خانه
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Declaration of views_handler_argument::init() should be compatible with views_handler::init(&$view, $options) in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/handlers/views_handler_argument.inc on line 0.
  • strict warning: Declaration of views_handler_filter::options_validate() should be compatible with views_handler::options_validate($form, &$form_state) in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/handlers/views_handler_filter.inc on line 0.
  • strict warning: Declaration of views_handler_filter::options_submit() should be compatible with views_handler::options_submit($form, &$form_state) in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/handlers/views_handler_filter.inc on line 0.
  • strict warning: Declaration of views_handler_filter_node_status::operator_form() should be compatible with views_handler_filter::operator_form(&$form, &$form_state) in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/modules/node/views_handler_filter_node_status.inc on line 0.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Declaration of views_handler_filter_boolean_operator::value_validate() should be compatible with views_handler_filter::value_validate($form, &$form_state) in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/handlers/views_handler_filter_boolean_operator.inc on line 0.
  • strict warning: Declaration of views_plugin_style_default::options() should be compatible with views_object::options() in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/plugins/views_plugin_style_default.inc on line 0.
  • strict warning: Declaration of views_plugin_row::options_validate() should be compatible with views_plugin::options_validate(&$form, &$form_state) in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/plugins/views_plugin_row.inc on line 0.
  • strict warning: Declaration of views_plugin_row::options_submit() should be compatible with views_plugin::options_submit(&$form, &$form_state) in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/plugins/views_plugin_row.inc on line 0.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.
  • strict warning: Non-static method view::load() should not be called statically in /domains/radiozamaneh.com/archive/sites/all/modules/views/views.module on line 906.

«ما سه نفر هستیم»

سه شنبه, 1389-12-03 21:55
نسخه قابل چاپنسخه قابل چاپ
نویسنده: 
داوود غفارزادگان

ما سه نفر بودیم؛ امیر و فیضی و دادا. و عجیب است که هیچ کاری نتوانستیم بکنیم. جلو چشم ما بردندش و ما برگشتیم به اتاق. ورق‎های بازیمان را جمع کردیم و گرفتیم خوابیدیم. تا صبح صدای نفس‎‌هامان را شنیدیم و حرفی نزدیم هوایی که تنفس می‌کردیم سرد و گزنده بود و زیر پتو‌ها بر سینه‎‌هامان سنگینی می‌‎کرد. تا فردا ظهر به صورت همدیگر نگاه نکردیم و ظهر امیر بود که گفت ناهار چی بخوریم. ما جوابش را ندادیم و گذاشتیم فکر کند که به تنهایی باید این خفت را به دوش بکشد. هوا روشن شده بود و ما خوابمان نمی‌‎برد. بیرون، باد تنوره می‌‎کشید و پوفه‎های یخ زدة برف را می‌‎کوبید به شیشه. بخاری نفتش تمام شده بود و ما می‌‎لرزیدیم. کسی از ما جرأت بلند شدن نداشت. همه خوار و خفیف بودیم و نمی‌‎خواستیم سر‌هامان را از زیر بالاپوش‎‌هامان در بیاوریم. ما ذلت خودمان را توی چشم‎های همدیگر می‌‎دیدیم و می‌‎دیدیم نفس‎‌هامان آلوده به ترس است.

ما سه نفر بودیم و مدرسه پناهگاه خوبی بود. بیرون برف و بوران بود و سگ پشتش را داده بود به در مدرسه و برف‎‌ها را چنگ می‌‎زد. روی پله میان برف‎‌ها به طرف بیشه پارس می‌‎کرد و از جاش جم نمی‌‎خورد. چشم‎هاش را دوخته بود به تاریکی و کولاک بوره می‌کشید. او نگاه می‌‎کرد، به طرف اشباح ناپیدا می‌‎غرمبید و ما می‌‎ترسیدیم در را باز کنیم بیاید تو. همیشه این کار را می‌‎کردیم. می‌‎آوردیم تو، ولش می‌‎کردیم توی راهرو. در را هم از پشت چفت می‌‎کردیم. بیشتر، شب‎هایی که ظلمات بود یا باد و بوران. از اتفاقات پیش‌بینی نشده می‌‎ترسیدیم و فکر می‌‎کردیم حادثه تلخی در انتظار ماست. سگ را می‌آوردیم تو و در او پناه می‌‎جستیم. شب‎‌ها هر چند بروز نمی‌‎دادیم، می‌‎ترسیدیم. شام که می‌‎خوردیم راه و بی‌راه سر حرف را می‌‎چرخاندیم به قتل و جنایت و ترس مکیفی تمام وجودمان را می‌‎گرفت. مثل بچه‎های کوچک از ترس به ترس پناه می‌‎بردیم و قصه‎هایی که می‌‎بافتیم چار ستون بدنمان را می‌‎لرزاند.
 

ما دور از ده بودیم؛ نزدیک دره‎ای پست و سنگلاخ. شب از روستایی‎‌ها کسی آن طرف‎‌ها پیدایش نمی‌‎شد. پشت مدرسه قبرستان بود و دو طرفمان درخت‎های پیر گلابی. ما تابستان ده را نمی‌‎دیدیم، پاییز و زمستانش با ما بود. شاخه‎های لخت گلابی زیر شلاق باران سیاه‌تر می‌‎شد و مثل انگشت مردگان آسمان بنفش شامگاهی را چنگ می‌‎زد. عصر که بچه‎‌ها می‌‎رفتند خانه‎‌هاشان، ما می‌‎زدیم بیرون. چراغ قوه دستمان می‌‎گرفتیم و یکی یک چماق. دشنه، چاقوی ضامن‌دار و پنجه بوکس همیشه همراه‌مان بود. فیضی فلاخن هم برمی‎داشت. ما دست به فلاخنمان بد بود و سنگ‎هایی که با آن می‌‎پراندیم راه به جایی نمی‌‎برد. دم دره می‌‎ایستادیم و سنگ‎‌هامان را سوت می‌‎کردیم آن پایین لای علف‎‌ها. فیضی مچ‎هاش قوی بود و زود یاد می‌‎گرفت چه طور با فلاخن نشانه برود. روستایی‎‌ها به ما می‌‎خندیدند و به فیضی به چشم خودی نگاه می‌‎کردند. دم غروب می‌دیم به بیشه پایین دره و خوش می‌‎گذراندیم. تو بیشه سه بوم جنگلی بود که در تنه درخت گردوی پیری لانه داشتند. روستایی‎‌ها از جغد‌ها وحشت می‌‎کردند. آن‌ها بزرگ بودند و پلک که می‌‎زدند ما شومی ‎نگاه‌شان را می‌‎فهمیدیم. لای سنگ‎‌ها پر از مار بود و سنجاب و موش صحرایی. هوا که سرد می‌‎شد خرگوش‎‌ها و روباه‎‌ها هم می‌‎آمدند. روستایی‎‌ها از بیشه می‌‎ترسیدند و وقتی می‌‎دیدند ما می‌‎رویم آن‎جا از ما رو برمی‌گرداندند. کدخدا پیغام فرستاده بود نرویم آن طرف‎‌ها. گفته بود فردا اگر بلایی سر ما بیاید کی جواب‌گوست. ما نمی‌‎دانستیم چرا نباید رفت بیشه. آن‎جا پر درخت بود و علف‎‌ها تا زیر زانو‌هامان می‌‎رسید. در شکاف سنگ‎‌ها همیشه گل‎های وحشی بود و تا برف زمین نمی‌‎نشست، بیشه‌‌ همان جور بود که بود. مانده بود ته دره میان تپه ماهور‌ها و انگار پاییز از آن‎جا نمی‌‎گذشت. ما نمی‌‎دانستیم چرا نباید رفت آن‎جا و می‌‎رفتیم و آن‎جا خوش بودیم. ساعات بیکاری بیشه تنها ملجأ و پناهگاه ما بود. عادت نداشتیم برویم قهوه‌خانه. یک بار رفته بودیم بس بود. پیرمرد‌ها گوش تا گوش نشسته بودند. سوال‎های سخت‌سخت از ما پرسیدند و ما در جوابشان ماندیم. آن‌ها سر‌هاشان را تکان دادند و با نگاه‎های پر تمسخر چانه‎‌هاشان را مالیدند ته چپق‎‌هاشان. چندتایی از شاگر‌ها هم آنجا بودند. کنار سماور سر پا ایستاده بودند و خنده فاتحانه‌ای روی لب‎‌هاشان نشسته بود. ما دانستیم حریم ما‌‌ همان چاردیواری مدرسه است و بعد از آن نرفتیم قهوه‌خانه. گذرمان از روستا فقط هفته‌ای یک روز بود. سه شنبه‌ای آب خزینه حمام را عوض می‌‎کردند و ما صبح زود می‌رفتیم حمام. آن وقت صبح فقط چند تایی عاقله مرد توی خزینه بودند. بدن‎های آن‌ها درشت و پر مو بود و به بدن‎های باریک و سفید ما به حقارت نگاه می‌‎کردند و جوری نگاه می‌‎کردند که ما انگار عروسک سفالی هستیم و آن‌ها با احتیاط نگاه می‌‎کردند که ما نشکنیم. دیگر هیچ روزی گذرمان به ده نمی‌‎افتاد، مگر کسی می‌‎مرد یا عروسی بود و دعوتمان می‌‎کردند یا ماه محرم بود و کسی خرجی می‌‎داد. ما سعی می‌‎کردیم از زیر دعوت‎‌ها قسر در برویم. آن‌ها پاپیچمان می‌‎شدند و ریش سفیدی را می‌‎فرستادند دنبالمان. ما بالای مجلس پهلوی آخوند و کدخدا مچاله می‌‎شدیم و خودمان را کوچک‌تر و دست و پا چلفتی‌تر حس می‌‎کردیم. در عروسی‎‌ها رقص لزگی بلد نبودیم و هیچ کدام ما آواز خوشی نداشت. ما را می‌‎نشاندند بالادست کنار مطرب‎‌ها و «عاشیق» ‎‌ها، و ما نمی‌دانستیم چرا نباید برویم بیشه. مردان می‌‎گفت نروید آقا مدیر. خادم مدرسه بود و صبح به صبح کلاس‎‌ها را رفت و روب می‌‎کرد. سگ هم مال او بود. اولش که ما را می‌‎دید پارس می‌‎کرد. بعد نانش دادیم به ما عادت کرد، و وقتی می‌‎دیدمان دم می‌‎جنباند. مردان گفت نروید آنجا و ما اصرار کردیم شام بماند مدرسه پیش ما. مردان ماند و نشست با ما به ورق بازی کردن. پیر بود و وسط بازی چرتش می‌‎برد. نوبتش که می‌‎رسید چشم باز می‌کرد و یک برگ برنده می‌‎زد زمین. می‌‎خندید و چند دندان پوسیده و لثه سرخش معلوم می‌‎شد. هفتاد سال شیرین داشت و ما از او تعجب می‌‎کردیم. وقتی ماند اصرار کردیم شب بخوابد پیش ما. شام کنسرو باز کردیم. مردان لب نزد و نان و ماست خورد. گفت حرف به وقتش می‌‎کشد: پاییز بود؛ درست همین وقت‎‌ها. بیست و یک نفر را تو بیشه سر بریدند. ما لقمه تو گلومان گیر کرد و مردان گفت خوش نشین‎های این حوالی بودند. پناه آورده بودند به بیشه و آنجا قایم شده بودند. پاییز بود و فکر نمی‌‎کردیم پای قشون دولتی به این‎جا هم برسد. نمی‌‎دانستیم آنجایند و همه سر‌هاشان بریده بود. از این روستا سه نفر بودند. بقیه جانشان را در بردند، و این بوم‎‌ها از آن وقت این‎جا لانه کرده‎اند. از بیشه دور نمی‌‎شوند و همیشه سه تایند.
 

مردان ماند و تا نصفه‎های شب گفت و ما مثل جوجه‎های ترسان دور او نشستیم و گوش به حرف‎هاش دادیم. از‌‌ همان شب سگ عادت کرد شب‎‌ها بیاید دور و بر مدرسه. ما دنبال کسی چیزی بودیم که شب محافظ ما باشد و مردان انگار این را فهمیده بود. گفت یک، دو شب نانش بدهید کبوتر پرقیچیتان می‌‎شود و گفت حیوان بدبختی‌ست.
 

دادا، غروب که بچه‎‌ها از دور و بر مدرسه دور می‌‎شدند، نان می‌‎تپاند توی جیبش و تا انتهای قبرستان می‌‎رفت. آن‎جا می‌‎ایستاد سوت می‌‎زد تا سگ می‌‎آمد. خرده خرده نانش می‌‎داد و او را می‌‎کشاند دنبالش. سگ پاره نان‎‌ها را توی هوا قاپ می‌‎زد و همیشه چشم به جیب دادا داشت. برای اولین بار امیر بود که به فکرش رسید سگ را بیاورد توی راهرو مدرسه. سگ نان‎‌ها را می‌‎خورد و ما که شام می‌‎خوردیم می‌‎آمد می‌‎ایستاد پشت پنجره نگاه‌مان می‌‎کرد و دور دهانش را می‌‎لیسید. تکه استخوانش را که از دست فیضی می‌گرفت می‌‎رفت تا فردا غروب. ما تازه چشم‎‌هامان گرم شده بود که از بیرون صدایی شنیدیم. رفتیم کنار پنجره گوش ایستادیم. دو مرد کنار دره ایستاده بودند و حرف می‌‎زدند. ما دشنه و تبر و چماق دستمان بود و لای پنجره را کمی باز کرده بودیم. مواظب بودیم ما را نبینند و می‌‎خواستیم خیال کنند مدرسه خالی‌ست. بعد دیدیم سه نفرند و آن دیگری پشت به باد ایستاده و رو به دره می‌‎شاشد. باد می‌‎وزید و صدای مرد‌ها را می‌‎آورد. مانده بودند می‌‎توانند از این ده گله‌ای بزنند یا نه. راحت و بلند حرف می‌‎زدند و ما آن‌ها را زیر نور ماه می‌‎دیدیم. کلاه پشمی سرشان بود و قمه‎های بلندی پر کمرشان زده بودند. چماق‌هاشان دراز و می‌خ‌دار بود. آنکه یقور بود طناب کلفتی حلقه کرده بود دور شانه‎اش. می‌‎گفتند دهاتی‎های این‎جا سمج‎اند، ردمان را می‌‎گیرند نفله‌مان می‌‎کنند. آنکه می‌شاشید می‌‎گفت گرسنه است و گفت که بزنیم توی دره شاید گاو و گوسفند گمشده‌ای پیدا کنیم. آن‌ها زیر نور ماه توی دره سرازیر شدند و ما نفس‎‌ها تو سینه‎‌هامان حبس ماند. فردا غروب دادا هر طور بود سگ را کشاند آورد توی راهرو و در را از پشت چفت کرد. سگه تا صبح گرفت خوابید و ما آن شب خواب راحتی کردیم. صبح یکی از بچه‌ها نان و ماست آورده بود و به شیشه می‌‎کوبید. سگ بیدار شده بود و صداش تو کلاس‌های لخت توی دلمان را خالی می‌‎کرد، و حالا ایستاده بود جلو در بسته و راه در رو می‌‎جست و به طرف ما دندان قروچه می‌‎کرد و می‌‎غرمبید. فهمیده بود گولش زده‎ایم، به خود آمده و تهدیدمان می‌‎کرد. مردان از کنار قبرستان می‌‎آمد و او بویش را شنیده بود. می‌خواست خودش را بی‎گناه نشان بدهد. نمی‌‎گذاشت ما به در نزدیک بشویم. هر لحظه‎ هار‌تر می‌‎شد و آماده بود بپرد سر و کولمان. عرق بر پیشانیمان نشسته بود. می‌دانستیم حالا سر و کله بچه‎‌ها پیدا می‌‎شود و می‌‎بینند ما از ترس سگ را برده‎ایم تو و حالا سگ نمی‌‎گذارد بیاییم بیرون. مردان که رسید چندتایی از بچه‎‌ها هم همراه او رسیدند. پشت پنجره جمع شدند و به ما خندیدند، و سگ صداش توی راهرو خالی پیچیده بود. مردان اشاره داد پنجره را باز کردیم. از آن‎جا آمد تو و رفت گوش سگ را گرفت پیچاند. بعد در را باز کرد کشاندش بیرون و یکی دو لگدش زد. سگه ونگ می‌‎زد و دمش را گذاشته بود لای پاهاش. ما چند روزی بهانه تراشیدیم و خواستیم وانمود کنیم که سگ خودش از ترس گرگ‎‌ها آمده بود داخل مدرسه. شاگرد‌ها با نگاه‎های معنی دار گوش به قصه‎‌هامان دادند، و سگ دیگر عادتش شد شب بماند پیش ما و ما راحت می‌‎گرفتیم می‌‎خوابیدیم و وقتی او پارس می‌‎کرد می‌‎دانستیم آدمی، ‎جانوری آن دور و برهاست. با قوت قلب بلند می‌‎شدیم و از پنجره چراغ قوه می‌‎انداختیم بیرون و با نورش تاریکی را می‌‎جوریدیم. اگر سایه‎ای بغل سنگی می‌‎جنبید تا صبح آن‎جا را دید می‌‎زدیم و آرام حدس و گمان‎‌هامان را به همدیگر می‌‎گفتیم. زمستان‎‌ها خوش‎‌تر بودیم. کنار بخاری می‌‎لمیدیم و می‌‎دانستیم کسی توی راهرو مراقب ماست. دیگر مجبور نبودیم دم غروب برویم دست به آب و امیر دیگر به بطری زردش نیازی نداشت. مستراح دور از مدرسه بود؛ درست لبه پرتگاه و دور و برش تخته سنگ‎های بزرگ بود، و ما می‌‎ترسیدیم شب نصف شب برویم مستراح. برف و بوران از گرگ‎هاش می‌‎ترسیدیم و پاییز از دزدانش. حالا سه نفری چماق به دست با فانوس و چراغ قوه می‌‎رفتیم دم مستراح و از سر فراغت خودمان را سبک می‌‎کردیم. سگ هم با ما می‌‎آمد، روی تخته سنگی می‌‎پرید و به طرف بیشه پارس می‌‎کرد.
 

شب کولاک بیداد می‌‎کرد و دادا هر چه سوت زد سگ نیامد داخل مدرسه. از صبح برف شدیدی گرفته بود و بچه‎‌ها نتوانسته بودند دو قدم راه را بیایند مدرسه. مردان برای ما نان و ماست آورد. سگ نشسته بود دم مدرسه و رو به بیشه پارس می‌‎کرد. برف نشسته بود پشتش و سر شاخه‎های درخت‎‌ها از سنگینی می‌‎شکستند. غروب فیضی فلاخن را حلقه کرد دور گردن سگ و ما کشیدیمش. توی برف‎‌ها چنگ انداخته بود و نمی‌‎آمد. ما در حالی شام می‌‎خوردیم که گوش‎‌هامان پر از پارس سگ و زوزه باد بود. نصف شب پتو‌هامان را انداخته بودیم رو دوش‎‌هامان حکم بازی می‌‎کردیم. سگ هنوز پارس می‌‎کرد و هر لحظه بر شدت صداش افزوده می‌‎شد و حالا طوری شده بود که‌گاه وسط پارس کردن‎‌ها به خرخر می‌‎افتاد و صداش یک لحظه می‌‎برید و دوباره شدت می‌‎گرفت. امیر فتیله فانوس را که پایین داد سایه‎های مچاله‌مان را روی دیوار‌ها دیدیم و شنیدیم که سگ در را چنگ می‌‎زند و زوزه می‌‎کشد. تند برخاستیم؛ چراغ قوه‎‌هامان را برداشتیم، چماق‎‌هامان را کشیدیم و دویدیم توی راهرو پشت پنجره. چیزی که دیدیم اول گیجمان کرد. چند تا سایه بودند؛ سیاه و توی کولاک می‌‎جنبیدند. بعد دیدیم از سگ درشت‎ترند؛ قد کره الاغ و توی برف‎‌ها ایستاده‎اند: یک خپ کرده دیگری می‌‎آید جلو و سومی ‎طرف دیگر با دهان باز ایستاده له‎له می‌‎زند. خیال کردیم سگ گله‎اند و کولاک مستشان کرده. بعد برق چشم‎‌هاشان را دیدیم و زانو‌هامان لرزید. از سه طرف سگ را دور کرده بودند و سگ در را چنگ می‌‎زد و تو صداش چیزی بود که آزارمان می‌‎داد. تند تند نور چراغ قوه‎‌هامان را انداختیم و قیه کشیدیم. آن‌ها هار بودند و از ما که پشت پنجره چراغ به دست و چماق بر کف ایستاده بودیم نمی‌‎ترسیدند. در یک لحظه هر سه هجوم آوردند و ما جهیدنشان را دیدیم. دیگر چپیده بودیم توی اتاق و میز و وسایل‎مان را تلنبار می‌‎کردیم پشت در و پنجره و صدای سگ حالا وحشیانه شده بود و دور می‌‎شد. ما پشت در‌ها را محکم می‌‎کردیم و فتیله فانوس را داده بودیم پایین، پایین‌تر تا همدیگر را نبینیم.

 

 

Share/Save/Bookmark

ما هم سه نفر"بودیم".من و جواد و مظفر.همان روز اول مهر متوجه شدیم که سوداهایی که در سر داریم چقدر به هم نزدیک است.در پوست خود نمی گنجیدیم.انگار چرخ روزگار فقط برای در کنار هم بودن ما می چرخید.شب و روز پس از کلاس در دفتر مدرسه می نشستیم حرف می زدیم و برنامه می ریختیم.می دانستیم روز های سختی در پیش داریم.بی خیال همه چیز شدیم و زدیم به سیم آخر.اندیشه های ذهن مان را عملی کردیم.روستایی شادمان بود از این کارهایمان.کودکان مدرسه که به واقع عمق معصومیت ضربدر نهایت اندوه بودند تمام امیدواری راهمان به حساب می آمدند.زمستان شد.کل منطقه خبر دار شده بود.شب بود و هوا بسیار سرد.کولاک سهند بام های روستا را اسیر خود کرده بود....در زده شد.جواد گفت: فیض الله است،لابد آمده برای شب نشینی...در را باز کردم........پس از آن شب دیگر زمین و زمان به سرمان خراب شد.تار و پود زندگی مان پاره پاره شد.مظفر سخت افسردگی گرفت.در تابسان همان سال در باغ روستایشان دور از چشمان مادرش خود را حلق آویز کرد و رازی را باخود به گور برد که فقط من از آن خبر دارم.جواد پس از مراسم چهلم مظفر در راه بازگشت به خانه شان در راه زنجان تصادف کرد و کشته شد.مهر همان سال نامه ی اخراجم را نوشتند و به دستم دادند.شدم آواره ای که نه راه پس داشت و نه راه پیش.همیشه سرگردان.اکنون هر وقت در خیابان با اهالی روستای قره دیو روبرو شوم بی اختیار به گریه می افتیم.

به طرز اندوهناکی روح وروانم را آشفته کرد.و رنجهای خفته ام را بیدار.در دیوار فیس بوکم منتشرش کردم که همیشه در کنار هم باشیم.

با سلام و خسته نباشيد . من از ابتداي شكل گيري راديوزمانه همراهتان بوده ام ؛از تمام تغييراتي كه شايد به جا بوده است بگذريم ، چرا در سايت ديگر داستانخواني با صداي نويسندگان را نداريم .همين داستان "ماسه نفريم" را قبلا با صداي آقاي غفارزادگان در سايتتان گذاشته بوديد .بنده اكثر اين صداها را داشتم اما به دلايلي -كه اين روزها رو به عادي شدن مي رود - مجبور به پاك كردن كل حافظه پي سي و نوت بوكم شدم و الان مشتاقانه به دنبال اين داستانهاي ناب با صداي نويسندگانشان هستم .لطفا به صورت آرشيو داستانهايي را كه قبلا خوانده شده اند را در اختيار مخاطبان قرار دهيد .حتي اگر در پست هاي جديد مجددا ارائه شوند ، باز هم مخاطب بي شماري خواهند داشت . به خصوص اگر داستاني را كه از آقاي ياوري داشتيد را همراه با فايل صوتي بگذاريد لطف فراواني كرده ايد.
با تقديم احترام - سپهرنيا

نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.

لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.

کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و
منتشر نخواهد شد.

 

لینک به ادیتور زمانه:         

برای عبور از سد فیلترینگ

پرونده ۱۳۹۱ / چشم‌انداز ۱۳۹۲

مشخصات تازه دریافت برنامه های رادیو زمانه  از ماهواره:

ماهواره  :Eutelsat

هفت درجه شرقی

پولاریزاسیون افقی 

سیمبول ریت ۲۲

فرکانس ۱۰۷۲۱مگاهرتز

همیاران ما