تاریکی من، تاریکی توست
دفتر خاک- رمانهای هاراکی موراکامی، نویسندهی ۵۹ سالهی ژاپنی به ۴۰ زبان ترجمه شده و در هر کشوری که انتشار یافته با اقبال عموم کتابخوانان مواجه گشته است. رمانهای او در شمارگان میلیونی منتشر میشود و با اینحال هیچ منتقدی تا امروز ادعا نکرده که هاراکی موراکامی یک نویسندهی عامپسند، سادهانگار و سادهنویس است.
آثار او تلفیق پیچیدهای هستند از رویدادها و حوادث بسیار جذاب که در موقعیتها و درگیریهای پیچیدهی عاطفی شکل میگیرند. سکس، احساس گناه، سرگردانی انسان معاصر، عشقهای بیفرجام و همچنین زنان زیبا اما رابطهناپذیر، موسیقی جاز و راکاندرول در متن زندگی شهری در ژاپن، فضای داستانهای او را آکندهاند.
هاراکی موراکامی با هر اثری که آفریده است، نشان داده که «رمان کامل» در مفهوم رمانهای چند صد صفحهای هنوز وجود دارد و اگر قلم توانایی آن را بنویسد، میتواند همچون سینما میلیونها مخاطب بیابد. چندی پیش مارتین آمانزهاوزر، نویسندهی اتریشی از سوی روزنامهی محافظهکار «دی ولت» با هاراکی موراکامی در توکیو گفتوگویی انجام داد. ترجمهی ناصر غیاثی از این گفتوگو را اکنون میتوانید در دفتر «خاک» بخوانید:
------------
●مارتین آمانزهاوزر؛ دی ولت - کورت ونهگات میگوید، دو تیپ نویسنده داریم، تیپِ مردانه که اول یک طرح کلی تهیه میکند و تیپ زنانه که اختیار را میدهد دست ایده و فکر.
هاراکی موراکامی - من قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن، اصلاً هیچ ساختمان و نقشهای ندارم. البته فکر نمیکنم که این خیلی زنانه باشد. در وهلهی اول کار سختی است. ابداع یک داستان در حال نوشتن مشکل است. اما چارهی دیگری ندارم. این تنها شیوهای است که میتوانم کار بکنم. اختیارم را میدهم دست فکر، و خط داستان را به جایی که مرا با خودش میبرد، تعقیب میکنم.
●شما در ۳۰ سالگی شروع به نوشتن کردید. آیا آثار اولیهای از شما نیست که مایهی شرمتان باشد؟
نخیر. فکر میکنم، خیلی شانس آوردم. در ۲۹سالگی نخسین رمانم را نوشتم که منتشر شد. تمام چیزهایی که تاکنون نوشتهام، منتشر شدهاند. دانشگاه که بودم، به نوشتن علاقه داشتم. اما به سرعت رهایش کردم. فکر میکنم هیچ استعدادی ندارم. ۲۹ ساله که بودم، احساس کردم یک کشش درونیِ کاملاً طبیعی به نوشتن در من است و نوشتم. تمام ماجرا همین بود.
●پیش از آن چیزی ترجمه کرده بودید؟
احتمالاً ترجمه نوعی تمرین بود. من به ترجمه به عنوان کار نگاه نمیکنم بلکه از آن لذت میبرم. با اِف اسکات فیتزجرالد نویسندهی محبوبم آغاز کردم. وقتی یک کتاب خوب ترجمه کنی، ممکن است این اتفاق برایت پیش بیاید که منِ (Ego) خودت را به قتل برسانی، یا اینکه عکس آن پیش میآید؛ وارد جهان فکری انسان دیگری میشوی و میتوانی ذهن خودت را ترک کنی. این برای من نوعی مداواست. خواندن دائمیِ ذهن خودِ آدم، آزاردهنده است.
●برخی میگویند، شما آمریکاییترین نویسندهی معاصر ژاپن هستید. اما در واقع خیلی هم اروپایی هم هستید.
من زیاد میخواندم. روسهای قرن نوزدهم را بلعیدم، داستایوفسکی و تولستوی و تورگنیف و پوشکین را. از کتابهای کلفت خوشم میآید، این کتابهای معروف به «رمان کامل» را دوست دارم. بعد رفتم سراغ ادبیات آمریکا. بسیاری از آنها سرگرمی صرف بودند، داستانهای معمایی هارد بویلد، علمی – تخیلی. همینطور کتابهای فرانسوی، انگلیسی و آلمانی. احتمالاً چون پدر و مادرم آموزگار مدرسه بودند و ادبیات ژاپنی تدریس میکردند، همهی اینها را میخواندم. نمیخواستم کتابهایی را بخوانم که آنها به دانشآموزانشان توصیه میکردند. اما من در مورد زندگی در ژاپن و مردم ژاپن مینویسم. خیلی خوشم نمیآید به من بگویند آمریکایی.
●در «The Wind-up Bird Chronicle» و در «Hard-Boiled Wonderland and the End of the World» موتیف فرورفتن هست، چه در چاه چه به جهان زیرین. آیا از نویسندگانی چون کارل کاپک یا ساموئل باتلر الهام گرفتید؟
به مثابه سرمشق، داستان اورفه برای من مهمتر بود. به دنیای دیگری فرورفت، به جستوجوی همسر مُردهاش. پیشترها فکر میکردند که واقعیت دیگری زیر پوسته موجود است. من امروز هم به این باور دارم. البته که این یک استعاره است. میشود دنیایی را که در آن زندگی میکنیم، به صورت خانهای تصور کرد که طبقهی اول و همکف و یک زیرزمین دارد. اما به گمان من زیر این زیرزمین یک زیرزمین دیگر هم هست. اگر واقعاً بخواهیم، میتوانیم داخلش بشویم. من در رمانهایم قصد چنین کاری را دارم.
●این زیرزمین پایینتر میتواند، چنان که در «Dance Dance Dance»، طبقهی شانزدهم هتل دولفین هم باشد...
درست است. قضیه وجود جای خاصی برای تک تک ماست. این برای من جذابیت دارد. هر کسی در درون خودش یک اتاق تاریکِ مخصوص و شخصی دارد. وقتی از تاریکیِ خاصِ درون خودم مینویسم، تقریباً همهی خوانندهها این تاریکی را در درون خودشان تشخیص میدهند.
●شخصیتهای شما به طرز چشمگیری مسئول احساسات خودشان هستند. اما برای مثال وقتی شخصیت تمسخرآمیزی مثل گوتادنا در «Dance Dance Dance» را به یاد میآورم، یک الگوی دیگر هم هست. اگر این دو تیپ را با هم ترکیب کنیم، هاروکی موراکامی را میبینیم؟
خیال نکنم. در کتاب تازهام «کافکا، در ساحل» شخصیت اصلی داستان یک پسر پانزده ساله است. او بهغایت تنهاست، بهغایت سختجان است اما معصوم هم هست. وقتی جوانتر بودم، راویهای من، دستکم بخشی از آنها پیر بودند. موقع نوشتن فکر میکنم: اگر من جای او بودم، چهکار میکردم؟ مشکل اینجاست که من هیچوقت او نیستم. او آن چیزی است که میتوانستم بوده باشم، شکلی ممکن از خود من. امروزه تلاش دارم، شخصیتهای تازهای ابداع کنم. چرا که کم کم دارم پیر میشوم. ۵۴ سال دارم. اما بیشتر خوانندگان من حدود بیست تا سی سالهاند. اگر در مورد خودم بنویسم، چندان به درد آنها نمیخورد. بنابراین سعی میکنم، برای نزدیک شدن به جوانها امکانات تازهای بیابم. نوعی داد و ستد بین نسل من و نسل آنها. و یک چالش.
●شخصیت اول ِ «Norwegian Wood» به نهضت دانشجویی در سالهای دههی ۶۰ با حسن نظر نگاه میکند، اما چه بسا با کمی پختگی و فاصله. شما آن وقتها فعالیت سیاسی میکردید؟
خیلی سیاسی بودم، اعتقادات خودم را داشتم و بر اساس آنها عمل میکردم. اما به گروهها اعتقادی نداشتم. هرگز عضو هیچ انجمن یا حزب سیاسی نبودم. با جنبش دانشجویی احساس همدلی داشتم. اما من تکرو هستم.
●آدم فردگرا چه بسا اغلب بیش از دیگران با رؤیاهای خودش مواجه میشود. رؤیا یعنی چه؟
این مواجه با رؤیا نیست بلکه مواجه با به اصطلاح ایدهآلها است. آن وقتها من ایدهآلیست بودم. میترسیدم مبادا جنگی دربگیرد. با این وجود به پیشرفت باور داشتم. پس همانطور که میبینید، خیلی جوان بودم. خود من رؤیا کم میبینم. در ماه دست بالا یکبار چیزی در خاطرم میماند. یکی از دوستانم رواندرمانگر است. او میگوید، به این خاطر رؤیای درست و حسابی نمیبینی که با نوشتن رؤیاهایت را به واقعیت درمیآوری.
هاراکی موراکامی:میشود دنیایی را که در آن زندگی میکنیم، به صورت خانهای تصور کرد که طبقهی اول و همکف و یک زیرزمین دارد. اما به گمان من زیر این زیرزمین یک زیرزمین دیگر هم هست. اگر واقعاً بخواهیم، میتوانیم داخلش بشویم. من در رمانهایم قصد چنین کاری را دارم.
●زندگی واقعی برایتان جذابیت بیشتری از ادبیات دارد؟
هنگام نوشتن اصلاً به ادبیات فکر نمیکنم. موقع کار فقط به خود داستان فکر میکنم، به آدمهایی که در داستان حضور دارند. مسئله این نیست که این شیوه از کیفیت بالا یا پایینی برخوردار است. البته امیدوارم چیز خوبی از کار درآید. ادبیات ارزشهای خودش را دارد، معیارهای خودش را، درجات خودش را. اما این ارزشها در برابر آنچه که در وهلهی اول برای من مهماند، هیچ است. من به قدرت داستان باور دارم. وقتی وارد حوزهی خیال میشویم، میتوانیم آن چیز مهمی را در خودمان لمس کنیم که در زندگی عادی نیست. این برای من یک ارزش است. در ادبیات اجبارات زیادی هست. باید این یا آن کار را بکنی، باید این یا آنطور بنویسی و من از این متنفرم. خودانگیختی برای من مهم است. داستان باید خودانگیخته باشد.
●کتابی از شما که کمتر از همه خودانگیخته است، کتابی است شامل گفتوگوهای شما با ۶۰ قربانی و نیز با چندین تن از اعضای فرقهی دینیِ «آوم» در مورد سوءقصد «سارین» در متروی توکیو در بیستم مارس ۱۹۹۵...
آن کتاب مجموعهای است از داستانهای حقیقی. من رمان مینویسم. بنابراین به طور معمول واقعیتها و دادهها برایم علیالسویهاند. حقیقت هم برایم علیالسویه است. جوهر باید منتقل بشود و نه بیشتر؛ و این وقتی شدنی است که ساخت درست باشد. رهبر فرقهی دینی «شوکو آساها» کاملاً قاطی است. تاکنون تمامی اعضای بالاترین بخش فرماندهی فرقهی دینی «آوم» که در آن سوء قصد دست داشتند، به مرگ محکوم شدهاند. شخصاً مخالف حکم اعدام هستم. این آدمها شاهدان جنایت خویشاند و به این خاطر به نظرم باید زنده بمانند. اگر آنها را بکُشیم، اخبار و اطلاعاتی که دارند از دست میرود.
●در مورد «آوم» میگویند، این فرقه عناصری از شینتوئیسم را با عناصری از دیگر دینها درهممیآمیزد. کسی نتوانست به من بگوید، واقعاً اینها طرفدار چه هستند.
خیلی ساده است. بسیاری از آدمهایی که محکم نیستند، میخواهند چیزی داشته باشند که به آن تکیه بزنند. دینهای قدیمی چه مسیحیت یا بودیسم از نظر آنها بسیار تثبیت شدهاند، میشود هم گفت خیلی جامدند. آن آدمها یک چیز تازه و جاندار میخواهند. و بعد «گورو» هم هست. یک نظام هرمی با گورو در رأس آن. او همه چیزدان است، در مورد همه چیز تصمیم میگیرد، میتواند همه چیز به تو بدهد اما میتواند همه چیز را هم از تو بگیرد. آنچه «آئوم» به دنبالش بود، یک نظام متراکم بود. وقتی پایت به آنجا رسید، دیگر لازم نیست فکر کنی، دیگر نباید نگران چیزی باشی. تجربهای تام و تمام برای اعضاء. جامعهی ما آنچنان دچار هرج و مرج شده و ساختارش آنقدر پیچیده هست که اصلاً نمیتواند چنین چیز متراکمی را عرضه کند. بسیاری از مردم آشفته و ناآراماند و احساس میکنند تنهایشان گذاشتهاند.
●در آلمان برخی منتقدان گفتهاند «South of the Border» پورنوگرافیست. درک شما از سکس یا پورنوگرافی چیست؟
من در رمانهایم دربارهی سکس و مسایل جنسی مینویسم، چون اینها کلید مهمی برای آن اتاقِ خاصی هستند که برای من جذابیت دارد. سکس به اصطلاح در ورودی است به این اتاق. در مورد خود سکس نمینویسم اما سکس برای نزدیک شدن به آن درونِ دور از دسترس عنصر مهمی است. بین سکس و پورنوگرافی تنها یک خط نازک است. بنابراین در چنین جاهایی بسیار محتاطم و تصور کاملاً روشنی دارم از اینکه این خط از کجاها میگذرد. نمیدانم آیا ترجمه این واقعیت را بازتاب میدهد یا نه. گاهی وقتها شاید بازتاب ندهد. من میتوانم انگلیسی بخوانم. گاهی اوقات نگاه میکنم، ببینم آنچه را که در نسخهی اصلی گفتهام از کار درآمده است یا نه. به آلمانی، فرانسوی، روسی یا ترکی نمیتوانم این را تشخیص بدهم. اما خوشحالم که در موردش حرف میزنند. هر نوع چالشی در این مورد خوب است.
●آیا سکس در ژاپن با جاهای دیگر فرق دارد؟ دیروز در شینجوکو به یک سکسشاپ رفتم. به نظرم آمد، محیطش مهربانتر و تمیزتر از سکسشاپهای اروپاست.
اول اینکه صنعت سکس در ژاپن بسیار حرفهای است. یکبار برای اینکه چیزی در مورد «بیزنس سکس» بنویسم، در هامبورگ به دیدن چنین جایی رفتم. ۱۹۸۳ یا همان حوالی بود. به نظرم خیلی بسته آمد، مرجعی آنجا را کنترل میکند و محدود به محیطی مشخص است. در ژاپن خیلی قر و قاطیتر و نرمتر است و کنترل هم نمیشود. به همین دلیل سکس کمتر خطرناک است. مردم راحتتر راهی آنجا میشوند. فشار خاصی در آنجا حاکم نیست. اگر میخواهی خوش بگذرانی، میتوانی به عنوان یک ژاپنی خیلی راحت به درون این جهان بروی. منظورم فقط سکسشاپ نیست بلکه فاحشهخانهها هم هست. اگر پول داشته باشی، هر چیزی که برایت جذابیت داشته باشد، در اختیار تو قرار میگیرد. یک ورودی بسیار غیر مسیحی. خیال میکنم، تا جایی که به سکس مربوط میشود، ما احساس گناه خاصی نداریم. سکس یک نوع تجارت است و همه این را میدانند. مردم میخواهند خوش بگذرانند و امکان این خوشگذرانی به آنها عرضه میشود. وقتی هامبورگ بودم، به شدت احساس میکردم سکس به احساس گناه ربط دارد و بخش زیادی از مردمی که به آنجا میروند، از نظر اجتماعی، به چیزی معترضاند و در حاشیه بهسر میبرند. اینجا، در ژاپن اینطور نیست. اینجا سکس به معنای وقتگذارنی است. اما بیشتر کسانی که میشناسم، اصلاً به چنین جاهایی نمیروند. نمیدانم چرا. خُب شاید حرفش را نمیزنند.
در همین زمینه:
::از قورباغهی هاراکی موراکامی تا پای عسلی وزارت ارشاد، علی اسکندرزاده::
::فهرست آثار هاراکی موراکامی و مجموعهی کاملی از نقدهای مرتبط با هر اثر به زبان انگلیسی::
::فهرستی از بهترین مقالات دربارهی هاراکی موراکامی در «سیب گاززده::
ارسال کردن دیدگاه جدید