مادرش سبب روی بر گرداندن او از خدا شده بود، چون خدا را به نحوی مسئول آن میدانست.
زمانی که عمو جلال نماز دروغینش را شروع کرد، ناچار شد انگیزه شدیدی را در خود خفه کند که ترغیبش میکرد پشت سر هم بسم الله الرحمن الرحیم بگوید و حرکات شبح مادرش را، که در یک چادر سفید گلدار مواج، سه قدم جلوتر از او، در فواصل معین رکوع و سجود میکرد، تقلید کند. اما وقتی به دنیای واقعیت بر گشت که یادش آمد کجاست و چه کسی احتمالاً از پشت آینه یکطرفه مراقب اوست، و چه سرنوشتی در پایان نماز در انتظارش است. وقتی جریان خاطراتش دوباره به کودکی و پدر و مادرش برگشت، آنچه که کلامش را در مسیر خود هدایت کرد و او را از اشتباه در نمازش باز داشت انضباط سختی بود که در چند سال تحصیلش در ملاخانه تبریز، در زیر چشمهای ریزو تراخمی ملا مصطفی، کسب کرده بود، و چوبهای زیادی که برای هر تلفظ غلط، بخصوص در تلفظ کلمه ولا الضالین نوش جان کرده بود.
بالاخره آنقدر در تلفظ آن کلمه استاد شده بود که ملا مصطفی همیشه او را صدا میکرد تا، برای ارشاد شاگردان دیگر کلاس، نقش شاگرد نمونه و کارشناس خبره راایفا کند. هر بار پس از آنکه شاگردی سر آن کلمه به لکنت افتاده بود و جیره چوبش را نوش جان کرده بود، ملا مصطفی رویش را به تخته و پشت ستبر و رشیدش را به کلاس میکرد و فریاد میزد «جلاآآآل!» عمو جلال از جا میپرید و با صدائی متحیر و وحشتزده داد میزد «بله، جناب ملا!» ملا با لحنی آرام میگفت «یادشون بده!» به دنبال این حرف یک صحنه خندهدار پشت سر ملا اجرا میشد که در آن عمو جلال و شاگرد خطاکار وسط کلاس روبروی یکدیگر میایستادند و عمو جلال با گفتن «ولاالضالین،» و شاگرد خطاکار با گفتن «ولا الزالین،» آب دهنهایشان را به صورت همدیگر تف میکردند، و بقیه شاگردان کلاس تلفظ کلمه را زیر لب تمرین میکردند تا وقتی که نوبت چوب خوردنشان برسد.
ملا با شکیبایی همانطور رو به تخته میایستاد و چوب را پشت سرش با هر دو دست در برابر چشمان وحشتزده شاگردان میفشرد. معمولاً تا زمانی که شاگرد تلفظ درست را یاد نگفته بود ملا رویش را بر نمیگرداند. اگر پس از سه دور تف کردن متقابل شاگرد درسش را یاد نگرفته بود، با هر تلفظ غلط ملا بهسرعت برمیگشت و یک ضربه محکم با چوب به کپل شاگرد میزد. اگر پس از شش دور تف کردن شاگرد هنوز تلفظ را یاد نگرفته بود، پسرک ده تا چوب تازه نوش جان میکرد، پنج تا به دست راست و پنج تا به دست چپ، در حالیکه سوزش دست راست هنوز خوب نشده بود. سیستم ملا مصطفی چنان منظم بود که آدم میتوانست ساعتش را از روی آن تنظیم کند. و شاید عمو جلال نظم و ترتیب زندگیش را، سیستمش را، آنجا یاد گرفته بود.
البته بسیاری از بچههای کلاس، از سر گناه همنشینی، کم کم از عمو جلال هم منزجر شده بودند. شاید اگر او تلفظ ولاالضالین را به آن خوبی یاد نگرفته بود، ملا از آنها آن همه توقع نداشت. اما به یاد هم داشتند که پیش از کارشناس خبره شدن، عمو جلال هم به سهم خودش به اندازه کافی چوب نوش جان کرده بود. بچههای دیگر اذیتش میکردند و هر بار که از کنارش رد میشدند یک ولاالضالین توی صورتش تف میکردند. و هر زمان که کسی با عمو جلال حرفش یا دعوایش میشد، «سوگلی ملا» راحتترین ناسزایی بود که میتوانست نثار او کند. گو اینکه عمو جلال بندرت با کسی حرفش یا دعوایش میشد و اگر درست حسابش را میکردی، همیشه بیشتر دوست داشت تا دشمن.
با تمام دینی که عمو جلال تا سالهای سال به چوب ملا داشت، تمام موفقیت آن روزش را نمیشد به آن بزرگوار نسبت داد. و تنها شانس یا یک حدس زیرکانه هم نبود که جان او را نجات داده بود. حتی اینجا هم میشد نشانهای از نقشه ریزی با حساب او در زندگی دید. آن چند سال آموزش در ملاخانه تبریز، سالها سال پیش، نمیتوانست به تنهائی نماز خواندن بینقص او را در آن شکنجهگاه ساواک تضمین کند.
از زمانیکه او ده ساله بود ایمان خود را به اسلام و به خدا از دست داده بود و کوشش میکرد نگذارد ذهنش به گذشته باز گردد. در مدرسه متوسطه در تهران بخودش فشار میاورد که در کلاس عربی کارش جلوه زیادی نداشته باشد. در واقع، بطور نیمه خود آگاه، کوشش میکرد که در عربی نمره بد بگیرد تا از بر چسب «بچه ملا» بودن در امان باشد. بسیاری از شاگردان متوسطه در پایان رژیم شاه سابق از این بر چسب نفرت داشتند. آنها بخشی از آن موج فکری نو بودند که به ترتیب با فرهنگ غربی، پوچگرائی، و مارکسیسم آشنا میشدند. چون بیشتر آنها که شهرستانی یا روستائی بودند، زمانی در گذشته، حتی اگر شده برای مدتی کوتاه، در ملاخانه آموزش دیده بودند، و چون بیشتر آنها دست کم یکی دو تا عکس از پدران یا پدر بزرگهاشان با عبا و عمامه دیده بودند، نسبت به این برچسب حساسیت داشتند.
در سن سی و پنج شش سالگی، با وجود آنکه سالها نماز نخوانده بود، هر زمان که عمو جلال از کنار مسجد یا منارهای رد میشد و صدای موزون موذن را میشنید، متوجه میشد که بیاختیار دارد کلمات موذن را در ذهن خود تکرار میکند. میایستاد و خود را بسختی سرزنش میکرد که چرا نتوانسته خود را کاملا از چنگال عقب ماندگی فکری گذشتهاش رهائی دهد. خود را ملامت میکرد که چرا بازمانده نسلها نسل اجداد خرده بورژوای ملا زده است و هنوز یک انقلابی مارکسیست دو آتشه نیست. اما در زمان بخصوصی در گذشته، و خود او هم نمیدانست چه زمان، نفرت خود را نسبت به زبان عربی و صدای اذان موذن و صدای قاری در سوگواریها از دست داد و دوباره به تکرار کلمات قرآن در ذهن خود، هر کجا که آنها را میشنید، پرداخت. و چندی پس از آن تصمیم سنجیدهای گرفت که نمازهای روزانهاش را دوباره از بر کند.
کی میدانست، شاید یک روزی به درد میخورد. مگر نه اینکه هشتاد در صد ملت، بخصوص در شهرستانها و روستاها هنوز بیسواد ولی مذهبی بودند؟ کی میدانست قسمت او چه بود؟ یک روزی ممکن بود برای فرار از دست ساواک عبا به دوش و عمامه بر سر کند و خودش را ملا جا بزند. حتی میتوانست نانش را هم آنطور بدست بیاورد، توی خانهها روضه خوانی کند، و در کفن و دفنها قاری شود، یا حتی در روزهای قتل تعزیه بخواند. از آن راه میتوانست زندگی راحتی بکند. اگر روضه خوانها با کوره سوادشان میتوانستند این کار را بکنند، مطمئنا او میتوانست در این کار موفقتر باشد. میتوانست چنان وعظ بکند که مایه رشک واعظها شود. شاید کمی هم مارکسیسم و الهیات آزادی بخش برای توده هادر آنها بگنجاند، از فلاکت فقرا و پلیدی اغنیا سخن براند. گذشته از همه چیز، تمام تاریخ شهادت امامهای شیعیان چیزی جز یک مبارزه انقلابی در برابر ظلم و فساد و حرص و آز نبود. چه افیون تودهها بود یا نبود، مارکس و لنین فرصت این را از دست داده بودند که از نماد مبارزه مذهبی در برابر پلیدی بعنوان حربهای در انقلابات امروزه استفاده کنند.
البته اعتقاد مکتبی عمو جلال بیش از آن بود که او بتواند بطور جدی از خط حزبی و اصولالدین سیاسیش عدول کند. در کلاسهای «آموزش مکتبی» و «انتقاد از خود» او همیشه شاگرد اول، شاگرد نمونه و همان «سوگلی ملا» بود که میتوانست «ولا الضالین» را بهتر از همه تلفظ کند. حتی وقتی خودش ملا، معلم، و دبیر اول کمیته ایالتی حزب شد، مشکل به ذهنش خطور میکرد که از اصولالدین سیاسی خود منحرف شود. اما شاید چون اصولالدین قدیمی تری هنوز در عمق ضمیر ناخودآگاهش فعال بود، خودش را بدلایلی راضی کرد که دوباره نمازش را یاد بگیرد و عبارات متداول قرآن را از بر کند. و اگر این کار را برای چنین روز مبادائی نکرده بود، روزی که نیاز مبرم به نماز خواندن داشت، زندگیش در آن روز در آن شکنجهگاه ساواک به مفت نمیرزید.
آن نماز عصر نه تنها جانش را در آن روز نجات داد، بلکه سبب شد که یک قلم در پرونده ساواک او ثبت شود، حاکی از اینکه او مسلمانی معتقد بود و از این رو شایعه اینکه او کمونیست معتقدی بوده است احتمالاً نمیتوانست درست باشد. سالها بعد، وقتی رنگ عوض کرد و به رژیم شاه پیوست، این قلم بیش از هر چیز دیگری در پرونده قطور ساواکش مایه اعتبار او شد. حتی وقتی رژیم شاه ساقط شد و رژیم جمهوری اسلامی بر سر کار آمد، پرونده قدیمی ساواک او به کمکش شتافت، همچنان که دوست قدیمیش، «سرهنگ» ساواک سابق، حاجی سه بار مکه رفته، که حالا به عنوان یک مسلمان معتقد واقعی سردار شده بود و با تمام دم و دستگاهش به اداره اطلاعات جمهوری اسلامی انتقال یافته بود. اگر ساواک شاه او را کمونیست نشناخته بود اداره اطلاعات جمهوری اسلامی هم نمیتوانست او را کمونیست به حساب بیاورد. اما این صحبت بماند برای بعد. برگردیم سر آن عصر نمازخوانی. پس از آن روز عمو جلال و سرهنگ ساواک دوست «جونجونی» شدند، که دشمنان حزبیش را بیش از پیش به این بدگمان کردکه او مأمور مخفی ساواک بوده است.
البته آن نوع شایعه را نمیشد زیر سبیلی در کرد. اگر حزب بهراستی فکر میکرد که او مامور مخفی ساواک است، ممکن بود سرش را زیر آب کنند. چنین مواردی پیش آمده بود. عمو جلال از چنین مواردی آگاهی شخصی داشت. اما عمو جلال این را هم میدانست که چنین موردی بدون دستور صریح از بالاترین مقامات رهبری حزبی نمیتوانست پیش بیاید، بخصوص اگر صحبت از دستور قتل یک دبیر اول کمیته ایالتی در میان بود. و حزب آنقدر عضو در ارتش و در ساواک داشت که بتوانند پروندهها را بر رسی کنند و دریابند که او مامور ساواک نیست. مگر آنکه کسی در ساواک میخواست کلک او را بدست عمال خود حزب بکند، که در این صورت میتوانستند اطلاعات دروغ در پرونده ساواک او وارد کنند. اما از جهت دیگر، اگر ساواک راستی گمان میکرد که او آنقدر مهم است، خودشان این عمل پلید را خیلی راحتتر و سریعتر انجام میدادند، به این امید که زیر شکنجه اطلاعات زیادی هم از او کسب کنند.