ستایش خشونت در اندیشه اسلاوُی ژیژک
جان گری - کار ژیژک در بسیاری از موضوعات در نقطه مقابل مارکس قرار میگیرد. با وجود تمام دین مارکس به متافیزیک هگلی، او متفکری تجربی نیز بود که به ارائه تئوریهایی درباره خط سیر واقعی تکامل تاریخی میاندیشید. آنچه در درجه اول برای او اهمیت داشت، نه ایده انتزاعی انقلاب، بلکه پروژهای انقلابی بود که شامل ایجاد دگرگونیهایی مشخص و رادیکال در نهادهای اقتصادی و روابط قدرت میشد.
ژیژک علاقه کمی به این جنبههای اندیشه مارکس نشان میدهد. وی با هدف «تکرار نقد اقتصاد سیاسی به شیوهای مارکسیستی، اما بدون تصوری اتوپیایی – ایدئولوژیکی از کمونیسم به مثابه معیار ذاتی و درونی این نقد»، بر این باور است که «پروژه کمونیستی قرن بیستم دقیقاً تا آنجا که به اندازه کافی رادیکال نبوده، اتوپیایی بوده است". به نظر ژیژک، درک مارکس از کمونیسم تا حدودی مسئول این ناکامی است: تصور مارکس از جامعه کمونیستی، خود تخیل ذاتی سرمایهداری است؛ یعنی سناریویی تخیلآمیز برای حل تضادهای سرمایهداری که او به درستی به توصیف آنها پرداخت.
ژیژک درک مارکس از کمونیسم را رد میکند، اما هیچ برگی از کتاب بیش از هزار صفحهای خود با عنوان "کمتر از هیچ" را به مشخص کردن آن نظام اقتصادی یا نهادهای حکومتی اختصاص نمیدهد که نمایانگر جامعه کمونیستی مورد علاقه او هستند. در میان مجموعه آثاری که تاکنون از ژیژک منتشر شده، تنها در یکی از بخشهای کتاب «کمتر از هیچ» با عنوان «مارکس به مثابه خواننده هگل، هگل به مثابه خواننده مارکس» به شیوهای هگلی و با فرمولبندی دوباره فلسفه او به تفسیر مارکس میپردازد و برای اینکار به اندیشههای روانکاو فرانسوی ژاک لکان رجوع میکند.
لکان همانند پساساختارگرایانی که منکر محصور کردن واقعیت توسط زبان هستند، تفسیر متداول از ایده هگلی «نیرنگ عقل» را نیز رد کرد، ایدهای که مبنای آن، تحقق تاریخ جهان با دخالت فریبکارانه و غیر مستقیم خرد در زندگی بشری است. از نظر لکان، آنچنان که ژیژک خلاصهای از آن را به دست میدهد، «نیرنگ عقل به هیچ وجه اعتقاد به یک دست هدایتگر پنهان نیست. اگر صحبت از نیرنگ عقل باشد، این امر در واقع متضمن باور به ناعقلانیت است.» دراین خوانش لکانی، «پیام فلسفه هگل، نه آشکاری پیش رونده عقلانیت در تاریخ، بلکه ناتوانی عقل است.»
هگلی که در نوشتههای ژیژک حضور دارد، کمترین شباهتی با آن فیلسوف ایدهآلیستی ندارد که در کتابهای تاریخ اندیشه مییابیم. هگل عموماً با این ایده شناخته میشود که تاریخ، منطقی ذاتی و درونی دارد که ایدهها در عمل تجسم یافته و در فرایندی دیالکتیکی پشت سر گذاشته میشوند؛ فرایندی که در آن اضداد ایدهها، از ایدهها فراتر میروند.
ژیژک، با استفاده از آرای آلن بدیو، فیلسوف معاصر فرانسوی، ایده دیالکتیک را با هدف رد اصل منطقی عدم تناقض رادیکالیزه میکند. آنچه در هگل به طور ضمنی وجود دارد - به باور ژیژک - گونه جدیدی از «منطق فراسازگار» است که بر اساس آن یک گزاره «واقعا با امر نفی کنندهاش از بین نمیرود.»
به نظر ژیژک، این منطق جدید برای فهم سرمایهداری بسیار مناسب است. او با لفاظی خاص خود میپرسد: «آیا سرمایهداری پست مدرن سیستمی نیست که به گونهای فزاینده فراسازگار است؟ سیستمی که در آن نظم، همان انحراف و تخطی از نظم است و سرمایهداری میتواند تحت حاکمیت کمونیستی نیز رشد کند؟»
ژیژک کتاب «زندگی در آخر الزمان» را هم با با دغدغه همین موقعیت نوشته است. او در خلاصهای از موضوع محوری کتاب مینویسد: «فرض بنیادین این کتاب ساده است: نظام سرمایهداری جهانی در حال نزدیک شدن به نقطه صفر آخرالزمانی است. چهار سوار آخرالزمان اش هم بحران زیستمحیطی، پیامدهای انقلاب بیوژنتیک، ناهماهنگیهای درون سیستم (مشکلاتی همچون مالکیت فکری، درگیریهای قریب الوقوع بر سر مواد خام، آب و غذا) و رشد انفجاری شکافها و محرومیتهای اجتماعی هستند.»
این قطعه از متن، با لفاظی پر آب وتاب و ادعاهای کلی، نمونهای گویا از بسیاری از آثار ژیژک است. او در مدعاهای خود، از واقعیتهای تاریخی سرسری میگذرد. با خواندن این کتاب، هیچکس تردیدی به خود راه نمیدهد که جدا از کشتار میلیونها نفر به دلایل ایدئولوژیک، بعضی از بدترین فجایع زیست محیطی قرن اخیر - به طور مثال تخریب طبیعت در اتحاد جماهیر شوروی سابق و انهدام مناطق ییلاقی در دوران انقلاب فرهنگی مائو- در نظامهای اقتصادی متمرکز رخ دادهاند.
تخریب محیط زیست صرفا نتیجه نظام اقتصادی موجود در بسیاری از نقاط جهان نیست، با وجود این میتوان پذیرفت که نسخه موجود و مسلط سرمایهداری از نظر زیست محیطی ناپایدار است. هیچ نشانهای در تاریخ قرن گذشته وجود ندارد که در صورت استقرار یک نظام سوسیالیستی، محیط زیست به شکل بهتری حفاظت میشد.
با این حال، انتقاد از ژیژک به خاطر نادیده گرفتن این واقعیتها، نشانگر نفهمیدن هدف اوست زیرا او
بخلاف مارکس در پی آن نیست که نظریهپردازی خود را بر پایه خوانشی تاریخی بنیان گذارد که مبتنی بر واقعیتها باشد. او مینویسد: «مقطع تاریخی کنونی، ما را به وانهادن ایده پرولتاریا یا موقعیت پرولتاریا مجبور نمیکند. برعکس، وادارمان میکند که آن را تا سطحی اگزیستنسیال و حتی فراتر از تخیل مارکس رادیکالیزه کنیم».
ژیژک مینویسد: «ما به درکی رادیکالتر از سوژه پرولتاریا (یعنی انسانی متفکر و پراتیک) نیازمندیم، سوژهای تقلیل یافته به موضع ناپایدار کوگیتوی دکارتی و تهی از محتوای ذاتیاش». در دست ژیژک، ایدههای مارکس، بدل به تجلیات سوبژکتیو تعهد انقلابی میشوند. اینکه چنین ایدههایی با چیزی در این جهان مطابقت کند یا نکند، محلی از اعراب ندارد.
اما در اینجا مشکلی پیش میآید. چرا باید کسی به جای رجوع به اندیشمند دیگری، ایدههای ژیژک را قبول کند؟ پاسخ نمیتواند این باشد که آراء ژیژک، به معنای سنتی کلمه صحیح هستند. ژیژک مینویسد: «حقیقتی که ما اینجا با آن سر و کار داریم حقیقتی عینی نیست، بلکه حقیقتی است خود ارجاع درباره موقعیت سوبژکتیو آدمی؛ حقیقتی است درگیر و متعهد که نه با صحت و سقم خود در ارتباط با واقعیت، بلکه با نحوه تأثیرگذاری بر موقعیت سوبژکتیو بیان ارزیابی میشود.»
اگر این حرف معنایی داشته باشد، آن است که حقیقت با رجوع به سازگاری یک ایده با پروژهای مشخص میشود که گوینده به آن متعهد است. در مورد ژیژک، این پروژه، پروژه انقلاب است. اما چرا باید پروژه ژیژک را قبول کرد؟ آن هم در حالی که چندان روشن نیست پروژه انقلابی او چیست. ژیژک هیچ تردیدی به خود راه نمیدهد که جامعه کمونیستی بهتر از هر جامعه دیگری است که تا به حال وجود داشته، اما از به تصویر کشیدن شرایط تحقق کمونیسم نیز ناتوان است. سرمایهداری صرفاً دورهای تاریخی در میان دیگر دورهها نیست. فرانسیس فوکویاما حق داشت: «سرمایهداری جهانی، "پایان تاریخ" است.» [1]
در نظر ژیژک، کمونیسم وضعیتی قابل تحقق نیست – آنچنان که برای مارکس بود - بلکه آن چیزی است که بدیو "فرضیه" میخواند؛ ایدهای با اندک محتوای مثبت اما با قابلیت ممکن ساخت مقاومتی رادیکال در مقابل نهادهای مسلط. ژیژک اصرار دارد که چنین مقاومتی باید شامل استفاده از ترور هم باشد. «ایده برانگیزاننده بدیو که کسی باید دوباره ترور رهاییبخش را ابداع کند، یکی از عمیقترین دیدگاههای اوست ... دفاع جانانه بدیو از ترور در انقلاب فرانسه را به یاد بیاورید که در توجیه گردن زدن لاوازیه با گیوتین میگوید:«جمهوری نیازی به دانشمندان ندارد». [2]
ژیژک، همراه با بدیو، از انقلاب فرهنگی مائو به مثابه «آخرین انفجار انقلابی واقعاً عظیم قرن بیستم» تجلیل میکند. او در عین حال نتیجهگیری بدیو را میپذیرد که «انقلاب فرهنگی شاهدی است عام و حقیقی بر ناممکنی رهایی سیاست از چارچوب دولت-حزب»[3] و به انقلاب فرهنگی به مثابه شکست مینگرد. علاوه بر این، ژیژک خمرهای سرخ را نیز برای تلاش در راستای گسست کامل از گذشته میستاید. این تلاش، شامل کشتار جمعی و شکنجه در مقیاسی عظیم بود، اما از نظر ژیژک اینها دلیل شکست آنها نیست: «خمرهای سرخ، به اندازه کافی رادیکال نبودند. در حالی که نفی انتزاعی گذشته را تا نهایت آن در پیش گرفته بودند، اما هیچ شکل جدیدی از باهم بودگی را ابداع نکردند». یک انقلاب حقیقی یا هر چیز قابل تصور دیگر، در شرایط فعلی احتمالاً ناممکن است. با این حال، خشونت انقلابی باید به مثابه خشونتی «رستگاریبخش»، و حتی «الهی»، پاس داشته شود.
ژیژک خود را لنینیست میداند [4]، اما بدون تردید از نظر رهبر بلشویکها چنین موضعی منفور و مردود است. لنین هیچ نگرانی و تردیدی در استفاده از ترور برای پیشبرد آرمان کمونیسم نداشت. خشونت که همواره به عنوان بخشی از استراتژی سیاسی به کار گرفته میشد، در ذات خویش جنبهای ابزاری داشت. در مقابل، ژیژک با اینکه میپذیرد که خشونت در دستیابی به اهداف کمونیستیاش شکست خورده و چشم انداز روشنی هم برای موفقیت آن در آینده نیست، اما تأکید میکند که خشونت انقلابی، به مثابه بیان نمادین عصیان، از ارزشی ذاتی برخوردار است؛ موضعی که در مارکس و لنین سراغ نداریم. نمونهای از این نگاه را میتوان در آثار روانپزشک فرانسوی فرانس فانون دید. کسی که از استفاده از خشونت در مقابل استعمار به مثابه اعلان هویت قربانیان قدرت استعماری دفاع میکرد. با این حال، فانون این خشونت را بخشی از مبارزه برای کسب استقلال ملی میدید؛ هدفی که در واقع جامه عمل پوشید.
نمونه متقدم گویاتری هم میتوان در اوایل قرن بیستم در آثار نظریه پرداز سندیکالیسم، یعنی ژرژ سورل یافت. سورل، در تأملاتی درباره خشونت (۱۹۰۸) بر این نظر بود که کمونیسم اسطورهای اوتوپیایی است؛ اما اسطورهای که ارزش آن در برانگیختن طغیانی علیه فساد جامعه بورژوایی است. شباهت میان این نگاه و برداشت ژیژک از "خشونت رستگاریبخش" که ملهم از "فرضیه کمونیستی" است کاملا گویاست.
ستایش خشونت یکی از برجستهترین موضوعات در آثار ژیژک است. او به مارکس ایراد میگیرد که فکر میکند توجیه خشونت را میتوان بخشی از نزاع میان طبقات اجتماعی به لحاظ عینی تعریف شده دانست. جنگ طبقاتی نباید به مثابه «نزاعی میان عاملان مشخص درون واقعیت اجتماعی فهم شود؛ این تفاوت نیست، بلکه تضاد است که عاملان را بر میسازد.»
ژیژک، هنگام بحث بر سر حمله استالین به دهقانان، با کاربست این دیدگاه به توصیف این میپردازد که چگونه تمایز میان کولاکها (دهقانان ثروتمند) و دیگران بیمعنا و بیمصرف شد: «در وضعیت فقر عمومی، معیارهای روشن و مشخص کاربردی نداشتند و دو طبقه دیگر دهقانان، در مقاومت در برابر سیاست اشتراکی کردن اجباری، اغلب به کولاکها میپیوستند». در پاسخ به چنین وضعیتی زمامداران شوروی مقوله جدیدی را معرفی کردند: خرده کولاک، یعنی دهقانی که چنان فقیر بود که به سختی میشد او را در زمرهی کولاک به شمار آورد، اما در ارزشها و منافع کولاک سهیم بود.
بنابراین، هنر شناخت و تشخیص یک کولاک، دیگر مصداق تحلیل اجتماعی عینی نبود. بلکه تبدیل به نوعی "هرمنوتیک سوءظن" پیچیده شده بود، نوعی شناخت و تشخیص "رویکردهای سیاسی حقیقی" یک فرد که زیر ادعاهای عمومی فریبنده پنهان شده است. توصیف کشتار دستهجمعی با چنین شیوهای، به مثابه کاربرد و اعمال نوعی هرمنوتیک، نفرتانگیز و عجیب و غریب است و در عین حال ویژگی شاخص کارهای ژیژک.
او سیاست "اشتراکی سازی" استالین را به نقد میکشد، اما نه به خاطر میلیونها انسانی که در جریان آن به شکل خشنی لت و پار و ناقص شدند. بلکه انتقاد ژیژک متوجه دلبستگی دور و دراز (و هرچند ناسازگار یا ریاکارانه) استالین به "اصطلاحات مارکسیستی علمی" است. اتکا به "تحلیل اجتماعی عینی" برای پیدا کردن مسیر در وضعیتهای انقلابی خطا است. «بعضی مواقع این فرایند باید با مداخله گسترده و بیرحمانه سوبژکتیویته کوتاه شود: تعلق طبقاتی هرگز یک واقعیت اجتماعی کاملاً عینی نیست، بلکه همواره نتیجه نزاع و درگیری اجتماعی است». آنچه ژیژک تقبیح میکند استفاده بیرحمانه استالین از شکنجه و قدرت کشنده نیست، بلکه تلاش استالین در توجیه استفاده سیستماتیک از خشونت با ارجاع به نظریه مارکس است.
ژیژک رد و انکار هر آنچه را که ممکن است به مثابه واقعیت اجتماعی توصیف شود، با تحسین خشونت در تفسیر خویش از نازیسم همراه میکند. ژیژک هنگام اظهارنظر درباره ارتباط مارتین هایدگر، فیلسوف آلمانی، با رژیم نازی مینویسد: «ارتباط او با نازیها اشتباهی ساده نبود، بلکه گامی درست در جهتی اشتباه بود».
بر خلاف بسیاری از تفاسیر، هایدگر مرتجعی رادیکال نبود. «آدمی با خوانش هایدگر به سیاقی خلاف معمول، متفکری را کشف میکند که بعضی جاها به طرزی عجیب به کمونیسم نزدیک بود» - واقعا در سالهای میانی دهه سی، چه بسا بتوان هایدگر را "کمونیست آینده" توصیف کرد. اگر هایدگر به اشتباه از هیتلر پشتیبانی کرد، اشتباه او در دستکم گرفتن خشونتی نبود که هیتلر از خود نشان داد.
مشکل هیتلر این بود که "به اندازهی کافی خشن نبود" و خشونت او به اندازه کافی "ذاتی" نبود. در واقع، از هیتلر کنش سر نزد؛ تمامی کنشهایش از اساس واکنش بودند، چرا که در پی کنشهای او هیچ چیز در واقع تغییرنکرد. او مناظری عظیم از یک شبه-انقلاب را به نمایش گذاشت اما به نحوی که در نهایت نظم سرمایهدارانه سر سلامت به در برد... مشکل واقعی نازیسم این نبود که با غرور سوبژکتیویستی- نهیلیستی خود در اعمال قدرت تامه، "زیادی پیش رفت"؛ بلکه مشکلش این بود که به اندازه کافی پیش نرفت. مشکلش این بود که خشونتش فورانی بیثمر بود که در نهایت، در خدمت همان نظمی قرار گرفت که از آن نفرت داشت.
به نظر میرسد مشکل نازیسم این بود که - همچون تجربه بعدی انقلاب تام وتمام خمرهای سرخ- در خلق نوع جدیدی از زندگی جمعی شکست خورد. ژیژک در این خصوص چیزی نمیگوید که اگر آلمان با "رژیمی کمتر واکنشی و ضعیفتر از رژیم هیتلر" اداره میشد، چه شکلی به خود میگرفت. او فقط این نکته را آشکار میسازد که در این زندگی جدید، جایی برای فقط یک شکل خاص از هویت انسانی نیست.
جایگاه یهودستیزی به وضوح در گفتهای منتسب به هیتلر افشا شده است: «ما باید یهودیان درون خود را بکشیم.» گفته هیتلر بیش از آنچه به نظر میرسد حرف برای گفتن دارد. این سخن در تقابل با نیات هیتلر، مؤید این نکته است که غیر یهودیان به فیگوری ضد یهودی از یهودیان نیاز دارند تا هویتشان را حفظ کنند. از این رو، این فقط «یهودیان نیستند که در درون ما هستند» - آنچه هیتلر سرانجام فراموش کرد اضافه کند این بود که خود او -یعنی یهودستیز- هم در درون یهودیان است. این در هم تنیدگی پارادوکسیکال حاوی چه معنایی برای سرنوشت یهودستیزی در بر دارد؟»
ژیژک در «سرزنش عناصرمشخصی از چپ رادیکال» به سبب «دستپاچگی و تعلل در محکومیت بیقید و شرط یهودستیزی» صریح است. اما درک این ادعا دشوار است که هویت یهودیان و یهودستیزان به نحوی تقویت کننده یکدیگرست. این سخن کلمه به کلمه در کتاب"کمتر از هیچ" تکرار میشود ؛ جز با اشاره به این نکته که فقط در دنیایی که در آن هیچ یهودی نباشد یهودستیزی هم نخواهد بود.
تفسیر نظرات ژیژک درباره این موضوع یا هر موضوع دیگری، دشواریهای خاص خود را دارد. از طرفی شاهد روده درازی مفرط او و موجی از متون هستیم که کسی قادر به خواندن تمامی آنان نیست؛ زیرا این سیل هیچگاه از جریان باز نمیایستد. از طرف دیگر، شاهد استفاده ژیژک از نوعی زبان خاص (جارگون) آکادمیک هستیم که حاوی ارجاعات اشارهوار به دیگر متفکران است؛ امری که او را قادر میسازد که از زبان به شیوهای صنعتگرانه و سحرآمیز استفاده کند. ژیژک – همچنان که خودش هم اذعان میکند- اصطلاح "خشونت الهی" را از کتاب نقد خشونت والتر بنیامین وام گرفته است. اما این موضوع محل تردید است که آیا بنیامین - اندیشمندی که پیوندهای مهمی با مکتب فرانکفورت متعهد به مارکسیسم انسانگرایانه داشت- دیوانگی ویرانگر انقلاب فرهنگی مائو یا خمرهای سرخ را هم الهی میدانست یا خیر.
نکته اصلی اینجاست که ژیژک با استفاده از نظرات بنیامین قادر است که خشونت را بستاید و در همان حال ادعا کند که از خشونت به معنایی خاص و پیچیده حرف میزند؛ به همان معنایی که گاندی میتواند بسیار خشنتر از هیتلر باشد. [5] همچنین میتوان شاهد توسل معمول و مرتب ژیژک به نوعی پر زحمت از بازی دلقکوار با کلمات بود: «ساختار مجازی سرمایهداری در نهایت کاملا شبیه ساختار مجازی الکترون در فیزیک ذرات است. جرم هر ذره بنیادین ترکیبی است از جرم آن در حالت سکون به اضافه مازادی که با شتاب حرکتش فراهم میشود. جرم یک الکترون در حالت سکون صفر است، با این حال جرم آن صرفا شامل مازادی است که از شتاب حاصل میشود، گویی با یک هیچ سروکار داریم که جوهری فریبدهنده را صرفا با چرخاندن اعجازگونه خودش در درون مازادی از خودش به دست میآورد.»
خواندن چنین متنی بدون یادآوری رسوایی سوکال غیرممکن است؛ همان آلن سوکال، پروفسور فیزیک که مقالهای بیمعنا را در واقع برای دست انداختن پست مدرنیسم با عنوان «تخطی از مرزها: به سوی هرمنوتیک دگرگون کننده مرکز ثقل کوانتوم» در یک نشریه تخصصی مطالعات فرهنگی پست مدرن به چاپ رساند. به همان میزان دشوار است که آدم چنین متنی و نیز بسیاری دیگر از متون ژیژک را بخواند و دچار این سوءظن نشود که او - عمدا یا سهوا- درگیر نوعی بیان مضحک است.
ممکن است کسانی هم وسوسه شوند که ژیژک را به عنوان فیلسوف ناعقلانیت محکوم کنند؛ کسی که ستایشاش از خشونت بیشتر یادآور راست افراطی است تا چپ رادیکال. نوشتههای او غالبا آزاردهنده و بعضی مواقع، مثل وقتی که درباره حضور هیتلر "در درون یهودیان" مینویسد، زشت و وقیح هستند. سبکسری تمسخرآمیزی در رجزخوانیهای ژیژک درباره ترور وجود دارد که بیشتر یادآور گابریل دآنونزیو، آیندهگرا و ناسیونالیست افراطی ایتالیایی و رهرو فاشیست (بعدها مائوئیست) وی، کرتزیو مالاپارته است تا اندیشمندی در آیین مارکسیستی. اما خوانشی دیگر از ژیژک هم هست که قابل قبولتر به نظر میرسد؛ و او در آن بیش از آنکه مقلد راست باشد پیرو مارکس یا لنین است.
تصور و بینش مارکس از کمونیسم، چه "فانتزی ذاتی سرمایهداری" باشد و چه نباشد، تصور و بینش ژیژک - که فارغ از رد تفاسیر متقدم، فاقد هرگونه محتوای روشنی است- به خوبی منطبق است با اقتصادی که مبتنی است برتولید مداوم تجربیات و محصولاتی نو که درآن هر کالا باید از قبلی متفاوت باشد. رادیکالیسم بیشکل ژیژک، در عین آگاهی از بحران در نظم مسلط سرمایهداری و ناتوان از خلق بدیلهای عملی، به صورتی ایدهآل متناسب با فرهنگی است که مبهوت و شیدای منظره شکنندگی خود است.
این مسأله که میبایست میان اندیشه ژیژک و سرمایهداری معاصر، همشکلی باشد چندان هم مایه تعجب نیست. از همه اینها گذشته، تنها اقتصادی از این دست، این قابلیت را دارد که متفکری همچون ژیژک را تولید کند. نقش روشنفکر عمومی جهانی که ژیژک بازی میکند به موازات ساز و برگ رسانهها و فرهنگ سلبریتی ظاهر شده که هسته مرکزی الگوی جاری توسعه سرمایهداری است.
ژیژک در شاهکاری عظیم از تولیدات فکری بیشمار، نقدی تخیلآمیز از نظم کنونی ارائه کرده است؛ نقدی که مدعی طرد و انکار هر آن چیزی است که در حال حاضر وجود دارد. او به معنایی واقعاً هم این کار را میکند، اما همزمان به بازتولید همان دینامیسم ضروری و بیهدفی نیز میپردازد که در عملکرد سرمایهداری میبیند.
آثار ژیژک، از طریق تکرار مداوم و بیپایان بینشی ذاتاً پوک و توخالی، به جوهری فریبنده و اغواگر دست مییابند. این اثار در عین آنکه به خوبی توضیح دهنده اصول منطق فراسازگار هستند، در نهایت، برابرند با کمتر از هیچ.
منبع:
John Gray, The Violent Visions of Slavoj Žižek, in: The New York Review of Book
چهار پاراگراف ابتدایی این مقاله که شرحی از زندگی ژیژک هستند، ترجمه نشدهاند.
پانویسها:
[1] اسلاوی ژیژک، آیا مایکل هارت و آنتونیو نگری مانیفست کمونیست را برای قرن بیست و یکم بازنویسی کردهاند؟، بازاندیشی مارکسیسم:مجله اقتصاد،فرهنگ و جامعه، شماره ۳ و ۴، ۲۰۰۱، ص ۱۹۰
[2] اسلاوی ژیژک، نگاه پارالاکس، انتشارات MIT، ۲۰۰۶، ص ۳۲۶
[3] ژیژک، نگاه پارالاکس، ص ۳۲۸
[4] «من لنینیست هستم. لنین از آلوده کردن دستانش نمیهراسید. اگر میخواهید به قدرت دست پیدا کنید، پس آن را بگیرید.» به نقل از جاناتان دربی شایر، نیو استیتسمن، ۲۹ اکتبر ۲۰۰۹
[5] «بسیار مهم است که خشونت را بمثابه نگاه داشتن چیزها در همان حالتی که هستند، دید. بدین معنا گاندی بسیار خشنتر از هیتلر بود.» نگاه کنید به مصاحبه شوبان ساکسنا با ژیژک،" ابتدا مرا لطیفهگو خواندند، الان من متفکری خطرناک هستم"، تایمز هند، ۱۰ ژانویه ۲۰۱۰
- تصور اینکه برای درک هر موضوعی نیاز به هزار صفحه کتاب است، تصوری واپس گرا است. نیاز به هزار صفحه برای توصیف واقعیت، نشان دهنده حرکت در بیراهه پیچیدگی است.
- این موضوع درست که افراط در دو طرف یک طیف برای بودن و وجود به یکدیگر نیازمندند ، به هیچ وجه به معنی حذف انسان از یکی از دو طرف این طیف نیست تا طرف دیگر هم از بین برود و بدین ترتیب مشکل حل گرد ( مانند موضوع یهودیان افراطی و ضّد یهودیان در نوشته بالا). شگفتی آور و عبرت آموز است که غرق شدن در پیچیدگی چگونه راه حل را تا حد همان مشکل که میخواستیم برای آن راه حل بدهیم پایین میاورد! راه حل شکست تقارن متغیرها و تغییر قوانین در راه حل است و نه اینکه راه حل دقیقا همان مشکل است. در این حالت به معنی انست که با تمرکز در جای درست وزن و اهمیت تقابل/همزیستی دو سر افراط یک طیف را از بین ببریم. و نه اینکه یکی از دو طرف طیف را ، تا اینکه طرف دیگر هم از بین برود. اگر این طور باشد که این همان مشکل است !! نمیتوان گفت که راه حل من همان مشکل است !!! اینکه دو سر افراطی یک طیف ، نه برای بودن لحظهای، بلکه برای ادامه بودن به همان شکل (تغییر نکردن) به وجود یکدیگر نیازمندند کاملا درست است ! ولی به هیچوجه نمیتوان از این اصل درست اینطور سؤ استفاده نمود که راه حل همان مشکل است ! و در ضمن نمیتوان برای دوری از خطا و مشکل در درستی آن اصل شک نمود!
- این یک اصل کلی است که موقعیت برای بودن در و حفظ "موقعیت بدون تغییر" نیازمند حفظ موقعیتهای دیگر است .
- سرمایه داری جهانی پایان تاریخ است، مانند آنست که انسان مدّعی باشد که در تمام کهکشانها و عالم و در طول تاریخ و آینده هیچکس بهتر از او نیست . احساس رضایت و آسودگی و به عبارت درست ،کیفیت ارتباط است که میگوید انسان در چه زمانی در پایان تاریخ قرار دارد. نه صرفا این جمله سبک سرانه که سرمایه داری جهانی آخر تاریخ است. این جمله از فرط ناآگاهی خنده دار است. یک مراجعه حتا سطحی به پارامترها در جهان نشان میدهد که سرمایه داری جهانی نمیتواند که پایان تاریخ باشد.
- بهتر آن است که کسانی که درک درستی از واقعیت فیزیک ندارند ، تلاش نکنند از این اصل درست که " قوانین طبیعت از فیزیک بنیادی تا دانشهایی مانند جامعه شناسی و زیست شناسی و.. از زمینهها و قوانین یکسان پیروی میکنند، سؤ استفاده نمایند تا نظرات خود را منطبق با واقعیت طبیعت و بدین ترتیب درست جلوه دهند. آنان اگر میخواهند این کار را بکنند ابتدا بایستی درک خود از فیزیک بنیادی را توضیح دهند ، سپس اثبات نمایند که این درک درست است. سپس اثبات نمایند که موضوع اجتماعی که توضیح میدهند از همان زمینه و از همان قوانین استفاده کرده است ! یعنی ارتباط درست را نیز اثبات نمایند. این گونه سؤ استفاده کاریکاتور وار از فیزیک بنیادی نیز خنده دار است.
شهراد
با درود ترجمه ی خوبی از مقاله ای خوب است. جا دارد که مقالاتی از این دست برای روشنگری ایرانیان نوشته و ترجمه شود. چرا که در ایران گروههای چپ نفس بسیاری تحریک شده در میدانند. آنها پس مانده های استالینیسم و خمریسم و لینینیسم و مارکسیسمی خشن را از ژیزاک و آگامبن آموخته اند و برای همین هم چپها هیچ مشکل ذاتی ای با این حکومت اسلام ***ندارند. حکومتی که ظاهرا با عوامفریبی توانسته وانمود کند که ضد آمپریالیسم و ضد اسراییل و ضد ... است ولی یکی از خشن ترین حکومتهای سرمایه داری را بنیان نهاده است. فقط بگوید که ضد آمپریالیست است٬ برای چپهای ***ایرانی که گاهی هم موفق می شوند به دانشگاههای غربی بروند و کلاسهای همین ***خشن خواه خشونت گستر را پر می کنند تا برای ژیزاکها و بدیو ها و آگامبن ها توجیهی برای فیش حقوقشان درست کنند. خوب است ژیزاک به پیغمبر خشن ***اسلام هم ایمان بیاورد.*** در اینجا روی سخن من با چپهای ایرانی ست شما ها که زبان بلدید به آگامبن و ژیزاک بگویید که واقعا از علی خشن تر در طول تاریخ وجود نداشته است. اگر نسبت به سن و سالش و نسبت به خشونت ذاتیش آدم نکشته نسبتا نمی توانسته. او اگر ماشین سرکوب استالین را داشت٬ یا هیتلر را داشت تمامی کره زمین را نابود کرده بود مگر اهل بیت را. لطفا ترجمه ای نیکو از قرآن و غزوات پیامبر ***را به عرض ژیزاک برسانید. ***
ژیژک بصورت افراطی از مارکس فرا تر می رود. منتهی در کتاب خود با عنوان "کمتر از هیچ"؛ از جامعه کمونیستی مورد علاقه اش؛ مشخصه ای بدست نمی دهد. ژیژک به دخالت خرد در روند پیش رونده تاریخ اعتقاد دارد و از این نظر یک هگلی است. او ایده پرولتاریا و مبارزه طبقاتی را وامی نهد، ولّی وفادارانه از پروژه انقلاب و کاربرد خشونت تجلیل می کند. ژیژک رادیکالیسم را ***پاس می دارد. تأملات ژیژک درباره ضرورت خشونت، از پایبندی او به اسطوره نشئت می گیرد. او تحقق اوتوپیا را با مداخله گسترده و بی رحمانه در درگیریهای اجتماعی ملازم می شمارد. استفاده ابزاری ژیژک از خشونت یادآور نظرات فرانس فانون در دهه شصت و هفتاد میلادی ست که بسیارانی را در جنبش چریکی ایران تحت عنوان مبارزه ضد استعماری؛ مجذوب وجاهت هژمونیک کاربـُرد ِقهر کرد. آموزه های ضد امپریالیستی و ضد حقوق بشری ِچپ های پس مانده ما، ریشه در نظرات افراطی کسانی همچو ژیژک و آگامبن و بدیو دارد.
ژیژک تاریخ را از نظم برخوردار می بیند و مدعی ست که خودآگاهی و معنا از درون ِجسم و واقعیت ِمادی و نه لزوماً از کـُنه استثمار؛ فرا می روید. پایه های ماتریالیستی تفکر ژاک لاکان و برخی نظریات دلوز با روایت ماتریالیستی ژیژک مطابقت و همخوانی دارد. منتهی سایمون کریچلی که پیرو ساختارشکنی ست، با نقدش ژیژک را فاقد پراکسیس برمی شمارد.
ژیژک مدعی ست که استعمار، بلشویسم و فاشیسم؛ برساخته های مدرنیته غربی اند. در این راستا، می توان اضافه کرد که: نئولیبرالیسم غربی امروز با بنیادگرائی اسلامی در ایران، طالبانیسم در خاور میانه و با سوسیالیسم پوپولیستی در آمریکای لاتین؛ سنخیت و سازگاری علت و معلولی با یکدیگر دارند.
جنبش وال استریت در آمریکا و اروپا، رادیکالیسم را برمی تابد و به نظرات سوسیایستی گرایش دارد. ژیژک از اواسط دهه ی 80 کم و بیش همین تئوری ها را در رابطه با حوادث روز جهان مطرح می کرد. سخنرانی های زنجیره ای او در کشورهای مختلف و بعضاً بهمراهی آلن بدیو، نسل جوان را به سمت ِسیاست چپ سُوق داده است. کار او به "خیابان" بردن استروکتور است. اگر این اقدام را با وضعیت "جنبش سبز" مقایسه کنیم، می بینیم که این استرکتور به خیابان های ایران رفت اما به رغم توده ای شدن ِاعتراض، هسته های دمکراتیک نتوانستند از رادیکالیسم و شعار براندازی بپرهیزند.
عجیب است که در میان ایرانیان فرهیحته و اندیشه ی آنان که همگی از خشونت اسلام و پیروان محمد و علی زخمیند و ایران را تبدیل به گورستان می بینند جایی برای این اندیشمند بزرگ که نه کشته است و نه فرمان کشتن داده است و بسیار هم مدرن و امروزین است و بسیاری معتقدند که فلسفه ی امروز غرب که از فلسفه رم و پیش از آن یونان می آید خمیر مایه ایآن از ایران باستان می آید را در نظر نمی گیرند و از آن سرسری می گذرند و یا اصلا نمی بینند. جالب است که یهودیان از نبوده بوده می سازند و ما ایرانیان از بوده و بوده بوده نبوده می انگاریم. درس عدم خشونت را که بسیاری از گاندی میگیرند را بصورتی بسیار خردمندانه و عقلگرا توسط زرتشت بیان شده. شاید زرتشت اولین و آخرین پیامبر زمینی و خاکی باشد. اما ایرانیان هیچ اقبالی برآن ندارند. این بدبختی بزرگی ست. ایکاش از میان فرهیخته گان کسی و کسانی این عپرچم بخاک افتاده را برافرازند. سهروردی گفته بود که تمامی خرافات اسلام از اسلام است و تمامی آنچه بر خرد استوار است از زرتشت می آید ! و البته او را خپه کردند. بقول بیهقی! یعنی خفه! و اما مقاله ای خوبی ست و ترجمه ای نیکو. من با نوشته ربانی در مورد اسلام و فرمان الی الابد او بر قتل و آدمکشی و آزدی کشی و آزادگی کشی موافقم و دیگر چیزی اضافه نمی کنم. بر نظرات دیگر هم اینرا اضافه کنم که در هر کشوری که دچار مصیبت است علتهایی دارد٬ علت مصیبت ایران از اسلام است. در تهران شایع است که قرار است ضریحی برای امام حسین از قم حرکت کند و شهر به شهر بگردد تا برسد به کربلا. ضریحی از طلا! و اما حسین مظهر خشونت است. کسی که در جنونی بیپایان از خشونت فرزند شش ماهه ی خود را به میدان جنگ می برد. آری حتما ژیزک پیرو حسین است حتا اگر او را نشناسد. کدام روشنفکر ایران اینهمه خشونت حسینی را افشا و تقبیح می کند؟؟؟
سلام
در زمان جنبش سبز ایشون یه مصاحبه با بی بی سی فارسی انجام دادن و گویا چند مقاله هم درباره ایران دارن. کاشکی لااقل مطالبی از ایشون رو که به ایران اشاره داره ترجمه کنین و بعد براشون نقد بنویسید.
این ترجمه ها برای امثال من که دسترسی ندارن میتونه جالب و مفید باشه.
ممنون
ژیژک در برنامه فارسی بی.بی.سی
نویسنده ای که راجع به زرتشت نوشته درست نوشته است. حتما روزی زرتشت به ایران برخواهد گشت. آنروز را نزدیک کنیم. و زرتشت نه به عنوان پیامبر بلکه به عنوان یک متفکر. به عنوان یک فیلسوف.
دوست عزیز زرتشت هرگز از ایران نرفته که حالا برگردد. اسلام سر زرتشت و زرتشتی و هر دین و مذهبی را بریده. ***
زرتشت فیلسوف بود ، پیامبرش کردند.هاله تقدیس دورش را گرفت.اینگونه فرصت نقدش سوخت.
اقیم شد وقدیس . درنییجه یا باید پرستیدش یا تکفیرش کرد. دو سر افراط که یکی زاده دیگری است.
همواره بت سازی و بت شکنی همزیستی و بازتولید دارند.
ارسال کردن دیدگاه جدید