جان دادن پشت چراغ قرمز و رقص بیپایان مرگ
محمد عبدی- ششمین فیلم مجموعه «سینمای جهان در صد فریم» را به «ابدیت و یک روز» ساخته تئوآنگلوپولوس اختصاص دادم؛ فیلمی که در فهرست صدتایی این مجموعه بود و حالا با مرگ ناگهانی این فیلمساز برجسته یونانی، برای این هفته خودنمایی کرد.
ابدیت و یک روز (Eternity and a Day) چه داستانی دارد؟
کارگردان: تئو آنگلوپولوس- فیلمنامه: آنگلوپولوس، تونینو گوئرا، پتراس مارکاریس، جرجیو سیلوانی- بازیگران: برونو گانز، آمیلیاس اسکویس، ایزابل رنو، فابریتسیو پنتیولیو- ۱۳۳ دقیقه- محصول ۱۹۹۸، یونان (و فرانسه، ایتالیا و آلمان).
الکساندر شاعر که قصد دارد کارهای نیمهتماماش را به پایان برساند، احساس میکند از عمرش چیز زیادی باقی نمانده است. او از فردا باید در جایی تحت مراقبت قرار گیرد، اما به دیدن دخترش میرود و پس از بازگشت به شهر، با پسری که به طور غیر قانونی به شیشهشوری ماشینها مشغول است برخورد میکند و به او پناه میدهد تا به چنگ پلیس نیفتد...
تئو (تئودوروس) آنگلوپولوس کیست؟
آنگلوپولوس (آنجلوپولوس):مشهورترین سینماگر یونان و یکی از شناختهشدهترین فیلمسازان سینمای روشنفکرانه اروپا
متولد ۱۹۳۵ در آتن یونان، متوفی ۲۰۱۲. تحصیل حقوق در یونان و ادامه تحصیلات در سوربن پاریس. ترک سوربن بهخاطر تحصیل سینما در مدرسه ایدک. بازگشت به یونان و نوشتن نقد فیلم. اولین فیلم کوتاه در سال ۱۹۶۸. اولین فیلم بلند در سال ۱۹۷۰.
مشهورترین سینماگر یونان و یکی از شناختهشدهترین فیلمسازان سینمای روشنفکرانه اروپا. دغدغه پرداختن به مضامین فلسفی و در جستوجوی معنای زیستن. استاد نماهای بلند و پلان سکانسهای طولانی.
ابدیت و یک روز را چطور میتوان تحلیل کرد؟
اگر «بازیگران سیار» و «سفر به سیترا» به سبب ناپختگی به دل نمینشستند، «نگاه اولیس» و «ابدیت و یک روز» از فیلمسازی بسیار پخته نشان دارند که رفته رفته نقصانهایش را خود شناخته و درز گرفته است.
«ابدیت و یک روز» اوج کمال و پختگی سازندهاش را به نمایش میگذارد؛ اینکه چطور آنگلوپولوس موفق میشود اندیشههایش را به بهترین شکل به زبان تصویر بیان کند و به نوعی وحدت شگفتانگیز فرم و محتوا برسد. او حالا در این فیلم میتواند بهترین جای دوربین را برگزیند، به موقع و به اندازه از پلان سکانس استفاده کند، از زوم نهراسد و به جا از آن استفاده کند و در مواقع لازم دوربیناش را برای مدت زیادی ساکن نگه دارد. ضمن آنکه از سکوت و جلوههای صوتی و موسیقی آرام هم به وفور- و البته به دقت- استفاده کند و همه اینها با هم «سبک» منحصر به فرد آنگلوپولوس را میسازد؛ سبکی آرام و متین و البته حیرتانگیز و جذاب که برای پرداخت اندیشههای او شاید تنها راه ممکن باشد؛ گیرم که برای افراد عجول و معتاد به سینمای هالیوود، بسیار کسالتآور به نظر برسد.
شخصیت اصلی «ابدیت و یک روز» در اواخر عمر معنای زندگیاش را میجوید و در این راه به خاطراتش پناه میبرد. فلش بکها، بر خلاف شکل معمول، در دل فیلم در زمان حال گنجانده شدهاند، بدین معنی که هر بار با حرکات نرم دوربین از نقطهای به نقطهای دیگر، به گذشته بازمیگردیم و جالب اینکه الکساندر جویای حقیقت، با هیبت امروزیاش در گذشته شریک میشود.
جستوجوی معنای زندگی در محیطی سرد و یخزده
جز فضای شاد و سرخوش این فلش بکها (که از دید نوستالژیک سازندهاش خبر میدهد)، باقی فیلم در محیطی سرد و یخزده جریان دارد و رنگهای حاکم بر آن، تقریباً به تمامی سیاه و خاکستری است. این محیط غمانگیز از درون شخصیتهای فیلم نشأت میگیرد؛ اینکه تقریباً در طول فیلم (در طول زمان حال) هیچ رابطه گرم و سرزندهای وجود ندارد (رابطه الکساندر با دخترش یا دختر الکساندر با شوهرش یا زوجی که سوار اتوبوس میشوند، جملگی روابط سرد و به طرز اغراقآمیزی بیعاطفه است).
فیلم شرحی است از یک سرگشتگی؛ سرگشتگی الکساندر در این محیط سرد و غمزده و کوشش برای یافتن پاسخهای سؤالات اساسی زندگیاش- که شاید در تمام عمر پی پاسخی بوده و هرگز نیافته است.
در غالب نماهای فیلم او را در فضایی باز و گسترده میبینیم؛ در نوعی خلاء. او در گوشهای از کادر حضور دارد و باقی فضا را طبیعت یا خلاء کامل پر کرده است؛ ذرهای در برابر دریای بیکران؛ غالباً ثابت و بیحرکت، محزون و متفکر، و زندگیای که ظاهراً در جای دیگری جریان دارد.
برای مثال در صحنه عروسی، در یک پلان سکانس چند دقیقهای، شاهد یک جشن هستیم و الکساندر بیرون کادر- چون ما- فقط ناظر ماجراست. او سهمی از این جشن ندارد یا نمیخواهد داشته باشد. در عوض در سکانس بعد، گویی که دریا همه غمهایش را با او قسمت میکند. در نمایی از کنار آب- که تا چشم کار میکند ادامه دارد- آدمهایی با لباسهای تیره در حال رفت و آمدند و الکساندر محزون روی نیمکتی نشسته است. همه چیز یخ زده و موسیقی حیرتانگیزی بر غم بیپایان حاکم بر صحنه میافزاید؛ پسر به الکساندر: «لبخند میزنی ولی میدونم ناراحتی...»
الکساندر تنها میتواند غم خود را پنهان کند و چارهای ندارد جز پناه بردن به آنا در خاطراتش؛ اما خاطرات هم سرپناه مناسبی نیست و دیر یا زود او به موقعیت قبلیاش بازمی گردد؛ جایی که واقعیت تلخی جریان دارد. آدمهایی با قلبهای یخزده، جسد پسری را از آب بیرون میکشند؛ و او کسی نیست جز سلیم، صمیمیترین دوست قهرمان کوچک ماجرا. پسر برای سلیم مرثیه دردناکی میخواند و الکساندر نمیتواند در غم او شریک باشد؛ همانگونه که پسر در غم الکساندر شریک نیست (یادآور واقعیت تلخ زندگی در تنهایی آدمها و رنجهایی که به اشتراک نمیتوان گذاشت.)
اما شاید تمام بار فلسفی فیلم را بتوان در سکانس اتوبوس خلاصه کرد. الکساندر از پسر آلبانیایی میخواهد که او را در شب آخر تنها نگذارد و این فرصت اندک را با هم باشند. آنها نیمهشب سوار اتوبوس میشوند و به نظاره مینشینند حرکت اتوبوس- حرکت زندگی- را؛ و کسانی که میآیند و میروند: یکی پرچم سرخ به دست سوار میشود و بعد خوابش میبرد (!)؛ زوجی مشاجره میکنند و حرمت گل را میشکنند؛ نوازندههایی به عشق زندگی مینوازند؛ و بالاخره شاعر محبوب الکساندر از دل گذشته بیرون میآید و سوار بر اتوبوس، رو به الکساندر با زبان شاعرانه خودش یادآوری میکند: «و زندگی شیرین است.»
آنگلوپولوس ضمن ستایش زندگی، حتی مرگ را هم به عنوان ادامهای بر زندگی میستاید: الکساندر پسربچه را سوار کشتی میکند (کشتی زندگی؛ همان کشتیای که کمی قبل الکساندر برایش دست تکان داد) و خودش حالا میتواند پشت چراغ قرمز به آرامی جان بدهد. آنا در انتظار اوست تا با هم برقصند. همه با لباسهای سفید کنار آب ایستادهاند و سرخوشانه آواز میخوانند و میرقصند. آنا به الکساندر میفهماند که فردا پایانی ندارد؛ یک روز است و ابدیت.
در همین زمینه:
::سینمای جهان در صد فریم از محمد عبدی در رادیو زمانه::
ارسال کردن دیدگاه جدید