عیسى و دخترش عصمت
شهرنوش پارسیپور –در برنامه هفته پیش گفتم که عیسى مرد خودساختهاى بود. او که محصول یک عشق پنهان بود در کودکى به روستائیان سپرده شد و در ده پرورش یافت. بعدها موفق شد کارخانههاى متعددى بسازد، سپس سرمایه خود را متوجه کشت صنعتى کرد و تمامى کارخانههاى خود را فروخت تا درآمد آنها را صرف توسعه کشاورزى بکند. اما تلاش او مصادف شد با اصلاحات ارضى و عیسى به خاک سیاه نشست.
پیش از آن در هنگامى که مرد ثروتمندى بود خانه کاخمانندى ساخت. در همسایگى او مردى نانوا زندگى مىکرد که هرچه عیسى پافشارى کرد تا خانهاش را بفروشد تا او بتواند آن را به خانهاش اضافه کند، مقاومت کرد و نفروخت. عیسى که از دست مرد بسیار خشمگین بود، اما خانهاش را طورى ساخت تا پنجرههاى خانه مرد نانوا کور شود و دیگر آفتابگیر نباشد.
یک روز سر سفره ناهار گفته بود دیدید چطورى آفتابش را گرفتم. اینک اما از حقایق تلخ زندگى اینکه عیساى مقروض که زندگىاش به باد رفته بود از دست طلبکارها به فرانسه گریخت و مقیم پاریس شد. بر اساس گفته دخترش او در فرانسه هرگز موفق نشد در خانهاى زندگى کند که آفتابى باشد. خانههاى او همیشه در جهت شمال قرار داشت.
البته عیسى مرد شرورى نبود، بدجنس هم نبود، اما یک کار بد کرد و پاسخش را اندکى بعد دریافت کرد. عصمت، دخترش که با پسر عمویش ازدواج کرده بود در دومین بارى که باردار شد یک پسر عقبمانده به دنیا آورد. شاخه کوچکى از این خانواده عقبمانده بودند که پسرک به آنها رفت. اندکى پس از به دنیا آمدن این پسر بود که عیسى با بدبیارى روبرو شد. اینک خانوادهاى که در ناز و نعمت زندگى مىکردند، دچار عسرت و تنگدستى شدند. عصمت که همیشه تجسم زن خوب و آرمانى بود، اینبار نیز به قالب مادر دلسوزى درآمد که از بچه عقبمانده خود نگهدارى مى کند. واقعیت آن است که درجه عقبماندگى پسرک از عمهاش شدیدتر بود. عمه حرف مىزد و مىتوانست کارهاى کوچکى را به انجام برساند، اما کوشان، پسر عصمت قادر به حرف زدن نبود. در آغاز تولد او خانواده از راز عقبماندگىاش بىاطلاع بود. اما با گذشت زمان روشن شد که پسرک طبیعى نیست. او به جاى آنکه همانند بچهها سینهخیز یا روى چهار دست و پا حرکت کند، روى زمین مىغلتید. با تأخیر زیاد راه افتاد و هرگز زبان باز نکرد. عصمت که زن مثبت و فعالى بود به فکر درمان پسر افتاد. او را با خود به سفرهاى متعددى به اروپا برد و کوشید راه حلى بیابد. کار حتى به جایى رسید که به این فکر کرد که آیا مىشود مغز بچه را با مغز یک موجود فعال عوض کند. او سالیان سال امید خود را از دست نداد. به شدت در تربیت بچه خود کوشا بود. هرگز هیچکس ندید که روى لباس بچه لک یا کثافتى باشد. هرگز صورت یا دستش کثیف نبود و کم کم موفق شد به او آداب خوردن را بیاموزد. این تنها کارى بود که بچه مىتوانست انجام بدهد. در باقى اوقات رادیویى بهدست داشت و با دقت به آن گوش مىداد. رادیو در حقیقت پناهگاه بچه عقبمانده بود و هرگاه رادیو را از او مىگرفتند، حالت پریشاناحوالترى پیدا مىکرد.
همیشه فکر مىکند اگر بمیرد چه بر سر این پسر خواهد آمد.
در این ایام با سقوط مالى عیسى، خانواده در جاده سراشیب افتاد. اینک تمام امید عصمت به کار شوهرش بود. با شروع انقلاب اسلامى اوضاع بسیار بدتر از بد شد. عیسى با این امید که شاید املاکش را پس بگیرد به ایران آمد. تلاش مختصرى کرده بود تا حداقل بخشى از زمینهایش را پس بگیرد که روزى حادثه در خانه آنها را زد. سه مرد به در خانه عیسى آمده بودند تا او را ببینند. این سه مرد لباس روستایى به تن داشتند. عیسى به این تصور که پیامى از روستا براى او آوردهاند به مقابل در رفت. سه مرد بىسر و صدا به جان او افتادند و تا مىخورد کتکش زدند. اینان کسانى بودند که زمینهاى او را مصادره کرده بودند و خبر داشتند که دارد اقداماتى برای پس گرفتن زمینهایش مىکند. در این جریان عیسى به زحمت جان سالم بهدر برد و خونین و مالین روى زمین افتاد. هفته بعد به پاریس پرواز کرد و در همان شهر بود که زندگىاش به پایان رسید.
اینک عصمت به عنوان فرزند بزرگ خانواده به محور اصلى تبدیل شد. او که به دلیل وجود فرزند عقبماندهاش امکان بیرون رفتن از خانه را نداشت، اغلب میهمانى برپا مىکرد و خویشان و دوستان را دعوت مىگرفت. این تنها تفریح این زن بود که بسیار هم برایش گران تمام مىشد و زحمت زیادى داشت. اما از اینکار لذت مى برد. اما با آغاز انقلاب اسلامى این تفریح نیز به پایان رسید. شوهر عصمت کار خود را از دست داد و خانواده بهراستى به خاک سیاه نشست. شوهر در طى سالها و به پشتوانه کارى که داشت از مردم پول قرض مىگرفت و به آنها سود مىداد. اینک اما دیگر نه تنها امکان قرض گرفتن وجود نداشت، بلکه باید قرضهاى پیشین نیز پرداخت مىشد. چنین بود که خانه قدیمى و زیباى آنها به فروش رفت و تمام پول آن صرف پرداخت قرضها شد. عصمت بهراستى با سیلى صورت خود را سرخ نگه مىداشت. گاهى دریچه امیدى باز مىشد و بیدرنگ بسته مىشد.
هنگامى که پدر عصمت در فرانسه از دنیا رفت دنیاى عصمت نیز در هم فروریخت. مرگ پدر مغاکى بود که با هیچ چیز نمىشد آن را پر کرد. این مرگ نشانه پایان یک عصر براى خانواده او بود. عصمت ناگهان به فکر افتاد که بکوشد اموال غیر منقول خانواده در آذربایجان را پس بگیرد. او به همراه پسرش از ادارهاى به ادارهاى مىرفت و مىکوشید ثابت کند که پدرش این زمینها را خریده بوده و روى آنها کشت صنعتى انجام داده است. جالب است که در این رفت و آمدها پسر عقبماندهاش به یکى از اهرمهاى موفقیت او تبدیل شده بود. البته عصمت مجبور بود پسر را به همراه ببرد چون کسى براى نگهدارى از او وجود نداشت. اما در عمل مردم از دیدن زنى که مردى عقبمانده را دنبال خود مىکشد، دچار احساس احترام زیادى مىشدند. تلاشهاى عصمت عاقبت به ثمر رسید. دولت اجازه تصرف این زمینها را به خانواده داد، اما حالا مشکل این بود که چه کسى برود و این زمینها را دوباره تصرف کند. یک عیساى نوین و با انرژى لازم بود که دست به چنین کارى بزند. این داستان کم و بیش شبیه داستان زندگى مالک اصلى شهر سانفرانسیسکوست که پس از کشف طلا در منطقه کالیفرنیا مورد هجوم مردم قرار گرفت و املاک او تصرف شد. این مرد سالها و سالها در ادارههاى مختلفى که در همین شهر سانفرانسیسکو ساخته شده بود دوید تا عاقبت پس از سالها موفق شد حکم تخلیه شهر را بگیرد. اکنون اما او به نیرویى نیاز داشت که این جمعیت را از شهر بیرون کند. مالک سانفرانسیسکو ظاهراً روى همان پلههاى کاخ دادگسترى سانفرانسیسکو از دنیا رفت.
عصمت البته هشیارتر از این مرد بود. او بسیار عاقلانه درک کرد که امکان تصرف دوباره این زمینها وجود ندارد. اما هنوز هم در میان سخنانش این نکته امیدوارکننده به چشم مىخورد که ما بالاخره زمینهاى خود را پس خواهیم گرفت. در حقیقت شباهتى میان عصمت و پدرش عیسى وجود دارد. هر دوى آنها داراى اراده آهنین بودند. یکى در عالم مردانه موفق شده بود از پائینترین جا به بالاترین جا برسد و دیگرى با پاىزنى و مداومت و کار شبانهروزى یک نقطه اتکا براى تمام خانواده بهوجود آورد. هرگز هم دیده نشد که از بخت بد خود بنالد. پسر عقبمانده او اینک مرد مسنىست که مادر با نگرانى او را نگاه مىکند. همیشه فکر مىکند اگر بمیرد چه بر سر این پسر خواهد آمد.
شهرنوشپارسیپور در زمانه:
::برنامه رادیویی «با خانم نویسنده» در کتاب زمانه::
::برنامههای رادیویی شهرنوش پارسیپور در رادیو زمانه::
::وبسایت شهرنوش پارسیپور::
http://www.radiozamaneh.com/taxonomy/term/2271
البته این برنامه در لیست برنامه های بالا نبود ولی بعدا بنام عصمت و عقب ماندگی ذهنی پیداش کردم.اینکه چرا این مقاله نباید در لیست مقالات باشد جای سوال دارد!
اینم آدرسش:
http://www.radiozamaneh.com/print/culture/revayat/2012/07/16/16972
ارسال کردن دیدگاه جدید