ملیحه
سه شعر از el، برگرفته از کتاب خور، نامههایی به ملیحه – نشر گیلگمیشان- بهار ۱۳۸۹
ملیحه ) پنج
¥
ملیحه!
مادرم را ببوس؛ گونههایش را و مهره
های گردنش را.
ملیحه!
سنگفرش آزاردهندهاست و درختی که زندانی است.
جایی نیست که بنشاندم
هر اتفاق
دریچهای است به سوی منظرهای زشت یا زیبا. دنیایی که تا¬کنون با آن بیگانه بودی ...... میچرخد ... میچرخاند زمانی هر باد شانه روی هر شانه روی هم.
کاش بودیم.
میتوانستیم باشیم.
شگفت دنیاهایی در کنار ما موازی می گذرند و گاه در کنار تمام این رویداد ها خنثا هستی تا تو هم مبتلا شوی.
کاش میتوانستیم مردهباشیم.
ملیحه ) هفت
¥
ملیحه دلم هوایت را کرده است؛ هوای شبهای باهمبودن را؛ و راهرفتن را و راهرفتن را؛
وقتی چشم را میبستم و تو میدانستی و لبریز بودی از آنچه سرشارم میکرد؛ مضطربم میکرد؛
تعریف من از زندگی و آدم¬ها، آن اندازه نیست که در چار¬چوب¬ها و مقیاس¬ها بگنجد. به اندازه¬ی من.
من سرفرود میآورم به احترام شرافتی که هرچند بسیار اندک و متراکم به من هدیه میشود.
هیچگاه حادثه را اینقدر نزدیک حس نکردهبودم. هیچوقت، واژهها از دست من درگریزند؛ مثلن زندگی، مثلن آدمها.
اگر ننویسم- دست ِکم برای تو برای خودم- میمیرم. انگشترمان جایش را دوست ندارد؛ خستهاست؛ حوصله ندارد. صلیب را پنهان کردهباشم؛ داشت خفهام میکرد. حالا بهتر میشود.
مسائل من و بحرانهای من هم، در مختصات وجود من تعریف می-شوند. دروغ است اگر کسی بگوید که ضعف در حال رشد من هیچ اهمیتی ندارد. دروغ است اگر بگویم دیدن در سرنوشت من موثر نیست.
شبی که آسمان ستون میشود به روی پیکرم و من جوانه میزنم؛ درخت میشوم و سیب میدهم.
شبی که گیتار میزند فرشتهی باران
و چه میدانی شب قدر چه شبی ست!
شبی که با تو دست میدهد
زمین میخوری
کثیف میشوی
درد می¬کشی و گریه میکنی
و دوستش داری
و دوستت دارد
او
که اسارت خاک را، بدینگونه دلپذیر کرده است
و ...... ناگزیر
او
قدرت هرلحظه را پریشان میکند
هرشب بر من میگذرد ...... قدرش میدانم
و او
ملیحه ) هشت
¥
وقتی حرفهایت تمام میشود؛ حالم مثل خمودی بعد از سرخوشی است.
چرا احساس میکنم داری از من دور می¬شوی؟
چرا امروز مثل ِ بستنی بودی و من آب شدم در هرم احساسی که تشویش حس بودن تو بود؟
من دوستت دارم ملیحه و از تو جز انعکاس حس دوستداشتهشدن چیزی نمیخواهم.
«اگر عشق عشق باشد؛ زمان حرف ابلهانهایست»
و فاصله حجابیست که تشویش را موقر جلوه میدهد.
نگذار همزیستی شریف و بیقاعدهی ما مبتذل شود از همنشینی با اغراق و روزمرگی.
اگر جاودانگی میسر نیست من سقوط در اوج را بیشتر میپسندم.
من به قابلیت و ایمان ناخودآگاه مؤمنام و من میدانم چه وجود دیرپذیر و لجوجی دارم.
من درتلاشم برای بهبود زخمهای روحم. ولی مگر میشود؟!
من هنوز صدای کودک مجروحی- که کنار آوار ناله میکرد- در گوشم زنگ میزند: ای خدای من! ای خدای من!
ملیحه میترسم.
تو مرا به نام نمیخوانی. چرا؟
نقاب نقاب نقاب میدانی چرا کتاب «فوکو» را نشانت دادم؟
«این یک چپق نیست»
من خیال می و مستی و انجیر ندارم
من هستم
باور کن
یک غزل برایم بخوان
لطفن
مثل یک آکورد ماژور بعد از نواختن با سری که با احترام فرود میآید
روی پیانو
ببخشید ممکن است در مورد این شعرها لااقل یک کم توضیح بنویسید؟ شاعر آنها کیست؟ دقیقا اسم جتاب چیست؟ EL یعنی چی؟ چرا در صفحه دگرباش منتشر شده؟ و خلاصه یک مقدار اطلاعات بدهدید لطفا که بدانیم با چه متنی و از چه کسی رو به روهستیم.
خیلی ممنون از توجه به ادبیات
ارسال کردن دیدگاه جدید