میشائیل هانکه: «از آدمیزاد هر کاری برمیآید»
الاهه نجفی - یکشنبه ۲۴ دی ماه ۱۳۹۱ (۱۳ ژانویه ۲۰۱۳) جوایز گلدنگلوب در لسآنجلس، کالیفرنیا برگزار میشود. «عشق» ساخته میشائیل هانکه، کارگردان سرشناس اتریشی در بخش خارجی این جشنواره مهم سینمایی که پیشدرآمدی بر اسکار هم بهشمار میآید، با «یک رابطه سلطنتی» از دانمارک، «دستنیافتنی» از فرانسه، «زنگار و استخوان» و «کانتیکی» رقابت خواهد کرد.
در «عشق» که یک درام عاشقانه با داستانی نامتعارف است، «ژرژ» و «آن» یک زن و شوهر هشتاد ساله و بازنشسته هستند. آنها معلم موسیقی بودهاند و دخترشان، ایوا نیز یک موسیقیدان است و در خارج از کشور زندگی میکند. «آن» سکته میکند، زمینگیر میشود و «ژرژ» پرستاری از او را بهعهده میگیرد. اما «آن» که نمیتواند رنج و خفت بیماری را تحمل کند از همسرش میخواهد که از روی عشق و محبت، او را بکشد.
در آستانه برگزاری هفتادمین دوره جوایز گلدن گلوب در سال ۲۰۱۳، انجمن ملی منتقدان فیلم آمریکا «عشق»، ساخته میشائیل هانکه را به عنوان بهترین فیلم سال ٢٠١٢ برگزید.
به این مناسبت گفتوگویی برگزیدیم با میشائیل هانکه. ترجمه این گفتوگو را اکنون میخوانید:
●گفتوگو با میشائیل هانکه، کارگردان اتریشیِ فیلم «عشق»
فیلم شما «عشق» نام دارد. اما در پایان فیلم مردی را میبینیم که زنِ زمینگیر و نیازمند پرستاریاش را به قتل میرساند. آیا آدم از روی «عشق» میتواند دست به چنین کاری بزند؟
درست نیست به این پرسش پاسخ بدهم. قرار نیست فیلمهایم را خودم تفسیر کنم. این تماشاگر است که باید پاسخی برای این پرسش بیابد.
شما اما میتوانید به نکاتی که راهگشا باشد اشاره کنید. اسم فیلم شما هست «عشق» و از همان نخستین نماها معلوم میشود که زن و مرد سالخورده در این فیلم به هم علاقمندند.
میشائیل هانکه: او با فیلمهای «ویدیوی بنی» و «قاره هفتم» و همچنین «نوازنده پیانو» بهعنوان سینماگری منتقد و اندیشمند در اروپا شناخته شد. او که در سال ۱۹۴۲ در اتریش متولد شده، از ۲۰ سال پیش تاکنون به درگیریهای زندگی روزانه انسانها و آنچه که از آن به عنوان «ریختوپاشهای عاطفی» یاد میکند میپردازد. هانکه در «ویدیوی بنی» که برای تماشاگران ایرانی هم فیلمی آشناست، خشونت کابوسوار در متن زندگی خانوادگی انسانها را برمینمایاند. در سال ۲۰۰۹ به خاطر فیلم «روبان سفید» نخل طلای کن را بهدست آورد. موضوع این فیلم شکلگیری فاشیسم در یک دهکده پروتستان است. «عشق»، تازهترین فیلم این کارگردان اتریشی است. |
«عشق» یک مفهوم بسیار پیچیده است. هر آنچه که فکرش را میکنید میتوان از آن برداشت کرد. افزون بر این «عنوان» یک فیلم همواره از یک سویه تبلیغی هم برخوردار است و معمولاً طوری انتخاب میشود که تماشاگر را به سینما بکشاند. عنوان این فیلم را البته ژان لوئی ترانتینیان، بازیگر نقش اولم انتخاب کرد. مثل اغلب مواقع در مورد این فیلم هم فهرست بلندبالایی از پیشنهادهای مختلف در دست داشتم. اما هیچکدام را نپسندیده بودم. پاریس، نشسته بودیم سر میز غذا که او گفت: موضوع این فیلم عشق است. پس چرا عنوانش را «عشق» نمیگذاری؟ گفتم، باشد. بسیار خوب.
پس با این تفاصیل ترانتینیان هم با ما همعقیده است که موضوع فیلم شما «عشق» است.
معلوم است. اما اینکه پاسخ پرسش شما نیست.
پرسش ما این است: حد و مرز «عشق» کجاست؟
انتها ندارد.
یعنی حتی ممکن است منجر شود به قتل معشوق و آدمکشی؟
بله. فکر میکنم ممکن است.
بسیاری از انسانها احتمالاً مثل قهرمان فیلم شما «ژرژ» پیش خودشان فکر میکنند که از عهده کشتن کسی که دوستش میدارند برنمیآیند.
آدمیزاد هر کاری از دستش برمیآید. فقط میبایست در موقعیت مناسب قرار داشته باشد.
اگر شما هم مثل «آن» در این فیلم زمینگیر و نیازمند پرستاری باشید، آیا دوست دارید همسرتان شما را راحت کند از زندگی؟
یقیناً. اما او اینکار را نخواهد کرد. ما درباره این موضوع با هم صحبت کردهایم. تصور اینکه نتوانم از عهده کارهایم برآیم، برایم بسیار دردناک است. در چنین موقعیتی خوب است که آدم کسی را داشته باشد که راحتش کند. اما نمیشود کسی را به اینکار واداشت. من این را تجربه کردهام و بر مبنای آن تجربه بود که فیلم را ساختم و با این پرسش خودم را درگیر کردم که چگونه میتوانم رنج و عذاب کسی را که به او عشق میورزم تحمل کنم. خالهام که عاشقانه دوستش میداشتم، در نود و سهسالگی خودکشی کرد. یعنی میخواست خودش را بکشد، اما من از مرگ نجاتش دادم. به موقع سر رسیدم و او را که به قصد خودکشی داروی خوابآور خورده بود به بیمارستان رساندم. وقتی چشم باز کرد و مرا بالای سرش دید، گفت: «خدای من، این چه بلایی بود که سرم آوردی؟»
چه احساسی داشتید در آن لحظه؟
احساس بدی داشتم. چون یکبار ازم پرسیده بود که آیا میتوانم کمکش کنم. خوب است اگر آدم بتواند به کسی بگوید: دارم میمیرم. اگر تو پیشم بمانی و دستم را بگیری راحتتر میمیرم. این پرسش ولی شخص را به دوگانگی غریبی مبتلا میکند. من وارث ثروت خالهام بودم و این بهانه خوبی بود. یعنی حتی از نظر قانونی هم نمیتوانستم کمکش کنم که از زندگی راحت شود. اما حتی اگر این منع قانونی هم وجود نداشت، گمان نمیکنم اینکار از من برمیآمد. در هر حال خالهام صبر کرد و وقتی که در یک جشنواره سینمایی شرکت کرده بودم، خودش را کشت.
در واقع این دقیقاً همان موقعیتیست که دو شخصیت اصلی فیلم شما در آن قرار دارند. آنها که زندگی مرفهای دارند، به مذهب هم پناه میآورند. شما هم به مذهب پناه میبرید؟
این موضوع مورد توجهام بود. کنایهها و اشارههایی هم در فیلم هست. برای مثال ژرژ یک بار به کرُ «تو را صدا میکنم، عیسی مسیح» از باخ گوش میدهد، اما صدای موسیقی را قطع میکند. چون بیش از این تحمل شنیدنش را ندارد.
یک نکته دیگر هم در فیلم هست که الان به یادم آمد: از اتاق ناهارخوری اصلاً استفاده نمیشود. ناهارخوری یک اتاق خالیست در این فیلم.
این موضوع، واقعگرایانه است. سالمندانی را سراغ دارم که در آشپزخانه غذا میخورند. چون سختشان است که در ناهارخوری سفره بیندازند و سفره جمع کنند. هر چه انسان سالخوردهتر شود، زندگی را راحتتر در نظر میگیرد.
اما ناهارخوری خالی حس تنهایی را که بر سراسر فیلم تسلط دارد، تشدید میکند. هیچکس هم به آنها زنگ نمینزد. نه دوستی، نه آشنایی، نه قوم و خویشی. دخترشان البته به کنار که گاهی به آنها سر میزند. چرا اینهمه اطراف این زن و مرد سالخورده را خالی کردهاید؟
رفت وآمدهای خانوادگی که در مجموعههای تلویزیونی سراغ داریم، ذهن تماشاگر را از اصل موضوع منحرف میکند. طبعاً میتوانستم بیمارستان را نشان دهم و اینکه خویشان به ملاقات بیمار میآیند. اما قصدم این بود که رابطه عاطفی دو انسان را نشان بدهم. همین و بس. چیزهای دیگر بریز و بپاشهای چنین داستانهاییست.
«عشق» قابل تحملتر از دیگر فیلمهای شما بود. آیا آگاهانه اینکار را کردید؟
نه. من آگاهانه نه فیلم قابل تحمل میسازم و نه فیلم غیر قابل تحمل.
اما در فیلمهای دیگرتان، وقتی به خشونت به شدیدترین شکلاش میپرداختید، لابد از قبل میدانستید که تماشاگر نمیتواند برخی صحنهها را تحمل کند.
تلاش میکنم داستانی را که میخواهم تعریف کنم، بهشکل تأثیرگذاری از کار دربیاورم. تماشاگر باید درگیر شود با موضوع و اصلاً به همین خاطر به سینما میرود. البته فیلمهایی هم هستند که سرگرمکننده و بامزهاند. اما این بحثیست جدا.
یعنی بین این دو تا چیزی نیست؟ وقتی هانکه اصالت دارد که تماشاگرش را دو ساعت تمام روی صندلی میخکوب کند؟
هنر با «درگیری» زنده است. این موضوع بسیار مهمیست. اگر «درگیری» وجود نداشته باشد، چیزی دیدهای و ساعتی سرگرم شدهای. فیلمها و کتابهایی را دوست دارم که مرا به تردید وامیدارند. اگر فیلم یا کتابی دریافتهایم را تأیید کند، آن فیلم یا کتاب به چه کارم میآید؟
فیلمهایی را در نظر داشتم که کارگردانانی مثل برادران کوئن میسازند.
البته فیلمهای کوئن هم زیاد سرگرمکننده نیستند. شاید آنها از طنز بیشتری برخوردار باشند. متأسفانه از طنز بهرهای نبردهام.
جداً از طنز بهرهای نبردهاید یا اینکه طنزتان را در آثارتان به کار نمیبندید؟
گاهی از ته دل میخندم و فیلمهای کمدی خوب را هم با کمال میل تماشا میکنم. سالها پیش یک نمایش کمدی روی صحنه بردم. افتضاح از کار درآمده بود.
گفته بودید قصد دارید در فیلم بعدیتان به موضوع «اینترنت» بپردازید.
حرفی گفتم و الان پشیمانم از گفتنش. اما به هر حال پروژهای در دست دارم و شاید در آن به اینترنت هم بپردازم.
موضوع اصلیاش چیست؟
موضوعاش دروغ است و اینکه حقیقت چیست.
منبع: دیتسایت
ویدئو: پیشپرده «عشق» ساخته میشائیل هانکه به زبان اصلی
"یعنی حتی ممکن [عشق] است منجر شود به قتل معشوق و آدمکشی؟
بله. فکر میکنم ممکن است"
پروست نوشتهای در اینباره داره با عنوان sentiments filiaux d'un parricide [مهرِ فرزندیِ یک مادرکش] که خواندنی است:
http://webcache.googleusercontent.com/search?q=cache:JB2KYEQ2ln4J:ddata....
خانم نجفی عزیز
راستش من این مصاحبه را چند ماه پیش، همان موقع که تازه در تسایت انتشار یافته بود، ترجمه کرده و گذاشتم روی وبلاگم(http://yeganehkh.blogspot.de/2012/09/blog-post_25.html)
ترجمه شما را که می خواندم، به این فکر می کردم که چه قدر روان است متن. یعنی صادقانه اگر بگویم متن شما از ترجمه خودم روان تر است. شما ترجمه خیلی آزادتری از مصاحبه کرده اید که به خودی خود اشکالی هم ندارد. اما چیزی که با پیش رفتن در متن مدام بیشتر توجهم را جلب کرد، بی دقتی هایی است که مفهوم را عوض می کنند. فکر می کنم خوب است چند مورد را دست کم گوشزد کنم:
1- برای مثال در ابتدای متن مصاحبه نوشته اید:
«شما اما میتوانید به نکاتی که راهگشا باشد اشاره کنید. اسم فیلم شما هست «عشق» و از همان نخستین نماها معلوم میشود که زن و مرد سالخورده در این فیلم به هم علاقمندند.» حال آن که در متن آمده: Sie geben aber Hinweise: Der Film heißt Liebe, ... یعنی هانکه راهنمایی را کرده نه این که بخواهد بکند. توجهتان را به علامت «:» جلب میکنم.
2- نوشتهاید «پس با این تفاصیل ترانتینیان هم با ما همعقیده است که موضوع فیلم شما «عشق» است.» در حالی که «ما» بر این عقیده نیستیم و مصاحبهگر از ابتدای مصاحبه موضع کاملا متفاوتی دارد و سعی میکند نامگذاری فیلم را به چالش بکشد نه این که تایید کند. در متن اصلی هم اثری از «ما» نیست. بلکه بهسادگی میشود گفت «پس ترنتینیان هم بر این عقیده است که...» که یعنی همعقیده با هانکه و نه ما!
3- نوشتهاید: «در واقع این دقیقاً همان موقعیتیست که دو شخصیت اصلی فیلم شما در آن قرار دارند. آنها که زندگی مرفهای دارند، به مذهب هم پناه میآورند. شما هم به مذهب پناه میبرید؟» در حالیکه درست عکس این است. مصاحبهکننده میخواهد بداند که چرا برخلاف انتظار بیننده شخصیتها به مذهب پناه نمیبرند و سوی سوال را هم بههیچ عنوان به سمت خود هانکه برنمیگرداند (اگر دقت کنید sie با s کوچک نوشتهشده و منظورش نه هانکه، بلکه خود شخصیتها هستند). هانکه هم در جواب نمیگوید (آنطور که ترجمه کردهاید) که: «این موضوع مورد توجهام بود.» بلکه میگوید: «این موضوع برایم جالب نبود»(Das Thema hat mich nicht interessiert)
اینها نکاتی است که تا این نقطه که خواندم، نوجهم را جلب کرد. چیزهای دیگر را میتوان به سلیقه و ترجمهی آزاد و ... ربط داد، اما تغییر مفهوم را نه! موفق باشید.
ارسال کردن دیدگاه جدید