پاسخ دادن به دیدگاه
در ستایش مارلنه دیتریش
محمد عبدی- پانزدهمین فیلم از مجموعه «سینمای جهان در صد فریم» را به حاصل یکی از مشهورترین همکاریهای تاریخ سینما اختصاص دادم: ستایش عاشقانه جوزف فون اشترنبرگ از مارلنه دیتریش در «مراکش».
مراکش (Morocco) چه داستانی دارد؟
کارگردان: جوزف فون اشترنبرگ- فیلمنامه: جولز فورثمن (بر اساس نمایشنامهای از بنو ویگنی) - بازیگران: مارلنه دیتریش،گری کوپر، آدولف منجو- ۹۱ دقیقه- محصول ۱۹۳۰، آمریکا.
جولی (دیتریش) خوانندهای است که با لژیونری به نام تام (کوپر) در مراکش برخورد میکند و رابطه عاشقانه پیچیدهای شکل میگیرد، اما مرد ثروتمندی تلاش دارد قلب جولی را به هر قیمتی به دست بیاورد...
جوزف فون اشترنبرگ کیست؟
جوزف فون اشترنبرگ
متولد ۱۸۹۴ در وین، متوفی ۱۹۶۹ در آمریکا. مهاجرت با خانواده به آمریکا در دو سالگی. رها کردن دبیرستان و کار در فروشگاه. کار به عنوان تعمیرکار نسخه فیلمها. دستیار کارگردان از ۱۹۱۹. اولین فیلم در سال ۱۹۲۵.
شناختهشده بهخاطر میزانسنها و نورپردازیهای خاص، و هفت فیلم ستایششدهای که با مارلنه دیتریش ساخت و او را به یک ستاره جهانی و یکی از معروفترین بازیگران زن تاریخ سینما بدل کرد.
«مراکش» را چگونه میتوان تحلیل کرد؟
یکی از تأثیرگذارترین مجموعه فیلمهای فون اشترنبرگ در ستایش از مارلنه دیتریش و در واقع ستایش از زن، که به تمامی بر محور قدرت عشق و هوس زنانه استوار است و زنی را تصویر میکند که میتواند برای دست یافتن به مرد رؤیاییاش، دست به هر کاری بزند.
درونمایه «مراکش» هرچند در نگاه اول میتواند کهنه به نظر برسد (نوع نگاه کلیشهای به محلیهای مراکشی و از سوی دیگر زنانی که «به دنبال مردان به راه میافتند» و سرنوشتشان از طریق آنها معنا مییابد، و همینطور مسأله سوال کلیشهای زنان در باب انتخاب مرد ثروتمند یا مرد مورد علاقه که داستان ظاهری فیلم را شکل میدهد)، اما در پرداخت از مشکلات کلیشهای معمول میرهد و با خلق دنیای جذاب یک زن، به فیلمی درباره قدرت زنانه بدل میشود که مارلنه دیتریش نماد آن است؛ در زنجیره هفت فیلم فون اشترنبرگ که در واقع در ستایش از دیتریش ساخته شدهاند.
از لحظه حضور جولی (دیتریش) در اولین نما، با زن متفاوتی روبرو هستیم که فیلم آشکارا در نورپردازی در حال ستایش اوست. در تمام فیلم نوع نورپردازی صورت دیتریش - که بسیار معروف است- همواره او را در هالهای از نور قرار میدهد و به صورت الهه ترسیم میکند. در اولین نما صورت او در تاریکی است، اما خیلی زود در نمای بعد، این هاله نورانی را در اطراف صورتش میبینیم، هالهای که تا انتها- تا صحنه فراموشنشدنی نهایی- همواره همراه اوست.
نورپردازی صورت دیتریش
برخورد تام (کوپر) با جولی، یک برخورد ساده از نوع برخوردهای روزمرهاش با زنان نیست. از نگاه اول میتوان عشق را در صورت و نگاه او و همینطور در چهره جولی حس کرد. در واقع دوربین فون اشترنبرگ این قدرت را دارد که عشق در نگاه اول را در چند نمای ساده اما حسابشده، با ما قسمت کند و این قدرت- که به مدد میزانسنهای معروف او و تواناییاش در بازیگیری نمود مییابد- جهان فون اشترنبرگ را ویژه و متفاوت جلوه میدهد؛ جهانی که رازآلود بودن، بخشی از تأثیرگذاریاش را سبب میشود.
پس از لحظه دیدار، فیلم روایت ساده و خطی خود را دنبال میکند و به عمد بر سادگی پیشبرد قصه و کوتاه کردن زمان- و تنها نمایش ضروریات داستان- تأکید میورزد.
جولی از صحنه اول تا انتها مرموز به نظر میرسد و در عین نمایش شخصیت یک زن قوی (که از اجرای اول او در کافه حس میشود تا نخستین دیدارش با تام در خانه که عادت دیرینه تام برای بوسه گرفتن از زنان را به زیر سؤال میبرد و در واقع تأکید دارد بر این نکته که انتخاب و خواستن از جانب اوست و نه مرد)، با نوعی رمز و راز جذاب همراه است که فیلم هیچگاه از آن رمزگشایی نمیکند. ما هیچوقت نمیفهمیم که چرا دیتریش از فرانسه به مراکش آمده و گذشته او در هالهای از ابهام باقی میماند. تنها با زنی روبرو هستیم که در پی تغییر است و مهمتر اینکه «خود انتخاب میکند».
این «انتخاب» به اصلیترین مسأله فیلم بدل میشود: زن مرموز و پرقدرتی که بین دو نوع زندگی کاملاً متضاد (زندگی با مرد مهربان ثروتمندی که همه چیز در اختیار او قرار میدهد یا دویدن به دنبال یک سرباز دونپایه در صحرا) دومی را انتخاب میکند چرا که حسهای زنانهاش در جستوجوی معنای عشق و خواستن معنا مییابد و اصلیترین دلیل گریختن او از خانه و کاشانهاش را باید در این حس جستوجو دنبال کرد. در نتیجه سکانس نهایی- صحنه انتخاب- یک صحنه کلیشهای و شعاری نیست و میتواند ستایش ما را از قدرت یک زن به همراه داشته باشد و به گمانم، در عین حال باور ما به این نکته اساسی را شکل میدهد که اگر روزی این زن گمان کند که اشتباه کرده، قدرت تغییر مجدد زندگیاش را دارد.
فیلم با مارش نظامی ورود سربازان آغاز میشود و با همین مارش که نشانگر خروج آنهاست خاتمه مییابد. در طول فیلم چندین بار به شکلهای مختلف از این مارش استفاده میشود که مهمترین آنها زمانی است که جولی سر میز شام با معشوق ثروتمند و افراد متنفذ شهر، با شنیدن آن (به نشانه ورود سربازان و بازگشت احتمالی تام) بیتاب میشود و در صحنه بعد (زمانی که هنوز صدای مارش را میشنویم) به شکلی حیران در جستوجوی معشوق واقعیاش برمیآید. دوربین به سرعت او را در میان سربازان تعقیب میکند و نوع نگاهها و بازی دیتریش به همراه فضاسازی درست که بیشتر متکی است بر دوربینی بیتاب، حس درونی او را بهراحتی با ما قسمت میکند.
صحنه معروف آوازخوانی در کافه
همین نوع حرکت دوربین را دقیقاً در صحنه بیمارستان نظامی (زمانی که جولی در جستوجوی تام است) شاهدیم. هر دو صحنه در واقع در عین پیشبرد قصه، در معنایی استعاری نوع شخصیت جولی را روایت میکنند که زنی است در جستوجو که تن به زندگی معمول و داشتههایش نمیدهد و در پی عشق و خواستههای زنانهاش به جستوجویی ممتد ادامه میدهد و آشکارا میگوید: «شوهر؟! هیچوقت مردی در این حد که بتونه شوهر من باشه پیدا نکردم!» و از «لژیون زنان» حرف میزند: «کسانی که یونیفورم و مدال ندارند، اما شجاع هستند.»
در عین حال فیلم درباره اختلاف طبقاتی حرف میزند. از صحنه معروف آوازخوانی در کافه، این اختلاف طبقاتی را شاهدیم: عدهای در سطحی بالاتر نشستهاند و سطح پائینتر، مختص افراد فقیر از جمله سربازان (شامل تام) است. زمانی که جولی برای فروختن سیب میخواهد از پلهها پائین بیاید، کارگزارش به او اخطار میدهد؛ اخطاری که در طول قصه معنای عمیقتری مییابد. اما جولی از همین لحظه نشان میدهد که به اخطارها و قوانین از پیش تعیینشده پایبند نیست: از پلهها پائین میآید و کلید اتاقش را به تام میدهد.
بعدتر تام زمانی او را ترک میکند که دستبند گرانقیمت را بر روی میز او میبیند و شاید خودش هم دچار تردید میشود که کدام انتخاب برای این زن بهتر است. در نتیجه مرد زنبارهای که حالا به دام عشق افتاده، ترجیح میدهد که در دنیای خود با دلی شکسته به استقبال مرگ برود: «فکر میکنم این آخرین باره... دیگه برنمیگردم.»
صحنه نهایی اما یکی از عاشقانهترین صحنههای تاریخ سینماست: جایی که صدای باد با مارش نظامی- موتیف فیلم- میآمیزد و زن در ادامه جستوجویش به دنبال مرد ایدهآل ذهنیاش - که به سادگی میتواند اشتباه هم باشد؛ چه باک- به راه میافتد و در نمایی پاهای او را میبینیم که از شر کفشهای پاشنهبلند رها میشود (که آشکارا معنایی استعاری دارد) و حالا پابرهنه، به همراه زنان «عاشق»، در میان صحرا گم میشود.
در همین زمینه:
:: «سینمای جهان در صد فریم» از محمد عبدی در «زمانه» ::