خانه
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Declaration of views_handler_argument::init() should be compatible with views_handler::init(&$view, $options) in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/handlers/views_handler_argument.inc on line 0.
  • strict warning: Declaration of views_handler_filter::options_validate() should be compatible with views_handler::options_validate($form, &$form_state) in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/handlers/views_handler_filter.inc on line 0.
  • strict warning: Declaration of views_handler_filter::options_submit() should be compatible with views_handler::options_submit($form, &$form_state) in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/handlers/views_handler_filter.inc on line 0.
  • strict warning: Declaration of views_handler_filter_node_status::operator_form() should be compatible with views_handler_filter::operator_form(&$form, &$form_state) in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/modules/node/views_handler_filter_node_status.inc on line 0.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Declaration of views_handler_filter_boolean_operator::value_validate() should be compatible with views_handler_filter::value_validate($form, &$form_state) in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/handlers/views_handler_filter_boolean_operator.inc on line 0.
  • strict warning: Declaration of views_plugin_style_default::options() should be compatible with views_object::options() in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/plugins/views_plugin_style_default.inc on line 0.
  • strict warning: Declaration of views_plugin_row::options_validate() should be compatible with views_plugin::options_validate(&$form, &$form_state) in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/plugins/views_plugin_row.inc on line 0.
  • strict warning: Declaration of views_plugin_row::options_submit() should be compatible with views_plugin::options_submit(&$form, &$form_state) in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/plugins/views_plugin_row.inc on line 0.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.

خروس

سه شنبه, 1389-12-03 22:12
نسخه قابل چاپنسخه قابل چاپ
نویسنده: 
علی‌اصغر شیرزادی

 صدا که بلند شد رفتیم به ایوان و زیر سفال‌های کج سقف ایستادیم. گردن کشیدیم و در چهارتاق شده‌ی حیاط را نگاه کردیم. توی سرمای کولی‌کش تنگ پسین، چند تا عمله‌ی بومی مهندس مسیو مظفر را از جیپ زرد شرکت پایین کشیده بودند و می‌‎آوردندش. خرکشان و تلوتلو خوران، از باریکه‌ی راه میان بید‌ها، روی لایه برفی که تازه نشسته بود انگار همدیگر را هل می‌‎دادند و زیرجلکی می‌‎خندیدند و حرف‎هایی می‌‎زدند که پشت بخار دهان‎‌هاشان گیر می‌‎کرد و محو می‌‎شد.

به هر جان کندنی بود آوردندش. خراب بود و روی پاهاش درست بند نمی‌‎شد. نشاندندش روی پلّه‎های سیمانی خیس ایوان. خم شدیم تا دستی زیر بالش ببریم و بلندش کنیم که زد زیردست‌هامان و جیغ کشید:

«اَه… ولم کنید، ولم کنید آشغال‎ها…»
 

به چشم‎های خسته و چهره‎های پکر همدیگر نگاه کردیم. بیش و کم کسل بودیم. جا داشت که برگردیم به اتاق، به درون بوی نمناک ته‎مانده‌ی دود هیمه و بخار چای و خاموشی و تماشای ریزه‎های چرخان برف از پشت شیشه‎های مرطوب. گَل و گوش‎‌هامان را سوز سرما می‌‎برد. مستأصل و بی‌اعتنا مانده بودیم و پا به پا می‌‎کردیم که یکهو شانه‌های پهن مهندس لرزید و بالا آمد و بغض توی گلوش ترکید. گریه‌ی مردانه، در آن حال و هوا، در آن سرمای نمور و میان دمه‌ی سربی خاکستری غروب، پاک غافلگیرمان کرد. به عمله‎‌ها اشاره کردیم که بروند دنبال کارشان و زیر بازوهای درشت مهندس را گرفتیم و از روی پلّه‎‌ها بلندش کردیم. هیکل گرد و گلوله‎اش لَخت و سنگین و شانه‎‌ها و چانه و ریش تنباکویی رنگش می‌‎لرزید. تمام پیش سینه‌ی پیرهن پشمی پرتقالی‎اش خیس و کثیف بود و پشنگه‌های استفراغ - سفید و زرد- به پاچه‌های شلوار جین و کفش جیر قهوه‎ایش چسبیده بود.

جلو بخاری هیزمی چهارپایه‎ای گذاشتیم و مهندس را روی آن نشاندیم. می‌‎لرزید و زاق زاق پایه‎های لق چهار پایه را در می‌‎آورد. از سکوت بی‌معنای ما انگار کفرش در آمده باشد، یک‌باره تکان تندی به دست‎هاش داد و زیرلبی از لای دندان‎های به هم فشرده‎اش غرید:
 

«پ… پتیاره… بی‌همه چیز… تف، تف! لگوری، کثافت!»
به طرف آتش تاب برداشت و دست‌هاش را چرخاند و هوا را سیلی زد. شانه‎هاش را گرفتیم و گفتیم:
«آرام باش آقای مهندس!»
فریاد زد:
«امیلی… ا… می‌… لی! آشغال هرزه!»
گفتیم:
«اتفاقی‌ست که افتاده…»
آب دماغش را بالا کشید و لب برچید تا دوباره گریه کند.
گفتیم:
«بابا دنیا که به آخر نرسیده مهندس!»
فیش فیشی کرد و آهسته گفت:
«عجب!‌ای بی‌وفا… تف، تف به تو!»
گفتیم:
«تو این دور و زمانه، کو وفا؟ مسیو جان؟»
کجکی پوز خند زد:
«مسیو؟ مسیو!»

این لقب مسیو را بدون هیچ قرار و مدار و بدون هیچ بدجنسی، حتی بدون شوخی و مسخرگی به او بخشیده بودیم.‌‌ همان روز اول که سر و کله‎اش را بالای سرمان دیدیم، و درست بعد از ناهاری بفهمی نفهمی رسمی که با هم خوردیم، اسمش را بین خودمان گذاشتیم «مسیو»؛ حال آنکه اگر فکر می‌‎کردیم، خیلی راحت‌تر و درست‌تر و بهتر می‌توانستیم «شازده» خطابش کنیم و شک نداریم که از این عنوان بیشتر خوشش می‌آمد تا از لقب به هر حال دو پهلوی «مسیو».‌‌ همان روز اول جسته گریخته به خاندانش اشاره کرده یود و به ما رسانده بود که یک پا «شاهزاده» است. اصلاً هم در این عالم‌ها نبود که از دک پوزه‌ی پر افاده و قیافه‌ی بر ما مگوزیدی که به خودش بسته بود، خیلی خوشمان نیامده است. صورت پر و سرخ و سفیدش، دماغ کوچولوی نوک تیزش، ریش تنباکویی رنگش، دستبند و انگشترهای درشت طلایی‎اش بر آن مچ گرد و گوشتالو و انگشت‌های تپلی، و بالا‌تر از همه‌ی این‎‌ها، زن فرنگی خوشگل و قد بلندش، خانم «امیلی»، دیوارهایی بودند سخت شیشه‌ای که نمی‌‎شد نادیده‎شان گرفت.
امیلی گاهی سری به کارگاه می‌‎زد و پیش چشم‌های ما، که انگار نبودیم، اصلاً نبودیم، خودش را به مهندس می‌‎مالید و لب‎های قرمز نمدارش را نیمه باز نگه می‌‎داشت و به ریش او دست می‌‎کشید و چشمک می‌‎زد و نرم می‌‎خندید و وانمود می‌‎کرد که سردش شده است. وقتی این جور به سردی هوا اشاره می‌‎کرد، پیش خودمان می‌‎گفتیم شاید منظورش این است که دیگر نمی‌‎شود پشت پنجره‎های باز برهنه نشست و سر و سینه را به دم هوای ملس سپرد...
 

در تمام روزهای دراز تابستان امیلی خانم توی خانه‎شان، که درست روبه‌روی ایستگاه راه‌آهن بود، با پیرهن خواب صورتی آبی جلو پنجره می‌‎نشست و برای قطارهایی که از پشت درخت‎های راش و صنوبر می‌گذشتند، دست تکان می‌‎داد. نمی‌‎دانیم شاید در خلسه‎ای خوش، یا در نشئه‌ی گرم الکل از غم غربت می‌‎گریخت. مهندس یک بار برامان گفته بود که امیلی ودکای بالزام را بر هر مشروب تند خارجی ترجیح می‌‎دهد. نشستن در قاب باز پنجره‎‌ها و ولنگار ماندن، لابد به او که ساعت‎‌ها تنها می‌‎ماند، و شاید گاهی هم دلش برای شهر و دیارش تنگ می‌‎شد، اندکی آرامش می‌‎بخشید. می‌‎شد گفت که آن دور و بر‌ها هیچ کس – حتی رییس ایستگاه کوچک قطار، که عصر‌ها می‌‎رفت روی پشت‌بام اتاقش و برای دل خودش نی لبک می‌زد- توی کوک امیلی خانم نبود. از این گذشته برگ‎های سبز صنوبر و راش‎های بلند و انبوه، عین حجابی طبیعی جلو نگاه‎های هیز را می‌‎گرفت و تا نیمه‎های پاییز که هنوز تمام برگ‎‌ها نریخته بود و هوای بعداز ظهر‌ها زهر سرما نداشت، آدم مشکل می‌‎توانست از دور و بر ایستگاه همه‌ی پنجره‎های خانه‌ی مسیو مظفر را دید بزند. بعد هم که برگ‎‌ها ریخت، هوا دیگر برای لخت و پتی ماندن و کنار پنجره‌ی باز نشستن مساعد نبود... و ما از خودمان پرسیدیم: پس آن مردک لنگ‌دراز خل‌وضع چه طور توانسته امیلی را ببیند و از روی پشت بام ایستگاه نی‎لبک بزند! اصلاً، امیلی که با آن چشم‎های مورب آبی، با آن موهای ابریشمی طلایی و با آن هیکل بی‌نقص می‌‎توانست کوک خیلی‎‌ها را توی آن برهوت پر کند، از چه چیز آن مردک همیشه عبوس، که قیافه‎اش عینهو خروس‎های نخراشیده‌ی عرب‎هاست، خوشش آمده؟ پیش‌تر‌ها به مهندس رسانده بودیم که نباید اجازه بدهد امیلی خانم آن جور لخت و بی‌پروا جلو پنجره بنشیند. گفته بودیم: «اگر داخل آبادی بودید، مردم می‌‎زدند با سنگ و چوب در و پنجره‎های خانه‎تان را خرد خاکشیر می‌‎کردند!» و مسیو مظفر که از قضا سرحال و ملنگ بود، روی دماغ کوچولوش چین انداخته بود و خونسرد و خندان گفته بود: «می‌‎شود خواهش کنم فضولی نکنید؟ می‌‎دانم برایتان سخت است! مگر می‌‎شود توی زندگی دیگران سرک نکشید؟! ولی آقایان! مجبورم دستور بدهم که فضولی نکنید!» و ما شانه‌هامان را بالا انداخته بودیم، اما...
 

هر روز، وقتی که با جیپ شرکت به ساختمان نیمه کاره‌ی کارگاه و کارخانه می‌‎رفتیم، از جلو ایستگاه و از روی خط آهن می‌‎گذشتیم. ساختمان سنگی خاکستری ایستگاه غمناک و متروک به چشم می‌‎نشست و ما با رییس آن حتی یک‌بار هم‌کلام نشده بودیم و مثل خیلی‎‌ها در آن دور و اطراف، اسم و رسم راست و درست او را هم نمی‌‎دانستیم. فقط شنیده بودیم که او را دور و نزدیک، «خروس» صدا زده بودند؛ شاید به خاطر لنگ‎های دراز و بدقواره، بالا تنه‌ی کوتاه و قوز کرده و گردن منحنی بلند و موهای حنایی سیخ بدخواب، سر و وضع اخمو و چشم‎های گرد سیاه و مشتعلش. آخرهای پاییز خروس دیگر کمتر روی پشت بام ایستگاه آفتابی می‌‎شد و ما دیگر او را نمی‌‎دیدیم. آنهایی که حواسشان جمع‎‌تر بود می‌‎گفتند یکی دو بار او را دور و بر خانه‌ی مهندس دیده‎اند. همان‎‌ها بودند که می‌‎گفتند خروس خو و خصلت غریبی دارد. آن‌قدر کم‌حرف و خاموش است که وقتی به اجبار لب باز می‌‎کند خیال می‌‎کنی صداش از میان چشم‎هاش در می‌‎آید؛ و چشم‌هاش مثل دوتا تیله‌ی سیاه است که انگاری وسطشان آتشی ریز می‌‎سوزد...
 

توی چشم‎هات نگاه می‌‎کند و اگر عشقش بکشد مردمک جنون زده‎اش را با چنان شفقتی به تو می‌‎دوزد که خیال می‌‎کنی عنقریب یک اتفاق خوب عجیب می‌‎افتد. اگر اراده کند صدای نی‎لبکش هر آدم و حیوانی را پاک منقلب می‌‎کند؛ آهنگی ساده می‌‎زند و تو نمی‌‎دانی ناله‌ی شورشی و مبهمی را که در نوای او پرپر می‌‎زند به چه واقعه‎ای باید تعبیر کنی. ما شانه‎‌هامان را بالا می‌‎انداختیم، ولی چشم‎‌هامان را که نمی‌‎توانستیم ببندیم.
 

یک روز بعدازظهر یکی از کارگر‌ها آمد و گفت که صدای نی‎لبک خروس را از توی خانه‌ی مسیو شنیده است. می‌‎گفت: «وا ایستاده بودم و گوش می‌‎کردم. آخ هی که چه سوزناک می‌‎زد! یکهو یک بطری خالی از بالای دیوار پرت شد‌‌ همان نزدیکی‎هام جرینگی شکست... نی‎لبک هم از صدا افتاد. شنیدم که امیلی خانم با‌‌ همان زبان خودش یک چیزهایی می‌‎گفت و گریه می‌‎کرد. لوکه می‌‎داد؛ با این گوش‎های خودم شنیدم... شاید هم حسابی مست کرده بود، نمی‌‎دانم...»
 

مهندس مسیو مظفر حالا لب و لوچه‎اش را کج کرده بود و از میان زبان و نوک دو دندان نیشش، سوت سوت می‌‎زد. می‌‎لرزید و سوت می‌‎زد و هیکلش را می‌‎جنباند. وقتی برای شام خوردن آماده می‌‎شدیم، او را که هنوز می‌‎لرزید و سر چهارپایه بند نمی‌‎شد، روی نمد جلو بخاری خواباندیم و پتویی روش کشیدیم. بعد، همین که آشپز با صدای نکره‌ی خراشیده داد کشید: «شام!» مهندس پتو را پرت کرد و لگد پراند و جیغ کشید و بلند شد و نشست. انگار از بلندی توی خواب افتاده بود. نیم خیز شد و فریاد زد:
«امیلی… ا… امیلی!»
 

ما را که بالای سرش دید، خیره خیره نگاه‎مان کرد. دهانش کج شد و دوباره بغضش ترکید. میان هق هق گریه بنا کرد به خندیدن، می‌‎لرزید و قهقهه می‌‎زد:
 

«چه روزگاری، آقایان! می‌‎بینید؟ مسخره است! امیلی… امیلی محبوب من، با آن مردک... با آن الدنگ نکبتی؟ امیلی… امیلی و خروس… هه ئه… هه هه…»
 

چند لحظه خاموش و مبهوت به آتش بخاری خیره شد و بعد تکان تندی به خود داد و خدنگ، سر پا ایستاد. دست‎هاش را دو طرف بدن گرد و قلمبه‎اش سیخ کرد و گردن کشید:
«خروس، خروس! قوقولی قوقو…قوقولی قوقو…قوقولی قوقو…»
گفتیم:
«مسیو! شما خیلی مستی!»
جیغ تیزی کشید و زور زد تا خودش را از چنگمان خلاص کند:
«ولم کنید! ولم کنید اراذل! من هم خروس شده‌م… قوقولی قوقو…»
صدا توی گلوش گره خورد. خودمان را پس کشیدیم. استفراغ با بوی تند ترشال از دهان کج شده‎اش فواره زد. سکسکه‎ای کرد و سست و از نفس افتاده نشست. به آرامی خواباندیمش، و تا نلرزد پتو را روی هیکل مچاله‎اش کشیدیم.

توی ناهارخوری شنیدیم که یکی از دهاتی‎‌ها امیلی و خروس را سر جاده دیده است. همو تعریف کرده بود که امیلی تا قوزک پا توی گل لای و برف زمین‎های درو شده‌ی بالادست راه‎آهن فرو می‌‎رفته و پشت سر خروس دنبال او می‌‎دویده. می‌‎گفتند دستمال گردن صورتی امیلی خانم را با قلاب طلایی آن نزدیکی‎های منبع آب ایستگاه پیدا کرده‎اند. کمی هاج و واج مانده بودیم و باورمان نمی‌‎شد. دیگر نمی‌‎دانستیم چه باید کرد؛ فقط توانستیم به آشپز که احمقانه می‌‎خندید و ریسه می‌‎رفت و حرکت زشتی به کمرش می‌داد، تشر بزنیم که معقول باشد.
 

نزدیکی‎های سحر هم صدای نخراشیده‌ی قوقولی قوقو خواب خوش را از کله‎‌هامان پراند. غرولندکنان بلند شدیم و به ایوان رفتیم و زیر سفال‎های کج سقف ایستادیم. توی روشنایی پریده رنگ و مات شب و برف، مهندس را دیدیم که دور خودش می‌چرخید و به هوا می‌‎پرید و گردن می‌‎کشید و صدای خروس در می‌‎آورد. چند تا کله از پشت دیوار بالا آمده بودند و زیر برف به حیاط سرک می‌‎کشیدند. هیکل آشپز را هم می‌‎دیدیم که فانوس به دست آمده بود و جلو در باز ناهارخوری مثل اسب آبی خمیازه می‌‎کشید.

Share/Save/Bookmark

داستان خیلی خوب نوشته شده بود. بخصوص شرح صحنه ها و توصیف ها بسیار عالی بود. اما موضوع تکراری بود. ماجرای مسخ شدگی که نمونه عالی اش گاو غلامحسین ساعدی است. اصطلاحات و واژه های به کار رفته بسیار غنی بود اما موضوع چنگی به دل نمی زد.

نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.

لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.

کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و
منتشر نخواهد شد.

 

لینک به ادیتور زمانه:         

برای عبور از سد فیلترینگ

پرونده ۱۳۹۱ / چشم‌انداز ۱۳۹۲

مشخصات تازه دریافت برنامه های رادیو زمانه  از ماهواره:

ماهواره  :Eutelsat

هفت درجه شرقی

پولاریزاسیون افقی 

سیمبول ریت ۲۲

فرکانس ۱۰۷۲۱مگاهرتز

همیاران ما