خانه | فرهنگ،‌ هنر و ادبيات | خاک

واترلو، آیوا، جمعه سیزدهم ژانویه ۱۹۸۴، ساعت ۱۱: ۴۰

جمعه, 1390-05-14 10:45
نسخه قابل چاپنسخه قابل چاپ
رمان بی لنگر به شکل داستان دنباله‌دار در رادیو زمانه
بهمن شعله‌ور

بهمن شعله‌ور، بی‌لنگر، بخش دوم، فصل پنجم، واترلو، آیوا، جمعه سیزدهم ژانویه ۱۹۸۴، ساعت ساعت ۱۱: ۴۰ شب- سیروس همه‌اش می‌کوشید که باز مورد توجه بابا قرار بگیرد. همه‌اش می‌کوشید که با موفقیت‌هایش در حرفه فروشندگی بابا را تحت تأثیر قرار بدهد. مرتباً فتوکپی‌های کمالاتش را در هنر فروشندگی برای بابا می‌فرستاد.

آن یکی که می‌گفت عضو کلوب ملیونرهای پرزیدنت شده برای چند لحظه توجه بابا را جلب کرد. یک لحظه گمان کرد منظورش رئیس جمهور آمریکاست. اما همین که فهمید منظورش پرزیدنت کمپانی بیمه عمر مترو پولیتن نیویورک است و تنها کاری که سیروس کرده این بوده که یک ملیون دلار بیمه عمر فروخته، تحقیرش نسبت به او کمی بیشتر شد. زیر لب گفت «حقه‌بازی. فقط یه ابلهی مثل اون پسره گول این حقه‌بازیا رو می‌خوره.»

 

از آن پس دیگر فقط نگاهی سرسری به نامه‌های سیروس می‌ا‌نداخت. آنجا دیگر کلمات مفهوم خود را از دست داده بودند: کلوب هفت میلیون دلاری‌ها. کلوب پنجاه میلیون دلاری‌ها. وقتی نوشت که حالا دیگر از «بیمه‌فروش» به «بیمه‌گر» ارتقاء پیدا کرده و دارائی‌اش به‌راستی به کمی بیش از یک میلیون دلار می‌رسد، فکر نمی‌کنم بابا حتی معنای آنچه را که می‌خواند فهمید، چه برسد به آنکه تحت تأثیر آن قرار بگیرد. وقتی مجله متروپولیتن را فرستاد، که در آن او را به‌عنوان فروشنده سال در شهر نیویورک معرفی کرده بودند و عکسش را به همراه عکس یک پاسبان، یک مأمور آتش‌نشانی، و یک لوله کش در آن چاپ کرده بودند، بابا همانطور صفحات مجله را ورق زد که صفحات آگهی‌های تجارتی را ورق می‌زد. اول فکر کردم که عکس تمام‌قد سیروس را در وسط مجله ندیده. بعد فهمیدم که نه، آن را دیده و از آن رد شده. وقتی عکس او را در سالن خالی سازمان ملل متحد، پشت پرچم ایران و پلاک سفیر ایران در سازمان ملل دید، چهره‌اش از دردی آشکار دگرگون شد.
 

آدم هی به انتظار بنشیند که پدر خودش، رئیس کل، قاضی‌القضات، پیش از مرگش، حتی یک‌بار هم شده موفقیت‌های پسرش را تصدیق کند. اما بابای من نه. حتماً همه کار باید به وفق مراد او باشد. اگر سیروس وکیل عدلیه، حقوقدان، نشده بود به این معنا بود که او مفت نمی‌ارزید. و حالا هم بعد از مرگش چی برای او گذاشته بود؟ هیچی! دست‌خر و پاچه بز. یک اردنگی ناب. نه اینکه او به پول احتیاج داشته باشد. به دولتی سرت میلیونر بود. تمام دارایی بابا به پنجاه هزار دلار هم نمی‌رسید. مسئله مسئله انصاف بود. همینقدر که وجود او را تصدیق کند. حتی اگر برایش زیر شلواری کثیفش را، پوستین کهنه‌اش را، یک جفت جوراب پاره‌اش را به ارث بگذارد. هیچی! حتی هیچوقت اذعان نکرد که دو تا نوه دارد. و دو تا پسر دیگرش چه تاجی به سرش زدند؟ اسکندر خودش را به کشتن داد، سر هیچ و پوچ، به‌خاطر یک مشت فلان‌شعر انقلابی نیمه‌کمونیستی، که برای پیرمرد بیچاره پیش شاه و مملکت رو سیاهی بار بیاورد و پیش از رسیدن اجلش او را گور به‌گور کند. و فرهنگ عاطل و باطل بار آمد، یک لات عرق‌خور هیچکاره، یک آکتور سه شاهی نیارز، یک محصل حرفه‌ای، یک بچه ترسو که دماغ خودش را نمی‌تواند پاک کند و سرش را توی یک سوراخ کرده و بیرون نمی‌آید.  

زیر لب گفت «اگه بزرگ‌ترین آرزوش داشتن چنین مقامی بود، و به حرف من گوش کرده بود، به‌راحتی می‌تونست بهش برسه. می‌تونست راستی روی اون کرسی نشسته باشه، به‌جای اینکه این عکس قلابی رو بگیره تا ابله‌هایی مثل خودشو تحت تأثیر قرار بده. هر ابلهی می‌تونه با نیم دلار انعام یه همچی عکسی بگیره.»
 

وقتی که نوشت که بچه اولش جاناثان (Jonathan)، دو کیلو و نهصد گرم، متولد شده، سه هفته طول کشید تا بابا یک نامه دو خطی تبریک برایش بنویسد. این تنها کاری بود که در تمام عمرش برای جاناثان کرد. وقتی نوشت که بچه دومش دیوید( David) متولد شده، بابا حتی نامه تبریکی هم برایش نفرستاد. البته این بعد از ماجرای اسکندر بود و در آن‌وقت بابا لابد فکر می‌کرد که دیگر معنایی ندارد که مردم بچه به‌دنیا بیاورند. پتسی، البته، هیچوقت به حساب نیامد. ظاهراً جادوی او روی بابا اثر نکرد. او هرگز نامه‌ای برای فامیل ننوشت و فامیل هم جوابی برای او نفرستاد. تنها مادر جون در نامه‌هایش به سیروس از او نام می‌برد. نامه‌های مادر جون معمولاً با جمله «سلام منو به پتسی برسون،» و به‌ندرت با «روی پتسی رو از طرف من ببوس،» ختم می‌شد.

 

بعد از مرگ بابا، وقتی او تمام دارائیش را در یک «سرمایه امانی» برای تحصیل من گذاشت، سیروس احساس کرد که به‌او خیانت دوجانبه شده است. احساس کرد که حتی بعد از مرگش هم بابا با او کینه‌توزی کرده. تمام عمرش سعی کرده بود که بابا را از خودش راضی نگه دارد، و برای چی؟ او در زندگیش بسیار موفق بود. همه این را می‌دانستند به جز بابا. همه این را تصدیق کرده بودند به جز بابا. اسمش توی روزنامه‌ها چاپ شده بود. روی تلویزیون رفته بود. تنها بیمه‌گری بودکه در کلوب روتاری شهر هوبوکن نیوجرزی عضویت داشت. یک عضو معتبر حزب جمهوریخواه در ایالت نیویورک بود. از او خواسته بودند که تمام ایرانی‌های امریکا را در حزب جمهوریخواه متشکل کند و خودش هم رئیس آن‌ها بشود. فکرش را بکن که این چه مرکز قدرتی می‌شد. مشتری‌هایش وکیل مجلس و سناتور بودند. با فرماندار ایالت نیویورک عکس گرفته بود. یک‌بار در واشنگتن روی سکو و پشت تریبونی صحبت کرده بود که صبح همان‌روز رئیس جمهور امریکا در آنجا مجمع عمومی بیمه‌گران عمر امریکا را افتتاح کرده بود.

 

آدم هی به انتظار بنشیند که پدر خودش، رئیس کل، قاضی‌القضات، پیش از مرگش، حتی یک‌بار هم شده موفقیت‌های پسرش را تصدیق کند. اما بابای من نه. حتماً همه کار باید به وفق مراد او باشد. اگر سیروس وکیل عدلیه، حقوقدان، نشده بود به این معنا بود که او مفت نمی‌ارزید. و حالا هم بعد از مرگش چی برای او گذاشته بود؟ هیچی! دست‌خر و پاچه بز. یک اردنگی ناب. نه اینکه او به پول احتیاج داشته باشد. به دولتی سرت میلیونر بود. تمام دارایی بابا به پنجاه هزار دلار هم نمی‌رسید. مسئله مسئله انصاف بود. همینقدر که وجود او را تصدیق کند. حتی اگر برایش زیر شلواری کثیفش را، پوستین کهنه‌اش را، یک جفت جوراب پاره‌اش را به ارث بگذارد. هیچی! حتی هیچوقت اذعان نکرد که دو تا نوه دارد. و دو تا پسر دیگرش چه تاجی به سرش زدند؟ اسکندر خودش را به کشتن داد، سر هیچ و پوچ، به‌خاطر یک مشت فلان‌شعر انقلابی نیمه‌کمونیستی، که برای پیرمرد بیچاره پیش شاه و مملکت رو سیاهی بار بیاورد و پیش از رسیدن اجلش او را گور به‌گور کند. و فرهنگ عاطل و باطل بار آمد، یک لات عرق‌خور هیچکاره، یک آکتور سه شاهی نیارز، یک محصل حرفه‌ای، یک بچه ترسو که دماغ خودش را نمی‌تواند پاک کند و سرش را توی یک سوراخ کرده و بیرون نمی‌آید.

 

حتی مادرجون هم در مورد او حق مادری را به جا نیاورده بود. مشکل حتی اذعان کرد که عروسی به‌نام پتسی و دو تا نوه به اسم جاناثان و دیوید دارد. اسمشان همیشه «بچه‌ها» ماند. «به بچه‌ها سلام برسان!» «بچه‌ها را ببوس!» شاید هیچوقت اسمشان را یاد هم نگرفت. و بعد از مرگ اسکندر دیگر هیچ خبری از مادر جون نشد. با مرگ اسکندر تمام دنیا برای او مرد، گو اینکه حتی بنا نبود او به طور قطع بداند که اسکندر مرده. هیچکس در تمام فامیل، به جز عمو جلال، با سیروس با عدل و انصاف رفتار نکرده بود. عمو جلال تنها آدمی بود که به موفقیت‌های سیروس واقف بود و ارزش آن‌ها را می‌دانست: یک بچه سنگلج که توی آمریکا برای خودش آدمی شده بود!

 

و حالا داشت تلفن می‌کرد تا بفهمد چرا من خیال دارم برای یک کفن و دفن احمقانه به مملکت برگردم، بدون آنکه بدانم آیا می‌گذارند دو مرتبه خارج شوم، بدون آنکه بدانم آیا زندانی‌ام می‌کنند، تیربارانم می‌کنند، و یا به خدمت سربازی احضارم می‌کنند و می‌فرستندم به جبهه جنگ تا بلکه آنجا کشته بشوم. توی تلفن داد می‌زد «می‌خوای خودتو بکشی؟ خب، همینجا خودتو بکش. پول بلیط طیاره رم حروم نکن. می‌دونی، تشییع جنازه‌های آمریکا توی تمام دنیا زبونزد مردمن. توی آمریکا سگ رو بهتر کفن و دفن می‌کنن که بقیه کشور‌ها آدمارو. توی یه تابوت آبنوس مطلا دفنت می‌کنیم و یه ارکستر جاز دویست نفره هم می‌دیم رو قبرت موزیک جاز بزنن. بازم از بلیط طیاره ارزون‌تر در می‌آد. حالا اگه می‌خواستی برگردی به یه کشور متمدن، دلیلشو می‌فهمیدم. خود فلان فلان شده‌ام هم برمی‌گشتم. اما دیگه صحبت از یه کشور متمدن نیست. من نمی‌دونم اینا سر چی دارن می‌جنگن. من نمی‌دونم چی تو جلد این مردم رفته که دارن همدیگه رو زنده زنده می‌خورن. از همدیگه واسه تمرین تیراندازی استفاده می‌کنن.

 

«قول بهت می‌دم دیکه خیابونارم نمی‌شناسی. منم همینطور. یادت نره، تو چهارده ساله اونجا نبوده‌ی. از پیش از انقلاب. حالا اگه عمو جلال ترتیب کفن و دفن رو نداده بود، که می‌دونیم داده، اگه میت روی زمین دراز بود و سگاداشتن گوشاشو می‌جویدن، می‌فهمیدم که چرا تو باید برگردی و ترتیب کارا رو بدی. اما جوری که من می‌بینم تو می‌ری همه بساط رو به هم می‌ریزی، توی ترتیباتی که برو بچه‌های عمو جلال تا حالا داده‌ن مداخله می‌کنی. یادت نره، من پسر ارشدش بودم. هنوزم هستم. و تصمیم خیلی کارا رو من می‌گیرم.»

 

گفتم «اما نه تصمیم راجع به اینکه من برای کفن و دفن برم یا نه. تنها چیزی که من ازشون خواسته‌م اینه که کفن و دفن رو سه روز عقب بندازن. من کاری به هیچ کار دیگه‌اش ندارم.»
«تو سه روزه می‌خوای چیکار کنی؟»
«تصمیم بگیرم. »
«درباره چی؟»
درباره همه چی.»
 

دوباره داد زد «مرتیکه تو سی و سه ساله که هیچ تصمیمی راجع به هیچی نگرفتی. چه جوری می‌خوای سه روزه راحع به همه چی تصمیم بگیری؟ و چه جوری می‌تونی مثل خر عرق بخوری و سیاه‌مست بشی و تصمیم بگیری؟ می‌دونم این کاریه که همین الان داری می‌کنی. بوی عرق رو از توی تلفن می‌شنوم. تولد اسکندرو بهانه بکنی که عرق بخوری، انگار که واسه مست کردن تو به بهانه احتیاج داری! »

من بدون مبارزطلبی یا تمسخر گفتم «راستشو بخوای بدونی، عرق گاهی چنون حواس آدمو جفت می‌کنه که نگو. امتحانش کن! عرق و قهوه خالی! »
«این چس نفسی‌ها رو واسه من نکن! »
صرفاً از سر کنجکاوی پرسیدم «به هر حال، چه فرقی واسه تو می‌کنه؟»
او با دیرباوری داد زد «به هر حال، چه فرقی واسه من می‌کنه؟ مصبشو بگما! تو برادر کوچیکه منی! تو تنها برادر منی! تو تنها فامیلی هستی که توی این دنیای خراب‌شده واسه من مونده. تو تنها عمویی هستی که بچه‌های من دارن. »
 

 

ناگهان آنچه می‌گفت به نظرم عجیب آمد. در چهارده سالی که من در آمریکا بودم تنها دو بار سیروس را دیده بودم، یک‌بار تنها و یک‌بار به همراه عمو جلال و زن عمو سارا. زنش و دو تا بچه‌اش را یک‌بار دیده بودم، تنها باری که به خانه او رفته بودم و شب را مانده بودم. او هیچوقت به دیدن من نیامده بود. هنوز تمام جزئیات شبی که آنجا ماندم یادم هست. از سر هوس همراه با یک دانشجوی همکلاس که برای یک عروسی به نیویورک می‌رفت، و به بهانه کمک به او در رانندگی، تا نیویورک رانده بودم. از یک تلفن عمومی به سیروس تلفن کردم. جاناثان گوشی را برداشت. من اسمم را گفتم. نشناخت. درجه و شماره ردیفم را دادم. گفتم «من عموتم، عمو فرهنگت.» او تلفن را به کسی رد کرد و گفت «یه بابای عوضیه. می‌گه اسمش عمو نمی‌دونم چه زهرماریه.» من صدای پتسی را شنیدم. دوباره اسمم را به پتسی گفتم.
 

گفتم «من فرهنگم.»
گفت «بعله؟» کاملاً واضح بود که به اطلاعات بیشتری نیاز دارد.
من تکرار کردم «فرهنگ. برادر سیروس. »
دوباره گفت «بعله؟» هنوز منتظر جان‌ کلام بود. متوجه شدم که گرفتاری با شناختن اسم من یا خود من نبود، بلکه بادرک منظور من از تلفن کردن بود. آیا کسی مرده بود؟ آیااسم کسی در وصیت‌نامه‌ای آمده بود؟ آیا کسی می‌خواست پول قرض کند؟ آیا کسی می‌خواست بیمه عمر بخرد؟
گفتم «من توی نیویورکم. گفتم یه تلفنی بهتون بکنم. »
گفت «خیلی لطف کردین.» هنوز منتظر اصل مطلب بود که زبان من از گفتنش قاصر بود.
صدای سیروس را شنیدم که از طرف دیگر اتاق با بی‌صبری می‌پرسید چه کسی روی خط است. پتسی به آرامی گفت «تو رو می‌خوان»، و گوشی را به او داد.

سیروس با ناباوری گفت «فرهنگ؟» و خنده پلکانیش را سر داد. به‌راستی خوشحال شده بود. با صدای بلند و خطاب به بقیه گفت «باورم نمی‌شه. فرهنگه. برادر کوچیکمه، فرهنگ.» و یک خنده پلکانی دیگر کرد. بعد به فکرش رسید که خانواده‌اش می‌بایستی زود‌تر به این مسئله پی برده باشد و اهمیت آن را درک کرده باشد.
 

با یک خنده پلکانی دیگر سر پسرش داد زد «جاناثان، گوساله، این عمو فرهنگته. چی می‌گفتی که یه بابای عوضیه می‌گه اسمش عمو نمی‌دونم چه زهرماریه؟ نشنیدی گفت عمو فرهنگته؟ »
جاناثان از خودش دفاع کرد «گفت عمو یه چیزیه. من چه می‌دونستم کیه؟»
سیروس دوباره داد زد «لامصب، عمو فرهنگته، برادر کوچیکه منه، تنها عموئیه که توی این دنیا داری.»
جاناثان با تعجب و بی‌علاقگی گفت «آهان! اونیکه کریستمس اون دوچرخه‌های ده سرعتی رو برامون فرستاد؟»
سیروس با خنده گفت «نه! اون عمو جلاله. اون عموی منه. این عموی توئه، عمو فرهنگ، برادر من، برادر کوچیکه من. »
جاناثان با‌‌ همان بی‌علاقگی قبلی گفت «آهان! »
زنی با تشر به من می‌گفت که وقتم تمام شده و اگر می‌خواهم به حرفم ادامه بدهم بهتر است یک بیست و پنج سنتی دیگر توی تلفن بیندازم.
سیروس پرسید «چی گفتی؟ »
گفتم «هیچی. تلفن‌چیه بود. می‌گفت یه بیست و پنج سنتی دیگه بندازم. »
«از کجا تلفن می‌کنی؟ »
«از توی نیویورک. یه جائی توی خیابون چهل و دوم. »
او صدای مرا منعکس کرد «خیابون چهل و دوم؟ توی نیویورک؟ باور نمی‌کنم. »
خبر را برای تمام خانواده پخش کرد. «توی نیویورکه. باور نمی‌کنم. توی نیویورکه.»
حتماً در نگاه پتسی اثری از اشتیاق ندیده بود. لابد حدس زد که شاید من این خبر را قبلاً به پتسی داده بودم.
«تو می‌دونستی توی نیویورکه؟ »
پتسی با کمی عصبانیت گفت «آره، گفت که توی نیویورکه. »
سیروس گفت «خب؟ »
پتسی حرف سیروس را منعکس کرد «خب؟ »
پس اون «بعله؟ بعله؟ بعله؟ خیلی لطف کردین و این حرفا واسه چی بود؟ جل‌الخالق! برادر کوچیکه من بعد از یه عمر می‌آد خونه من و این خوش آمدیه که ازخانواده من دریافت می‌کنه؟»
پتسی گفت «حضرت اشرف، بنده رو بخاطر این گناه بزرگم ببخشین. چی‌کار بنا بود بکنم؟ پیش پاش شتر قربونی کنم؟ من اصلاً نمی‌دونم کی هست. »
سیروس دوباره دادزد «جل الخالق! چطور نمی‌دونی کیه؟ برادر کوچیکمه. تنها برادریه که دارم.»
پتسی گفت «هنوزم نمی‌دونم کیه، از کدوم جهنمی اومده.»
 

وقتی ساعت پاندولی گوشه اتاق زنگ ساعت هفت را زد سیروس بچه‌ها را برای شام صدا کرد. فکر کردم چه مناسب بود که سیروس یک ساعت پاندولی داشت که ناقوسش سر ساعت، سر نیم ساعت، و سر ربع ساعت می‌نواخت، و آنها هم شام را سر ساعت با صدای ناقوس شروع می‌کردند. سیروس همیشه طرفدار پر و پا قرص نظم و ترتیب و وقت‌شناسی بود. آن را از عمو جلال یاد گرفته بود. هر دو به آن اعتقاد داشتند. این یک خصلت سیروس بود که عمو جلال همیشه تحسین می‌کرد. هر دو ترجیح می‌دادند سه ساعت زود‌تر به فرودگاه برسند تا اینکه ریسک آن را بکنند که مجبور شوند برای رسیدن به هواپیما طول فرودگاه را بدوند. من و اسکندر درست عکس این بودیم. همه کار را بدو بدو می‌کردیم و حال می‌کردیم. کیف می‌کردیم از اینکه به محض راه افتادن قطار بپریم و سوار شویم. سیروس این کار را احمقانه می‌دانست. عمو جلال حتی از فکر این کار وحشت می‌کرد.

صدای زنک باز به من می‌گفت که یک بیست و پنج سنتی دیگر توی تلفن بیندازم. شانس آورده بودم که یک مشت بیست و پنج سنتی و ده سنتی توی جیبم بود. پیش از حرکت، به قلک ماشین لباس‌شوئیم شبیخون زده بودم. تنها پولی بود که داشتم. چک ماهیانه‌ام هنوز نیامده بود.

سیروس در باره پرسید «اون چه صدائی بود؟»
گفتم «هیچی. همون خانمه. می‌خواست که یه بیست و پنج سنتی دیگه به خوردش بدم. »
پرسید «کجا اطراق کرده‌ین؟»
گفتم «هنوز هیچ‌جا. همین الان رسیدیم. این رفیق من داشت می‌روند به نیویورک واسه یه عروسی. گفتم منم همراش راه بیفتم، کمک کنم رانندگی کنه، در ضمن سریم به شما‌ها بزنم.»
سیروس گفت «بهترین خبریه که تمام روز شنیده‌م.» سیروس همیشه دوست داشت غلو کند. به خانواده اعلام کرد «اومده اینجا واسه یه عروسی. »
گفتم «من نه. من نیومده م واسه عروسی. رفیقم اومده. »
« کی می‌آی ما رو ببینی؟ »
گفتم «نمی‌دونم. بستگی داره. فردا برمی‌گردیم به واترلو، بلافاصله بعد از عروسی.»
«چرا با این عجله؟ »
«خب، رفیقم داره برمی‌گرده. منم باید باهاش برم. ماشین مال اونه. دوشنبه صبح کلاس داره. فقط واسه تعطیل آخر هفته اومدیم.»
گفت «خیلی مشتاقم ببینمت. کی می‌آی پیش ما؟»
« خب، می‌تونم الان بیام، اگه ایرادی برات نداره. می‌تونم از رفیقم خواهش کنم بیاردم اونجا، اگه آدرس رو بهش بدی. »
« منظورت چیه می‌گی اگه ایرادی برام نداره؟ مگه برادر کوچیکۀ من نیستی؟ مگه اسمت شادزاد نیست؟ شام خورده‌ی؟ »
«یه چیزکی توی راه خوردیم. »
«خوبه! شام با هم می‌خوریم. پتسی یه بشقاب اضافه می‌کنه. شام کوفته داریم. پتسی یه کوفته عالی درست می‌کنه. سر ساعت هفت شام می‌خوریم. »
 

وقتی داشت به رفیقم آدرس می‌داد کاشف به عمل آمد که اصلاً توی نیویورک زندگی نمی‌کرد، بلکه ساکن شهر هوبوکن در نیوجرزی بود. یک ربع مانده به هفت رسیدیم آنجا. تا پیچیدیم تو، جاناثان و دیوید را دیدیم که داشتند پشت خانه بسکتبال بازی می‌کردند و توپ را توی بسکت بالای سر در گاراژ شوت می‌کردند. اولین چیزی که به چشم می‌خورد قد بلندشان بود. جاناثان اقلاً یک متر و هشتاد بود. و دیوید در آن سن از من هم قد بلند‌تر بود. همانطور که از پنجره ماشین نگاه‌شان می‌کردم راحت می‌توانستم بگویم که بچه‌های سیروسند. جاناثان مثل سیروس با تکبر راه می‌رفت، به‌خصوص هر بار که پوان می‌آورد، و گوشه چپ لب پائین دیوید، مثل مال سیروس کمی آویزان بود.

من توی ماشین منتظر نشستم تا نشانی از آشنایی بدهند. هیچ خبری از آشنایی نبود. پیاده شدم و به‌طرفشان رفتم، به انتظار آنکه بلافاصله بعد از پوان بعدی، به عادت قدیم ایرانی، همدیگر را بغل می‌کنیم و می‌بوسیم. این جریانی بود که چهارده سال پیش‌تر برای من پیش آمده بود. یک دائی، برادر ناتنی مادرم، سرزده به خانه‌مان آمد، گفت دائی من است، و ما بلافاصله همدیگر را بغل کردیم و روبوسی کردیم. یادم هست من چقدر از آشنایی با او خوشحال بودم و او هم به همان اندازه از آشنایی با من. اما بعد از یکی دو پوان در بازی برایم روشن شد که، عمو بی‌عمو، جاناثان و دیوید خیال آن را نداشتند که بازیشان را به خاطر من متوقف کنند. پشت اسفالت پارکینگ، که به ظاهر حدود میدان موقتی بازیشان بود، ایستادم.

داد زدم «هی، بچه‌ها! من عمو فرهنگتونم.»
 

 

جاناثان گفت «البته!» و هر دو بدون آنکه حتی نگاهی به من بکنند به بازیشان ادامه دادند. یادم آمد که من این «بابای عوضی» بودم که گفته بود «عمو نمی‌دانم چه زهرماری» است. از آن دو قطع امید کردم. زنگ را زدم و سیروس در را باز کرد. همدیگر را بغل کردیم و چند بار روبوسی کردیم. خیلی از دیدن من خوشحال بود و من هم از دیدن او خوشحال بودم. هی می‌گفت «باورم نمی‌شه» و هر بار خنده پلکانیش را سر می‌داد.

 

وقتی رفتیم تو دوباره گفت «بذار نیگات کنم. می‌دونی، وقتی من اومدم اینجا تو انقدی بودی. یادت می‌آد؟ چند سالت بود، هفت، هشت؟ یادمه توی فرودگاه تو رو گذاشته بودم روی شونه‌هام. یادته؟ بچه که بودی خیلی از این کار خوشت می‌ا‌ومد. می‌گفتی پیش خودت حس می‌کردی که غولی. یادته؟»

پس از هر جمله‌‌ همان خنده پلکانی را می‌کرد. زیاد عوض نشده بود، به جز موهاش که خیلی تنک‌تر بود، به خصوص در جلو، و سفید شده بود، به خصوص در دو طرف. حالا دیگر وقت ایستادن کمکی قوز می‌کرد ولی با‌‌ همان تکبر پیشین قدم برمی‌داشت. خوش‌آمد پتسی مؤدبانه، سرد و بدون اشتیاق بود. قیافه‌اش خیلی با آن عکس قدیمی که به یاد داشتم فرق داشت. نگاهش هیچ نشانی از اعتماد به نفس و بی‌خیالی پیشین را نداشت. پا به سن گذاشته بود. چهره‌اش حقیر می‌نمود و خشم خفه‌ای نسبت به دنیا در آن آشکار بود. داشت بشقاب‌ها را با بی‌صبری و بی‌حوصلگی روی میز می‌چید. 
 

عمو جلال بت معبود او بود، مردی که به طرزی افسانه‌ای، ماوراء هرگونه خواب و خیال سیروس، موفق شده بود. مردی بود که دادوستد را می‌فهمید، دنیا را می‌فهمید، دنیای دادوستد را می‌فهمید، و دادوستد دنیا را می‌فهمید. مردی بود که می‌دانست که تنها راه موفق شدن در دنیا قاضی شدن یا حقوقدان شدن نیست. احتمالا قاضی‌ها و حقوقدان‌ها را، مثل ماشین‌های مرسدسش، دوجین دوجین می‌خرید.

وقتی ساعت پاندولی گوشه اتاق زنگ ساعت هفت را زد سیروس بچه‌ها را برای شام صدا کرد. فکر کردم چه مناسب بود که سیروس یک ساعت پاندولی داشت که ناقوسش سر ساعت، سر نیم ساعت، و سر ربع ساعت می‌نواخت، و آنها هم شام را سر ساعت با صدای ناقوس شروع می‌کردند. سیروس همیشه طرفدار پر و پا قرص نظم و ترتیب و وقت‌شناسی بود. آن را از عمو جلال یاد گرفته بود. هر دو به آن اعتقاد داشتند. این یک خصلت سیروس بود که عمو جلال همیشه تحسین می‌کرد. هر دو ترجیح می‌دادند سه ساعت زود‌تر به فرودگاه برسند تا اینکه ریسک آن را بکنند که مجبور شوند برای رسیدن به هواپیما طول فرودگاه را بدوند. من و اسکندر درست عکس این بودیم. همه کار را بدو بدو می‌کردیم و حال می‌کردیم. کیف می‌کردیم از اینکه به محض راه افتادن قطار بپریم و سوار شویم. سیروس این کار را احمقانه می‌دانست. عمو جلال حتی از فکر این کار وحشت می‌کرد.
 

وقتی بچه‌ها تو آمدند، سیروس گفت «بچه‌ها این عمو فرهنگتونه، برادر کوچیکه من!»
جاناثان گفت «البته »، و یکسر راهی مستراح شد. دیوید خودش را توی نزدیک‌ترین صندلی مطبخ انداخت و بخودش زحمت نگاه کردن به مرا هم نداد. یک لحظه در مطبخ سکوت بر قرار شد. تنها صدائی که می‌امد از توی مستراح بود، صدای بر خورد جریان مداوم و پرفشار ادرار جاناثان با آب توی لگن مستراح. سیروس بطرز آشکاری خجل شده بود.» کاش به این پسرت یاد می‌دادی که وقت شاشیدن در مستراح رو ببنده. خجالت‌آوره.»
پتسی با خونسردی گفت «تو یادش بده عزیزم. پسر تو هم هست.»
سیروس گفت «البته که هست. وقتی که پول می‌خواد. اونوقت یادش می‌آد که پولو کی سکه می‌زنه. سایر مواقع باید التماسش کنم که یه خورده احترام به من بذاره.»
پتسی شانه‌هایش را بالا انداخت. تا آنجا که به او مربوط می‌شد مکالمه درباره آن موضوع ختم شده بود. و شاش جاناثان هم همینطور. برگشت سر میز و خودش را توی یک صندلی دیگر در برابر دیوید انداخت.
سیروس پرسید «بچه‌ها نمی‌خواین اقلا دستاتونو بشورین؟ »
جاناثان گفت «تمیزن.» دیوید ساکت ماند. لنگ هاش را دراز کرده بود و پس گردنش را روی پشت صندلی تکیه داده بود. او اهل ریسک نبود. از تیپ «مام همینطور» بود. هر چه را که جاناثان می‌گفت یا می‌کرد تأئید می‌کرد.
سیروس با عصبانیت گفت «تمیز عمه منن. دو ساعته که دارین با اون توپ کثافت بازی می‌کنین.»
جاناثان با گستاخی گفت «با قاشق چنگال غذا می‌خوریم، مگه نیست؟ با دستامون که نمی‌خوایم بخوریم؟»
سیروس گفت «گذشته از اون، تو همین الان از توی مستراح دراومدی. نکنه می‌خوای بگی که دستاتو اونجا شستی. »
جاناثان گفت «شمااز کجا می‌دونین که نشستم؟»
دیوید با امتنان کامل از خود پوزخند می‌زد.
سیروس با عصبانیت بیشتری گفت «من از کجا می‌دونم؟ «دیگر نمی‌خندید. متوجه شدم که وقتی با جاناثان صحبت می‌کرد معمولاً نمی‌خندید.» طوری که اون در صاب مرده رو وامی‌ذاری همه همسایه‌ها هم می‌شنون داری اونجا چی‌کار می‌کنی. ما که صدای شر شر آب نشنیدیم، به‌جز وقتی که سیفون مستراح رو کشیدی. مگه اینکه بخوای بگی که دستاتو توی لگن مستراح شستی. »
پتسی با کمی عصبانیت گفت «می‌شه لطفا مطلب رو عوض کنیم؟ خیر سرمون داریم شام می‌خوریم.»
سیروس گفت «البته!» به دور و ور اتاق نگاه کرد تا مطلب تازه‌ای برای صحبت پیدا کند.
وقتی چشمش به چشم‌های من افتاد گفت «خب، نظرت راجع به نیویورک چیه؟» من به‌خودم زحمت این را ندادم بهش یادآوری کنم که راستش ما در نیویورک نه، بلکه در هوبوکن نیوجرزی بودیم.
گفتم «تا اینجاش بد نیست.» به یاد آن شوخی افتادم که یک بابایی از بالای آسمان خراش امپایر استیت پائین افتاده بود و وقتی داشت از طبقه چهل و دوم رد می‌شد مردی حالش را پرسیده بود. او جواب داده بود «تا حالاش بد نیست.» خنده‌ام گرفت.
سیروس پرسید «به چی می‌خندی؟»
گفتم «یاد این شوخی افتادم که یه بابایی از بالای امپایر استیت افتاده بود پائین.» شوخی را برایشان تعریف کردم.
سیروس گفت «خنده داره!» و خنده پلکانیش را کرد. هیچکس دیگر نخندید. بچه‌ها داشتند لپ‌هایشان را از کوفته پر می‌کردند.
سیروس از پتسی پرسید «خنده‌دار نیست، عزیزم؟»
پتسی گفت «بد نیست.»
یادم افتاد من آن پسره بودم که ارث بابای شوهرش را خورده بود. اقلاً پانزده هزار دلاری می‌شد. با آن می‌توانستند یک ماشین نو بخرند، یک پاترول، یک ماشین لباس‌شوئی و خشک‌کن، یک اجاق برقی لوکس «خود تمیز کن.» می‌تواستند چوب کف اتاق‌ها را نو کنند.

سیروس درحالیکه بین لقمه‌های کوفته دست‌هایش را به هم می‌مالید گفت «خب، بعد از سه سال آزگار برادر کوچیکم اومده به دیدنمون. دیوید، در این‌باره چی فکر می‌کنی؟»
دیوید گفت‌ «ای! بدک نیست.» داشت تکه کوفته سر چنگالش را به دقت بررسی می‌کرد.
سیروس گفت «نه تنها بدک نیست. خیلی‌ام عالیه.» همیشه دلش می‌خواست غلو کند.
بعد از شام بچه‌ها روانه اتاق نشیمن شدند تا روی تلویزیون فوتبال تماشا کنند. سیروس به پتسی کمک کرد که میز را جمع کند و ظرف‌ها را بشوید. من خواستم کمک کنم ولی سیروس نگذاشت. گفت «تو برو تخت بشین و حال کن. تو برادر کوچولوی منی. من باید از تو مراقبت کنم. بشین یه خورده فوتبال با بچه‌ها تماشا کن.» هر بار که یکی از بچه‌ها هورا می‌کشید، سیروس در‌‌ همان حال که داشت ظرف‌ها را می‌شست و خشک می‌کرد، می‌گفت «چی شد؟» وقتی جوابش را نمی‌دادند، با ظرف‌هایی که ازشان آب و صابون روی قالی می‌چکید، به وسط اتاق نشیمن می‌آمد.
پتسی سرش داد می‌زد «این کارت کفر منو در می‌آره.»
سیروس می‌گفت «البته!» و بدو برمی‌گشت کنار دستشویی، یک وری می‌ایستاد و بازی را از توی شیشه گنجه ظرف تماشا می‌کرد.

 

وقتی شستن ظرف‌ها تمام شد در گوشی به من گفت «یه چیزی برات دارم که خوابشم نمی‌دیدی: عرق کیشمیش دو آتیشه ناب بیست و چهار عیار کار تهرون. یه رفیق تیمسارم مخصوص واسه من آورده.» مرده آن بود که پز آدم‌های مهمی را که می‌شناخت بدهد. یارو حتماً یک سرگرذ سابق یا یک قالی‌فروش بود.

دو ساعتی با هم عرق و پسته و آلبالو خشکه خوردیم. شب خیلی گرمی بود و سرو صورتمان آشکارا عرق کرده بود. چند بار حرف روشن کردن دستگاه تهویه هوا را به میان آورد، اما بعد خودش را قانع کرد که این کار را نکند. گرچه از این کار احساس گناه می‌کرد. هی مطلب را پیش می‌کشید و بعد صحبت از این می‌کرد که اگر آدم دستگاه تهویه هوا را تمام غروب و تمام شب روشن می‌گذاشت چقدر گران تمام می‌شد واگر آدم نمی‌خواست تمام غروب و تمام شب آن را روشن بگذارد همان بهتر بود که اصلاً آن را روشن نکند و فقط پنجره‌ها را باز کند.

 

حرفش معقول به نظر می‌رسید. و من زیاد از گرما ناراحت نبودم. اما هی نظر من را می‌پرسید و کاملاً آماده بود که سکوت مرا به نشانه رضا بگیرد. در حدود ساعت ده و نیم متوجه شدم که پتسی دارد دور و ور ما می‌چرخد و با آت و آشغال‌های اتاق ور می‌رود، گوئی که دارد ندا می‌دهد که مهمانی تمام شده. انگار سیروس هم متوجه جریان شده بود. بعد از چند دقیقه این در و آن در زدن پرسید که کی بنا بود دوستم به دنبالم بیاید.
گفتم «فردا بعد از ظهر.»
سیروس می‌خواست یک چیزی بگوید، اما فوراً تغییر عقیده داد و چیز دیگری گفت. گمانم می‌خواست بگوید «پس شب کجا می‌مونی؟» که ناگهان به فکرش رسید شاید انتظار داشتم که شب را پیش آن‌ها بمانم. این بود که در عوض گفت «پس شب می‌تونی پیش ما بمونی.»
من گفتم «گمانم بتونم.» داشتم با پول خردهای توی جیبم بازی می‌کردم و حساب می‌کردم چند شب می‌توانم با آن پول در یک هتل بمانم، حتی در هوبوکن نیوجرزی. تمام مکالمه به نظرم خیلی مضحک می‌آمد. متوجه شدم که پتسی دیگر با آت و آشغال‌های اتاق ور نمی‌رود. راست ایستاده بود و ما را برانداز می‌کرد. دهانش کمی باز مانده بود و در چشمانش هیچ نوع احساسی خوانده نمی‌شد. فقط ما را برانداز می‌کرد.
با خونسردی و با اشتیاق یک پیتزای از شب باقی مانده گفت «پس بهتره کاناپه اتاق نشیمن رو باز کنی. من می‌رم یه ملافه و بالش بیارم.»
سیروس گفت «البته. چمدونت کجاست؟»
من گوسفندوار به کیف کهنه‌ام که تنها و بی‌کس در گوشه اتاق سر پا ایستاده بود نگاه کردم. سیروس و پتسی نگاه معنی‌داری رد و بدل کردند. فکر کردم نوعی توضیح لازم است.
گفتم «یکی از اون چیزا بود. رفیقم گفت حالشو داری یه سری با من بیای نیویورک؟ من گفتم چرا که نه؟ یه برادر اونجا دارم. »
سیروس گفت «مسلمه که داری، داشم!»
«این بود که یه زیر پیرهن و زیر شلواری با یه جفت جوراب، یه مسواک، و یه کتاب واسه خالی نبودن عریضه، انداختم تو کیفم. »
پتسی انگار که می‌خواست بگوید «می‌شه لطفا مطلب رو عوض کنیم؟ نمی‌خوام حرف زیرشلواری تو رو بشنوم. ایشاالله که شسته باشه. » اما به عوض چرخید و از اتاق بیرون رفت.

آن شب خوب خوابیدم. چون‌که شب پیشش توی ماشین چند تا چرت بیشتر نزده بودم. تمام شب را به نوبت رانده بودیم. روز بعد، که یکشنبه و تعطیل بود، همه دیر از خواب بلند شدند. صبحانه را کم و بیش در سکوت خوردیم. سیروس سعی کرد با خوش‌مشربی و خنده‌های پلکانی فراوان مجلس را گرم کند. ولی همه می‌دانستیم که مهمانی گرمایش را از دست داده. بعد از صبحانه سیروس و بچه‌ها تصمیم گرفتند کمی بسکتبال بازی کنند و سیروس، با علم به اینکه من زیاد اهل توپ بازی نبودم، از من خواست که به‌شان بپیوندم. من کفتم ترجیح می‌دهم کمی قدم بزنم. درست نزدیک به وقت رسیدن دوستم و رفتن به «واترلو» برگشتم.

 

این آخرین باری بود که سیروس و زن و بچه‌اش را دیدم. به ندرت به همدیگر تلفن می‌کردیم. حرف زیادی نداشتیم با هم بزنیم. و من هم پول تلفن کردن از راه دور را نداشتم. این بود که مایه تعجب بود که سیروس ناگهان انقدر درباره رفتن یا نرفتن من به کفن و دفن علاقه نشان می‌داد. شاید از اینکه مرا بیشتر ندیده بود یا با من بیشتر حرف نزده بود احساس گناه می‌کرد. شاید احساس گناه می‌کرد که من برای کفن و دفن بروم و او نرود.

 

به خاطرم آمد که سیروس در هیچ یک از کفن و دفن‌های خانوادگی شرکت نکرده بود. نه مال اسکندر، نه مال بابا، و حالا هم به کفن و دفن مادر جون نمی‌رفت. من دست‌کم در کفن و دفن قلابی اسکندر شرکت کرده بودم. یکی از ستاره‌های اصلی نمایش بودم، یکی از صاحبان اصلی عزا. و اگر بابا مرا از خانه نرانده بود، اگر اصرار نکرده بود و ازم قول نگرفته بود که پیش از مرگش مملکت را ترک کنم، در کفن و دفن او هم شرکت می‌کردم. تنها سه روز بعد از رفتن من مرد؛ و حالا شاید من تنها عضو خانواده بودم که در کفن و دفن مادرجون شرکت می‌کرد.

آیا حالا سیروس داشت با من رقابت می‌کرد، همانطور که با اسکندر رقابت کرده بود؟ و حالا که بابا و مادر جون هر دو مرده بودند، برای عشق و علاقه چه کسی رقابت می‌کرد؟ برای عشق و علاقه عمو جلال؟ اما ما هر دو می‌دانستیم که عمو جلال در افلاک خودش سیر می‌کرد، خیلی خیلی بالا‌تر از هر دو ما و مادرجون و کفن و دفنش. کفن و دفن مادر جون کاری بود برای «برو بچه‌های» عمو جلال، که ترتیبش را بدهند. هیچ دل خوشی نداشت که من به فکر رفتن به کفن و دفن بودم. رفتن من مزاحم کار «بر و بچه»های او می‌شد. فامیل ما همیشه کار دفن مرده‌ها را به عهده «برو بچه»های عمو جلال گذاشته بود. آن‌ها بودند که همیشه بهترین قبر‌ها را می‌خریدند و گران‌ترین سنگ قبر‌ها را انتخاب می‌کردند. و پول همه چیز را عمو جلال می‌داد.

سیروس نمی‌توانست نگران این باشد که کسی سهمش را از ارث و میراث مادر جون بالا بکشد. مادر جون ارث و میراثی نداشت که برای کسی بگذارد. برای همه ما مسلم بود که بعد از طلاقش از بابا فقط به قدر نان شبش داشت. دنگ موروثیش از خانه پدری، اگر هنوز به رهن نرفته بود، بالغ به چیزی نمی‌شد. طوری که بعد از مرگ اسکندر زندگی کرده بود، معجزه بود اگر به برادر‌ها و خواهر‌هایش کلی بدهکار نبود. حتی اگر چیزی هم برای فروش داشت، با تورم پولی و جنگ و غیره و ذلک، پولی که گیرش می‌آمد به کاغذی که رویش چاپ شده بود نمی‌ارزید. برای همین هم بود که من حالا انقدر آس و پاس بودم، چون چک ماهیانه‌ام از سرمایه امانی بابا، بعد از تبدیل به دلار در بازار سیاه، انقدر نبود که خرج ده روز مرا بدهد. برای همین بود که حالا بیش از همیشه عمو جلال می‌خواست برای من «مثمر ثمر باشد.» برای این بود که «شازده خانوم»‌ها شنگول و منگول حالا بیش از همیشه فرض را بر این می‌گذاشتند که باباشان برای من «مثمر ثمر می‌شود» و انتظار داشتند که من ماتحت‌های کپل‌مپلشان را ببوسم، وگرنه...

باید بنا را بر این می‌گذاشتم که سیروس راستی برای من نگران است. مگر اینکه عمو جلال از او خواسته بود که سعی کند مرا قانع کند که از جایم تکان نخورم و بگذارم مرده‌ها مرده‌ها را دفن کنند، یا لااقل «بر و بچه‌های» عمو جلال آن‌ها را دفن کنند. البته که به راحتی ممکن بود که آنجا هر بلایی سر من بیاید. هزار چیز ناخوشایند ممکن بود باعث مرگ من شود. و عمو جلال مرا زنده می‌خواست. می‌خواست بحثی را که به اسکندر باخته بود از من ببرد. من نماینده اسکندر بودم. من بودم که می‌بایستی عمو جلال را توجیه کنم، او را دوباره غسل تعمید بدهم، بر او به عنوان یک روشنفکر انقلابی واجدالشرایط مهر ارتدکسی بزنم، و صداقت و تمامیت او را که مورد سئوال قرار گرفته بود دوباره تأئید کنم. سیروس البته چیزی در این مورد نمی‌دانست و نمی‌فهمید.

اگر سیروس به عمو جلال قول داده بود که با من «حرف بزند»، که مرا «خر فهم کند،» این دیگر یک «قول شرف» بود. مسئله «بردن» بود. برای سیروس «شرف» و «بردن» یکی بود. مثل روزهای دانشجویی، اگر به مربی قول می‌داد که این یکی را برای او ببرد، «مسئله شرف» بود. اگر می‌باخت شرفش را باخته بود. چاره‌ای جز موفق شدن نداشت، به خصوص در نظر عمو جلال. می‌کوشید آنچه را که در معامله با بابا باخته بود در معامله با عمو جلال جبران کند.

 

عمو جلال بت معبود او بود، مردی که به طرزی افسانه‌ای، ماوراء هرگونه خواب و خیال سیروس، موفق شده بود. مردی بود که دادوستد را می‌فهمید، دنیا را می‌فهمید، دنیای دادوستد را می‌فهمید، و دادوستد دنیا را می‌فهمید. مردی بود که می‌دانست که تنها راه موفق شدن در دنیا قاضی شدن یا حقوقدان شدن نیست. احتمالا قاضی‌ها و حقوقدان‌ها را، مثل ماشین‌های مرسدسش، دوجین دوجین می‌خرید. برای سیروس اینکه عمو جلال از او خواسته بود تا با من «حرف بزند» افتخار بزرگی بود. به او «فرصتی» داده شده بود تا خودش را نشان بدهد. عمو جلال به هرکسی «فرصتی» نمی‌داد. عمو جلال احتیاج نداشت «فرصتی» به کسی بدهد. او «بر و بچه»های خودش را داشت که روشان حساب کند. لابد به این دلیل بود که سیروس برای پنجمین بار در عرض بیست و چهار ساعت داشت به من تلفن می‌کرد، بیش از آنکه در تمام عمرم به من تلفن کرده بود.

گفت «بچه جون، بذار دومرتبه از سر شروع کنیم. چرا می‌خوای برگردی؟»
«می‌خوام خودمو پیدا کنم.»
پرسید «مستی؟»
گفتم «نه. چطور مگه؟»
گفت «همچی صحبت می‌کنی که انگار مستی. حرفات سر و ته نداره.»
گفتم «اگه مست بودم احتمالاً حرفام بیشتر سرو ته داشت.»
گفت «خیلی خب. بذار جدی صحبت کنیم. چرا نمی‌تونی خودتو اینجا پیدا کنی؟» صادقانه می‌پرسید.
«واسه اینکه خودمو اینجا گم نکردم.»
با التماس گفت «فلان شعرو بذار کنار.» مثل اینکه داشت متوجه می‌شد که احتمالاً نمی‌تواند به قولش به عمو جلال وفا کند، که نمی‌تواند «این یکی را برای مربی ببرد»، که نمی‌تواند شرفش را حفظ کند.
گفت «مستی. فردا وقتی هوش اومدی صحبت می‌کنیم. »
گفتم «فردا احتمالاً مست‌ترم.»
گفت «از این بابت به خودت می‌نازی؟»
گفتم» نه. نه بخودم می‌نازم، نه خجلم. فقط مستم.»
پرسید» تو از موفقیت بیزاری؟»
گفتم» بسته به اینه که به چی بگی موفقیت؟»
پرسید» از پول بیزاری؟ »
گفتم» پول مثل کاغذ مستراحه. انقدر می‌خوای که خودتو تمیز نگهداری. اما بهیچ رقمی نمی‌خوام عاشقش بشم.»
دوباره پرسید» ازش بیزاری؟»
گفتم «اگه مجبور باشم بین عاشق پول شدن و ازش بیزار بودن یکی رو انتخاب کنم، آره، ازش بیزارم.»
«واسه چی؟»
«واسه تمام اون کارایی که مردم حاضرن بکنن که پول بیشتری جمع کنن.»
پرسید «تو دلت نمی‌خواد غذای خوب و گرون بخوری، لباسای خوب و گرون بپوشی، توی یه خونه خوب و گرون‌قیمت زندگی کنی؟»
گفتم «من دلم می‌خواد غذای خوب و ارزون بخورم. وقتی غذای گرون می‌خورم احساس گناه می‌کنم.»
پرسید «چرا؟»
گفتم «منو یاد همه آدمایی می‌ندازه که گشنه‌ان و پول ندارن غذا بخورن.»
با لحنی طعنه‌آمیز گفت «و از لباسای گرون قیمت بدت می‌اد چون یاد تمام آدمایی می‌فتی که سردشونه و نمی‌تونن لباس بخرن؟»
گفتم «دقیقاً. خوب گفتی.»
«و از زندگی کردن توی یه خونه خوب و گرون قیمت بدت می‌اد چون یاد آدمای فقیر و بی‌خونه و زندگی می‌ندازتت؟
گفتم «دقیقاً همینطوره.»
«و می‌خوای برگردی بری خودتو بکشتن بدی چون این کار به همه آدمای فقیر و سرمازده و بی‌خونه و زندگی دنیا کمک می‌کنه، آره؟»
گفتم «نخیر. می‌خوام برگردم ببینم اصلاً از چه درد بی‌درمونی فرار کرده بودم. یا بهتره بگم چه درد بی‌درمونی بود که همه گفتن ازش فرار کنم، وقتی که حتی به فکرم نمی‌رسید که خودمم توی این قضیه حق رأی دارم.»
گفت «بذار بهت بگم از چه درد بی‌درمونی فرار کردی. اخبار ساعت شیش و نیم تلویزیونو تماشا کن، می‌بینی. تکنی کالر. یعنی اگه انقدر احمق و انقدر مست نباشی می‌بینی، بلافاصله، بدون اینکه مجبور باشی بری اونجا و خودتو براش به کشتن بدی.»
گفتم «اما من همونقدر که می‌گی مست و احمق هستم. گذشته از اون، تو چرا هر سال انقدر پول می‌دی می‌ری نتردام مسابقه فوتبالشونو تماشا کنی؟ چرا اینجا رو تلویزیون تماشاش نمی‌کنی؟»
«آخه تو مسابقه فوتبال نتردام منو با تیر نمی‌زنن، بمب و موشک روم نمی‌ندازن. با تو هیچ جوری نمی‌شه حرف حساب زد، چه مست باشی چه نباشی. من نمی‌دونم اصلا چرا وقتمو با تو تلف می‌کنم. می‌خوای بری خودتو به کشتن بدی؟ بفرما، مهمون من! فقط یه میت دیگه به خونواده اضافه می‌شه، مگه نه؟»
گفتم «سیروس، انقدر جوش نزن. خیلی داری قضیه رو جدی می‌گیری. »
گفت «حق با توه. من مثل تو هنر دلقک بازی بلد نیستم. نمی‌تونم هم خودم هم دنیا رو دست بندازم و اسم یه حرفه روش بذارم. می‌دونی، بعضی از ما‌ها باید واسه نون شبمون کار کنیم.»
گفتم «از اون گذشته، من که هنوز تصمیم به رفتن نگرفته م. امروز تازه شنبه‌اس. صبح سحر روز دوشنبه شاید تصمیم بگیرم بمونم. شاید تصمیم بگیرم بیام نیویورک واسه تو بیمۀ عمر بفروشم.»
«باشه. بکن این کارو. منو دست بنداز. منو مسخره کن. اما این من تنها نیستم که داری مسخره می‌کنی. داری عمو جلالم مسخره می‌کنی. اونم منتظر گذاشتی. و اون از این کار هیچ خوشش نمی‌اد. اگه من جای تو بودم، عمو جلال رو دست نمی‌نداختم.»
گفتم «پس اینطور! پس دلیل واقعیش اینه. درست حدس زده بودم. به مربی قول داده‌ی که یه بازی دیگه رم براش ببری. واسه تو این یه مسابقه فوتبال دیگه اس، نه؟»
گفت «تو از عمو جلالم متنفری، مگه نه؟ بعد از اون همه کارکه واسه تو کرده. بعد از اون همه کار که واسه این فامیل کرده. ازش متنفری، قبول کن!»
گفتم «این حرف من نیست. حرف توئه.»
«آره! ازش متنفری، واسه اینکه خیلی پولداره، واسه اینکه خیلی موفقه. بابام به همین خاطر ازش متنفر بود. تو چشم نداری آدمای موفقو ببینی. بابام نداشت. تو فکر می‌کنی نشونه افتخاره که آدم فقیر و بدبخت و ناموفق باشه. قبول کن!»
گفتم «خیلی خب! اگه این دل تو رو خوش می‌کنه، قبول می‌کنم.»
«به هر حال، من دستمو از تم می‌شورم می‌ذارمت کنار. اگه می‌خوای بری خودتو بکشی، مهمون من. می‌ذارم خودت توضیحشو به عمو جلال بدی. یکی از این روزا می‌بینی که احتیاج به کمک داری و داستانت مثل اون روباهه‌س که درمون چشم دردش یه مشت خاک از یه تپه‌ای بود که نوکش نریده باشه و هر چی گشت دید جایی تپه نریده باقی نذاشته.»
گفتم «این گیلاسو می‌خورم به سلامتی روباهه.» گوشی را گذاشت. برایش دیگرهیچ فرقی نمی‌کند دوشنبه صبح جواب من چه باشد. غصه این یکی را ندارم که از تصمیم من خوشش بیاید یا نیاید.
 

ادامه دارد...

 

«بی‌لنگر» نوشته‌ی بهمن شعله‌ور در دفتر خاک، ضمیمه‌ی ادبی رادیو زمانه: چهارشنبه‌ها و جمعه‌های هر هفته

 

طرح‌: رادیو زمانه

 

بخش‌های پیشین:

::واترلو، آیوا، جمعه سیزدهم ژانویه ۱۹۸۴، بخش ششم::

::جمعه سیزدهم ژانویه ۱۹۸۴،ساعت ۱۰ شب، بخش پنجم::

:: واترلو، آیوا، ساعت ۹ شب، بخش چهارم::
::امروز بیست و سوم فوریه ۱۹۶۷، بخش سوم ::

::بی‌لنگر، دفتر خاطرات فرهنگ، بخش دوم::
::بی‌لنگر، دفتر خاطرات فرهنگ، بخش نخست::
::سفر به قلب تاریکی، درآمد رابرت رید بر رمان بی‌لنگر::
 

Share this
Share/Save/Bookmark

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.

لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.

کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و
منتشر نخواهد شد.

 

لینک به ادیتور زمانه:         

برای عبور از سد فیلترینگ

پرونده ۱۳۹۱ / چشم‌انداز ۱۳۹۲

مشخصات تازه دریافت برنامه های رادیو زمانه  از ماهواره:

ماهواره  :Eutelsat

هفت درجه شرقی

پولاریزاسیون افقی 

سیمبول ریت ۲۲

فرکانس ۱۰۷۲۱مگاهرتز

همیاران ما