پاسخ دادن به دیدگاه
درباره شهلا
شهلا جاهد اعدام شد. این پایان داستان لیبیدوی مردی است که دو زن را به کام مرگ فرستاد. چندی قبل − در واقعه میدان کاج − لیبیدوی زنی، دو مرد را به کام مرگ فرستاد. در مرکز این خشونتهای هیچکاکی، غریزه جنسی نشسته است. تحقیقات جامعه شناختی بسیاری نشان داده است که امرجنسی، نقش اول را در خشونتهای شخصی وشهری بازی میکند. لیبیدو در ایران چه وضعیتی دارد که تا این میزان دستش به خون آلوده است؟ سکس به عنوان مبنای غریزه "زندگی" چرا "مرگ" میآفریند؟
نکته مهم واساسی این است که "غریزه جنسی" وضعیت سراسر پروبلماتیکی در ایران پیداکرده است. این وضعیت را با چشم غیر مسلح هم میتوان تماشا کرد. به گونه ای که بخشی از تجربههای زیسته وانضمامی افراد است. آدورنو درجایی گفته است جامعه فاشیستی جامعه ای است که شهروندانش به هنگام شنیدن صدای در خانه شان نمیدانند گشتاپو پشت در است یا نظافتچی؛ جامعه ما چه جامعهای است که زن در خیابانهای آن نمیداند صدای بوق ماشینی که پشت سرش شنیده است آلارم یک مسافرکش است یا صدای لیبیدوی یک مرد؟
کاش داستان به اینجا ختم میشد. تحقیقی روانشناختی- جامعهشناختی نشان میدهد که بیش از شصت درصد دختران و هفتاد وپنج درصد خانوادهها در ایران "فوبیای اتومبیلهای مسافرکش" دارند. زن در شهری شهوانی قدم میزند، اتومبیل سوار میشود و زندگی میکند که پدر، خدا وفرهنگ از او "باکرگی" میخواهند. نتیجه این پارادوکس عجیب، ترس جادویی او از خود وجهان اطرافش است، ترسی که با سکسوآلیته پیوند خورده است. این ترس برخاسته از نفی جهان اطراف ومستعد خشونت نسبت به دیگری است. صفحه حوادث یا همان صفحه خشونت روزنامههای هیچ کشوری تا این حد پر رونق و انباشته از امر جنسی نیست. گویی آلت جنسی در ایران همان آلت قتاله است.
شهلا، قربانی این سیستم است. با این نگاه دیگر تفاوتی بین او ومقتولش نیست. حتی چندان فرق نمیکند که او قاتل لاله بوده یا نبوده است. البته وجه تراژیک داستان تنها نظام مردسالاری ومحصولاتش مثل بدن خون آلود لاله یا بدن آویزه به طناب شهلا نیست؛ تراژدی عمومی جایی به اوج خود میرسد که قربانیان سیستم خود مهمترین بازیگران آناند. آنان به عنوان نمادهای قربانی در سیستم مردسالاری، در بازتولید و تقویت این سیستم مؤثر بودهاند. لاله و شهلا سازندگان میدان تاخت وتاز نماینده تام الاختیار مردسالاری شدند. آنها خود را - به گونه ای مازاد بر مقدار مردسالاریای که در جامعه مرسوم است- در اختیار سیستم مرد سالاری قرار دادند. لاله به اسم حفظ زندگی و شهلا به اسم عشق. یادمان نرود که شهلا به عقد مخفی مردی درآمد که زن وزندگی دیگری داشته است. او عملا به ناصربرای گسترش غیرمتمدنانه لیبیدویش یاری رساند.
داستان شهلا میتواند بهانه ای باشد برای بازگفتن بسیاری از مسایل جامعه مان. باشد که در این دوباره گفتنها چیزی جابجا شود. باید از ناصر داستان مان شروع کنیم.
در روانکاوی، مفهوم اروس (Eros) اشاره دارد به غریزههای معطوف به لذتجویی (هدونیسم) که نیرویشان از "لیبیدو" مایه میگیرد. البته اروس تکاپوی صرف برای ارضای غرایز حیوانی نیست، بلکه به گفته "فروید" هدف آن پیوستن یکایک افراد و سپس خانوادهها، قبایل، نژادها و ملتها به یکدیگر، به صورت واحد پهناور جامعهی بشری است. به تعبیری دیگر اروس، میانجی ارتباط میان افراد و جوامع و به عبارتی خالق "فرهنگ" آنهاست.
از دیدگاه فروید، فرهنگ همواره از تکانهای درونی تبعیت میکند. این تکانه یا غریزه چیزی نیست جز برانگیختن احساس گنهکاری روزافزون و مراقبت برای زنده نگهداشتن آن که لازمه تداوم فرهنگ است. احساس گناه همان چیزی است که فروید از آن به « تأدیب نفس» یاد میکند. از نظر وی در روان آدمی، دومبدأ وجود دارد: یکی مبدأِ واقعیتطلبی ودیگری مبدأِ لذت جویی که سازندهی اصلی پیکار همیشگی "Ego"(من) با "Id" (نهاد)هستند.
"نهاد" به عنوان قلمروی فاقد حس اخلاقی و صورت شکلنایافته تمنیات بدوی همچون غریزه جنسی، که اروس به عنوان رانه عاطفه جنسی از ویژگیهای آن به شمار میرود، با "من" به عنوان قلمرو شخصیت انسان به گونهای که در ناخودآگاه شکل میگیرد، در تعارضی تاریخی به سر میبرد. از نظر فروید در ظهورتمدن، "من" میبایست " نهاد" را کنترل و رام نماید. تمدن از نظر وی همواره به سرکوب وابسته است ولذا ذاتا متضمن "رنج" و "احساس گناه" است. فروید در رساله اجتماعی خود "تمدن و ناخرسندی هایش" عنوان میکند که اگر ما سعی نمائیم همه امیال خود، اعم از جنسی و غیر جنسی را ارضا کنیم، جامعه ، تمدن و فرهنگ نابود میشود و در این شکل افراد به یکدیگر تنها به عنوان ارضا کنندگان اروس نگاه میکنند.
ناصر محمد خانی در واقع چیزی نیست جز واگذاری "من" به "نهاد". او یک نشانه از جامعهای است که احساس گناه را از دست داده است. اگر چنانچه قاضی و دادگاهی او را محاکمه نکرد ، خودرا بی گناه میداند. وجدانش به جایی بیرون از خودش انتقال یافته و تجسد نهادی پیدا کرده تا جایی که نمیتواند بین گناه و جرم یا وجدان ودادگاه تمایز قایل شود.
جامعهای که افراد در آن تا این حد الینه سیستم حقوقی شده باشند که فکرکنند، چنانچه مجرم حقوقی در دادگاهی نشدهاند پس گنهکار هم نیستند ومسئولیتی نسبت به فاجعه رخ داده ندارند، جامعهای است که سوپراگوی اجتماعی خود را از دست داده است. در این وضعیت است که "تأدیب نفس" چیزی نیست جز "پلیس". هرجا پلیس بود، نمیکند وهر جا نبود، آزاد است. در واقع ما با نوعی اخلاق دولتی مواجه هستیم.
هنگامی که وظیفه سرکوب "نهاد" توسط "من" به قانون، پلیس و دولت سپرده شود، چیزی که از دست میرود سوپراگو (فرامن) در افراد است. در حالیکه لازمه "فرهنگ" در هر جامعهای ایجاد وتقویت نوعی " درون" و "من اخلاقی" است. چنانچه این درون از دست برود، تجاوز به دیگری تا جای ممکن (جایی که قانون وشرع مجال میدهند) گسترده میشود.
هنگامی که وظیفه سرکوب نهاد یا لیبیدو به دولت واگذار میشود، اتفاقی که رخ میدهد چیزی است که به تأسی از مارکوزه میتوان آن را "سرکوب مازاد" نام گذاشت. منظور مارکوزه از سرکوب مازاد، ایجاد محدودیتهای جنسی وانقیاد سکسوآلیته، جهت اعمال سلطه ایدئولوژی است که مازاد بر تعدیل لازم رانهها جهت تداوم نسل آدمی در یک تمدن صورت میگیرد.
مارکوزه نشان میدهد که چگونه مکانیزم سرکوب اضافی در مراحل اولیه سرمایهداری به امروز نیز سرایت کرده است. در مراحل نخستین سرمایهداری، برای تضمین این که مردم اکثروقت خود را صرف کار کردن نمایند، درجه بالایی از سرکوب اعمال میشد در این وضعیت، معدودی از امیال اجازه پیدا میکردند تا وارد حوزه خودآگاهی شوند و نیز کانونهای لذتآفرین بدن بهاندامهای جنسی محدود میشدند.
اما رشد نیروهای مولد در دورههای بعد سرمایهداری به معنای آن است که دیگر چنین درجه بالایی از سرکوب، ضرورتی ندارد. در این دوره است که نوعی سرکوب مازاد ایجاد میشود که چیزی بیشتر از سرکوب ضروری برای بقای موجودیت جامعه است.
در واقع ایدئولوژی برای دست یافتن به آرزوهایش، امر جنسی را بیش از آنکه برای فرهنگ لازم است، سرکوب میکند. این ویژگی تمام ایدئولوژیهاست.
سرکوب مازاد صورت گرفته لیبیدو توسط دولت-ملت ایرانی، حس گناه را از بین برده و تصویری از جامعه نامتمدن ساخته است، درواقع نامتمدنیای که محصول سر کوب مازاد لیبیدو است. وقتی دولت، خود را موظف به سرکوب و کنترل میل جنسی جامعه بداند و این "بار" را از دوش خود افراد بردارد- جایی که سوژه با به دوش کشیدنش در واقع خلق میشود- این پیام را به جامعه میدهد که هر جا من (دولت) نبودم، لیبیدویت را رها کن. در این وضعیت، ناصر محمد خانی بودن چیز عجیبی نیست.