خانه | فرهنگ،‌ هنر و ادبيات | خاک

تهران، ۱۵ اوت ۱۹۶۸

جمعه, 1390-05-28 06:38
نسخه قابل چاپنسخه قابل چاپ
رمان بی‌لنگر به شکل داستان دنباله‌دار در رادیو زمانه
بهمن شعله‌ور

 بهمن شعله‌ور، بی‌لنگر، فصل نهم، دفتر خاطرات فرهنگ، تهران ۱۵ اوت ۱۹۶۸- نزدیک به یک سال از آخرین گفت‌وگویم با بابا گذشته. سال اول حقوق را گذراندم. جریانات به‌ همان صورت که بابا پیش‌بینی کرده بود پیش رفت. من یادداشت‌های هنگفتی سر کلاس برداشته‌ام و به ساواک گزارش داده‌ام.

دیوانه‌شان کرده‌ام. هر چیزی را که به سیاست ربط دارد گزارش داده‌ام. و در تحصیل در رشته حقوق همه چیز به سیاست ربط دارد. هی به من گفته‌اند “کمتر کن! کمتر کن!” جناب سرهنگ به من گفته اگر سرویس یادداشت‌برداری می‌خواست سرویس یادداشت‌بر‌داری استخدام می‌کرد. گفته این درس‌های تحمل‌ناپذیر را یک بار خوانده، امتحان داده، و قبول شده. لازم نیست دوباره آن‌ها را، پس از عبور از روده‌های خودم، قاشق قاشق دهان او بگذارم. بالاخره به من گفته‌اند که گفته‌های استاد‌ها را فراموش کنم و تمام کوششم را فقط روی گزارش دادن حرف‌های دانشجویان متمرکز بکنم.
 

بیرون کلاس موفقیت بی‌نظیری داشته‌ام. جدیت و اشتیاق بی‌اندازه من در انقلابی شدن، در نقش انقلابی بازی کردن، در انقلابی‌ها را جستجو کردن، باعث شده که تمام گروه‌ها از دیدن ریخت من بیزار باشند. تمام دانشکده مرا جاسوس و خبرچین شماره یک می‌داند. در کلاس، هر کجا که بنشینم، صندلی دست راست و دست چپم خالی می‌ماند. همه از من مثل جذامی‌ها پرهیز می‌کنند. وقتی توی خیابان راه می‌روم کلمات “جاسوس” و “خبرچین” را پشت سرم فریاد می‌زنند. در روزهای برفی آماج درجه یک گلوله‌های برف گله گله همکلاسی هستم. وقتی راه می‌روم انقدر جلوی پایم تف می‌کنند که دیگر حسابش را نگه نمی‌دارم.
 

مواظبم ببینم کی کسی می‌خواهد توی صورتم تف کند. به موقع خواهند دید که تند‌تر از آنکه آن‌ها بتوانند تف کنند من می‌توانم صورتم را با دست‌هایم بپوشانم. هیچ دوستی ندارم. دانشجوهایی که به ندرت، از سر ترحم، با من حرف می‌زنند پسر‌ها و دخترهای افسران ارتش و مأموران عالیرتبه دولتند. احتمالاً دو تا جاسوس دیگر ساواک هم در میان آن‌ها هستند. آن‌ها گروه کوچکی را تشکیل می‌دهند که بقیه کلاس از آن‌ها هم پرهیز می‌کنند. اما چون من از آن‌ها هم پرهیز می‌کنم برای خودم یک گروه به خصوص شده‌ام: یک اکثریت یک نفره.
 

در زمینه عشق و عاشقی، تنها یک دختر است که به من کوچک‌ترین توجهی نشان می‌دهد. می‌گوید که دلش برای من و تنهائیم می‌سوزد. او دختر یک سرلشگر ارتش است که محبوب کسی نیست، چونکه نه به خوشگلی معروف است، نه به با هوشی، و نه به فروتنی. ممکن هم هست که من راست راستی دلش را برده باشم. اما او هم چون هیچ دلگرمی از من ندیده، بالاخره دارد امیدش را از من می‌برد.
 

آنچه مایه شگفتی همه است این است که من با خوشرویی هر گونه توهینی را تحمل می‌کنم، انگار که از مطرود بودن خودم خوشحالم. و واقعیت هم همین است. آنچه مایه شگفتی خود من است این است که ابداً احساس تنهایی نمی‌کنم. احساس می‌کنم که در هر قدمی که برمی‌دارم بابا مرا همراهی می‌کند. احساس می‌کنم که دارم دوره نوجوانی او را دوباره می‌گذرانم. با هر تحقیری، با هر توهینی که پشت سرم می‌شنوم، با هر گلوله برفی که توی صورتم می‌زنند، با هر تفی که جلوی پایم می‌ا‌ندازند، احساس می‌کنم بابا را کمی بهتر می‌شناسم. و اسکندر را هم همینطور. گاهی وقتی با جوانی رو در رو هستم که با تحقیر و تنفر محض بمن خیره شده است، احساس می‌کنم که با اسکندر رو برو هستم. او را با آن چهار تا حیوان در آن زیرزمین تاریک مجسم می‌کنم و نگرانش می‌شوم. آیا او هم مثل من بالا خواهد آورد یا کاری را خواهد کرد که اسکندر با عمو جلال کرده بود؟ با چشم‌های آماسیده به مخاطبش نگاه خواهد کرد و خواهد گفت “باز تو رو فرستادن که کثافت‌کاریاشونو براشون بکنی؟”
 

اما من احساس نمی‌کنم که دارم کثافت‌کاری کسی را برایش می‌کنم. من دارم در دانشکده حقوق تحصیل می‌کنم. اما بیشتر تحصیلم را بیرون از کلاس می‌کنم. بابا حق داشت. من حق انتخاب دارم. به یقین می‌دانم که هرگز رئیس دیوان عالی کشور نخواهم شد. همانطور که به یقین می‌دانم که هرگز قائم مقام نخست وزیر نخواهم شد.

 

چهاردهم ژوئیه ۱۹۶۹

 

بالاخره، به نشانه آنکه من میهن‌دوستی و وفاداریم را به مام وطن ثابت کرده‌ام، به من گذرنامه داده‌اند. من بخشی از دین عظیمم را به اعلیحضرت همایونی، به خاطر تمام اعمال خیانتکارانه خانواده‌ام، ادا کرده‌ام. در کنسولگری آمریکا تقاضای ویزا کرده‌ام. ریز نمراتم را ترجمه و تائید کرده‌ام و از چندین دانشگاه در آمریکا پذیرش خواسته‌ام. امتحان انگلیسی برای دانشجویان خارجی را داده‌ام و با درجه ممتاز قبول شده‌ام. بعد از ترجمه شکسپیر، سئوال‌های امتحان مسخره به نظر می‌آمدند. در واقع امروز یک پذیرش از یک دانشکده امریکایی، “دانشکده ایالتی واترلو،” در ایالت آیوا دریافت کردم. به نظر می‌آید جای بسیار مناسبی برای من است. جایی که بتوانم “واترلوی” خودم را تجربه کنم. ناپلئون گفت “عنصر پنجم: گل.”
 

در‌‌ همان حال که برای رفتن آماده می‌شوم، تحصیلم را در رشته حقوق دنبال می‌کنم. امتحان‌هایم را، چنانکه در خور پسر رئیس دیوان عالی کشور است، با نمرات درخشان گذرانده‌ام. در موشکافی در مسائل زیرکانه حقوقی، به خصوص در حقوق قانون اساسی، استاد شده‌ام. شاید رئیس دیوان عالی کشور به مراد خود برسد و خانواده شادزاد بار دیگر یک حقوقدان قانون اساسی پرورش دهد. حالا دیگر هیچ دلم نمی‌خواهد که این آب و خاک را ترک کنم.
 

وضع مطرود و منفور بودنم هیچ تغییری نکرده است. از اشتیاق من به نفوذ در سازمان‌های مخفی دانشجویی کمی کاسته شده است، چون که ساواک از من، به عنوان بی‌عرضه‌ترین جاسوس و خبرچین خود، قطع امید کرده است. تنها و بشاش به راه خودم می‌روم، آن چنان بشاش که کسی تحمل دیدنش را ندارد. 
 

پای تلفن صدای سیروس را می‌شنیدم که از فرط هیجان و بیم و احترام و سپاس می‌لرزید. پشت سر هم می‌گفت «هر کاری که بخوای، بابا جون! هر کاری که بخوای!» سال‌ها بود که بابا با تلفن با او صحبت نکرده بود، و حالا یکباره غافلگیرش کرده بود.

یکی از دخترهای کلاس یک روز مشتش را جلوی صورت من تکان داد و گفت “چه خبر خوشی داری؟” یکی دیگر گفت “کاش می‌تونستم اون لبخندو از لبت محو کنم!” دختر‌ها بیشتر به من پرخاش می‌کنند. فکر می‌کنند احتمال کمتری دارد که من گزارش آن‌ها را بدهم، گو اینکه هیچکس نمی‌تواند موردی را نام ببرد که من گزارش کسی را داده باشم یا برای کسی هیچ نوع گرفتاری درست کرده باشم. ممکن هم هست که بالاخره از کارم سر درآورده‌اند، ماهیتم را کشف کرده‌اند. فهمیده‌اند که من از سر قصد عرضه هیچ کاری را ندارم، از جمله جاسوسی را، که من یک بی‌عرضه تعمدی هستم.

 

اول سپتامبر ۱۹۶۹

 

پنج هفته است که تقاضای ویزای امریکا را کرده‌ام و هنوز خبری از آن نیست. بنا به اصرار بابا هر هفته در تمام این پنج هفته سری به کنسولگری امریکا زده‌ام. اول به نظر می‌رسید که با دعوتنامه و تعهد مخارجی که سیروس فرستاده بود، با پذیرش دانشگاه، و با نمره‌های درخشان من در امتحان زبان انگلیسی، گرفتن ویزای من چند روزی بیشتر طول نکشد. اما هنوز هیچ خبری نیست که نیست. بابا می‌گوید که یک کلکی در کار است. گمانش آن است که، همانطور که پیش‌بینی کرده بود، گذرنامه را به من داده‌اند، اما کاری خواهند کرد که به من ویزا ندهند.

 

دهم اکتبر ۱۹۶۹

 

در کنسولگری بالاخره به من گفته‌اند که به من ویزا نخواهند داد. منشی پشت میز نمی‌تواند دلیلی برای این کار بیاورد. تقضای ملاقات با کنسول را می‌کنم، چون می‌دانم که بابا روی این کار اصرار خواهد کرد. می‌گویند کنسول گرفتار‌تر از آن است که با من ملاقات کند. من راه خانه را در پیش می‌گیرم.
روز بعد بابا دوباره مرا به کنسولگری می‌فرستد تا در دیدن کنسول، کنسول‌یار، یک مأمور کنسولی، یا هر کسی که بتواند دلیلی به من ارائه بدهد، اصرار کنم. “باید به تو دلیلی ارائه بدن. من انقدر دیگه از قانون سرم می‌شه، حتی از قانون اونا. باید بهت یک دلیل ارائه بدن، یک دلیل کتبی. در این مورد اصرار کن.” خیلی عصبانی است.

روز دیگر به کنسولگری برمی‌گردم و اصرار به دیدن یک مأمور کنسولی می‌کنم. به من می‌گویند که هیچکس وقت دیدن مرا در آن روز ندارد. من تقاضای ملاقات برای یک روز دیگر می‌کنم، برای هر روزی که وقت دارند. به من برای هفته بعد وقت ملاقات می‌دهند. هفته دیگر برمی‌گردم و موفق به دیدن یک کنسولیار می‌شوم. او پرونده مرا سرسری ورق می‌زند و می‌گوید که بنا به گزارش مقامات مسئول کشور من، من یک عنصر خرابکارم. دلیل رد ویزای من آن است. من می‌پرسم که آیا ممکن است این جواب را به صورت کتبی به من بدهند. جوابی که می‌گیرم منفی است. اصرار کنم، طوری که می‌دانم بابا می‌خواهد اصرار کنم. می‌پرسم من چطور می‌توانم خرابکار باشم؟ من حتی معنی کلمه را هم نمی‌دانم. من فقط هجده سال دارم. هیچوقت در سیاست دخالت نکرده‌ام. هیچ نوع سابقه پلیسی ندارم. کنسولیار مؤدبانه به من خاطر نشان می‌کند که بحث و جدال من با او نیست. می‌گوید این صحبتی است بین من و مقامات مسئول کشورم. 
 

پنج هفته است که تقاضای ویزای امریکا را کرده‌ام و هنوز خبری از آن نیست

می‌گوید “ما باید به اطلاعاتی که مأمورین امنیتی شما می‌دن اعتماد کنیم. ما خودمون اطلاعات جمع‌آوری نمی‌کنیم. اگر از نظر ساواک شما خرابکارید، ما نمی‌تونیم به شما اجازه ورود به آمریکا بدهیم.” بلند می‌شود و مؤدبانه به من می‌فهماند که وقت ملاقات تمام شده است.
 

من قانع شده‌ام، اما بابا نه. من می‌توانم همین جا بمانم. می‌توانم بخوانم و بنویسم و توی تآتر بازی کنم و حقوق هم بخوانم. واترلو می‌تواند صبر کند. اما بابا مطلب را به صورتی دیگر می‌بیند. باید برگردم به ساواک پیش به قول او، “سرهنگ وکیل عدلیه “ام. باید به او بگویم که آدم مزور و دوروئی است. باید بهش بگویم که بهتر است گزارششان را عوض کنند، وگرنه هرچه ببینند از چشم خودشان دیده‌اند.
داد می‌زند “بگو نمی‌تونن منو اینجور بازیچه دست خودشون بکنن. ممکنه که من فقط به اسم رئیس دیوان عالی کشور باشم. اما هنوزم رئیس همون دیوان عالی کشور سگ صاحابم. دهنمو وامی‌کنم. با بی. بی. سی مصاحبه می‌کنم. با عفو بین‌المللی مصاحبه می‌کنم. با سازمان ملل صحبت می‌کنم. با دیوان بین‌المللی لاهه صحبت می‌کنم. بذار بیان منم ببرن زندون، شکنجه‌م بدن، بکشنم، تا همه دنیا بدونن چه عفریت‌هایی هستن.”
 

بعد از آنکه آتشش کمی فروکش کرده، تصمیم می‌گیرد در استراتژی خودش تجدید نظر کند. به من می‌گوید در گفتن آن حرف‌ها کمی دست نگه دارم. می‌گوید اگر کار به آنجا برسد اول دهنش را باز می‌کند و می‌گذارد که آن‌ها بعداً خبردار شوند، وقتی که دیگر کاری از دستشان ساخته نیست. در حال حاضر فقط یک تهدید پوشیده کافی است. قرار بر این می‌شود که من به سرهنگ تلفن کنم و بهش بگویم که چیز خیلی مهمی را می‌خواهم گزارش کنم، به طور حضوری، تا مطمئن شوم که مرا فوراً خواهد پذیرفت. بعد بهش بگویم که پیامی از طرف رئیس دیوان عالی کشور دارم، که یا سوءتفاهم پیش‌آمده را برطرف می‌کنند، یا او عریضه‌ای به پیشگاه اعلیحضرت همایونی تقدیم خواهد کرد. “بهش بگو خیلی جدی می‌گم. خودشون منظورمو می‌فهمن.”
 

من به سرهنگ تلفن می‌کنم و او بلافاصله به من وقت ملاقات می‌دهد. اول خیلی مشتاق است، ولی پس از شنیدن داستان من نومید می‌شود. انتظار داشت که از من خبر یک نوع توطئه انقلابی مهم را بشنود. با این همه روش سازشکارانه‌ای پیش می‌گیرد. به من می‌گوید به پدرم اطمینان بدهم که ساواک به تعهد خود عمل کرده است و این کنسولگری آمریکاست که دارد دروغ می‌گوید. می‌گوید آن‌ها هستند که نمی‌خواهند من پایم را به آمریگا بگذارم و گناه کار را به گردن ساواک می‌اندازند.
 

می‌گوید “ما سپر بلای خوبی برای این‌ها هستیم. به رئیس دیوان کشور بگو کلاه خودشو این وسط قاضی کنه. با این همه شایعه درباره اسکندر، آیا او فکر می‌کنه که کنسول آمریکا خیلی مشتاقه که بذاره برادر اسکندر بره به یک دانشگاه امریکایی و اون شایعات رو تائید کنه؟ نه اینکه بگم اون شایعات واقعیت دارن، هرگز. اما خیال کن یک نفر بتونه تو رو قانع کنه که اون شایعات واقعیت دارن. می‌تونی تصورشو بکنی که تو چه شاهد مهمی می‌تونی بشی برای بعضی ازاون بابا‌ها، عفو بین‌المللی یا هر زهرماری که اسمشون هست؟ روز بعدشم می‌برنت که جلوی اعضاء کمونیست مجلس آمریکا شهادت بدی. آیا رئیس دیوان عالی کشور فکر می‌کنه که این اون چیزیه که کنسول آمریکا می‌خواد؟ اگه هرگز چنین اتفاقی بیفته، اعلیحضرت همایونی گردن همه رو می‌زنه، از جمله گردن رئیس دیوان کشورو.” برای اولین بار می‌بینم که جناب سرهنگ دست از هنرپیشگی برداشته و به خودم می‌گویم نکند این بار راست می‌گوید.

 

یازدهم اکتبر ۱۹۶۹

 

دیروز وقتی تمام این داستان را برای بابا تعریف می‌کردم، او با شکیبایی روی صندلی نشست، گوش کرد، و با عصبیت با سر عصایش بازی کرد. وقتی حرفم تمام شد گفت “همه شون دروغگو و حقه‌باز و دو رو هستن. حالا دیگه هیچوقت نمی‌فهمیم واقعیت قضیه چیه. کنسولگری گناه رو می‌ندازه گردن ساواک و ساواک گناه رو می‌ندازه گردن کنسولگری. به هر صورت نتیجه این می‌شه که ویزایی به دست تو نمی‌آد. با تمام بی‌شرمی و دروغگوئی‌شون، این دفعه ممکنه که سرهنگ داره راستشو می‌گه. آمریکائی‌ها الان ممکنه بیشتر از این سگ‌های هار از داستان اسکندر وحشت داشته باشن. به هر حال اینا سگ‌های اونان. رئیس جمهورشون همین اخیراً به سرکرده سگای اینجا رأی اعتماد داد. ممکنه ناچار بشن برای ملت خودشون توضیح بدن که چرا این سگ‌های دزد جنایتکار استحقاق حمایت مالیات‌بده‌های آمریکا رو دارن.”
 

بعد از کمی مکث اضافه کرد “درخواست نامه‌های ویزاشونو دیده‌م. از زمان جوونی من هیچ عوض نشده. می‌پرسه آیا توی عمرت یک کمونیست رو شناخته‌ی، به یک کمونیست نون و آب داده‌ی، به یک کمونیست پناه داده‌ی، بغل یک کمونیست خوابیده‌ی، به یک کمونیست پول قرض داده‌ی، اما یک کلمه نمی‌پرسه آیا یک فاشیست رو شناخته‌ی، به یک فاشیست نون و آب داده‌ی، به یک فاشیست پناه داده‌ی، بغل یک فاشیست خوابیده‌ی، به یک فاشیست پول قرض داده‌ی؟ یه جایی از مرحله پرت شده‌ان. توی آمریکا فاشیست بودن ایرادی نداره؟ آیا این عقیده‌ای‌ست که می‌خوان مردم دنیا از امریکا داشته باشن؟ آیا قاضی دوگلاس، عضو دیوان عالی کشور امریکا، از متن این درخواست‌نامه خبر داره و کاری برای تعویضش نمی‌کنه؟ برای من سگ زرد برادر شغاله. برای من فرق نمی‌کنه که جونم رو زیر استبداد هیتلر از دست بدم یا استبداد استالین، یا استبداد اعلیحضرت همایونی. همه‌شون یک سگ فاشیستن. و اگه من دهنمو باز کنم وای به حال هر دوشون، هم جناب سرهنگ و هم جناب کنسول.
ناگهان از من خواست که تلفن سیروس را بگیرم. گویی که راه حلی یافته باشد، کاملاً به هیجان آمده بود. گفت” یک تیر دیگه توی ترکش داریم، پیش از اینکه من بزنم به سیم آخر. دادگستری خودمون رو دیده‌یم. حالا بگذار دادگستری اون‌ها رم ببینیم. عدالت شاه رو دیده‌یم، حالا وقتشه که عدالت رئیس جمهورو ببینیم. “
 

دو ساعت طول کشید تا بتوانیم با سیروس در نیویورک تماس بگیریم. هی می‌گفتند که خط اشغال است و هی بابا می‌گفت به‌شان بگویم که دوباره سعی کنند. بابا از آن طرف اتاق داد زد” بهشون بگو که مقام ریاست دیوان عالی کشور می‌خواد با نیویورک صحبت کنه. این باید کنجکاوی اون سگ‌ها رو بربیانگیزه. “
بالاخره تلفن‌چی زنگ زد و گفت که نیویورک روی خط است. صدای سیروس را شنیدیم. بابا تلفن را از دست من گرفت. داد زد” سیروس! یک فرصت دیگه بهت می‌دم که کوتاهی‌های گذشته‌تو جبران کنی، که اعتبار از دست رفته‌تو پیش من دومرتبه به‌دست بیاری. تمام گواهینامه‌هات رو دیده‌م: فروشنده روز، فروشنده هفته، فروشنده ماه، فروشنده سال. حالا یک قلم کار فروشندگی برات دارم، و اگر در این‌کار موفق بشی، اعتبارت رو دومرتبه پیش من به‌دست می‌آری، گو اینکه در هر کار دیگه‌یی من رو نومید کرده‌ی. “
 

پای تلفن صدای سیروس را می‌شنیدم که از فرط هیجان و بیم و احترام و سپاس می‌لرزید. پشت سر هم می‌گفت” هر کاری که بخوای، بابا جون! هر کاری که بخوای! “سال‌ها بود که بابا با تلفن با او صحبت نکرده بود، و حالا یکباره غافلگیرش کرده بود.
 

“ اول راست و پوست‌کنده بمن بگو، و می‌گم راست و پوست کنده! تبعه آمریکا هستی یا نه؟ “
سیروس با صدایی بغض‌آلود گفت” هستم بابا، هستم! “حتماً داشت از خوشحالی اشک می‌ریخت. سال‌ها بود که این مطلب را پنهان کرده بود، مبادا که بخواهد برای دیدن برگردد. ایران تبعیت دوگانه را به رسمیت نمی‌شناخت، گو اینکه برخی از دیپلمات‌ها و مقامات عالیرتبه دولتیمان خودشان تبعیت دوگانه داشتند. خاطره مقامات دولتی به صورت دلبخواهی کار می‌کرد. تنها وقتی که می‌خواستند برای کسی پاپوش بدوزند به یاد مقررات می‌ا‌فتادند. اما در آن لحظه سیروس چنان مشتاق خشنود کردن بابا بود که دیگر برایش فرقی نمی‌کرد.
 

“ پس دلم می‌خواد به نمایندۀ کنگره و به سناتورت نامه بنویسی و ازشون بخوای که به کنسولشان در اینجا تا می‌تونن فشار بیارن که بهشون توضیح بده که چرا به برادر هجده ساله تو که هرگز در تمام عمرش در سیاست مداخله نکرده ویزای آمریکا نمی‌ده. “
 

در این لحظه روی خط تلفن یک صدای تق شنیده شد و بابا فکر کرد که دارند تلفن را قطع می‌کنند. با صدای بلند داد زد” آی شما سگ‌های ساواک! وای به روزتون اگه تلفن رو روی من قطع بکنید! این مقام ریاست دیوان عالی کشوره که داره صحبت می‌کنه. “
 

خط تلفن از سر ترس مطلق دوباره وصل شد.
 

صدای سیروس را دوباره شنیدیم.” الو، الو! بابا جون، هنوز اونجایی؟ “
 

بابا به نرمی گفت” آره پسرم! این سگ‌ها و بوزینه‌های ساواک داشتن با خط تلفن من ور می‌رفتن. ولی حسابشونو رسیدم. یادت نره، به نماینده کنگره و به سناتورت، و به هر آدم صاحب نفوذ دیگه‌ای که می‌شناسی. من از کنسولگریشون دراینجا انتظار جواب دارم. بین خودشون و سگ‌هاشون در اینجا، هی گناه اینو که کی دلش نمی‌خواد فرهنگ وارد امریکا بشه به گردن همدیگه می‌ندازن. “
 

سیروس با صدایی که هنوز با هیجان و سپاس بغض‌آلود بود، داد زد” همین الان دست به‌کار می‌شم، بابا جون! امروز می‌رم واشنگتن، شخصاً باهاشون صحبت می‌کنم. “
 

بابا گفت” بارک الله پسرم! “و گوشی را به من داد. من فقط سلام و علیکی با سیروس کردم، احوالش را پرسیدم، و تلفن را قطع کردم. بابا داشت تلوتلو خوران به طرف اتاق خوابش می‌رفت. من به طرفش دویدم تا بازویش را بگیرم و مطمئن شوم که زمین نخورد. آن همه هیجان کاملاً خسته و کوفته‌اش کرده بود. حتم داشتم که باز فشار خونش کلی بالا رفته. به رختخواب رفت و بقیه شب را خوابید.
 

طرح: رادیو زمانه

 

در همین زمینه:

::رمان بی لنگر در رادیو زمانه::

Share this
Share/Save/Bookmark

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.

لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.

کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و
منتشر نخواهد شد.

 

لینک به ادیتور زمانه:         

برای عبور از سد فیلترینگ

پرونده ۱۳۹۱ / چشم‌انداز ۱۳۹۲

مشخصات تازه دریافت برنامه های رادیو زمانه  از ماهواره:

ماهواره  :Eutelsat

هفت درجه شرقی

پولاریزاسیون افقی 

سیمبول ریت ۲۲

فرکانس ۱۰۷۲۱مگاهرتز

همیاران ما