امکان حقیقت از منظر افلاطون
یکشنبه, 1390-04-19 18:08
نسخه قابل چاپ
تورج قانونی
تورج قانونی − بسیاری از فیلسوفان به دنبال تعریف فلسفه بودهاند و هر یک به نوعی خود را در بند آن میدیدهاند. اگر بخواهیم به این سؤال جواب دهیم که فلسفه چیست، ناچاریم به تاریخ فلسفه برگردیم. مناسبت فلسفه با تاریخ اگر چه ممکن است تعارض ظاهری حقیقت با گذشته را ایجاد کند، ولی حقیقتی که فلسفه وجه توجه خود قرار میدهد حقیقتی نیست که تاریخ به آن توجه کند.
اگر چه در طول تاریخ فلسفه نقاب از خود برمیدارد ولی نه کهنه میشود و نه فراموش میگردد، به همین جهت جزئی از وقایع تاریخ نیست و تاریخ شرط وجود آن نیست. فلسفه خود را در قالب نظامهای فلسفی آشکار میکند و سیر تاریخی فکر فلسفی را ممکن میسازد.
فلسفه و فیلسوف
فیلسوف را اگر کسی بدانیم که به دنبال تبیین عالم است و این تبیین را چنان مدّ نظر دارد که هم شامل اشیا باشد و هم جهت افعال را مشخص کند، باید به گذشته برگردیم و کثرت اقوال فیلسوفان را از وجوه ممیزۀ آن بدانیم. کثرت اقوال اگرچه برحسب ظاهر وحدت موضوع فلسفه را سلب میکند و آن را به موضوعات متعدد تبدیل میکند، ولی باید به این امر توجه کرد که بدون سلب آن نمیتوان از وجوه متعدد وحدت حاکم برآن پرده برداشت.
براستی چه کسی را غیر از افلاطونِ سقراطی میتوان در تاریخ فلسفه یافت که در بین سلب و ایجاب در تردد باشد؟ شاید بتوان گفت او تنها حکیمی است که معنای موجود و ممکن را میداند. موجودی که از وضعی به وضعی میگراید و همچون یک ارگانیسم زنده عمل میکند، احکام پیشین خود را در استمرار حیات خود از خود سلب میکند و چنین است که ثبات نمیپذیرد. وجود او ممکن است به سکون بگراید تا به این ترتیب از خود نقاب بردارد، اما هرگز نمیتواند به ثبات رسد مگر این که سلب وجود از امکان خود کند و این سلب به طریق اولی منجر به سلب وحدت شئ میشود. موجود ممکن همچون یک ارگانیسم در حرکت است و آنجا که از حرکت وا میماند ارتباط خود را با موجودی که در حال است ، با واقع از دست میدهد و به گذشته میپیوندد.
حقیقت و امر ممکن
موجود ممکن باید وجود خود را در بستر امر ممکن درک کند، در بستری از متغیرها که با آنها از یک سنخ است ، تا هم به (معنای) وجود و هم به ادراک فینفسه خود چنانکه در شأن امر ممکن است گذر کند. از این جهت حقیقت نیز برایاینکه بر من آشکار شود باید با امر ممکن، عالم امکان، الفتی بیابد و به تبع آن مقتضیات امکان را در خود آشکار کند. امر ممکن اگر در بستر زمان و مکان تغییری میکند باید بتواند این تغییر را توجیه کند بدون این که حیث امکانی خود را از دست بدهد.چرا که امر ممکن نمیتواند با سلب خود، حقیقت را بشناسد و بدون آن از تبیین خود براید، زیرا آدمی موجودی است که از “امکان و اختیار” بهره برده است.از این روی حقیقت به امکان گذر می کند تا برای موجود ممکن قابل حصول شود بدون این که حقیقت خود را به عالم ماده تنزل دهد یا موجود ممکن بتواند به عالم حقیقت ارتقا یابد. این موجود ممکن است که با حیث امکانی خود به حقیقت نظر میکند و به این جهت آن را به اختیار خود به امکان سوق میدهد. اگر امر ممکن نمیتواند به قصد شناخت حقیقت کما هو حق ها براید از این جهت است که نمیتواند از خود سلب حیات و امکان کند.
گر چه امر ممکن عالم و آدم را نشانه رفته است ولی نباید بر آن بود که امکان در این دو به یک معنا است چه که این انسان است که ازاختیار بهره برده و از این حیث از عالم مضطر فاصله گرفته است ولی چون اختیار او در عالم معنا مییابد و مقید به قید امکان میگردد باعث میشود که در مقابل حقیقت موضع بگیرد و خود را منفعل محض نداند.
ارسطو
بسیاری از حکما اگر چه از امکان سخن گفتهاند اما ناظر به این وضع متغیر نبودهاند. اگر بتوان ارسطو راکه بیش از ۲۰۰۰ سال منشأ اثر بوده و هست را واضع جهات سهگانه (امکان، امتناع، ضرورت) در منطق بدانیم شاید نتوانیم بگوییم که دغدغه ممکن او را همچون استادش به وضعهای متعدد سوق میداد چنان که در تمامی دیالوگهای سقراطی شاهد آن هستیم.
او برای تبیین حقیقت، فرمهای ثابت ماده، صورت، قوه، فعل، جوهر، عرض و غیره را از بطن طبیعت انتزاع میکند و موفق به تبیین عالم متغیر با توجه به این فرمهای ثابت میشود. شاید بتوان گفت از ماهیت امر ممکن آنجا که به اشیاء ناظر است در قالب فرمهای ماده و صورت از آنها پرده برمیدارد ولی وقتی به یک ارگانیسم میرسد مجبور است علاوه بر این دو ، مقولات قوه و فعل را نیز به آنها منضم کند و این امر ناخواسته به آنجا میرسد که چالش و تقابل ثابت و متغیر بیشتر عیان شود، به طوری که امکان سلب معنا از وجود آن مهیا گردد. گویی تلاش او در توجیه حقیقتی است که از قبل شناخته شده و پیوند خود را با جهان خارج از دست داده است و شاید به این جهت است که ثبات گرفته است و البته ما شاهد همین ثبات یا نظمی هستیم که در طول آثار ارسطو میدرخشد و میتوانست عالم را چنان که ما را راضی میکرد تبیین کند و البته از پژوهشگر طبیعت نباید چیزی غیر از این انتظار داشت و این چیزی نبود که بتوان با تبعیت از افلاطون به آن رسید .
البته منطقی تا مطلوبش حقیقت نیابد چنین نمیکند. برای منطقی حقیقت پیش از آن که در فرمهای منطقی قرار گیرد روشن شده است. به این جهت منطق نقش اثبات حقیقت را دارد نه روال آشکارشدن آن را. گویی منطق به حقیقت تقدم دارد از آن جهت که میتواند در قالب شروط استدلال، صدق حقیقت را آشکار کند. حقیقتی که منطبق با نفسالامر خود (حد ذاتی شی) نباشد حاکی از چه میتواند باشد و چگونه میتوان آن را از اوهام متمایز کرد؟
اما باید متوجه بود که صدق منطقی آنجایی امکان ظهور مییابد که پیش از آن حقیقتی وجود داشته باشد تا انطباق ممکن باشد و صدق حاصل شود. آیا در این صورت نباید از حقیقت شناختی داشته باشیم تا بتوانیم آن را مبنای صدق قرار دهیم و آیا چنین چیزی در منطق ارسطو امکان پذیر است؟ چگونه میتوان از حضور و غیاب حقیقت در نظام ارسطویی سخن گفت؟ در سیر منطقی نتیجه تابع مقدمات است و به آن پیش از آنکه در بستر اَشکال قیاس به اثبات رسد مطلوب میگویند. ولی چه چیزی مطلوب را از بین مطلوبهای دیگر برای آدمی ممکن میکند و این انتخاب را برای او مهیا میسازد؟ شایدنتوان منطق را اسباب کشف حقیقت دانست ولی میتوان در صحّت حقیقت کشفشده به ارزیابی آن امیدوار بود.
افلاطون
برای افلاطون وضع صورت دیگری دارد. حقیقت بر منطق تقدم دارد و منطق او به تبع نمودار شدن حقیقت شکل میگیرد، بدون اینکه بتواند خود ملاکی برای آن باشد. او با دیالوگ راه به حقیقت میبرد زیرا میداند که فقط در دیالوگ است که میتواند از مشروط به شرط گذر کند. او در پی مطلوب خود است برخلاف ارسطو پژوهشگر طبیعت نیست،زیرا مطلوب او از سنخ طبیعت نیست. ارسطو کسی است که مبنای کوشش خود بر طبیعت قرار میدهد و از مشهود (محسوس) شروع میکند نه از مشروط؛ ولی این افلاطون است که در دیالوگ سعی میکند از طریق فرضیه یا شرط و مشروط به کنه مشهود راه یابد و حقیقت امر ممکن را آشکار کند.فقط در بستر دیالوگ است که میتوان از وضعی به وضعی یا از مشروطی به مشروطی دیگر گذر کرد تا به شرطی رسید که خود دیگر مشروط نباشد.
افلاطون خود را اسیر فکر منطقی نمیکند. او نمیخواهد مطلوب خود را اثبات کند. او به فکر چالش مفروضات خود است.در هر قدم نقص فکر خود را طرح میکند و فضایی را مهیا میکند که فکر بدیل بتواند بارور شود ولی بدون اینکه تعلقی بدان داشته باشد میگذارد حقیقت در قالب دیالوگ خود را آشکار کند. گویی میداند فکر منطقی برایاینکه به اثبات برسد باید از تناقض و تخالف گذر کند، ولی پرهیز کردن از این امور، اگر بتواند کمک کند، نمیتواند باعث باروری فکر شود. از این حیث شاید بتوان همسخن با کسانی شد که منطق را کشنده فکر میدانند. هرچند افلاطون به چنین امری اشاره نمیکند ولی خود را در بند اثبات مطلوب نمیبیند. همانجا که فکر میکنیم به مطلوب خود نائل شدهایم بدیلهای دیگر نقض آنها را آشکار میکند و این سیر جدلی ناتمام میماند تا خود نشان از امر ممکنی کند که به دنبال حقیقتی است که در شاًن موجود ممکن است .
حقیقت و امکان آن
گویی امر ممکن خود را فقط میتواند در دیالوگ به منصه ظهور رساند و پایان ناتمام این سیر جدلی خود نمادی است از موضوعی که به نحوی به فعلیت خود نائل شده است. ولی نه میتواند و نه باید بتواند از امکان خود سلب اعتبار کند.
حقیقتی که در پایان دیالوگهای سقراطیِ افلاطون شاهد آن هستیم حقیقتی است که عرصه امکان اجازه ظهور آن را میدهد. افلاطون در این دیالوگها میخواهد بگوید که باید به دنبال حقیقت بود ولی نباید آن را جدا از ویژگی ذاتی امری که حاکی از آن است جست. باید تحری حقیقت کرد و برای این که گرفتار جزمگرایی نشد همواره خود را در حالتی از تعلیق حکم قرار داد و مستعد قبول فکری شد که با آن تخالف دارد.
البته افعال و افکار ما همینکه به فعلیت مرور میکنند از تعلیق حکم خارج میشوند. اگر چه بر حسب ظاهر در این امر تناقضی نهفته است اما نمیتوان به نحو ایدهآل از آن سلب اعتبار کرد و خود را فیلسوف یا کاوشگر حقیقت دانست مگر اینکه از امکان خود سلب اعتبار کنیم تا هم به مقصد خود نائل شویم و هم به نفی خود حکم کنیم که به تبع آن مسئله ما نیز نفی میشود. در اینجا باید یک بار دیگر گفت که اگر چنین کوششی به انجام خود رسد و بتوانیم به حقیقتی رسیم که با وضع ما منطبق و سازگار نباشد از محال سر درمیآوریم و گرفتار تناقض دیگری میشویم که نمیتوانیم از آن اجتناب کنیم.
اگر بخواهیم آموزه افلاطون را خلاصه کنیم باید بگوییم نه باید به آنچه که از پیش داشتیم امیدی ببندیم و نه به آنچه که هم اکنون دارای آن هستیم دلخوش باشیم، چرا که حقیقت امکان چنان است که نمیتواند مستقل باشد. آن در تمامی آنات زمان میتواند جز آن باشد که هست و ما این را مشاهده میکنیم که در بستر تغییر از سکون بهره میبرد، ولی نمیتواند ثبات پذیرد. میتوان در سکونهای متعدد توقف کرد و آن را شناخت. میتوان در جایگاه این سکونها آنجا که افلاطون از موضوعی به بدیل آن گذر میکند هم با آن موضوع آشنا شد و هم با بدیل دیگری که موضوع را به نحو دیگری آشکار میکند از آن پرده برداشت و دریافت که چگونه دیالوگ و حقیقت با هم رشد میکنند، بدون اینکه تمامیت پذیرند، تا این نا تمامی به نحو ضمنی دلالت بر امر تمامیت ناپذیر یا کمال مطلقی کند که به وصف نمیآید. شاید بتوان آن را موضوعی در یک سیر دیالکتیکی ناظر به حقیقت قرار داد، ولی نباید در انتظار تقریر تمامیت حقیقتی را داشت که با ادراک امکانی من سازگار باشد و در آن بگنجد.
مقاله تان کمی صقیل بود اما قابل درک و مفهوم. با این وجود میتوان به درستی گفت که علم فلسفه ریشه تمام علوم عقلی و تجربی امروزی است. مثلا وقتی دماکریتوس یونانی اولین تعریف را از "اتم" کرد نه دستگاهی داشت و نه ازمایشگاهی که در ان نحوه نگرش و تبین خودرا از اتم بیازماید. چندین صده طول کشید تا دالتون معلم انگلیسی بر اساس تعریف دماکریتوس از اتم اولین فرضیه جامع اتمی را، که به تیوری اتمی دالتون معروف است، ارایه دهد و تازه این یکی هم بدون هیچ ازمایشی و تجربه ای ! بازهم سالها طول کشید تا علوم تحربی به مرحله ای از تکامل رسید تا بتواند تعریف جامع تر و باز هم جامع تری از اتم ارایه دهد. و امروز تیوری اتمی موجود تقریبا به اثبات رسیده و میتوان از مرحله تیوری انرا به "اصل" و یا حتی "قانون" اتمی ارتقاء داد.
منظورم فضولی کردن نبود اما با مطالعه در متون قدیمی میتوان به درستی قبول کرد که فلسفه انروزی افلاطون و ارسطو همان روش علمی امروز است که هم با تفکر و اندیشه و هم با تجربه عالم را و ماهیت پدیده ها را تبیین میکند. از نوشته مقاله کمک میگیرم: "در اینجا باید یک بار دیگر گفت که اگر چنین کوششی به انجام خود رسد و بتوانیم به حقیقتی رسیم که با وضع ما منطبق و سازگار نباشد از محال سر درمیآوریم و گرفتار تناقض دیگری میشویم که نمیتوانیم از آن اجتناب کنیم." شاید این جمله یا عبارت در نظام فلسفی کاملا درست باشد ولی در علوم تجربی اگر پدیده ای را ملاحظه کنیم و سپس انرا تبیین فلسفی یا اندیشه ای کنیم حتما بایستی انرا در بوته ازمایش تجربی قرار دهیم و چنانچه نتایج با فرضیه همنخوانی نداشته باشد و به قول این مقاله به "محال برسیم" حتما بایست از نتیجه "اجتناب کنیم". اما در علوم تجربی یا فلسفه امروزی محال را با فرضیه ای دیگر جایگزین میکنیم و درستی انرا به بوته ازمایش میگذاریم و تا انجا میرویم که بالاخره به محال نرسیم و جواب ان پدیده را پیدا و تبین کنیم.
در مورد ارگانیم یا موجود زنده هم یکی دوبار در این مقاله صحبت کوتاهی شده که با تعریف جدید ارگانیزم زنده کمی تغایر دارد. موجود زنده هم در سایه علوم تجربی امروزین دیگر آن حالت مرموز و "ارگانیک" را ندارد چه مولکولهای منشاء حیات که همان دی ان ای (DNA) باشند را میتوان از موجودی به موجودی منتقل کرد و حتی حیات را از غیر زنده خلق کرد. در تعریف جدیدی که بنده از حیات دارم باید گفت که حیات یک ترکیب خاص از ماده و انرژی است و به مجرد اینکه این انرزی ناقص یا زایل شود حیات هم باطل میشود و ممات پیش می اید.
بازهم با تشکر بایت مقاله خوب تان
کاربر گرامی نوشته اند که "اما با مطالعه در متون قدیمی میتوان به درستی قبول کرد که فلسفه انروزی افلاطون و ارسطو همان روش علمی امروز است که هم با تفکر و اندیشه و هم با تجربه عالم را و ماهیت پدیده ها را تبیین میکند." جسارتا خواستم حضورتان عرض کنم که اگر می خواهید در این مورد ها اظهار نظری کنید باید یک مقداری در مورد تاریخ روش تحقیق مطالعه کنید. این استنتاج شما در این مورد که فلسفه ان روز همان روش علمی امروز است یک مقداری زیادی اغراق است شاید هم تعارف. چون نمی خواهیم بنویسم نادرست است. اول این که روش علمی امروز بر امده از منطق است که خودش بخشی از فلسفه قدیم است. دوم این که روش علمی (تحلیلی) که در قرن 15 میلادی (حدودا) تدوین شد از بخشی از منطق یونانی استفاده کرد ولی با حدود 2000 سال فاصله. این مدت دو هزار سال خیلی داستان اتفاق افتاده است. که شما باید به ان ها عنایت کنید تا توجه کنید که روش علمی همان فلسفه ان روز افلاطون نیست. به عنوان مثال (تعمثیلی) شبیه به این است که یک نفر بگوید اتوموبیل همگان عرابه سومری است چون چرخ دارد. جسارتا عرض کردم تا خدای نکرده نوشته شما موجب سابقه برای بقیه نشود.
دوست عزسز اقای مقدم:
خیلی متشکرم که روشنگری کردید. برای افرادی مثل بنده که فلسفه نخوانده ایم و منصق را با فلسفه یکی میدانیم این دیدگاه که روش علمی امروز دنباله همان روش های فلسفی 2500 سال پیش است شاید چندان هم دور از واقعیت نباشد. در ان زمان که ازمایشگاه های مجهز نبوده در نتیجه همه علوم از طریق مشاهده و رو شهای تفکر فلسفی و منطق-مدار گرد امده است. از شما عدر میخواهم که اطلاعات عمیقی در این زمینه ورشته قدیمی ندارم اما وقتی متونی از 800 سال پیش نظیر کتاب مثنوی رومی را نگاه میکنیم در ان به کلمات و عباراتی بر میخوریم که نشان میدهد در ان زمان یعنی قرون وسطی دو دیدگاه دینی/معنوی/مذهبی و فلسفی در مقابل همدیگر بوده اند و اولی خیلی با اقتدار تر و پر طرفدار تر بوده است. رومی کلمه فلسفی را در مقابل معنوی به کار برده است. زمانی که دیدگاه فلسفی و منطق مدار کمی قو ت گرفت به رنسانس انجامید و همانطور که شما به درستی روشنگری کرده اید روش علمی هم در قرن 15میلادی به کرسی نشست. در مورد علوم زیستی تا قرن هفدهم هم خبری از نفود دیدگاه علمی در این زمینه وجود نداشته و اولین جرقه ها توسط دانشمندانی همچون ردی و اسپالانزانی و پاستور و غیره به شهود رسیدند. تا پیش از ان علوم زیستی را ارگانیک میخواندند و کسی حاظر نبود در این حیطه دخل و تصرفی کند چه ارگانیک را به نوعی غیر قابل مطالعه معنی میکردند. تازه به جرات میتوان گفت که بر خلاف علوم فیزیکی تمام پیشرفت های کلیدی در علوم زیستی در همین 30-40سال اخیر بوده و ماقبل ان همه علوم زیستی به طبقه بندی و تشریح مقایسه ای و این قبیل زمینه ها مشعول بوده است که جنبه مشاهداتی ان بر عملیاتی ان می چربید. اکثر تخقیقات مربوز به مهندسی ژنتیک در 20 سال اخیر ممکن شده است. با این حال هیچگاه نمیوان در هیچیک از این رشته های علوم از روش منطق مدارانه و فیلسوفانه عدول کرد چه تعقل و تفکر را نمیتوان با اسباب و وسایل ازمایشگاهی جایگزین کرد. به علاوه بسیاری از زمینه های علمی هنوز هم به گونه ای هستند که اجازه به کارگیری روش های تجربی را نمیدهند و محقق ناگزیر از متوسل شده به روش های فلسفی و منطق مدار است. باز هم عذر میخواهم که این دورا مخلوط میکنم.
با عین حال این گوشزد شما را با کمال خوشحالی و با اغوش باز میپذیرم و سعی میکنم کمی بیشتر مواظب باشم تا خاطر دانشمندی جون شما ازرده نشود.
با احترام
کاربر ناشناس
جناب کاربر ناشناس: از این که احتمالا شما را ازرده ام پوزش من را بپذیرید. من این جا قصد افاضه فضل نداشتم. ولی خواستم موضوع نقش دوگانه منطق یونانی در دوره باستان و کاربرد آن به عنوان بخشی از ان چه که فعلا روش علمی گفته می شود مشخص کرده باشم. شاید که این موضوع به کار دیگران هم بیاید. تکوین بشر هم از نظر ابزار سازی و هم از نظر تفکری به صورت تدریجی و مرخله به مرحله صورت گرفته است. هر مرحله در زمان خود پیشتاز بوده و زمانی بعد خود پایه ای شده است برای مرحله بعدی تا بیاید و خود بشود پیشتاز. به این ترتیب نو قدیم کهنه شده است. ولی کهنه ها معمولا در پشت صحنه دوام اورده اند. این چنین نیست که منطق یونانی باستان و کاربرد منطق یونانی در عصر رنسانس یکسان هستند، اگر چه نقاط مشترک زیادی هم دارند.
من این بدان نوشتم که ان چه که ما امروز پیشتاز می دانیم و ان را علمی می خوانیم خود روزگاری باید جایش را به پدیده ای نو بدهد و بشود پایه ان چیزی که می آید. روزگاری انسان های آینده به روش علمی ان چنان نگاه می کنند که امروز به افسانه ها نگاه می کنیم.
به هر صورت خوبی این دیدگاه این است که می شود در ان نوشت بدون ان که بخواهیم خودنمایی کنیم، اگر چه همیشه امکان اشتباه هست. موفق باشید. کاربر ناشناس شماره 2.
ارسال کردن دیدگاه جدید