روزهای تنهایی من
کاوه کرمانشاهی ـ با صدای زنگهای ممتد از خواب میپرم. در را به رویشان میگشایم. با همان چشمان خوابآلود کلت را بر کمر مرد میبینم. جا میخورم! اما بر خود مسلط میشوم. آنها را هم به آرامش دعوت میکنم تا بیماری پدرم را در نظر بگیرند. به سمت اتاق میروم تا حاضر شوم. به دنبالم میآیند. یکی پس از دیگری، هفت نفر. خانه را تفتیش میکنند. بیشتر از همه اتاق خودم را. حالا پدرم هم از خواب بیدار شده. یکی از مامورها با او حرف میزند تا آرام شود. میگوید چیزی نیست فقط چند سئوال ساده است.
سوراخسنبهها را میگردند؛ حتی داخل بالشتکی که ابرش خرد شده و امکان جاسازی چیزی در آن وجود دارد. به دیوار اتاقم تکیه دادهام و فقط نگاهشان میکنم. صدای یکی از مامورها از اتاق دیگر میآید. از پدرم میپرسد اسلحه دارید؟! با ترس و دلهره به سمت صدا میروم. به دستانش نگاه میکنم. مبادا در دستش سلاحی باشد که قرار است از خانه ما پیدا شود! کارشان تمام میشود. اسباب و وسایل را در صندوق عقب دو اتومبیل جا میدهند. از پدرم خداحافظی میکنم. دنبالمان میدود و التماسشان میکند: کتکش نزنید. اعدامش نکنید.
راننده به سرعت میرود و از ماشینهای دیگر سبقت میگیرد. انگار که مسافر اورژانسی داشته باشد. پلیس راهنمایی- رانندگی فرمان «ایست» میدهد، اما ما بدون تفاوت به مسیرمان ادامه میدهیم! به محل بازداشتگاه اداره اطلاعات کرمانشاه واقع در میدان نفت نزدیک میشویم. به دستور مامور بغل دستم، چشمبند میزنم و سرم را پایین میبرم. داخل حیاط پیاده میشویم. دستم را در دست نگهبان میگذارند. از راهروهای پرپیچ و خم عبورم میدهد. در سلول را باز میکند و پشت سرم میبندد. صدای بسته شدن قفل را که میشنوم چشمبند را بر میدارم. اینجا چقدر کوچک است و تاریک.
در و دیوار را میکاوم. به دنبال یک اسم آشنا. شاید فرزاد، اما نمییابم. احساس تنهایی میکنم. روی دانه دانه کاشیها اسم میگذارم. فرزاد، زینب، عدنان، یاسر، کوهیار، شیوا، آرش، کامیار، روناک، عباس، شیرین، فرهاد، عبدالله، سعید، پریسا، علی، حبیب، شیرکو، بهمن، بهاره و... کاشیها تمام میشوند، اما اسامی ادامه دارند. نه، من تنها نیستم.
همان شب اول کوتاه از همه چیز میپرسند و کوتاه پاسخ میدهم. اخبار، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها؛ انجمن ژیار، سازمان حقوق بشر کردستان، کمپین یک میلیون امضا، ادوار تحکیم وحدت، اتحادیه دانشجویان کرد؛ جنبش سبز، احزاب کردی؛ کیانوش آسا، احسان فتاحیان؛ سفر کردستان عراق، سفر آفریقای جنوبی؛ چرایی دفاعم از زندانیان سیاسی و دلیل مخالفتم با حکم اعدام و... همینها را جمع و جور میکنند و روز بعد که به دادگاه منتقل میشوم، قاضی در حضور معاون دادستان اتهام «تبلیغ علیه نظام» را تفهیم میکند و قرار بازداشتم برای یکماه تایید میشود.
اعتراض میکنم. مکتوب مینویسم. قاضی بحث میکند. از جریانهای انتخابات میگوید و مفهوم واقعی حقوق بشر اسلامی! از حقوق کردها و زنان. حداقل در دو مورد با هم به توافق میرسیم. اینکه قانون خانواده نیاز به اصلاح دارد و تلویزیون استانی باید بیشتر برنامههایش به زبان محلی باشد. رئیس کل دادگستری استان از جلوی در اتاق رد میشود. توقف میکند و قاضی نزدش میرود. میگوید حاجی این را بچههای اداره آوردهاند. نیمنگاهی میاندازد و بیتفاوت میگذرد. طبیعتاً نمیشناسد. بین آن همه دانشجو که هر ترم دارد، نمیشود چهره و نام همه را به خاطر داشت. حتی اگر این دانشجو پرسشگرترین دانشجوی کلاس «آیین دادرسی کیفری» باشد. پرسیدم و پاسخ داد. تکرار کردم و تاکید کرد. ماموران اداره اطلاعات، «ضابط قضایی» نیستند، اما حالا بودند!
میهمانی شب دوم! با چشمبند رو به جمعی پنج، شش نفره مینشینم. براقی واکس کفشها و خط اتوی شلوارهایشان را میتوانم از زیر چشمبند ببینم. عطر تند ادکلنهایشان درهم آمیختهاند و صداها نیز درهم میآمیزند. هرکس چیزی میگوید. پنج سال است تحت نظری! پنج کیلو پرونده داری! میدانی چرا اینجایی؟ ما همهچیز را میدانیم. بهتر است حرف بزنی. به ما اعتماد کن. با ما همکاری کن. به نفع خودت است. یکی وعده تشویق میدهد و دیگری تنبیه. یکی ترغیب میکند و دیگری تهدید.
همان شب اجازه میدهند با مادرم تماس بگیرم. تماسی که تا هفته آخر بازداشت دیگر تکرار نمیشود. خانهمان شلوغ است. مادرم اما آرام. میگوید تو قوی باش و نگران ما نباش. قوی میشوم با این کلام مادرم اما نمیتوانم نگران نباشم. نگرانتر میشوم وقتی دیگر اجازه تماس نمیدهند و در عوض هرازگاهی خبر میآورند که مادرت مریض شده و پدرت دارد میمیرد. نباید باور کنم اما شنیدنش هم سخت است. یکبار که شانه بالا میاندازم، بازپرس دودستی توی سرم میکوبد و میگوید: ای بیعاطفه! حتماً توقع داشتند آنجا و در مقابل آنها گریه کنم، اما نه، تنهایی سلول جای مناسبتری است برای دلتنگی و گریستن.
همان شب موقع بازگشت به سلول، فهرستی از اسامی موجود در گوشی تلفن همراهم را با تعداد زیادی برگ «تکنویسی» زیر بغلم میدهند و میخواهند وقتی به سلولم برمیگردم در مورد هریک از این افراد هر آنچه میدانم بنویسم. متعجب از چنین درخواستی میگویم حداقل نیمی از این فهرست چند صد نفره مربوط به اعضای خانواده یا کسانی است که هیچ نوع ارتباطی با فعالیتهای اجتماعی من ندارند. در ضمن تکنویسی کار قانونی و اخلاقی نیست و شما اگر سازمانی امنیتی هستید خودتان باید هرکدام از اینها را بهتر از من بشناسید. در جر و بحث درخواست آنها و توضیحات من، در نهایت از افراد فامیل و غیرمرتبطها میگذرند.
اسامی را مرور میکنم و نگاهی به برگها میاندازم. میخواهم بنویسم. بنویسم چقدر دوستانم را دوست دارم. چقدر دلتنگشان هستم. چقدر نگرانشان هستم. بنویسم دوستانم انساندوستترین، دوست داشتنیترین و صمیمیترین کسانی هستند که میشناسم. میخواهم بنویسم از آغاز آشناییهایمان. بنویسم من دوستانم را از لابهلای دردهای مشترکی یافتهام که تسکینشان حضور همین دوستان بود؛ حتی از فاصلههایی بسیار دور. بنویسم من دوستانم را در جستوجوی ندانستههایم یافتم و از هرکدامشان چیزی آموختم. میخواهم بنویسم از لحظه لحظه با هم بودنهایمان؛ از تقسیم شادیها و غمهایمان؛ از باهم خندیدنها و گریستنهایمان؛ از همفکریها تا همصداییهایمان؛ از هماندیشیها تا همکاریهایمان؛ از سکوتها تا فریادهایمان.
میخواهم همه اینها را بنویسم، اما هیچکدام را نمینویسم. چون نه اینها آن چیزی است که از من میخواهند و نه من تجربه اینگونه نوشتن برای مخاطبان خاص را دارم. مقابل هر اسم کلمهای مینویسم. روزنامهنگار، فعال مدنی، فعال اجتماعی یا هر چیز دیگری که حرفه یا حوزه فعالیت او است. روز بعد که مشق شبهایم را تحویل میدهم، آقای بازجو با ورق زدن برگها نچنچی میکند و میگوید نه، این آن چیزی نیست که ما از تو میخواهیم.
باید کاملتر بنویسم. حداقل در مورد کسانی که به من نزدیکترند و در موردشان بیشتر میدانم. به یادم میآورد؛ تو هر روز از این شهر به آن شهر میرفتی و با این همه آدم ارتباط داشتی. حتی با بعضیشان رفت و آمد خانوادگی داری.
باز به سلولم برمیگردم. با برگهایی که حالا تعدادشان کمتر شده است، اما باید بیشتر بنویسم. نوشتنم نمیآید. دوست دارم حرف بزنم. با صاحبان این اسمهایی که روی برگهها نوشته شده است. در عدم حضورشان اما به همین خطوط راست و منحنی و نقطههای زیر و رویشان بسنده میکنم. از حال آنها میپرسم و از حال خویش میگویم.
اکنونِ آنها را برای خودم تصور میکنم و اکنونِ خویش را برای آنها توصیف میکنم. از این توهمات خندهام میگیرد و در میان خندیدن میزنم زیر گریه و باز به این گریستن میخندم. رد گریهها بر روی برگهای سفید باقی میماند، اما رد خندهها خیلی زود از روی لبانم پاک میشود. نباید رد هیچکدام را ببینند. هر یک به چیز ناچیزی تعبیر میشوند. صبح فردا که برای دستشویی میبرندم، ریزهکاغذها را در چاه توالت خالی میکنم. جلسه بعد هم که باقی برگها را تحویل بازجو میدهم، میگوید این برگها که نوشتی به درد چاه مستراح میخورند.
اتفاقاً یک بار هم قرار شد سر خودم را داخل چاه مستراح بکنند. حتی قرار شد دو قهرمان کشتیگیر همشهری را که از نظر آنها به خاطر رد پیشنهاد پناهندگی به یک کشور اروپایی وطنپرست بودند بیاورند تا بشاشند روی هیکل من وطنفروش! همچنین قرار شد یا همانجا خودم را بکشم و زحمت آنها را کم کنم یا وقتی حکم اعدامم آمد ببرند و از سر ستونهای تخت جمشید دارم بزنند، چون من تجزیهطلب بودم. میگویم خیلی جالب است وقتی پنج سال پیش همراه دوستانم از انجیاوهای سراسر کشور برای اعتراض به آبگیری سد سیوند به پاسارگاد رفته بودیم، ما را از تخت جمشید مستقیم به پاسگاه منتقل کردید. آن وقت میگفتید شماها سلطنتطلبید. حالا من شدم تجزیهطلب و میخواهید از همان سر ستونهای سلطنتی مرا دار بزنید؟!
در مقابل یک بازجو ترجیح میدهم سکوت کنم، خشم و حرصم را از حرفها و توهینهایش فرو میخورم، اما با دیگری بحث میکنم و حتی تذکر میدهم که در ادبیاتش از واژههای جنسیتی و ضدزن استفاده نکند، یا به همجنسگرا نگوید: «همجنسباز»!
همان ماه اول، کسی از تهران میآید. تعجب میکنم وقتی میگوید میتوانی چشمبندت را برداری. چند روز میماند و هر روز کلی سئوال و جواب. میخواهد تا مصاحبه ویدیویی انجام دهم. قبول نمیکنم. اصرار میکند و فرصت میدهد تا در موردش فکر کنم. قول میدهد اگر این کار را انجام بدهم کمکم کند. میگویم حرفی برای زدن ندارم. میگوید ما میگوییم که چه بگویی! به سلولم فرستاده میشوم تا دوباره فکر کنم و هر وقت راضی شدم خبرشان کنم. دوهفته میگذرد. هیچکس سراغم نمیآید. من هم سراغ کسی را نمیگیرم. بعد از آن دیگر اصرار و اجباری برای مصاحبه نمیکنند.
روزهای اول که هنوز به راه رفتن با چشمبند در راهروهای پر پیچ و خم بازداشتگاه عادت نکرده بودم، برای رفتن به دستشویی و هواخوری یا اتاق بازجویی، نگهبان دستم را محکم میگرفت و دنبال خودش میکشید و میگفت راه بیافت لعنتی، مردنی! هیچ نمیگفتم، سکوت میکردم. نمیدانم بعد از چندروز اما زیاد طول نکشید که رفتار نگهبانان تغییر کرد. تا آنجا که روز آخر وقتی میخواستم آزاد شوم یکی از آنها سرم را بوسید و آرام گفت: حلال کن! تو با همه فرق داشتی، دلم برایت تنگ میشود.
روزهای تکراری در تنهایی سلول میگذرد. از بیکاری و بیکتابی قرآن و شاهنامه را که برای تقویت اسلامیت و ایرانیت در اختیارم گذاشتهاند!! چندباره و چندینباره میخوانم. با سنگریزههایی که از هواخوری آوردهام به جای آدمهایی که دوستشان دارم درد و دل میکنم. یک روز هم با سوسکی که از درزی داخل سلول آمده بود و هیچ راه فرار نداشت همکلام و همبازی میشوم.
روزی سه وعده غذا و توالت، هفتهای یک بار هواخوری و حمام. بازجوییها اما روز و وعده ندارند. در تاریکی ِ زیر چشمبند میآیند و میروند. یک نفر، دو نفر، سه نفر... فکر میکنم در طول این مدت پنج بازجو داشتم. از تفاوت صداها و رفتارهایشانمیشد تشخیص داد. یکی نقش «بازجوی خوب» را بازی میکند و آن دیگری «بازجوی بد». یکی عصبانی است و آن دیگری میخواهد مهربان باشد. گاهی سه روز پشت سر هم صبح و عصر میآیند. گاهی سه هفته میگذرد و هیچ خبری از بازجو نیست. پس از مدتی همه چیز تکراری میشود. صدای بازجوها، جلسات بازجویی، سئوالهای آنها، پاسخهای من، اما باز ادامه دارد...
روزهای پایانی سال است؛ بازداشتگاه خلوت و خلوتتر میشود. تا آنجا که تنها سه نفر باقی میمانیم. صدای توپِ لحظه سال تحویل که میآید، هر سه نفرمان با هم بلند بلند گریه میکنیم. من در هقهقهایم، مادرم را صدا میزنم. نمیدانم که او هم همان وقت با خانواده و دوستانم کنار سفره هفتسین روبهروی در بازداشتگاه نشستهاند.
بعد از چند دقیقه با تذکر آرام نگهبان آرامتر میشویم. نگهبان که میرود با هم پچپچ میکنیم. هرکدام از خود میگوییم. تازه میفهمم کسی که در سلول کناریام است و در طول روز چندبار برای هم مشت به دیوار میکوبیم. جوانی کم سن و سال است که به اتهام عضویت در پژاک بازداشت شده است. میپرسم وکیل داری؟ میگوید حتی خانوادهام هم نمیدانند که اینجا هستم! اسم روستایشان را میپرسم و قول میدهم که اگر زودتر آزاد شدم هم به خانوادهاش خبر دهم و هم برایش وکیل بگیرم، اما او زودتر از من آزاد میشود. بعد ردش را تا روستایشان گرفتم تا مطمئن شوم.
تقویم دیواری سلولم که عبارت است از تکه نخی لغزان روی کاشیهای دیوار که به ازای هر یک روز دانهای به جلو حرکت میکند، دومین ماه بازداشتم را نشان میدهد. تعطیلات طولانی نوروز تمام شده است. نزدیک ظهر با صدای چرخیدن کلید داخلِ قفل سلولم، چرت تنهاییام پاره میشود. نگهبان با چشمان بسته روی صندلی مینشاندم و میگوید منتظر باش تا بازپرس بیاید. از شنیدن نام بازپرس و دیدن کتابهای قانونی که روی میز گذاشته شده خوشحال میشوم. احساس میکنم میتوانم در مقابل کتاب قانون و مقامی قضایی دادخواهی کنم. اینکه چرا بازداشتم این قدر طولانی شده؟ چرا در سلول انفرادی نگهداری میشوم؟ چرا اجازه تماس و ملاقات با خانوادهام را ندارم؟
با اولین سیلی که بر صورتم نواخته میشود، تمامی این سئوالها از ذهنم میپرد. دستهای پهن و مشت کردهاش را از چپ و راست بر سر و سینهام فرود میآورد. قبل از اینکه اعتراض کنم، خودم را محکم میگیرم تا نقش بر زمین نشوم. با رکیکترین و سخیفترین واژهها دشنامم میدهد و تحقیرم میکند. کرد بودنم را، فمینیست بودنم را و همه اعتقادات و فعالیتهایم را به سخره میگیرد. میگوید کردها همه آشوبگر و آدمکشند. میگوید فمینیستهای زن همه عقدهای و مردانشان هم [...]لیسند.
میگوید من چند سال است وبلاگت را میخوانم. فقط بلدی خوب با واژهها بازی کنی، اگر نه افکارت شیطانی است و فعالیتهایت هم خطرناک! همه اینها را که میگوید اضافه میکند: هیچ نیستی، خیلی بچهای!
این حرفها را که میزند. دو انگشتش را از بالای چشمبند روی چشمانم فشار میدهد. خودکار را لای انگشتانم میگذارد و فشار میدهد. این کارها را که میکند میخندد و میگوید دردت آمد؟ میگوید من سه، چهار سال از تو بزرگترم، اما من فوق لیسانسم و تو هنوز لیسانست را نگرفتهای. من شاغل هستم و تو...، من ازدواج کردهام و تو...، من خانه و ماشین دارم و تو... تو چه هستی و چه داری؟!
میگویم اینها که شما دارید همه خیلی خوب است، ولی من هم چیزهایی دارم که شما ندارید. مهم این است که هر کداممان از چیزی که هستیم و داریم خوشحالیم و احساس خوشبختی میکنیم. نمیگذارد حرفم را تمام کند. میگوید نیامدهام اینجا تا چرت و پرتهای تو را بشنوم. برگی را مقابلم میگذارد و میگوید اتهامت جاسوسی است. چشمبندم را کمی بالا میکشد و میخواهد تا بنویسم. میگویم نه اتهام را قبول دارم و نه چیزی مینویسم. میگوید درست است که بازپرسم و در حد من نیست که دستم را با زدن به بدن کسی مثل تو کثیف کنم، اما اگر پایش بیافتد از پهلوانهای شهرتان لاتترم! چند سیلی و مشت دیگر...
کوفتگی بدنم بعد از چند روز در آغوش مادر و پدر و دخترخالهام علاج میشود. ملاقاتی چند دقیقهای در حضور بازجو. نه از ترس بازجو، فقط به خاطر روحیه مادرم که بسیار قوی به نظر میآید. از سلول انفرادی و شکنجههای روحی و فیزیکی هیچ حرفی نمیزنم. موقع خداحافظی اما درگوشی به مادرم میگویم: به وکیلم بگو برای اعتراف به جاسوسی تحت فشارم.
بعد از ۸۰ روز به سلولی سه نفره منتقل میشوم. آن دو نفر دیگر یکی اتهامش همکاری با سازمان «القاعده» است و دیگری راهزنی! نفر سوم را هفتهای یکبار عوض میکنند. راهزن میرود، قاچاقچی اسلحه و عتیقه میآید، اما من و القاعدهای ثابتیم. انگار قرار است با افکار متضاد و بحثهای بیپایانمان سوهان روح هم باشیم، ولی تصمیم میگیریم یکدیگر را تحمل کنیم. هر چه باشد از تنهایی بهتر است. او از احکام و دستورات اسلامی برای من میگوید و من هم از اصول و قواعد حقوق بشری، اما هیچ کداممان اصلاح نمیشویم!
ماه سوم میآید. چند روز هم میگذرد. تقریباً امیدم را به آزادی موقت از دست دادهام. احتمال میدهم که بخواهند یک راست با حکم روانه زندانم کنند. هجدهم اردیبهشت ماه به دادگاه منتقل میشوم. به محض اینکه از ماشین اداره اطلاعات پیادهام میکنند، در حیاط دادگاه چشمم به مادر و خانواده و دوستانم میافتد. بیست، سی نفری میشوند. مات و مبهوتم از دیدن یکبارهشان. از هر طرف سر و صورتم را میبوسند و من با دستان زنجیر کردهام دستانشان را لمس میکنم. در این میان مادرم اولین کسی است که به سویم میدود و استوار در مقابل دیدگانم ظاهر میشود.
به نظر میرسد آخرین جلسه بازپرسی باشد. اتهام «تبلیغ علیه نظام» پابرجاست، اما «جاسوسی» را حذف و به جایش «اقدام علیه امنیت ملی» را تفهیم میکنند. بازپرس به مامور اطلاعات میگوید امروز آخرین بازجوییها را هم انجام دهید و فردا بیاوریدش برای تعیین وثیقه. برمیگردم به بازداشتگاه. طولانیترین شب بازداشتم را به شوق آزادی فردا در بیداری میگذرانم. فردا میآید اما هیچ خبری نمیشود. به نگهبان میگویم قرار بود من امروز به دادگاه بروم و آزاد شوم. میگوید من از هیچ چیز خبر ندارم.
اعتصاب غذا میکنم. در اعتراض به بلاتکلیفی و ادامه بازداشت غیر قانونیام. چندبار نگهبان میآید و میخواهد چیزی بخورم، اما تا یک هفته خبری از بازجو نیست. با ظرفی غذا میآید و میگوید تازه به من خبر دادهاند که اعتصاب غذا کردهای اگر نه زودتر میآمدم! میگویم دیگر برایم هیچ چیز مهم نیست. میخواهد تا اعتصاب غذایم را بشکنم و قول میدهد تا هفته آینده تکلیفم روشن شود. با تمسخر میگوید شما سیاسیها باید قویتر از این حرفها باشید که با سه، چهار ماه بازداشت درمانده شوید. با جدیت میگویم همه سیاسیها مثل هم نیستند. من فرزاد کمانگر نیستم تا بتوانم آن همه بلایی که سرش آوردید را تحمل کنم. اعتصاب غذا هم در حال حاضر تنها راه اعتراض و خودکشی است که قبلاً از من خواستید.
آها! راستی کاک فرزادت هم اعدام شد! البته ما موافق اعدامش در این شرایط نبودیم، اما... میخواهم بلند بلند بخندم، اما به لبخندی اکتفا میکنم. میگویم فرزاد؟! اگر کس دیگری را میگفتید شاید باور میکردم. اسم فرهاد و علی و مهدی و شیرین را هم میآورد. میگویم شیرین؟! او که هنوز حکمش تایید نشده بود. دیگر در موردش حرف نمیزند. من هم باور نمیکنم. به نظرم میخواهد روحیه مرا تضعیف کند. اما تصورش هم برای یک لحظه اشک به چشمانم میآورد. میگوید دیدی هنوز آدم نشدی. این مدت هم که همکاری نکردی. تو پنج، شش سال باید بروی زندان تا بفهمی دنیا دست کی است.
نتیجه یک هفته اعتصاب غذا میشود اجازه یک تماس کوتاه تلفنی با خانوادهام. میگویم: مادر و پدرم را در دادگاه دیدهام اما خالهام نیامده بود، میخواهم با او حرف بزنم. شماره خانهشان را میگیرد و گوشی را دستم میدهم. میگویم بیبی منم کاوه! هنوز قربان صدقه رفتنش تمام نشده که پسر کوچولوی دخترخالهام گوشی را از دست مادربزرگش میقاپد و میگوید کاوه دستبندهات رو باز کردند که بیای و به من کردی حرف زدن یاد بدی؟ با شنیدن این یک جملهاش انگار تمام سختی این مدت یکجا فراموش میشود. با انگیزه به سلولم برمیگردم و روزی چندبار با خودم تکرار میکنم: نه، فرزاد و شیرین و هیچکس دیگر اعدام نشدهاند.
هفته بعد همان روز به دادگاه میروم. وثیقه ۵۰ میلیونی با نظر نماینده اطلاعات میشود ۱۰۰میلیون و تا تأمین وثیقه به زندان منتقل میشوم. در حالی که از پلههای دادگاه پایینم میبرند از یکی از دوستانم میپرسم. از فرزاد و بقیه چه خبر؟ سرش را به نشانه تأسف تکان میدهد. پس راست بود...
۲۴ ساعتی را که در زندان «دیزلآباد» هستم نه چیزی میخورم و نه میخوابم. از کثیفی محیط و ترس از تجاوز! هر چند آدمهایی که آنجا میبینم درماندهتر از آنی هستند که برای کسی خطری داشته باشند، اما آن تهدید بازپرس که با تمسخر گفت: میفرستمت دیزلآباد که همان شب اول ترتیبت را بدهند، تا بفهمی حقوق بشر چیست و از حقوق چه کسانی دفاع میکنی، مرتب در ذهنم تکرار میشود.
عصر فردا میآید. اسمِ آزادیها را میخوانند، اما اسم من نیست. ساعتی میگذرد و سربازی به دنبالم میآید. میگوید نگران نباش آزادی، ولی چون خانواده و دوستانت در زندان تجمع کردهاند میخواهند ببرند جای دیگری آزادت کنند. در آمبولانسی مینشینم و چند دقیقه بعد در خیابان کمربندی پیادهام میکنند. همه آنهایی که آمدهاند در زندان را در خانه میبینم و مادرم سرگردان بین زندان دیزلآباد و بازداشتگاه اطلاعات آخرین نفری است که میرسد و در آغوشش میکشم.
آنچه در این نوشتار آمد صرفاً روایتی گزارش گونه بود از تکهپارههایی از ایام بازداشت و مطمئناً همه آن چیزی نبود که آن روزها در فضای بازداشتگاه و دادگاه اتفاق افتاد و در ذهن و دل من گذشت. بهانه روایتم از این ایام کوتاه چهارماهه، یادآوری تلخی دوران زندان بود و شیرینی لحظه آزادی که این هفته سالگردش است. نوشتم تا یادم بماند: تلخیهای روزهای بازداشت من، در مقابل سختیهای دیگر زندانیانی که به ناحق دربند شدهاند، هیچِ هیچ بود.
کاه کرمانشاهی عزیز
متاسفانه این جملاتی که شما نوشته اید مختصری از اتفاقات زندان است.اما همین مقدر هم مایع شرم است.
انچه ذهن مرا همیشه مشغول کرده و میکند این است که افراد معترض اجتماعی در کل ایران بسیارند و فقط افراد خاصی(فعال)انهم در شرایط خاص دستگیر می شوند و در زندان انان را به افراد خاصی تحویل می دهند که با ایرانیان دیگر غیر قابل مقایسه می باشند.ای کاش در مطالبت می نوشتی که ایا همه بازجویان و بازپرسان فارس بودند و یا افرادی از کرمانشاه،اذر ابادگان و یا افرادی از قومهای دیگر ایرانی هم با شما برخورد غیر انسانی داشته اند؟به امید روزی که در ایران، نه تجزیه طلب و نه دشمن انسان و نه زندان برای انسان( دلسوزان ایران و ایرانی ) در کشور داشته باشیم و ایرانیان مسلمان و غیر مسلمان در کنار هم زندگی خوب و خوشی را سپری نمایند.
چقدر دردناک. با خواندن نوشته ات باز هم اشک ریختم. چقدر خوشحالم که آزادی. و این هم شجاعت و مقاومت رو نمیتوان حتی تصور کنم.
ارسال کردن دیدگاه جدید