پاسخ دادن به دیدگاه
به عشق اینکه «من» باشم


علی عبدی - یادم هست که از سن ۹ سالگی میخواستم پسر باشم. تعداد زیادی از این پارچههای سبز متبرک را هر شب دور خودم میپیچیدم و آجیل مشکلگشا را بالای سرم میگذاشتم. شنیده بودم که خدا به دعای بچهها گوش میکند. شب تا صبح گریه میکردم و به خدا میگفتم که من را پسر کند. هر صبح چشمهایم را با هیجان باز میکردم و با خودم میگفتم حتماً خدا در طول شب من را پسر کرده.
وقتی به بدنم نگاه میکردم میدیدم همانی است که بود. تا اینکه سنم بالاتر رفت و مسائل دخترانه و بلوغ شروع شد. از آن روز به بعد عملاً دنیایم خراب شد. هر روز منتظر بودم که یک چیزی که فکر میکردم داخل بدنم هست بیرون بیاید و من هم پسر شوم. فکر میکردم که یک چیزی توی شکمم جا مانده است، اما بیرون نیامد. سینههایم داشت رشد میکرد و عادت ماهانه پیدا کردم. برایم عذاب بود. ماه محرم که میشد برعکس سالهای قبل که برای عزاداری بیرون میرفتم بهانه میآوردم و در خانه میماندم. کارم شده بود گریه و زاری. دنیایم خراب شده بود. برای اینکه سینههایم معلوم نباشد آنها را با نوارهای ضخیم میبستم. وقتی که میبستم دورتادور سینه و کمرم زخم میشد و وقتی راه میرفتم سوزش داشت.
هنوز هم بعد از اینهمه سال جایش سیاه است. برای اینکه با عادت ماهانه مقابله کنم قرص الدی میخوردم. خب گاهی وقتها عادت ماهانهام عقب و جلو میشد، اما فایدهای نداشت. مدام حالت تهوع داشتم. نمیشد کاری کرد. رنج و عذاب بود. راجع به این قضیه بلوغ دوست ندارم حرف بزنم.
کارهای هیجانانگیز و خندهدار هم میکردم. من تا حالا توی عمرم روسری سرم نکردهام. به جز لباس مدرسه هیچوقت لباس دخترانه نپوشیدهام. کفش و جوراب و لباس زیرم همیشه پسرانه بود. حتی زیر مانتو یک شلوار پسرانه میپوشیدم و کمربند پسرانه میبستم. صورتم ولی ریش نداشت. البته این ریش نداشتن بعضی موقعها به کارم میآمد. مثلاً در مدرسه کسی بو نمیبرد. هر وقت بیرون از مدرسه که با لباس پسرانه میگشتم کسی شک میکرد یا میفهمید که داستان من چیست، مجبور میشدم توی صورتم مو بگذارم تا شکش را برطرف کنم. برای خودم ریش درست میکردم. موهای سرم را با موچین میچیدم و خرد میکردم. میدانید که پوست صورت روزنه دارد. با موچین این موها را داخل روزنههای صورت میکردم. بعد دیدم که موهای سرم سیخ سیخی است و وقتی روی صورتم میگذارم مثل سیخ میایستد و تابلو است. توی پایم میگشتم و موهای فرفری پیدا میکردم و آنها را میچیدم و با چسب قطرهای که آهن را به هم میچسباند آنها را روی صورتم میچسباندم. بعد مثلاً فرِ موی سمت راست صورتم بیشتر از سمت چپ میشد. مجبور میشدم توی پایم بگردم و موهایی پیدا کنم که فری شبیه فرِ موهای سمت راست صورتم داشته باشد. فقط وقتی بیرون میرفتم اگر باد میآمد ممکن بود یکدفعه همه موهایم کنده شوند. خیلی مواظب بودم. حتی شبها که میخواستم بخوابم یک پارچه دور صورتم میبستم که وقتی جابهجا میشوم موهای روی صورتم خراب نشود. حالا ممکن است بگویند که طرف روانی است، اما من واقعاً بدون ریش اذیت میشدم.
در یک مجله خواندم که یک آقای دکتری در شهر تهران ریش میگذارد. زنگ زدم و گفتم که سلام من هفده سالم است و ریش در نیاوردهام و میخواهم ریش بکارم. خندید و گفت حالا جوونی پسرجون کمکم ریش درمیاری! گفتم نه! برادرم که کوچکتر از من است ریش در آورده! من هم ریش میخواهم! من را معرفی کرد به یک دکتر دیگر که بروم آزمایش بدهم. بعد شستم خبردار شد که دکترها آزمایش هورمون میگیرند. با خودم گفتم اگر بفهمد که همه هورمونهای بدن من زنانه است برایم ریش نمیکارد. تازه ممکن است مشکل اخلاقی هم پیش بیاید و کارم به اماکن بکشد. از خیر ریش گذاشتن گذشتم. این داستانها تا زمانی که عمل کردم ادامه داشت.
