خانه | فرهنگ،‌ هنر و ادبيات | خاک

امروز، بیست و سوم فوریه ۱۹۶۷

جمعه, 1390-04-31 10:46
نسخه قابل چاپنسخه قابل چاپ
فصل دوم رمان بی‌لنگر، ادامه‌ی دفتر خاطرات فرهنگ
بهمن شعله‌ور

بهمن شعله‌ور، بی‌لنگر، فصل دوم، دفتر خاطرات فرهنگ، تهران، بیست وسوم فوریه ۱۹۶۷- امروز ساعت ۹ صبح یک جیپ نظامی جلوی خانه ما ایستاد و پیرزن دوید توی اتاق بابا تا بگوید که دو نفر آمده‌اند او را ببینند. کارتشان را نمی‌دادند و اسمشان را هم نمی‌گفتند.

بابا چند دقیقه‌ای طول داد تا جواب بدهد. لابد داشت از پنجره نگاه می‌کرد ببیند چه جور آدم‌هایی هستند و چه جور ماشینی سوارند. بعد به پیرزن گفت که راه‌شان بدهد. من از پنجره اتاقم نگاه کردم و دو تا مرد لاغر بلندقد با لباس قهوه‌ای سیر و عینک آفتابی را دیدم که از پله‌ها بالا آمدند و توی اتاق مهمانخانه رفتند. به‌نظر نمی‌آمد که خبر خوشی باشد. معلوم بود که مال ساواکند. شکل‌‌ همان آدم‌هایی بودند که دو سه بار پیش‌تر آمده بودند تا با بابا دربارۀ کفن ودفن قلابی اسکندر صحبت کنند.
 

 

آیا حالا برای بابا گرفتاری پیش آمده بود؟ آیا آمده بودند بابا را دستگیر کنند؟ مگر عمو جلال نگفته بود که ماجرای اسکندر ممکن است همه‌شان را کلهمعلق کند؟ اما چرا بابا را دستگیر کنند؟ هر کاری که بهش گفته بودند کرده بود. هر چه بهش گفته بودند بگوید گفته بود. بهش گفته بودند توی روزنامه‌ها آگهی بدهد که پسرش در یک تصادف اتومبیل توی جاده چالوس کشته شده، داده بود. موافقت کرده بود که آن تشییع جنازه قلابی را راه بیندازد و بگذارد که یک تابوت خالی را با دستک و دنبک و با حضور کلیه خبرگزاری‌ها دفن کنند. یک کلمه در این‌باره حرفی به کسی نزده بود، حتی به مادر جون. پس چه دلیلی داشت که حالا بیایند و دستگیرش کنند؟ خونم به جوش آمده بود، ولی کاری از دستم برنمی‌آمد.
 

بابا با ربدوشامبر به دیدنشان رفت. رسم بابا این نبود که با ربدوشامبر کسی را بپذیرد، به‌خصوص که غریبه باشند. اما رسم هم نبود که غریبه‌ها، با جیپ نظامی، سرزده، ساعت نه صبح روز جمعه به دیدنش بیایند. بخصوص حالا که دیگر در محاکمه‌های دیوان عالی کشور حاضر نمی‌شد و به وزارت دادگستری هم مشکل سر می‌زد. مسلماً نیامده بودند که وادارش کنند از ریاست دیوان عالی کشور استعفا بدهد. بابا دیگر پست را نمی‌خواست. سعی کرده بود استعفا بدهد و وزیر دادگستری بهش گفته بود که بنا بر منویات اعلیحضرت همایونی لازم بود که در پستش بماند. وزیر گفته بود که اگر حالا استعفا می‌داد ممکن بود این شبهه پیش بیاید که ناراضی است. استعفای او ممکن بود باعث شود که مردم شایعات دروغ مرگ پسرش را باور کنند، شایعات عجیب و غریب و مضحکی که روزنامه‌های غیر قانونی تروریستی به‌راه انداخته بودند و تبلیغات کمونیستی بین‌المللی در خارج از کشور به آن‌ها دامن می‌زد.

 

وزیر بالای منبر رفته بود که، بعله، حالا بی. بی. سی هم دستش به این روزنامه‌های غیر قانونی مفتضح رسیده و وزارت خارجه منتهای تلاش را کرده که این شایعات را در نطفه خفه کند. بگذر از آن دلقک‌هایی که اسم خودشان را سازمان عفو بین‌المللی و از این اراجیف گذاشنه‌اند، که کمونیست‌ها و سوسیالیست‌ها توشان نفوذ کرده‌اند و حالا می‌خواهند در امور داخلی کشور ما مداخله کنند و از هیچ کوششی برای حمله به دولت اعلیحضرت همایونی دریغ نمی‌کنند. خیلی ممنون، ما احتیاج نداریم که این فضول‌باشی‌ها در امور داخلی ما مداخله کنند. ما سیستم خودمان را داریم که یکی از بهترین سیستم‌های دنیاست و خیلی هم خوب کار می‌کند. فکرش را بکنید که چنین شایعاتی چه داستان پرآب و تابی برای این‌ها می‌شود: پسر رئیس دیوان عالی کشور و غیره و ذالک. به هر وسیله‌ای متشبث می‌شوند که ما را بدنام کنند، که ما را به‌صورت یک مشت وحشی بیابانی ترسیم کنند.
 

بابا به موافقت با اراجیف وزیر سرش را بره‌وار تکان داده بود و قبول کرده بود که در پستش بماند، به‌شرط آنکه کسی کار رسمی از او انتظار نداشته باشد، تا روز مرگش، که جداً آرزو می‌کرد چیزی به آن نمانده باشد. وزیر گفته بود «چه حرف‌ها؟ از زندگی رئیس دیوان عالی کشور دست کم بیست سال دیگر باقی مانده.» و بابا گفته بود «چه زندگی‌ای؟» و وزیر خفقان گرفته بود. اگر حالا می‌خواستند بابا استعفا بدهد این دو تا بوزینه را نمی‌فرستادند. وزیر با پای خودش می‌آمد. این‌ها دو تا پادو ساواک بیشتر نبودند. یک مشت کثافت‌کاری دیگر برای بابا داشتند که بکند. لابد ناچار می‌شد یک مشت آگهی دیگر توی روزنامه‌ها بدهد که شایعات جدید درباره اسکندر را انکار کنند. شاید آمده بودند به بابا اخطار کنند که مصاحبه‌ای با خبرنگارهای خارجی نکند.
 

وقتی بابا تو رفت من دویدم توی راهرو و پشت در بسته فالگوش ایستادم. اولش سلام و تعارفات معمولی بود ولی بعد صحبتشان به پچ و پچ نارسایی تبدیل شد که قابل فهم نبود. بعد یکهو فریاد برآشفتۀ بابا بلند شد که: «اون بچه شونزده سال بیشتر نداره!» پس دعوا سر لحاف ملا بود. دنبال من آمده بودند، نه دنبال بابا. دوباره شروع به پچ و پچ کردند. من به اتاق خودم دویدم. فکر کردم که بابا به‌زودی به‌دنبال من خواهد آمد و نمی‌خواستم بداند که پشت در فالگوش ایستاده‌ام. وقتی صدای باز شدن در اتاق مهمانخانه را شنیدم رفتم توی رختخواب، یک کتاب دستم گرفتم و وانمود کردم که مشغول خواندنم.
 

بابا آهسته در زد و تو آمد. سعی داشت خودش را آسوده‌خاطر و بی‌خیال نشان بدهد. یک مشت حرف عادی زد. پرسید آیا تازه از خواب بلند شده‌ام. آیا دیشب خوب خوابیده بودم. چی دارم می‌خوانم؟ بعد خیلی جدی شد و چهره‌اش کاملاً برآشفت. سئوال‌های زیادی کرد. آیا راجع به اسکندر با کسی حرف زده بودم؟ آیا چیزی راجع به این مطلب به مادرجون گفته بودم؟ آیا از گروهی به نام عفو بین‌المللی چیزی می‌دانستم؟ آیا کسی با من درباره بی‌ بی سی صحبتی کرده بود؟ آیا چیزی درباره اسکندر و دوستانش بود که می‌دانستم و به او نگفته بودم؟ آیا راجع به آدمی که روزنامه را زیر در باغ گذاشته بود به کسی چیزی گفته بودم؟ آیا هیچ‌وقت اسمش را یاد گرفته بودم؟ آیا او را دوباره دیده بودم؟ با هر سئوال صدایش کمی نگران‌تر می‌شد و لحنش مبرم‌تر. بعد از آنکه به تمام سئوال‌هایش جواب منفی داده بودم دست‌هایش را با نومیدی به آسمان بلند کرد.
 

گفت «پاشو لباستو بپوش! دو تا بوزینه ساواک اون بیرونن. می‌خوان ببرنت برای بازجوئی. احتمالاً سئوال‌های زیادی درباره اسکندر و دوستاش ازت خواهند کرد. احتمالاً عکس‌های زیادی بهت نشون خواهند داد و خواهند پرسید که هیچ کدومشون را می‌شناسی یا نه. هر چی می‌دونی بهشون بگو. هرچی می‌خوان بدونن بهشون بگو. هر کاری بهت گفتن بکن. اینا قاتلن، پسرم! از قاتل هم بدترن! پست‌ترین موجودات روی زمینن! لازم نیست من اینو بهت بگم. خودت می‌دونی. خودت می‌دونی چی به‌سر اسکندر آوردن.»
 

اشک از چشم‌هایش سرازیر بود. از رختخواب بیرون پریدم و بغلش کردم. من هم داشتم گریه می‌کردم و او مو‌هایم را نوازش می‌کرد. گفت «قول بده درست همون کاری روکه گفتم می‌کنی.» بهش قول دادم.
پرسیدم «چیزی راجع به اونی که روزنامه رو زیر در گذاشت بهشون گفتین؟»
 

گفت «نه. چطور مگه؟»
گفتم «اگه عکس اون می‌ون عکسایی باشه که بهم نشون می‌دن می‌شه بهشون چیزی نگم؟»
گفت «بذار امیدوار باشیم که قیافه‌شو فراموش کرده‌ی. پسرم این آدم‌ها راه و روش‌هایی دارن که آدم رو وادار کنن چیزایی رو بگه که نمی‌خواد بگه. راه و روش‌هایی دارن، پسرم. پست‌ترین موجودات روی زمینن. وقتی من جوون بودم بهشون برخوردم. وقتی جوون بودم صابونشون به تنم خورد. می‌دونی، همیشه که من رئیس دیوان عالی کشور نبودم. اما من شهامت اسکندر رو نداشتم، سرسختی اونو نداشتم. نمی‌تونم بگم که بهش افتخار نمی‌کنم. اما کاش جون خودشو نجات داده بود. اگه نه به‌خاطر خودش، لااقل به‌خاطر من، به‌خاطر تو.»
 

از خودم پرسیدم بابا به من چه می‌گوید. او هم در جوانیش انقلابی بود؟ او هم زندانی شده بود، شکنجه شده بود، و بالاخره مقر آمده بود؟ آیا این قیمتی بود که برای رئیس دیوان عالی کشور شدن پرداخته بود،‌‌ همان طور که عمو جلال رنگ عوض کرده بود و وزیر شده بود؟
 

بابا آغوشش را باز کرد و گفت «پسرم، قولی که به من دادی یادت نره.» هیچ نشانی از اشک در چهره‌اش نبود. من قولم را تکرار کردم. «حالا هم اشکاتو پاک کن. پیش اون کفتارا ترس از خودت نشون نده. بهت نمی‌گم که قهرمان‌بازی در بیار. نمی‌خوام یه قهرمان مرده دیگه به‌جای پسر داشته باشم. اما ترس هم از خودت نشون نده.» بابا آنجا ایستاد تا من کت و شلوارم را پوشیدم. ازش پرسیدم کراوات بزنم یا نه. گفت «نه. همینجوری خوبه. فقط هر کاری رو که بهت گفتن بکن. باهاشون جر و بحث نکن. اگه بهت اهانت کردن یا تحقیرت کردن با بردباری تحمل کن. این آدم‌ها شرم و حیا ندارن. اینو یادت باشه.»
وقتی داشتند مرا از توی جاده شنی باغ به‌طرف جیپ می‌بردند بابا از پشت سر داد زد «یادتون باشه شونزده سال بیشتر نداره و هیچی هم نمی‌دونه!» از قدرتی که در لحن صدایش بود حیرت کردم. نشانی از ناتوانی، ترس یا اندوه در صدایش نبود. رئیس بی‌چون و چرای دیوان عالی کشور بود. آیا داشت خالی می‌بست؟ یا اینکه داشت تهدیدشان می‌کرد؟ تا بدانند که نمی‌توانند یک‌بار دیگر چنان معامله‌ای با او بکنند، که نمی‌توانند کاری را که با اسکندر کرده بودند با من هم بکنند.
 

یکی از دو نفر سرش را کمی بر گرداند و داد زد «کاریش نمی‌کنن، جناب رئیس! چند تا سئوال ازش می‌کنن و بس. قول بهتون می‌دم.»
 

من را عقب جیپ نشاندند و راه تهران را در پیش گرفتیم. از محمودیه که گذشتیم ناگهان ماشین وسط بر و بیابان توقف کرد. مرا از جیپ بیرون آوردند و بردند توی یک پاترول سیاه که ظاهراً تمام مدت دنبالمان کرده بود. دو تا مرد دیگر با عینک آفتابی توی پاترول نشسته بودند. مرا میان خودشان نشاندند. وقتی گفتند که می‌خواهند چشم‌هایم را ببندند کمی ترس ورم داشت. یاد حرف بابا افتادم که می‌گفت این‌ها قاتلند. اما یادم بود که گفته بود از خودم ترس نشان ندهم. 
 

 

رابرت رید: «بی‌لنگر» به بهترین معنای کلمه رمانی است راست‌گرا (رئالیست) و در عین حال نمادین (سمبولیک). حماسه‌ی ملتی‌ست در لحظه‌ای تاریک از تاریخ خود؛ همچنان که حماسه‌ی خانواده‌ای در ژرف‌ترین بحران خود. رمانی است که سر و کارش با مفهوم نهایی ارزش‌هاست، ارزش برای شخص همچنان که ارزش برای جامعه‌ی بشری، که در آن میل غریزی شخص برای زنده ماندن با اسارت بشری و تعهدات خانوادگی و اجتماعی او در نبرد است. 

حالا دیگر چشمم جائی را نمی‌دید. بوی دو نفری را که کنارم نشسته بودند می‌شنیدم. بوی بدی داشتند. از خودم می‌پرسیدم آیا این‌ها همان‌هایی هستند که اسکندر را دستگیر کرده بودند. با این تفاوت که یقیناً اسکندر اینطور بره‌وار دنبالشان نرفته بود. حتماً پیش از اینکه بتوانند دستگیرش کنند او را با تیر زده بودند. حتماً، حتی با قل و زنجیر، ناچار شده بودند تا توی پاترول خرکشش کنند. ناگهان تنفر شدیدی نسبت به این آدم‌ها احساس کردم.

 

مرا تنگ میان خودشان انداخته بودند. هرچه هم که خودم را کوچک‌تر می‌کردم باز پا‌هایشان را به پا‌هایم فشار می‌دادند. خیلی احساس ناراحتی می‌کردم. یکیشان، نفر دست‌ چپی، چند لحظه‌ای دستش را روی ران من گذاشت و بعد آن را برداشت. احساس انزجار کردم. وقتی دستش را برداشت نفس راحتی کشیدم. بعد دوباره همین کار را کرد و گذاشت که دستش همانجا بماند. تنم از چندش مورمور شد. به‌یاد حرف بابا افتادم که می‌گفت «این‌ها پست‌ترین موجودات روی زمین.» همچنین یادم آمد که گفته بود اگر به‌هم اهانت کردند یا خواستند تحقیرم کنند آن را با بردباری تحمل کنم. ممکن بود منظورش این باشد؟
 

یاد داستان‌هایی افتادم که از اسکندر و دوستانش دربارۀ کارهای بسیار زشتی که با زندانیان سیاسی می‌کردند شنیده بودم. داستان‌هایی بود از استعمال بطری و باتون. داستان‌هایی بود از تجاوز به زنان و نوجوانان. حتی داستانی بود از خرسی که ساواک تربیت کرده بود که به زن‌ها تجاوز کند. آیا این‌ها همجنس‌باز‌هاشان بودند؟ آیا خیال داشتند به‌من تجاوز کنند؟ آیا منظور بابا از تحمل تحقیرشان این بود؟ آیا پیش از شکنجه به اسکندر تجاوز کرده بودند؟ آیا بطری به او استعمال کرده بودند؟ آیا دلیل گریه بابا کاری بود که می‌ترسید با من بکنند، نه کاری که با اسکندر کرده بودند؟ اگر دست من بود، ترجیح می‌دادم شکنجه‌ام بدهند تا اینکه بهم تجاوز کنند. شکنجه را می‌توانستم تحمل کنم. مگر بابا نگفت که به اسکندر افتخار می‌کند. اما تجاوز را نمی‌توانستم تحمل کنم. خیلی خجالت می‌کشیدم. از ته دل از این آدم‌ها منزجر شدم. بابا حق داشت. این‌ها پست‌ترین موجودات روی زمین بودند.
 

ماشین پیچید توی یک کوچه و بعد توی جائی که احتمالاً یک گاراژ زیر زمینی بود. صدای باز شدن یک در اتوماتیک گاراژ و بسته شدن آن را پشت سرمان شنیدم. مرا از یک پلکان پائین بردند و چشم بسته یک جا ایستاندند. آیا حالا بهم خیره شده بودند؟ داشتند سبک سنگینم می‌کردند؟ نگاه می‌کردند ببینند می‌لرزم یا نه؟ دقیقاً‌‌ همان کاری را می‌کردم که بابا گفته بود. سعی نمی‌کردم قهرمان‌بازی دربیاورم، ولی از خودم ترس هم نشان نمی‌دادم. گرچه ترس ورم داشته بود. خیلی هم ترس ورم داشته بود.
بالاخره چشم‌هایم را باز کردند. وسط یک تالار تاریک بی‌در و پنجره، یا بهتر می‌شد گفت یک زیرزمین بزرگ، ایستاده بودم. تابش خیره‌کننده نور یک چراغ قوی روی یک میز چهره مردی را که پشت میز نشسته بود می‌پوشاند. پا‌هایش را روی میز گذاشته بود و ظاهراً داشت سیگار می‌کشید. سه تا میز دیگر در گوشه‌های دیگر تالار بود و در کنار هر کدام می‌شد سایه محو کسی را که در تاریکی ایستاده بود دید. به‌نظر می‌رسید که مردی که پشت نور چراغ نشسته بود و پا‌هایش روی میز بود اونیفرم نظامی به تن داشت. داد زد «بشین!» صدای خشن و دورگه‌ای داشت. نگاه کردم و دیدم که یک صندلی پشت پایم است. روی آن نشستم.
 

دوباره داد زد «اسمت چیه؟» یقین کردم که افسر ارتش است. مثل آن‌ها پارس می‌کرد.
گفتم «فرهنگ شادزاد.»
از لحن محجوب و محتاط صدای خودم تعجب کردم. خیال داشتم با صدایی بلند و رسا حرف بزنم، مثل بابا، وقتی داد زد «یادتون باشه شونزده سال بیشتر نداره و هیچی هم نمی‌دونه!» اما صدایم حقیر و هراسان درآمده بود. طول تالار را بد حساب کرده بودم.
دوباره داد زد «صداتو نمی‌شنوم.»
دوباره اسمم را به صدای بلند‌تر تکرار کردم واین‌بار سعی کردم آنقدر محجوب نباشم.
گفت «حالا بهتر شد. می‌دونی کجائی؟»
گفتم «نه.»
عربده کشید «چی؟»
گفتم «نه، قربان.» آیا می‌خواست مرا بترساند؟ خوب، موفق شده بود. خیال نداشتم بگویم «قربان،» ولی گفته بودم.
گفت «بهتر شد. یعنی می‌خوای بگی بابات بهت نگفت کجا داری می‌ری؟»
«گفت می‌رم برای بازپرسی.»
«بازپرسی توسط کی؟ اداره تخلیه فاضل‌آب؟»
«گمانم گفت ساواک.»
«این شد یه حرفی. بازپرسی درباره چی؟»
«خودشم نمی‌دونست. فکر می‌کرد ممکنه ارتباطی با برادرم اسکندر داشته باشه.»
«پس جریان برادرت رو می‌دونی؟ بابات دیگه بهت چی گفت؟»
«گفت هر کاری می‌گین بکنم، به همه سئوالاتون جواب درست بدم، و هر چی رو که می‌دونم راست و پوست‌کنده بهتون بگم.»
«بابات آدم عاقلیه. می‌بینم که اعلیحضرت همایونی آدم عاقلی رو رئیس دیوان عالی کشور کرده.» دور و ور خود به آدم‌هایی که در تاریکی ایستاده بودند نگاه کرد و واضح بود که دارد طعنه می‌زند. «و تو هم اون کاری رو که بابات گفت می‌کنی؟»
گفتم «بله، قربان!»
گفت «باریک‌الله پسر خوب! تو همیشه به حرف بابات گوش می‌دی؟»
گفتم «بله، قربان!»
گفت «احسن! پسر خوبی هستی. فکر نمی‌کنم هیچ مشکلی با تو داشته باشیم.»
همانطور که از پشت میزش بلند می‌شد، خطاب به چهره‌هایی که در تاریکی پنهان بودند گفت «آقایون، یه پسر خوب اینجا داریم. فکر نمی‌کنم هیچ جور مشکلی باهاش داشته باشیم. همه چی رو راست و پوست کنده به ما می‌گه و هر چی رم که می‌دونه به ما می‌گه.»
 

به‌طرفم که می‌آمد دیدم که یک سرهنگ دوم ارتش است. یقه‌اش باز بود و کراوات نداشت. سه نفر مرد گوشه‌های تاریک همزمان و همگام با او داشتند به من نزدیک می‌شدند. آن‌ها اونیفرم به تن نداشتند و کراوات هم نزده بودند. احساس کردم اتاق دارد به من تنگ می‌شود. سرهنگ یک سبیل چخماخی طویل به‌شکل دستۀ دوچرخه داشت که دو نوکش را به‌طرف بالا تاب داده بود، که به چهرۀ موذیش ظاهری شیطانی‌تر می‌داد. با چشمانی از خودراضی و هرزه به من نگاه می‌کرد. در حالی که به‌آرامی لپ مرا وشگون می‌گرفت از آن‌های دیگر پرسید «خوب پسری نیست؟» چندشم شد. آن‌های دیگر لبخند‌زنان سر تکان دادند.
 

یکیشان گفت «خوشگلم هست.» من نگاهی بهش انداختم. موی روغن‌زده براقی داشت، با لبخندی کثیف و سبیلی کلفت. چهار دندان طلا در وسط دهانش، دو تا بالا دو تا پایین، به لبخندش ظاهری شوم‌تر می‌داد. در‌‌ همان حال که داشتم چهره‌اش را بررسی می‌کردم دهانش با خنده‌ای وقیح‌تر کمی باز‌تر شد و چشمکی شهوت آمیز به من زد. من بی‌اختیار، گویی با نفرت، از او رو برگرداندم و به دو نفر دیگر نگاه کردم. یکیشان موی سرش را مثل گروهبان‌های ارتش کوتاه زده بود و دندان افتاده جلویش مثل سوراخی در وسط لبخندش بود. سومی لبخند نمی‌زد. از قیافه‌اش تنها بدجنسی می‌بارید. یاد حرف بابا افتادم: «این‌ها پست‌ترین موجودات روی زمینن.» او هم این قیافه‌ها را دیده بود؟ آیا با این چهره‌ها بود که اسکندر آخرین روزهای زندگیش را در یک تنگنا گذرانده بود؟ چقدر احساس تنهایی کرده بود!
 

احساس می‌کردم دارم در چیزی با اسکندر سهیم می‌شوم. دانستن اینکه اسکندر هم پیش از من زمانی را در اینجا سر کرده بود تنهائی و ترسم را کمتر کرد. فکر نمی‌کردم عرصه را به‌سختی اسکندر به من تنگ کنند. من شانزده سال بیشتر نداشتم، هیچ چیز نمی‌دانستم، و هیچ کاری هم نکرده بودم. اما آیا این کافی بود؟ آیا حتی حرف مرا باور می‌کردند؟
سرهنگ گفت «پس تو از داستان برادرت خبر داری؟» و یک مشت دود سیگار در صورتم پف کرد. پای راستش را گذاشته بود روی یک صندلی که یکی از آن‌ها با چابکی برایش پیش کشیده بود. معلوم بود که درجه‌اش خیلی بالا‌تر از آنهاست. بقیه لابد گروهبانی استواری چیزی بیشتر نبودند. «از برادرت چی می‌دونی؟»
گفتم «خیلی کم. می‌دونم که مرده.»
پرسید «چه جوری مرد، پسرم؟»
احساس چندش کردم. کاش بهم» پسرم «نمی‌گفت. بابا به من» پسرم «می‌گفت و خیلی خوشم می‌آمد که مرا اینطور خطاب کند. احساس کردم این مرد دارد این کلمات را برای همیشه برای من کثیف می‌کند.
گفتم «توی یک تصادف اتومبیل مرد.»
هر چهار نفر با هم خندیدند، خنده‌ای طولانی و زشت و زننده. خندۀ سرهنگ از همه طولانی‌تر بود، و آهسته و به‌تدریج خاموش شد. گوئی که همه‌شان با اسکندر آشنائی نزدیک و مرموزی داشتند. آیا لپ‌های اسکندر را هم همینطور وشگون گرفته بود؟ آیا او را هم «پسرم» خطاب کرده بود؟ ناگهان همۀ ترسم ریخت. حالا تنها دلم می‌خواست گریه کنم. اما اگر گریه می‌کردم، اگر یک قطره اشک به چشمم می‌آمد، این‌ها آن را به نشانۀ ترس می‌گرفتند. این‌ها آدم‌هایی نبودند که بدانند اشک اندوه یا عشق چیست. این کمک کرد که عزمم را جزم کنم. حالا دیگر حریفشان بودم. حالا دیگر حریف هر کسی بودم. می‌توانستم هر بلائی را که به‌سرم بیاورند تحمل کنم.
سرهنگ پرسید «اینو کی بهت گفت؟»
گفتم «بابام.»
گفت «البته که بابات اینو بهت گفت. رئیس دیوان عالی کشور! بابات خیلی عقل به‌خرج داد که اینو بهت گفت. روبه آن سه نفر دیگر گفت «بچه‌ها فکر نمی‌کنین که رئیس دیوان عالی کشور خیلی عقل به‌خرج داد؟» آن‌ها خنده‌ای نخودی کردند. من نگاه‌شان کردم. حالا همه‌شان داشتند با لبخندی هرزه به من نگاه می‌کردند. دندان طلائیه باز به من چشمکی شهوت‌آمیز زد. همین نگاه کردن بهش پر از نفرتم می‌کرد.
«وقت کفن و دفن جسد برادرتو دیدی؟»
گفتم «نه.»
سرهنگ پرسید «چرا نه؟»
گفتم «جسدی نبود؟»
دوباره پرسید «چطور؟»
گفتم «توی تصادف جسد آنقدر درب و داغون شده بود و سوخته بود که قابل شناسائی نبود.»
دوباره پرسید «اینو کی بهت گفت؟»
گفتم «بابام.»
گفت «بابات، البته. جناب ریاست دیوان کشور!»
به‌خودم گفتم نکند دنبال بابا هستند. آیا می‌خواستند گزکی از او بگیرند تا او را هم بکشند بیاورند اینجا؟ آیا می‌خواستند حرفی از من بکشند که بهانه لازم را به دستشان بدهد؟ حتم داشتم که محال بود در این کار موفق شوند. مگر اینکه می‌توانستند با نیرنگی حرفی از من بکشند. به‌خاطر بابا هم شده بود حالا باید دست و پای خودم را جمع می‌کردم.
«حقیقت داره، پسرم. برادرت خیلی صدمه دیده بود. به عمل‌های جراحی متعددی احتیاج داشت. این آقایون دکترهایی هستند که عملش کردن. اینا متخصصین ما هستن. بذار بهت معرفی شون کنم. این آقا دکتر فرزانه.» با انگشتش به مرد دندان طلائی اشاره کرد، که تند و فرز دوباره لبخند و چشمکی به من زد. «این آقا دکتر منوچهریانه.» با دستش مردی را که دندان جلویش افتاده بود نشان داد. «و این آقا دکتر عزیزیه.»
 

پس این‌ها کسانی بودند که اسکندر را تا دم مرگ شکنجه داده بودند. از اسکندر شنیده بودم که شکنجه‌گران ساواک اسم دکتر روی خودشان می‌گذاشتند. به قربانیانشان می‌گفتند که آن‌ها بیمارند و این‌ها دارند با این روش‌ها بیماری‌هایشان را شفا می‌دهند. تعجب کردم که حالا به‌جای خشم و کینه احساس قدر‌شناسی می‌کردم. احساس می‌کردم به من لطفی کرده‌اند تا مرا در روز‌ها و لحظه‌های آخر زندگی اسکندر سهیم کنند. وقتی که سرهنگ مرد‌ها را معرفی می‌کرد حال آدمی را داشتم که به آخرین یادگارهای عزیزانش نگاه می‌کند. گوئی کسی داشت می‌گفت: این رختخوابی بود که در آن می‌خوابید. این پنجره‌ای بود که از آن برای آخرین بار به بیرون نگاه کرد. این اتاقی بود که در آن برای آخرین بار احساس بی‌کسی و بی‌پناهی کرد. 
 

از میان خاطرات فرهنگ، پیش از مهاجرت به آمریکا: ... حالا نشانی از دلسوزی واقعی در لحن صدایش بود. آیا تصورکردنی بود که این آدم در آن لحظه به‌راستی با من احساس همدردی می‌کرد، که شرح تمامی آن جزئیات خونین به‌خاطر آن نبود که او از زجر دادن یک پسر شانزده ساله لذت می‌برد، بلکه به‌خاطر آن بود که او ترجیح می‌داد که مرا با به‌حال تهوع انداختن به حرف بیاورد تا با شکنجه دادن؟ آیا او چنان با حرفه‌اش خو گرفته بود که دیگر درد قربانیانش را احساس نمی‌کرد؟ یا اینکه می‌شد تصور کرد که او باور داشت که با تحمیل کردن آن شکنجه‌های دردناک به قربانیانش به بخش بزرگ‌تری از جامعه خدمت می‌کرد، همان‌طور که مأمورین تفتیش عقاید کلیسا بدن مرتدین را می‌سوزاندند تا روحشان را نجات دهند؟ آیا می‌بایست که من از او سپاسگزار باشم که، گر چه می‌توانست، شخصاً به اسکندر تجاوز نکرده بود و او را شکنجه نداده بود؟ آیا ممکن بود که او هم پسری شانزده ساله داشت و او را «پسرم» خطاب می‌کرد؟

سرهنگ پرسید «دلت می‌خواد این دکترا گزارشی از عمل‌های جراحیشون روی برادرت بهت بدن؟»
با تعجب بسیار احساس کردم دلم می‌خواهد جزئیات آنچه را که به‌سر اسکندر آورده بودند بشنوم، هر چقدر هم که می‌خواست دردناک باشد. می‌خواستم در درد و تنهایی و ترس او در آخرین لحظات زندگیش سهیم شوم. می‌خواستم بدانم شایعاتی که شنیده بودم، مطلبی که در آن روزنامه مخفی چاپ شده بود، راست است یا نه. نیاز داشتم بدانم.
 

گفتم «بله. خیلی ممنون می‌شم.» می‌ترسیدم که فقط دارند سر‌به‌سرم می‌گذارند، می‌ترسیدم که این‌کار را نکنند، که خیلی از این کار شرم کنند، گو اینکه حالا دیگر احساس می‌کردم که هدفشان ترساندن من است، تا به سئوال‌هایشان جواب راست بدهم، تا از نظر ذهنی و روحی چنان ترسیده باشم که جرأت دروغ گفتن نداشته باشم.
 

هر چهار تا خندیدند.
 

سرهنگ گفت «خوشم اومد. راستی که این بچه معصوم و ساده است. ممنون می‌شه که داستان برادرشو براش بگیم. خب، پس معطل چی هستین؟ ده بذارین ممنونش کنیم!»
حالا می‌دانستم که همه چیز را برایم خواهند گفت، نه برای اینکه مرا بترسانند، بلکه برای اینکه به کار خود می‌نازینند. هیچ باکی نبود که این آدم‌ها احساس شرم بکنند. بابا حق داشت. این‌ها بوئی از شرم و خجالت نبرده بودند.
 

سرهنگ حرفش را دنبال کرد « اول خیلی گشنه و تشنه‌اش بود.» ظاهراً بیش از آن از گفتن داستان لذت می‌برد که دیگران را درآن لذت سهیم کند. یا شاید در آن گروه او تنها نفری بود که می‌توانست یک جمله سر هم کند. بقیه شاید تنها می‌توانستند خنده‌نخودی بکنند، لبخند و چشمک بزنند، تجاوز جنسی بکنند، و شکنجه بدهند. «نه می‌تونست غذا بخوره نه آب. سه روز بود که نتونسته بود نه غذا بخوره نه آب.» پس اینجاش راست بود. اول گشنه و تشنه نگهش داشته بودند.
 

«بد جوری خورد و خمیر شده بود، درب و داغون شده بود. نمی‌تونستیم از راه دهن بهش غذا بدیم. دهنش کج و کوله شده بود، آرواره‌ش شیکسته بود، دندوناش خورد شده بود. اینه که ناچار بودیم با لوله بهش غذا بدیم. از راه رگ نمی‌تونستیم بهش غذا بدیم چون نمی‌تونستیم رگاشو پیدا کنیم. این بود که ناچار شدیم از راه مقعد تغذیه‌ش کنیم. این دکتر فرزان اینجا متخصص مقعدی ماست. مسئول این کار اون بود. روزی سه چهار وعده با لوله بهش غذا می‌داد. در کار تغذیه از راه مقعد خبره است. بیشترین تجربه و بهترین وسیله رو داره. مگه نیست بچه‌ها؟» باز همه‌شان‌‌ همان خنده زشت و زننده را کردند.
پس آنجاش هم درست بود. بعد از شکستن آرواره و خرد کردن دندان‌هایش بار‌ها به او تجاوز کرده بودند. طفلک اسکندر. دیگر از بابت خودم ترسی نداشتم. حالا می‌توانستم هر چیزی را تحمل کنم. به مرد دندان‌طلائی نگاه کردم. دوباره لبخند و چشمکی بهم زد. اشتیاق زیادی داشتم که توی صورتش تف کنم، درست توی اون چشم چشمک‌زنش. ولی جلوی خودم را گرفتم. نمی‌خواستم داستان را قطع کنم. نمی‌خواستم بهانه‌ای به‌دستشان بدهم که دنبالش را نگیرند. هیچ خبر نداشتند که چقدر دارند مرا از خودشان ممنون می‌کنند. هیچ خبر نداشتند که تا چه اندازه دانستن آن جزئیات درباره اسکندر برای من ارزش دارد، هر چه هم که کارشان ننگین بود. می‌خواستم همه‌اش را بشنوم. در همان حال که داشتم چهره مردک را بررسی می‌کردم یک چشمک دیگر به من زد. شکی نداشتم که آماده بود تا به محض اینکه سرهنگ چراغ سبز نشان بدهد با من هم‌‌ همان ماجرا را تکرار کند. من چه احمق بودم که خیال می‌کردم نمی‌توانند با من آن کار‌ها را بکنند، چون که من کاری نکرده بودم. اسکندر هم کاری نکرده بود. هیچ کاری نکرده بود که مستحق این حیوان‌ها باشد.
 

سرهنگ حرفش را دنبال کرد: «بین وعده‌های تغذیه با لوله ناچار بودیم که با بطری بهش غذا بدیم.» پس بطری هم استعمال کرده بودند. تمام داستان‌هایی که از اسکندر و دوستانش شنیده بودم راست بود. در روزنامه‌ای خوانده بودم که مبتکر این روش شکنجه ترک‌های عثمانی بودند، که با زندانی‌های سرب بطری استعمال می‌کردند. «ناچار بودیم بطری رو، بین وعده‌های تغذیه با لوله، همونجا نگه داریم تا دهنه زخم به هم نیاد. این دکتر منوچهریان متخصص تغذیه با بطریه.» با دستش مرد با دندان افتاده را نشان داد، که لبخند بیمارگونه‌ای زد، گوئی بچه مدرسه‌ای است که برای خط خوبش تقدیرش کرده‌اند.
 

«وقتی تمام این معالجه‌ها درمانش نکرد ناچار شدیم الکتروشوک به‌کار ببریم، به بیضه‌ها.» ستون فقراتم تیر کشید و پلک‌هایم شروع به پریدن کرد. یاد خواب خرچنگ‌ها افتادم. «این دکتر عزیزی دارای بورد تخصصی در الکتروشوکه.»
 

فرهنگ، راوی رمان «بی‌لنگر»: این رختخوابی بود که [اسکندر] در آن می‌خوابید. این پنجره‌ای بود که از آن برای آخرین بار به بیرون نگاه کرد. این اتاقی بود که در آن برای آخرین بار احساس بی‌کسی و بی‌پناهی کرد.
سرهنگ پرسید «دلت می‌خواد این دکترا گزارشی از عمل‌های جراحیشون روی برادرت بهت بدن؟»
با تعجب بسیار احساس کردم دلم می‌خواهد جزئیات آنچه را که به‌سر اسکندر آورده بودند بشنوم، هر چقدر هم که می‌خواست دردناک باشد. می‌خواستم در درد و تنهایی و ترس او در آخرین لحظات زندگیش سهیم شوم. می‌خواستم بدانم شایعاتی که شنیده بودم، مطلبی که در آن روزنامه مخفی چاپ شده بود، راست است یا نه. نیاز داشتم بدانم.
 

«وقتی این هم درد بیمار رو دوا نکرد به درمان با سیگار متوسل شدیم. می‌دونی این درمان چیه؟ نمی‌دونی؟ خیلی ساده است. اینجا چون ما زیرسیگاری نداریم گاهی از بدن مریض برای خاموش کردن سیگارامون استفاده می‌کنیم. کلی سوراخ توی تن مریض می‌کنه، اما سوراخ‌هاش نه خیلی بزرگه نه خیلی عمیق. اما خوشگل نیستن، مثل چاله چولۀ کریه آبله میمونن. »
 

سرهنگ حرفش را قطع کرد و به بررسی چهره من پرداخت، تا اثر حرف‌هایش را ببیند. این اولین توضیحی بود که داده بود که در لفافه زبان و اصطلاحات پزشکی مشکوک بیان نشده بود، که معنایش را هر ابلهی درک می‌کرد. می‌خواست مطمئن شود که گوشم با او بوده، که مروارید در آخر خر نمی‌ریخته، که عبارت‌پردازی‌های تمثیلی کنایه‌آمیزش را بی‌خودی به هدر نمی‌داده. می‌خواست یقین کند که من قدر استعارات و کنایات بیمارگونۀ او را دانسته‌ام، که به استعداد ادبی خداداد او کاملاً پی برده‌ام. شاید انتظار داشت که تا به حال من از درد به خود پیچیده باشم و تمنا کرده باشم که سخن را کوتاه کند. شاید این کلیدی می‌بود که نشان می‌داد که من آمادۀ بازپرسی و گفتن حقیقت هستم.
حال با لحنی کم و بیش عنادآمیز گفت «پسر، گوشت با من هست؟»
گفتم: «بله، قربان! هست.»
پرسید: «هنوز می‌خوای ادامه بدم؟»
گفتم: «بله، قربان! ادامه بدید.»
پرسید: «معده‌ت که ضعیف نیست، هان؟»
در حالیکه داشتم خودم را برای دردناک‌ترین جزئیات (اگر روایت روزنامه کاملاً راست بود) آماده می‌کردم، گفتم «فکر نمی‌کنم، قربان.»
«خیال که نداری واسه من بالا بیاری؟ ما هنوز کلی سئوال داریم که باید جواب بدی.»
« نه، قربان! بالا نمی‌آرم.»
سرهنگ به تمام تالار اعلام کرد «از قرار معلوم اینجا یه آقا پسری داریم که معدۀ خیلی قوی داره. می‌خواد تمام قضیه رو تا آخر بشنوه. مام تمام قضیه رو براش تعریف می‌کنیم. »
 

رو به من کرد و با لحن مؤکدی گفت «ناچار شدیم ببریم.» دلم شروع کرد به بهم خوردن. پس همه‌اش راست بود. «می‌دونی، دست‌ها و پاهاش دیگه به دردش نمی‌خوردن. اینه که مجبور شدیم ببریمشون، قطعشون کنیم.»
 

دوباره چهره مرا بررسی کرد تا اثر حرفش را ببیند. حتماً رنگ من کاملاً پریده بود چون حالم داشت حسابی به هم می‌خورد. اما فکر کردم می‌توانم جلوی خودم را بگیرم. یک بار در هواپیما در یک پرواز دو ساعته به آبادان برای دیدن عمو جلال حالم به هم خورده بود، ولی توانسته بودم جلوی خودم را بگیرم. یک دختر جوان در ردیف مقابل نشسته بود و با لبخندی سادیستی مرا تماشا می‌کرد. انتظار داشت که هر لحظه‌ای من بالا بیاورم و مشتاق بود که شرمساری مرا ببیند. ظاهراً از اینکه حال او به هم نخورده بود خیلی به‌خودش می‌بالید. به‌خودم گفته بودم از لج او هم شده، برای کم کردن روی او هم شده، بالا نخواهم آورد. از اینکه حال من به هم خورده باشد و حال او نه، خیلی خجل بودم. سیزده سالم بود. شاید این بار هم همانطور شانس می‌آوردم.
 

سرهنگ دوباره پرسید: «مطمئنی که واسه من بالا نمی‌آری؟» من فقط سرم را تکان دادم و از برخورد با چشم‌هایش پرهیز کردم. دیگر هیچ مطمئن نبودم.
 

سرهنگ در‌‌ همان حال که سعی می‌کرد توی چشم‌های من نگاه کند، درست جلوی من به راست و به چپ قدم برمی‌داشت و سرش را به آهنگ کلماتش تکان می‌داد: «ناچار شدیم دست‌ها و پاهاش رو دونه به دونه ببریم. این دکترا مجبور شدن به نوبت عمل کنن. کار، کار یه نفر نبود. چیزی که باید بدونی اینه که ما اینجا مجهز به وسائل لازم نیستیم. وسط بر و بیابونیم. مثلاً ما اینجا دوای بیهوشی نداریم. باید بدون بیهوشی عمل کنیم.» حالم داشت بیشتر به هم می‌خورد.
 

«وسائل جدید جراحی نداریم. اینه که با اره چوب‌بری عمل می‌کنیم. البته یه خورده درد می‌آره. مریض یه خورده هوار می‌کشه. اینه که مجبوریم یه چیزی توی دهنش بچپونیم که زیاد بلند هوار نکشه. این دکترا گوش‌های خیلی حساسی دارن. اگه ما جلوی آلودگی صوتی رو نگیریم شنوائیشون رو از دست می‌دن.»
 

من چشم‌هایم را بسته بودم و دو دستم را محکم جلوی دهنم گرفته بودم. خیلی تلاش می‌کردم، ولی فایده‌ای نداشت. داشتم توی دست‌هام استفراغ می‌کردم و دو مرتبه آن را قورت می‌دادم.
صدای سرهنگ را شنیدم که با احساس فراغت می‌گفت «چی گفتم بهتون؟ آقاپسرمون بالاخره حالش به هم خورد. از قرار معلوم معده‌ش اونجور که فکر می‌کرد قوی نیست. بهتره یکی یه سطل بهش بده. نمی‌خوایم دور تا دور اتاق بالا بیاره وبعد مجبور بشه کف زمین رو تمیز کنه. واسه یه شازده پسر اعیون کار مناسبی نیست. پسر رئیس دیوان عالی کشور!»
 

صدای یک سطل فلزی را که روی زمین خرکش می‌کردند شنیدم و بعد دستی را روی شانه‌ام حس کردم. چشم‌هایم را باز کردم تا ببینم سطل کجاست و بعد دست‌هایم را از روی دهنم برداشتم. مدت زیادی هی استفراغ کردم و عق زدم، هی عق زدم و استفراغ کردم، تا اینکه طعم تلخ صفرای خالص را در دهانم چشیدم.
 

سرهنگ که هنوز دستش روی شانه‌ام بود خم شد، توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت «حالت بهتر شد، پسرم؟» من بی‌آن‌که از چشم‌هایش پرهیز کنم سرم را تکان دادم. گفت «من بهت هشدار دادم. اما تو کله‌شق بودی. می‌خواستی همه چی رو بشنوی. من توی این کار‌ها بیشتر از تو تجربه دارم. می‌دونم که بچه‌های خوبی مثل تو با شنیدن این چیزا بالا می‌آرن.»
 

پس از قرار معلوم من اولین بچه شانزده ساله‌ای نبودم که گذرش به اینجا افتاده بود. و اولین بچه‌ای هم نبودم که افتخار شنیدن ماجرای اسکندر یا ماجراهای شبیه آن را داشت. آنطور که از گفته‌های سرهنگ برمی‌آمد، چنان از کار خودش راضی بود که حتماً نمونۀ بارز بیماری و مداوای اسکندر و نمونه‌های شبیه آن را برای بسیاری از مهمانانش تعریف کرده بود. لابد از این راه بود که داستان به بیرون درز کرده بود و به روزنامه‌های مخفی، به بی‌بی سی، و به سازمان عفو نمی‌دانم چی چی رسیده بود. در ابتدا وقتی شروع کرد که داستان شاهکار‌هایشان را بی‌پرده برای من شرح دهد، فکر کردم که از آنجا زنده بیرون نخواهم آمد. اما بعد به‌خودم گفتم که نکند او راستی می‌خواهد داستان را همه جا پخش کند تا تن مردم حتی پیش از آنکه پایشان به آنجا برسد از ترس بلرزد. این‌کار «مداوای بیمارهای» دیگر را برایش آسان‌تر می‌کرد. شاید حتی سبب آن می‌شد که بیمارهای بیشتری برایش بفرستند.
 

یا اینکه اسکندر یکی از شکست‌های حرفه‌ایش بود، چون وادارش کرده بود که تا دم مرگ با او برود بدون آنکه او لب از لب بگشاید، بدون آنکه رازی را برملا کند، یا کسی را لو بدهد. شاید مرا برای این کار می‌خواستند، تا موفقیتی را که اسکندر از آن‌ها دریغ کرده بود با من به‌کف بیاورند، تا کار ناتمام اسکندر را من برایشان تمام کنم، گرچه من از هیچ سری آگاه نبودم. اسکندر کوشیده بود که مرا از خطر چنین روزی دور نگهدارد. گمان می‌برد که چنین روزی بیاید و می‌دانست که تنها با قدرت اراده و وفاداری و شهامت نمی‌شد از آن جان سالم به‌در برد. بسیار خوب، سرهنگ با وادار کردن من به استفراغ این دور را با من برده بود. اما لابد نتوانسته بود اسکندر را وادار به استفراغ کند. اگر توانسته بود، همچنین می‌توانست وادارش کند که اسرارش را فاش کند و هر چه را که می‌دانست به او بگوید. اسکندر از تمام «متخصص»های سرهنگ قوی‌تر از آب در آمده بود. چقدر مایۀ افتخار من بود. حتی بابا هم با اکراه اذعان کرد که به اسکندر افتخار می‌کند.
سرهنگ پرسید: «پسرم، آماده‌ای که به سئوال‌های ما جواب بدی؟»
من سر تکان دادم و گفتم «بله، آماده‌م.»
 

احساسی که در آن لحظه برای او و برای دستیارانش داشتم برای خود من غیر قابل درک بود. احساسی بود ماورای تنفر، ماورای هر گونه احساس بشری که تا آن زمان تجربه کرده بودم یا می‌توانستم تصور کنم. اندوهی بود ماورای یأس که هیچ اندازه تنفر نمی‌توانست بیان کند. حالا می‌فهمیدم که در تمام این هفته‌ها و ماه‌ها بابا چه حالی داشت. حالا می‌فهمیدم چرا می‌خواست که بمیرد. حس می‌کردم که من هم می‌خواهم بمیرم. و آدم‌هایی که دور من بودند ربطی با آنچه که در آن لحظه احساس می‌کردم نداشتند.
سرهنگ پرسید: «پسرم، می‌خوای صورتتو بشوری؟» من نگاهی به او کردم و با حرکت سر جواب مثبت دادم.
 

حالا نشانی از دلسوزی واقعی در لحن صدایش بود. آیا تصورکردنی بود که این آدم در آن لحظه به‌راستی با من احساس همدردی می‌کرد، که شرح تمامی آن جزئیات خونین به‌خاطر آن نبود که او از زجر دادن یک پسر شانزده ساله لذت می‌برد، بلکه به‌خاطر آن بود که او ترجیح می‌داد که مرا با به‌حال تهوع انداختن به حرف بیاورد تا با شکنجه دادن؟ آیا او چنان با حرفه‌اش خو گرفته بود که دیگر درد قربانیانش را احساس نمی‌کرد؟ یا اینکه می‌شد تصور کرد که او باور داشت که با تحمیل کردن آن شکنجه‌های دردناک به قربانیانش به بخش بزرگ‌تری از جامعه خدمت می‌کرد، همان‌طور که مأمورین تفتیش عقاید کلیسا بدن مرتدین را می‌سوزاندند تا روحشان را نجات دهند؟ آیا می‌بایست که من از او سپاسگزار باشم که، گر چه می‌توانست، شخصاً به اسکندر تجاوز نکرده بود و او را شکنجه نداده بود؟ آیا ممکن بود که او هم پسری شانزده ساله داشت و او را «پسرم» خطاب می‌کرد؟
 

مرا به یک دستشویی در گوشه‌ای تاریک بردند و گذاشتند که صورتم را بشویم. حتی دهانم رابا آب قرقره کردم که طعم تلخش برود. در آن لحظه به‌نظرم مضحک آمد که دارم دهانم را قرقره می‌کنم، انگار که دارم خودم را برای خوردن صبحانه آماده می‌کنم. یادم آمد که در جایی داستان محکوم به اعدامی را خوانده بودم که در راه اتاق گاز خواهش کرده بود که بگذارند دندان‌هایش را مسواک کند. آن مطلب هم به‌نظرم مضحک آمده بود. اما به نحوی احساس کردم که اگر طعم تلخی در دهانم نباشد بهتر بتوانم با این آدم‌ها روبرو شوم.
 

مرا برای بازپرسی جلوی میز سرهنگ بردند. چند تا چراع دیگر هم روشن کردند. سرهنگ پرسید آیا میل به یک کوکاکولا دارم. گفتم بله. یک قلپ از آن خوردم و حالم بهتر شد. چه اهمیتی داشت که من داشتم یک نوشابه از چنین آدم‌هایی در چنین لحظه‌ای قبول می‌کردم؟ سرهنگ پرسید از فعالیت‌های اسکندر چه می‌دانم. گفتم، هیچ چیز. گفتم که اسکندر مرا از همۀ کار‌هایش بی‌خبر نگه داشته بود تا که خطری متوجه من نشود، چون که به پدر و مادرم قول داده بود که مرا از سیاست دور نگه دارد. می‌گفت اگر بلایی به‌سر او بیاید مرا می‌گیرند می‌برند زندان و شکنجه‌ام می‌دهند و فکر می‌کرد بهتر است که من هیچ چیز از فعالیت‌های او ندانم. سرهنگ پرسید به‌نظر من اسکندر و رفقایش چه فعالیت‌هایی می‌کردند. گفتم، یک مشت کار غیر قانونی، مثل چاپ روزنامه‌های مخفی، یا شعار نوشتن روی دیوار‌ها. دیده بودم که روزنامه‌های مخفی را می‌سوزاند. نمی‌گذاشت من بخوانمشان.
 

از چه وقت می‌دانستم که به پاسگاه‌های ژاندارمری حمله می‌کنند؟ گفتم من هیچ خبر نداشتم که چنین کاری می‌کنند. اسلحه‌های گرمشان را کجا مخفی می‌کردند؟ گفتم، من هیچ خبری نداشتم. خبر نداشتم که اسلحه دارند. هیچوقت اسکندر را با هیچ جور اسلحه‌ای مثل هفت‌تیر، تفنگ، تفنگ شکاری و از این جور چیز‌ها ندیده بودم؟ گفتم، نه. پس اسلحه‌ها را کجا نگه می‌داشت؟ باز گفتم، نمی‌دانستم اسلحه‌ای دارد. رفقایش چه کسانی بودند؟ گفتم، نمی‌دانم. با رفقای سابق مدرسه‌اش بریده بود و رفقای تازه‌اش را ما نمی‌شناختیم. حتی نمی‌دانستیم با چه کسی به کوهنوردی می‌رود، به جز آن مواردی که عکسشان در روزنامه‌ها چاپ می‌شد. وقتی کسی همراهش بود مطمئن می‌شد که من تا دم در به همراهش نروم یا روی رفقایش را نبینم و اسمشان را ندانم. سرهنگ پرسید آیا به‌نظر من این مسئله عجیب نمی‌آمد؟ گفتم، فکر می‌کردم دارند کاری می‌کنند که نباید بکنند. چرا به بابام نمی‌گفتم؟ گفتم، نمی‌خواستم از دست اسکندر عصبانی بشود. به هر حال دیگر اسکندر رفته بود. شش هفته بود که او را ندیده بودیم. گمان من آن بود که دیگر به خانه برنمی‌گردد. در آن شش هفته من چه جور پیغام‌هایی برایش رد و بدل کردم؟ گفتم، هیچ‌جور. خودم چه پیغام‌هایی از او داشتم؟ گفتم، چند تلفن کوتاه. یا از خودش یا از آدم‌های غریبه. فقط می‌گفتند که حالش خوب است.
 

تا چه اندازه بابام و عمو جلال از فعالیت‌های اسکندر خبر داشتند؟ گفتم اسکندر اسرارش را به هیچ‌کدام از آن‌ها نمی‌گفت. فکر کردم، پس داستان از این قراره. می‌خوان یه وصله به بابا و عمو جلال بچسبونن. آیا بابام و عمو جلال هیچ سعی کرده بودند اسکندر را وادار کنند که دست از فعالیت‌هایش بردارد؟ گفتم، بار‌ها. ولی او گوشش بدهکار نبود. ادعا می‌کرد که فعالیتی نمی‌کند. این بود که هر دوشان از او قطع امید کردند. هر چند وقت یک‌بار اسکندر از خانه می‌رفت و چه مدتی از خانه دور می‌ماند؟ گفتم، بعد از آنکه دانشکده را ول کرد خیلی زیاد، و هر بار کم و بیش به مدت یک هفته. بابام نمی‌پرسید کجا می‌رود؟ گفتم، همه فکر می‌کردیم می‌رود کوهنوردی. کوهنورد معروفی بود. عکسش را توی همه روزنامه‌ها انداخته بودند. بابام به اینکه او را دور و ور خانه نبیند عادت کرده بود. این بود که دیگر فکرش را هم نمی‌کرد. پرسید اسکندر چقدر پول از بابام و عمو جلال می‌گرفت. گفتم، هفته‌ای پنجاه تومن از بابام مقرری می‌گرفت. از عمو جلال هیچ چیز. حتی دیگر سکه پهلوی طلائی را هم که عمو جلال هر سال به همه بچه‌ها عیدی می‌داد قبول نمی‌کرد. پرسید، چرا؟ گفتم، می‌گفت نمی‌خواهد به کسی مدیون باشد.
 

دوباره پرسید کدامیک ار رفقای اسکندر را می‌شناسم. حالا لحن صدایش تهدیدآمیز‌تر بود. به من اخطار کرد که اگر دروغ بگویم بلافاصله متوجه می‌شود، چون‌که از ماه‌ها پیش خانه ما را تحت نظر داشتند و همه کسانی را که به دیدنمان آمده بودند می‌شناختند. آیا به‌خاطر این بود که زود‌تر پی من نیامده بودند، چون داشتند خانه را می‌پائیدند و امیدوار بودند که کسی برای تماس با من بیاید؟ خوشبختانه هیچکس نیامده بود، به‌جز آدمی که روزنامه را آورده بود. آیا برای این بود که عمو جلال هم دیگر به‌دیدنمان نمی‌آمد؟ حتماً خبر داشت که خانه ما تحت نظر است. معلوم بود که سرهنگ درباره «تمام آنهائی که از ما دیدن کرده بودند» دارد خالی می‌بندد.
 

به‌شان جریان آدمی را که روزنامه را زیر درباغ انداخته بود گفتم. روزنامه را نشانم دادند. این روزنامه؟ با سر جواب مثبت دادم. یارو چه ریختی بود؟ گفتم من تقریباً صورتش را ندیدم. شب بود. تاریک بود. یارو کلاهش را تا روی دماغش پایین کشیده بود. شال گردن نصف صورتش را پوشانده بود. من به‌طور اتفاقی دیدم که روزنامه‌ای دارد از زیر در باغ تو می‌اید. دویدم، در را باز کردم، و تا سر پا بایستد غافلگیرش کردم. توی تاریکی فقط یک نگاه به صورتش انداختم. گفت «توی این روزنامه یه چیزی هست که تو و بابات لازمه ببینین. دربارۀ اسکندره. اگه کسی پرسید، تو من رو اصلاً ندیده‌ی. حتی اگه باباتم پرسید. تو روزنامه رو زیر در پیدا کردی.» گفت به محض اینکه روزنامه را خواندم آن را بسوزونم.
 

تمام حرف‌هایم راست بود. اگر او را گرفته بودند کتمان قضیه فایده‌ای نداشت. اگر او را نگرفته بودند حرف‌های من کمکی به‌شان نمی‌کرد. چیزی که به‌شان نگفتم این بود که من روی او را خوب دیده بودم، که هر کجا که می‌دیدمش می‌شناختمش.
 

سرهنگ پرسید آیا روزنامه را به بابام نشان دادم. گفتم، بله. اما تنها آن تکۀ مربوط به اسکندر و عکسش را. بقیه روزنامه را سوزانده بودم. پرسید که آیا به نظر من عکس، عکس اسکندر بود. گفتم مطمئن نبودم. با آن صورت محو‌شده، می‌توانست عکس هر کسی باشد. آیا بابام فکر می‌کرد که عکس، عکس اسکندر است؟ گفتم او هم مثل من مطمئن نبود. بابام روزنامه را چکار کرد؟ گفتم پسش داد به من. من کجا فرستادمش؟ گفتم هیچ‌جا. سوزاندمش. یارو به‌من گفته بود اگر آن را در دست من ببینند می‌کشندم.
 

دوباره دربارۀ آن مرد سئوال کرد. مجبورم کرد همه چیز را تکرار کنم. حالا متوجه شدم که دارند صدایم را ضبط می‌کنند. دوباره پرسید یارو چه شکلی بود. دوباره گفتم صورتش را ندیده بودم. تاریک بود. گفت چطور می‌شد تاریک باشد وقتی یک چراغ درست بالای در باغ می‌سوخت. گفتم که اسکندر مدت‌ها پیش لامپ چراغ را شکسته بود تا در باغ تاریک باشد. بابا یک لامپ دیگر گذاشته بود، اسکندر آن یکی را هم شکسته بود. و در باغ همانطور تاریک مانده بود. این هم راست بود. دیدم که سرهنگ نگاهی به یکی از مرد‌ها کرد، آن یکی که قیافه جدی و بدجنسی داشت و او را به‌نام دکتر عزیزی متخصص شوک الکتریکی به‌من معرفی کرده بود. مرد سرش را تکان مختصری داد. این به این معنا بود که راجع به لامپ شکسته می‌دانستند؟ با خودم گفتم نکند حالا برای بابا به خاطر عوض نکردن لامپ گرفتاری درست کنند.
 

سرهنگ پرسید «مرتیکه سبیل داشت؟»
 

فکر کردم تأئید این حرف نمی‌تواند ضرری داشته باشد. این حرف هیچ سری را لو نمی‌داد. تقریباً همۀ رفقای اسکندر سبیل داشتند. اسکندر به‌شوخی می‌گفت که انقلابی‌ها را همیشه از سبیلشان می‌شد شناخت و مأمورین ساواک را از عینک آفتابیشان.
 

اگر عکسش را می‌دیدم می‌شناختمش؟ گفتم گمان نمی‌کنم، اما سعی می‌کنم. از روی زرنگی این حرف را زدم، چون به هر حال بابا گفته بود که یک مشت عکس برای شناسائی به من نشان خواهند داد. کنجکاو هم بودم که بدانم کدام عکس‌ها را نشانم خواهند داد. خودم هم درست نمی‌دانستم کدام یکی از دوست‌های اسکندر رفقای حزبیش هستند.
 

چند تا تابلوی بزرگ آوردند که رویشان عکس‌های زیادی چسبانده شده بود. با دقت بررسیشان کردم. بعضی‌ها را شناختم که در روزنامه‌های مخفی اسکندر دیده بودم، که زیرنویسشان می‌گفت که زیر شکنجه مرده بودند. آن عکس‌ها را انتخاب کردم و گفتم که قیافه‌شان به‌نظرم آشنا می‌آمد. این حرف هم نمی‌توانست ضرری داشته باشد. آیا آن‌ها را رو در رو دیده بودم؟ گفتم، فکر نمی‌کنم. فقط به‌نظرم آشنا می‌آمدند. پرسیدند آیا امکان داشت که عکسشان را در روزنامه دیده باشم. گفتم که امکان داشت. فکر می‌کردم که دارم خیلی زرنگی به‌خرج می‌دهم. چه روزنامه‌هائی؟ گفتم که پس از مرگش یک مشت روزنامه در اتاق اسکندر پیدا کرده بودم. غیر قانونی به‌نظر می‌رسیدند. پرسیدند که چکارشان کردم. سوزاندمشان. چرا؟ چون‌که نمی‌خواستم بابام پیداشان بکند و عصبانی بشود. فشار خونش بالا بود و دکتر‌ها گفته بودند که نباید عصبانی بشود. به اسکندر بار‌ها تذکر داده بود که آن‌جور روزنامه‌ها را به خانه نیاورد.
 

بعد عکس مردی را که روزنامه را برایم آورده بود دیدم. به‌روی خودم نیاوردم. نگاه تندی به آن انداختم و رد شدم. عزیزی داشت مرا چهارچشمی می‌پائید. فکر نمی‌کردم متوجه شوند و متوجه هم نشدند. از خودم پرسیدم عکس او آنجا چکار می‌کند. گرفته بودندش؟ یا داشتند دنبالش می‌گشتند؟ آیا تمام آن آدم‌ها مرده بودند، یا در‌‌ همان لحظه داشتند در سیاه‌چال دیگری شکنجه می‌شدند، یا اینکه جائی مخفی شده بودند، یا اینکه داشتند می‌جنگیدند؟ عکس اسکندر آنجا نبود.
 

سرهنگ بالاخره گفت «به‌نظرم بچه راستگوئی می‌آی. به‌نظر نمی‌آد که داری دروغ می‌گی. قیافه‌ت نشون نمی‌ده که مثل برادرت خائن باشی. می‌تونی حدس بزنی که تو و خانواده‌ت چقدر به مملکت و به اعلیحضرت همایونی مدیونین؟ فکرشو بکن، پسر رئیس دیوان عالی کشور مملکت خائن دربیاد. و اعلیحضرت اجازه داده‌ن که بابات مقامشو نگه داره، به‌جای اینکه اجازه بدن که ما بکشونیمش اینجا و تخمشو بکشیم.»
 

از طرز صحبتش درباره بابا قلبم جریحه‌دار شد. یک سرهنگ دوم و یک چنین سرهنگ دومی، و بابای من رئیس دیوان عالی کشور! دیده بودم که در وزارت دادگستری مردم با چه ترس و احترامی با بابا روبرو می‌شدند، یا از او اسم می‌بردند. ولی این چندین هفته هم دیده بودم که چه عاجز و درمانده شده بود. وقتی پای ساواک در میان می‌آمد رئیس دیوان عالی کشور و این چیز‌ها حرف مفت بود. حتی مادر جون هم با تمام سادگیش به این مطلب پی برده بود. فکر کردم بی‌فایده است که بخواهم برای سرهنگ توضیح بدهم که بابا خواسته بود که از پستش استعفا بدهد و این اعلیحضرت بود که خواسته بود که او سر پستش باقی بماند تا شایعات مربوط به اسکندر را بخواباند، شایعاتی که تا به‌حال حتی به بی‌بی سی و سازمان عفو نمی‌دانم چی چی هم رسیده بود.
 

سرهنگ ادامه داد «و عموت، اون سر کرده خائنا و کمونیستا، دبیر ایالتی سابق حزب توده، اعلیحضرت باید اجازه می‌دادن که ما بیاریمش اینجا و دسته‌خر به ماتحتش بکنیم. اگه این کارو کرده بودیم شاید برادر خائنت پیش از اینکه واسه خودش ارتش انقلابی تشکیل بده یه خورده فکر می‌کرد. اما اعلیحضرت خیلی دلرحمند. به‌جای اینکه عموتو دار بزنن می‌کننش رئیس سازمان برنامه و قائم مقام نخست وزیر. و این دست مریزادیه که از خانواده تو دریافت می‌کنن. این مطلب از یادت نره. برادرتم یادت نره. اگه فکر شیطنتی چیزی افتادی بذار ماجرای برادرت برات درس عبرتی باشه.»
 

من ساکت ماندم. هیچ جوابی نداشتم بهش بدهم، یا که بخواهم بدهم. بی‌فایده بود. مردک قابل اصلاح نبود. حالا دیگر قیافه کاملاً تهدیدکننده‌ای داشت. اما من دیگر ترسی، دست‌کم از بابت خودم، نداشتم. دلم کمی شور بابا را می‌زد. حرف آن شب عمو جلال یادم بود: «تو هنوز رئیس دیوان عالی کشوری. چی می‌شه اگه تصمیم بگیری دهنتو وا کنی؟» یعنی ممکن بود بابا را هم سر به نیست کنند؟ شاید یک تصادف اتومبیل هم برای او ترتیب بدهند؟ آیا به‌خاطر این بود که بابا دیگر از خانه بیرون نمی‌رفت؟ آیا به این دلیل بود که تمایلی به رفتن به بیمارستان برای آزمایش نشان نمی‌داد، که دلش نمی‌خواست هیچ دکتری به جز دکتر خودش را ببیند، که دوست قدیم و ندیم مدرسه‌اش بود؟ زیاد نگران عمو جلال نبودم. یاد حرف بابا بودم که گفته بود که عمو جلال آدم سخت‌جانی است و روی گور همه‌شان خواهد رقصید.
سرهنگ در حالی‌که انگشت سبابه‌اش را توی صورت من تکان می‌داد گفت «تو باید خیلی شکر بکنی. خیلی هم باید جبران بکنی. بابات و عموتم همینطور. باور کن اونام اونقدر‌ها هم که خیال می‌کنن در امان نیستن. اگه یک قدم کج وردارن می‌آرمشون اینجا حساب پی بدن. و خودت می‌دونی که من اینجا چه جوری از مردم حساب پس می‌گیرم. این‌بار حتی اعلیحضرت هم نمی‌تونن جلودار من بشن. دو تا خائن توی یه خانواده بسه. دلت می‌خواد بلائی به‌سر بابات و عموت بیاد؟»
 

گفتم «نه.»
 

«باریک الله! دلت می‌خواد بلائی به‌سر خودت بیاد؟ فکر می‌کنی دل و جیگر اینو داشته باشی که اونی که به‌سر برادرت اومد تحمل بکنی؟»
گفتم «نه.»
«باریک‌الله! لااقل با خودت روراستی. با ما همکاری می‌کنی؟»
پرسیدم: «چه جوری؟»
 

«به ما کمک کنی بقیۀ این خائنای دار و دسته برادرتو بگیریم. صاحاب هر کدوم از این عکسا رو دیدی به ما گزارش می‌دی. هر کی باهات تماس گرفت به ما گزارش می‌دی. و اگه شک ببرم که حتی فکر دروغ گفتنم به سرت زده گذرت می‌افته به اینجا برای معالجۀ درست و حسابی. و جناب رئیس دیوان کشورم گذرش می‌افته به اینجا واسه معالجه درست و حسابی. و کی می‌دونه، شاید جناب رئیس سازمان برنامه و قائم مقام نخست وزیرم گذرش بیفته به اینجا برای معالجه درست و حسابی. اون دو تا باید مدت‌ها پیش جلوی برادر خائنتو می‌گرفتن، یا گزارششو به ما می‌دادن، و در این کار کوتاهی کردن. در وظیفه‌شون به اعلیحضرت همایونی کوتاهی کردن و اعلیحضرت اینو از یاد نمی‌برن. هردوشون خائنن.»
سرهنگ به من اخطار کرد که کارش با من فقط در حال حاضر تمام شده است. به من یک شماره تلفن داد تا اگر خائنی را دیدم، یا خائنی با من تماس گرفت، به آن شماره گزارش بدهم. دوباره عکس آدم‌هائی را که ممکن بود با من تماس بگیرند یا من ممکن بود به‌شان بربخورم، با من مرور کردند. عکس مردی که روزنامه را آورده بود میان آن‌ها بود. دست‌کم خوشحال شدم که هنوز او را نگرفته بودند. او جانش را برای رساندن آن روزنامه به من درخطر انداخته بود واگر این باعث دستگیریش شده بود من خیلی احساس گناه می‌کردم.
 

سرانجام به من گفتند می‌توانم به خانه برگردم. دوباره چشم‌هایم را بستند و مرا بردند توی پاترول. انقدر خسته بودم که می‌توانستم سرپا بخوابم. توی ماشین، از بوی بد آدم‌هائی که کنارم بودند، و از جوری که پا‌هایشان را به پاهای من فشار می‌دادند و دست‌هایشان را روی ران‌های من می‌گذاشتند، می‌توانستم بگویم که‌‌ همان دو نفر با من هستند. مگر اینکه همه‌شان بوی بد می‌دادند و همه‌شان بچه‌باز بودند. اما حالا، بعد از آن چیزهائی که در آن زیرزمین دیده و شنیده بودم، دیگر غصه این را نداشتم که دستشان را به پای من بمالند. فقط می‌خواستم بخوابم. و بلافاصله همان‌جا خوابم برد.
 

وقتی داشتند چشم‌هایم را باز می‌کردند از خواب بیدار شدم. جلوی خانه‌مان بودیم. آدم‌هائی که دست مرا گرفته بودند و از ماشین بیرونم می‌بردند دو تا مرد دیگر بودند. پس همه‌شان عینک آفتابی می‌زدند، بوی بد می‌دادند، و بچه‌باز بودند. سرتاسر جاده شنی باغ را دویدم و پله‌ها را دو تا یکی کردم و پریدم توی بغل بابا، که مشتاقانه سر پله‌ها منتظرم بود. حتماً تمام روز در انتظار من از پنجره اتاقش در باغ را تماشا کرده بود. اشک از چشم‌هایش سرازیر شد و من را هم به گریه انداخت.
پرسید: «بهت صدمه‌ای زدن، پسرم؟ جسماً بهت صدمه‌ای زدن؟»
 

گفتم: «نه. جسماً نه. اما شما راست می‌گفتین. اینا پست‌ترین موجودات روی زمینن. تمام کارهای وحشتناکی رو که با اسکندر کرده بودن واسه من تعریف کردن، تمام اون چیزائی که توی اون روزنامه نوشته بود، و حتی از اونم بد‌تر. چنان به کار خودشون می‌بالیدن! کاش می‌دیدینشون.»
«دیده‌مشون، پسرم.»
«گفتن اگه من باهاشون همکاری نکنم تمام اون کارارو با منم می‌کنن.»
«پس، پسرم، نباید این بهانه رو بهشون بدی. من نمی‌تونم تو رم از دست بدم. تو تنها چیزی هستی که برای من باقی مونده. تو تنها چیزی هستی که برای مادرت باقی مونده. از اسکندر ممنونم که به قولی که به من داده بود وفا کرد و نگذاشت تو درگیر بشی. خوشحالم که تو هیچی نمی‌دونی که بهشون بگی.»
گفتم: «اما می‌خوان که من هر کدوم از رفقای اسکندرو که باهام تماس بگیره گزارش بدم.»
به تفریح گفت: «هیچ‌کدوم از رفقای اسکندر توی سه ماه گذشته با تو تماس گرفته؟»
گفتم: «نه.»
 

«فکر می‌کنی هیچکدومشون انقدر احمق باشه که حالا این کارو بکنه، بر فرض اینکه تا حالا همه شونو نگرفته باشن؟ اسکندر کسی رو لو نداد. این به این معنا نیست که هیچ‌کس دیگه‌ای این کارو نکرد. دارن امتحانت می‌کنن، پسرم. و دارن سعی می‌کنن که منو بترسونن، که خفه نگه‌م دارن، بعد از کاری که با اسکندر کردن. نگرانن که مبادا من با خبرنگارای خارجی مصاحبه کنم، یا یواشکی خبری بهشون بدم که شایعات مربوط به اسکندر رو تأئید کنه. دارن به‌م یادآوری می‌کنن که اگه دهنمو باز کنم چه چیز دیگه‌ای رو می‌تونم از دست بدم.»
 

گفتم: «آره. سرهنگه گفت که اگه شما هم یه قدم کج وردارین شمارم می‌کشونه اونجا و اون کارای وحشتناک رو با شما هم می‌کنه.»
 

«سرهنگه خیلی دلش می‌خواد این کارو بکنه. اما سرهنگه فقط سگ خونه است. فعلا فقط داره پارس می‌کنه. باید صبر کنه تا وقتی که صاحبش کیشش کنه. نه زود‌تر از اون. و صاحبش هنوز نمی‌خواد این کارو بکنه. نگه داشتن من توی این پست تا مدتی مقصودشونو برآورده می‌کنه، تا وقتی که هنوز از افکار عمومی جهان می‌ترسن. به موقع خودش واسه من هم یه ترتیبی می‌دن. شاید یه تصادف اتومبیل واقعی. گرچه ممکنه زیاد قانع‌کننده نباشه، که رئیس دیوان عالی کشور و پسرش هر دو توی دو تا تصادف متفاوت اتومبیل کشته بشن!»
گفتم: «گفت که شما خائنین.»
 

بابا آهی کشید و گفت: «راست گفت، پسرم. اما نه به‌دلیلی که اون فکر می‌کنه. نه به ایده و مرامی که اون فکر می‌کنه. چهل سال پیش من یک حرکت غلط کردم. من هم می‌بایستی مثل اسکندر مرگ رو انتخاب می‌کردم. اما من انتخابی کردم که منو زنده نگه داشت و در طویل‌مدت رئیس دیوان عالی کشورم کرد. و طنز نهائی قضیه در اینه که این ماجرا وقتی برای اسکندر پیش بیاد که من رئیس دیوان عالی کشورم. اسکندر هم به نحوی این رو می‌دونست. گرچه نقشه‌اش این نبود، اما به نحوی می‌دونست که مرگ او سبب می‌شه که من نگاهی از نزدیک به خودم بکنم. می‌خواست چشم‌های منو باز بکنه و این کارو هم کرد. من سی سال بود که داشتم خودم رو گول می‌زدم. اعلیحضرت به رئیس دیوان عالی کشور احتیاج ندارن. تنها عدالتی که در ملک اعلیحضرت هست عدالت جنگله، عدالتی که مجریانش همون حیوانات وحشی‌ای هستند که دیدی. من به‌سزای خودم رسیدم. وقتی بچه‌های دیگران قربانی می‌شدند من چشم‌هام رو بستم. فکر کردم این ماجرا هیچوقت برای من پیش نخواهد اومد. اما تو لازم نیست نگران من باشی. تنها راهی که دیگه برای صدمه زدن به‌من دارن اینه که به تو صدمه بزنن؛ و تو باید کاری بکنی که مطلقاً چنین بهانه‌ای به دستشون ندی. باید اینو به‌من قول بدی.»
 

گفتم: «قول می‌دم. هرگز نمی‌ذارم اونا با صدمه زدن به من به شما صدمه بزنن.»
 

گفت: «باریک‌الله پسرم! به همین دلیل باید هر کاری که بهت می‌گن بکنی، تا اینکه من راهی پیدا کنم تا تو رو از این مملکت خارج کنم. اگر بتونم. به امریکایی جایی بفرستمت. من هیچوقت روی سیروس حساب نکرده‌ام. اما شاید این یک‌بار منو ناامید نکنه.»
 

گفتم: «دنبال عمو جلال هم هستن. مواظب اونم هستن که ببینن یک حرکت غلط بکنه. فکر می‌کنین باید بهش هشدار بدیم؟»
 

بابا گفت: «پسرم، اون‌ها مدت‌هاست دنبال عمو جلالن. اگه می‌تونستن گیرش بندازن تا حالا انداخته بودن. عمو جلالت مثل گربه هفت تا جون داره. هیچوقت دستشون بهش نمی‌رسه. همین حالاشم گنده‌تر از تور اوناست. فقط دارن بهش پارس می‌کنن. احتیاج به هشدار نداره. چه مدتیه این دور و ور ندیدیش؟»
 

گفتم: «مدت زیادیه.»
 

گفت: «باریک‌الله پسر باهوش! تو غصه عمو جلالتو نخور. فقط هر کاری رو که می‌گن بکن. هر کسی که توی سه ماه آینده دور و ور تو بیاد و از اسکندر یا ازانقلاب حرف بزنه، یا بخواد تو رو وارد یه فرقه‌ای بکنه، مأمور خودشونه. با وجدان راحت گزارششو بده. لابد تمام روزم چیزی نخورده‌ای. از گشنگی باید هلاک باشی.»
 

گفتم: « آره. ساعت چنده؟»
 

گفت: «پنج. تمام روز اونجا بودی. می‌ترسیدم که تورم از دست داده باشم. لااقل خوشحالم که بهت صدمه بدنی نزدن.»
 

بعد بابا به پیرزن گفت که نهار را بکشد. او هم تمام روز، چشم به‌انتظار من، چیزی نخورده بود.
 

 

ادامه دارد

چهارشنبه و جمعه هر هفته بی‌لنگر، نوشته‌ی بهمن شعله‌ور در دفتر «خاک» ضمیمه‌ی ادبی رادیو زمانه
 

Share this
Share/Save/Bookmark

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.

لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.

کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و
منتشر نخواهد شد.

 

لینک به ادیتور زمانه:         

برای عبور از سد فیلترینگ

پرونده ۱۳۹۱ / چشم‌انداز ۱۳۹۲

مشخصات تازه دریافت برنامه های رادیو زمانه  از ماهواره:

ماهواره  :Eutelsat

هفت درجه شرقی

پولاریزاسیون افقی 

سیمبول ریت ۲۲

فرکانس ۱۰۷۲۱مگاهرتز

همیاران ما