خانه | فرهنگ،‌ هنر و ادبيات | روایت زمانه

عصمت و عقب‌ماندگى

دوشنبه, 1391-04-26 02:30
نسخه قابل چاپنسخه قابل چاپ
گزارش زندگى ما- شماره ٧٧
شهرنوش پارسی‌پور

شهرنوش پارسی‌پور - پدر عصمت مرتجع نبود، اما براى خودش عقایدى داشت. مثلاً به نظر او شش کلاس سواد براى دختر کافى بود. استدلال مى‌کرد که مگر بنا نیست او بتواند بخواند و بنویسد؟ خوب شش کلاس کافى‌ست. خود من فقط چهار کلاس سواد دارم و این همه هم موفق هستم.

البته راست مى‌گفت. او با سواد اندکى کارش را آغاز کرده بود؛ از کوره‌هاى آجرپزى. اوستاى کار شده بود و بعد چند کوره خریده بود. ابتکار کوچکى او را ثروتمند کرد. روزى از ملاتى که به داخل کوره ریخته شد چند دانه آجر رنگ به رنگ به‌دست آمد که بسیار زیبا بودند. او این‌کار را ادامه داد و به‌زودى آجرهاى رنگ به رنگ او به مصالح اصلى بناى خانه‌هاى تهران تبدیل شد.

 

 

پدر عصمت همیشه پیش خودش فکر مى کرد یک پا حرامزاده است. در حقیقت او محصول یک عشق ممنوع بود. حاکم شهر کوچکى در خراسان غربى به زن جوان بیوه‌اى دل بسته بود. اما بیوه پسر بسیار بدخلقى داشت که در سن هیجده‌سالگى همانند قمر وزیر از مادرش مراقبت مى‌کرد. بیوه که پسرش را در چهارده‌سالگى به‌دنیا آورده بود، حالا در سن سى و دوسالگى در اوج طراوت و زیبایى بود. حاکم موفق شده بود بیوه را تصاحب کند. او را صیغه کرده بود و این رابطه زمان کوتاهى به درازا کشیده بود. محصول این رابطه عیسى، پدر عصمت بود. نام عیسى را خود حاکم بر پسر نهاده بود، چون زمانى با میسیونرهاى مذهبى مسیحى مراوده کرده بود و تا حدى دل در گرو عقاید آن‌ها داشت. به مادر عیسى گفته بود اگر بچه پسر شد نامش را عیسى بگذارد. اما مادر عیسى که موفق شده بود ۹ ماه باردارى‌اش را از چشم پسر پنهان کند، موفق شده بود عیسى را از‌‌ همان بدو تولد به یک خانواده روستایى در کوهپایه‌هاى قزوین بسپرد. او که در اصل تهرانى بود و در جریان یک سفر خانوادگى دل به حاکم باخته بود، براى مدتى رابطه‌اش را با او حفظ کرد و بعد دیگر چشمان تیزبین پسر با دقت بیشترى متوجه مادر شد.
 

 

کمى عجیب به‌نظر مى‌رسد که زنى بتواند ۹ ماه باردارى‌اش را از چشم پسرش پنهان کند. اما اگر پسر اهل زندگى در حرم نباشد و در عین حال آنقدر بدخلق باشد که همه مستخدمان از ترس جرأت نکنند با او حرف بزنند، این‌کار امکان‌پذیر است.

 

این مرد عاقبت نیز جانش را بر سر بدخُلقى‌اش گذاشت. زمانى، در سنین میان‌سالى دچار بیمارى قند شد. پزشک دستور داد که از ادرار او آزمایش به عمل بیاید. آقاى بدخلق ادرارش را در شیشه کرد و به‌دست مستخدم داد تا به آزمایشگاه ببرد. مستخدم در راه شیشه را شکست، و هرچه فکر کرد دید جرأت نمى‌کند حقیقت را به آقا بگوید. پس خودش در شیشه‌اى ادرار کرد و آن را به آزمایشگاه سپرد. جواب آزمایش فوق‌العاده بود. آقا در ‌‌نهایت سلامت قرار داشت. زمان قدیم بود و مثل حالا نبود که هر روز آزمایش کنند. آقا پس آنقدر با چاى قند خورد تا عاقبت جانش را از دست داد. اما فعلاً با این صحنه فاصله زیادى داریم.

 

عیسى دور از پدر و مادر، و در آغوش زنى روستایى بزرگ شد.

عیسى دور از پدر و مادر و در آغوش زنى روستایى بزرگ شد. بعد‌ها همین خانواده روستایى را به عنوان خانواده خود مى‌شناخت. او در سن هشت‌سالگى شاهد صحنه دردناک عجیبى شد. بچه‌اى در روستا به‌دنیا آمده بود که در هنگام دندان در آوردنش مردم متوجه شدند که نخست دندان فک بالا رشد کرده. بر طبق قاعده به طور معمول دندان پائین نخست نیش مى‌زند. اهل ده مشورت کردند و به این نتیجه رسیدند که این‌کار خدا نیست و کار شیطان است. پس بچه بیچاره را‌‌ همان‌طور زنده در چادر شبى پیچیدند و از بالاى بلندى به پائین پرتاب کردند. البته بچه مُرد و ده از شر دخالت شیطان رهایى یافت. روشن است که عیساى بچه‌سال از این صحنه درس عبرت گرفت. او در عین حال تفاوت اساسى با بچه هاى ده داشت. مادر خوانده‌اش به او گفته بود که فرزند یک حاکم و یک زن شهرنشین است. از سوى دیگر نمایندگانى مرتب از شهر به روستا مى‌رفتند و به عیسى سر مى‌زدند و به خانواده روستایى او پول مى‌دادند. چنین شد که عیسی در چهارده‌سالگى‌ کفش و کلاه کرد و راهى شهر شد. او از وجود برادر بدخلقش اطلاع داشت و مى‌دانست که مادرش در عاقبت کار به همسرى حاکم در آمده و براى مدت کوتاهى با او زندگى کرده و برادر از این جریان مطلع بوده است. پس عیسى به شهر که رسید پرسان پرسان سراغ دفتر روزنامه برادرش را گرفت. برادر بدخلق عیسى روزنامه‌اى چاپ مى‌کرد و آدم مشهورى بود. عیساى نوجوان خود را به او معرفى کرد و آنقدر مهارت به خرج داد که برادر بر خلاف عادت، او را با خوش‌رویى پذیرفت.

 

موقعیت عیسى یک‌شبه تغییر کرد. اکنون او شهرنشین و در رابطه با خانواده محترمى بود، اما از آنجایى که در ده در کار گل آجر خام درست مى‌کرد، اینک در شهر نیز به این کار روى آورد. عیسى ابتکارات دیگرى نیز کرد و به نخستین کسى تبدیل شد که ماشین‌هاى ویژه شیرینى‌پزى را وارد کشور کرد. او موفق شد یکى از بزرگ‌ترین خانه‌هاى تهران را بسازد، همچنین با یک خانواده بسیار قدیمى وصلت کرد و فرزندانش یکى پس از دیگرى به دنیا آمدند. عصمت نخستین فرزند بود. دخترى بسیار زیبا. اینک عیسى با خانواده پدرى‌اش نیز مراوده داشت و برادر‌زاده‌اش را بسیار دوست مى داشت. پس هنگامى که دختر به دنیا آمد ناف او را براى برادرزاده‌اش برید. سال‌ها پس از به دنیا آمدن عصمت روشن شد که عمه عصمت دچار عقب‌ماندگى ذهنى‌ست. بر طبق روال زندگى قدیم دختر را به شوهر داده بودند تا بلکه عقب‌ماندگى‌اش جبران شود، اما نتیجه این ازدواج غلط، به دنیا آمدن سه عقب‌مانده دیگر بود. بچه چهارم این زن عقب‌مانده دختر هشیارى بود که بعد‌ها تمام تلاش خود را متوجه نگهدارى از عقب‌ماندگان کرد و هرگز ازدواج نکرد.

 

البته این حوادث آرام و به کندى رخ مى‌داد. عصمت را در سن پانزده‌سالگى به عقد پسرعمویش درآوردند. عصمت پسرعمو را دوست داشت و از کودکى عادت کرده بود خود را همسر او بداند. او که بر طبق فلسفه پدر فقط تا کلاس ششم درس خوانده بود، در عین حال یکى از شیک‌پوش‌ترین دختران شهر بود، چون عیسى باور داشت که زنان باید بتوانند در جامعه و در محافل زنان بدرخشند و به این ترتیب موقعیت خود را تثبیت کنند. او دختران بعدى‌اش را پس از پایان کلاس ششم ابتدائى به سوئیس فرستاد تا زبان فرانسه و آداب معاشرت اروپایى را در حد معقول بیاموزند و بتوانند شوهران پولدارى نصیب خود کنند.

 

عیسى اما اشتباه عجیبى مرتکب شد. او که در روستا بزرگ شده بود و با زندگى روستایى اخت بود چندین ده را در آذربایجان خرید و تصمیم گرفت روستاهاى صنعتى درست کند. او در جریان این تغییر عظیم در زندگى یک به یک کارخانه‌هایش را فروخت و درآمد حاصله را در روستا‌ها ریخت. دریاچه‌اى مصنوعى درست کرد و تخم ماهى قزل‌آلا را پرورش داد. روستا‌ها را مکانیزه کرد و تمام توان زندگى شهرى خود را صرف روستا کرد. اما در همین زمان ناگهان از طرف شاه انقلاب سفید اعلام شد و زمین‌هاى روستایى اربابان میان روستائیان تقسیم شد. عیسى یک‌شبه به خاک سیاه نشست. او نه تنها کارخانه‌هاى خود را فروخته و خرج روستا کرده بود، بلکه مقدار زیادى قرض بالا آورده بود. بدین ترتیب او که به عنوان یک میلیونر بار‌ها مصاحبه کرده بود و به جوان‌ها راه‌هاى موفقیت را نشان مى‌داد، به مرد زمین‌خورده‌اى تبدیل شد که طلب‌کاران دربه‌در دنبال او بودند.

 

او زمانى در هنگام ساختن خانه خود کوشیده بود خانه نانوائى را که در همسایگى‌اش بود بخرد و در خانه‌اش بیندازد. نانوا با تمام قوا از فروختن خانه‌اش امتناع کرده بود...
شرح این ماجرا در برنامه بعدی مى‌آید.
 

شهرنوش‌پارسی‌پور در زمانه:

::برنامه رادیویی «با خانم نویسنده» در کتاب زمانه::

::برنامه‌های رادیویی شهرنوش پارسی‌پور در رادیو زمانه::
::وب‌سایت شهرنوش پارسی‌پور:: 

Share this
Share/Save/Bookmark

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.

لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.

کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و
منتشر نخواهد شد.

 

لینک به ادیتور زمانه:         

برای عبور از سد فیلترینگ

پرونده ۱۳۹۱ / چشم‌انداز ۱۳۹۲

مشخصات تازه دریافت برنامه های رادیو زمانه  از ماهواره:

ماهواره  :Eutelsat

هفت درجه شرقی

پولاریزاسیون افقی 

سیمبول ریت ۲۲

فرکانس ۱۰۷۲۱مگاهرتز

همیاران ما