گیل گمش- ٨
شهرنوش پارسیپور - گفتبم که گیل گمش و انکیدو گاو آسمانی را میکشند. در ادامه آن بانو خدا ایشتار را تحقیر میکنند. در مجلس خدایان در آسمان ولوله میافتد، و انکیدو خواب میبیند.
خدایان تصمیم دارند این مردان جسور را تنبیه کنند. از نظر آنان یکی از این دو مرد باید بمیرد. قرعه به نام انکیدو میافتد. پس انکیدو خواب میبیند که از طرف خدایان به مرگ محکوم شده است. او بیمار میشود و در بستر میافتد. حال بسیار ناخوشی دارد. در چنین حالتیست که همه کسانی را که او را از دنیای وحش بیرون آورده بودند، از جمله شمهت روسپی را نفرین میکند. صدای انکیدو به شمش (خورشید) میرسد. خورشید انکیدو را مورد خطاب قرار میدهد. شمش از این بابت که انکیدو شمهت را نفرین کرده ناراحت است. صدای او از آسمان به گوش انکیدو میرسد. میگوید تو «روسپی من شمهت را نفرین کردی»، این در حالی ست که شمهت به تو خوراک داد. آداب لباس پوشیدن را به تو آموخت. تو را به میان مردم آورد... انکیدو حرفهای خود را پس میگیرد. از شمهت پوزش میخواهد که او را نفرین کرده است... انکیدو دوباره خواب میبیند که مرد جوانی که چهرهای همانند پرندگان و پنچههائی همانند شیر دارد او را تنگ در میان گرفته و به سوی زیر زمین میکشاند. این رؤیای ترسناک مقدمه مرگ است. انکیدو میمیرد و گیل گمش را چنان دچار اندوه میکند که حدو مرزی بر آن متصور نیست.
شهرنوش پارسیپور: انکیدو میمیرد. جامعه برای حفظ کیان خود و ایجاد سرپناه و یک شکم پر چارهای ندارد به جز قربانی کردن آزادی. مرگ آزادی روحی در مرگ انکیدو تبلور مییابد.(+بشنوید)
در اینجا اما ما با یکی از رویدادهای بسیار مهم زمانهای باستان روبرو هستیم. مرگ انکیدو در حقیقت به معنای مرگ دوران وحش است. جریان آزادی روانی صدها هزار ساله به انتهای خود میرسد. عصر جمعآوری ریشههای خوراکی و عصر شکار تقریباً به انتهای دوران خود رسیده است و به نفع سازمان کشاورزی هدایتشده کنار میرود. انسان از بهشت خارج میشود تا روی زمینهای کشاورزی کار کند. عصر کار کردن زنان به تنهائی به پایان میرسد. از این پس مردان نیز باید کار کنند. جالب این است که آغاز عصر بردگی مردان توأم میشود با آغاز نظام پدرسالاری. گاو آسمانی، تجسم و نماد عصر مادرتباری کشته میشود، اما بیدرنگ نگاه مرگ بانوخدا ایشتار متوجه انکیدو، این انسان آزاد و رها میشود. دیگر نه تنها او نمیتواند با حیوانات در دشت و دمن گردش کند، بلکه اما برای ابد به زندگی زیرزمینی که در نماد مرگ او ظاهر میشود محکوم میگردد. نظام پدرسالار گرچه اسارت مردان را در پی خود دارد، اما با انتقامی از آزادی زنان نیز همراه است. مفهوم باکرگی و خانهنشین کردن زنان با هم همراه است.
در آغاز داستان دیدهایم که گیل گمش از طریق انکیدو از به بستر رفتن با باکره جوانی که در شب زفاف خود است منع میشود. این گام نخست است بر اسارت جنسی زنان. اما با تحقیر بانوخدا ایشتار آزادی زنانه یکسر به زیر سوال میرود. در پیامد این حادثه اینک مردان نیز آزادی خود را از دست میدهند. جامعه برای حفظ کیان خود و ایجاد سرپناه و یک شکم پر چارهای ندارد به جز قربانی کردن آزادی. مرگ آزادی روحی در مرگ انکیدو تبلور مییابد.
اینک اما گیل گمش که نیمه وحشی خود را از دست داده است خود در وحشتی ابدی از مرگ فرو میرود. اینجاست که من به راستی بر این گمانم که روایت اصلی داستان به دست زنان نوشته شده است. زنان این داستان به صورتی بسیار مرتب و حسابشده وارد میدان میشوند. قبل از هر کس مادر وارد صحنه میشود که از زیادهرویهای پسرش به تنگ آمده است. سپس بانوخدا آرورو انکیدو را از آب و گل بیرون میکشد و طرح میاندازد. این شخصیت به توسط شمهت روسپی شکار میشود تا بعد به همراه گیلگمش گاو آسمانی را بکشد. جزای این عمل مرگ است. مرگ را نگاه مرگبار بانوخدا ایشتار برای او به ارمغان میآورد. پس در نتیجه یک نکته برای انسان وحش در این مقطع روشن است. اگر میخواهد نان بخورد و از دویدن در دشت و دمن برای پیدا کردن ریشههای خوراکی خسته شده است، و اگر اقتدار زنانه را بر نمیتابد و نظم مقرر را باور نمیدارد میتواند قیام کند. با مرگ خود تغییر را بهوجود آورد. میخواهی اقتدار مردانه را بر جامعه غالب کنی؟ نخست باید وجه وحشی خود را مهار کنی. چنین است که وحشت گیل گمش بسیار قابل درک میشود. دوران ول چرخیدن و ماجراجوئی کردن به پایان خود رسیده، و اگر میخواهی این دوران را ادامه دهی میتوانی، اما با خروج از جامعه.
پس گیلگمش دیوانه شده است و مرگ بخشی از وجود خود را باور نمیکند. او برای روزهای متوالی اجازه نمیدهد تا جسد انکیدو را به خاک بسپارند. عاقبت در لحظهای که از بینی انکیدو کرم بیرون میآید گیلگمش مرگ او را باور میکند. دستور میدهد تا مجسمه دوستش را از طلا بسازند. پس گیلگمش در نظام شهر نشینی زندگی میکند اما سرش هنوز برای ماجراجوئی درد میکند. جامعه شهرنشین متکی بر کشاورزی، وجه وحشی حضور او را میکشد. مرد نمیداند از چه کسی باید انتقام بگیرد. ترس از مرگ سر تا پای حضور او را در بر گرفته است. بنا را بر این میگذارد که به دیدار اوتناپیشتیم خردمند برود. اوتناپیشتیم تنها انسانیست که جاودانه شده است. گیل گمش در جستوجوی او سر به کوه و بیابان میگذارد. کم کم لباسهایش را از دست میدهد و خود را با پوست حیوانات میپوشاند. از گوشت حیواناتی همانند کفتار تغذیه میکند. میرود و میرود. داستان به صراحت نشان میدهد که کمبود نیمه وحشی او را دیوانه کرده است.
شهرنوش پارسیپور: با مرگ انکیدو، گیلکمش نیمهوحشی خود را از دست میدهد. او نمیتواند مرگ را باور کند، پس به جستوجوی اوتناپیشتیم برمی آید. به کدام سو سفر میکند؟ به حاشیه دریای خزر یا به اروپا؟ (+بشنوید)
عاقبت به کوهستانی به نام «ماشو» میرسد که انسان-عقربهای بسیار ترسناکی از آن محافظت میکنند. البته در داستان اشارهای به آسمان نمیشود، اما وجود انسان عقربها انسان را به یاد برج عقرب، یعنی ماه آبان میاندازد که نماد آن عقرب است و در منطقه تاریک سال قرار میگیرد، یعنی در نیمه پائیز که شب از روز بلندتر است. آیا این یک حرکت رمزی به سوی آسمان شب است؟ چرا که بعد گیل گمش وارد غاری میشود که از شدت تاریکی چشم چشم را نمیبیند. مرد-عقرب به همسرش میگوید کسی دارد میآید که چهرهای خداوار دارد. زن-عقرب میگوید که او دو سوم وجودش خدا و یک سوم انسان است. میان آنها و گیل گمش بحث در میگیرد. گیل گمش توضیح میدهد که باید به دیدار اوتناپیشتیم خردمند برود. عقربها به او میگویند این امکانپذیر نیست، چون اوتناپیشتیم در آن سوی قلمرو مرگ زندگی میکند. آنها توضیح میدهند که از کوهستان نیز نمیتوان رد شد، چون بسیار بزرگ و غیر قابل عبور است.
اکنون این پرسش پیش میآید که گیل گمش به کدامین سو سفر کرده است؟ اگر به سوی جنوب رفته باشد پس باید به عربستان رسیده باشد، و اگر به سوی شمال رفته باشد به نواحی ایران فعلی رسیده است. اما اگر به غرب رفته باشد باید به آسیای کوچک رسیده باشد. به سوی عربستان نمیتواند رفته باشد چرا که در انتهای غار به سبزترین نقطه جهان میرسد. پس گیل گمش یا به سوی شمال رفته است و یا به سوی باختر. آیا میتوانیم فکر کنیم که به مناطق سرسبز شمال ایران رسیده باشد؟ برخی از محققان غربی براین گمانند که او به سوی اروپا رفته است. من محقق نیستم اما بیشتر به نظرم میرسد که او به جنگلهای شمال ایران و حاشیه دریای خزر رسیده است. از داستان پیش افتادم. باز در اینباره گفت خواهیم داشت.
در همین زمینه:
::بخش پیشین کیلگمش، به روایت و با تفسیرهای شهرنوش پارسیپور::
باسلام. بالاخره تاحدودی موفق شدم! وراوی گیل گمش ما قبول کرد که این پهلوان نادان بجای انکه به صحرای سوزان حجاز برود رو به شمال وکوهستانها و وجنگلهای ایران امده!او بدنبال چیست؟! پس از مرگ جانگداز دوستش(انکیدو) او بدنبال اب حیات یا عمر جاودانیست! او هم میخواهد مثل خدایان عمر جاودان بگیرد تا شاید بتواند انها را به خاک مذلت بکشاند! از انجائی که بر حسب معرفت قصد ندارم جلوتر از قصه گوی ما نتیجه داستان را روایت کنم همینجا به انتظار خواهم نشست!! چونکه قسمت زیبای افسانه تازه شروع شده! ولی چند نکته را مجددا تذکر میدهم:این داستان بر دوازده لوح گلی بصورت منظوم یا شعر گونه ثبت شده که در سال 1839 توسط اوستن هنری لیارد کشف و با هزاران تندیس وسنگ نبشته دیگر از کتابخانه (نمرود) به موزه بریتانیا منتقل شد.هیچکس قادر به خواندن این الواح نبود تاانکه فرمان معروف داریوش که به چند زبان نگارش شده بود توسط هنری راولین سون کشف شده وکلید خواندن این الواح بدست امد!! دوم انکه <شمهت > روسپی یا فاحشه نبود! او دوشیزه ایست از خانواده نجبا که وقف معبد ایشتار شده تا برای جلب رضایت این ایزد بانو خود را شادی بخش مردان کنند!همانطور که یک گیشا یا یک دختر هندو اینکار را میکند. ویا تا همین تاریخ خانواده های بزرگ و اصیل ایرانی بهترین و زیباترین دختران خودرا وقف سادات میکنند !! وبسیار از همین دختران به عقد مردانی کهنسال درامدند! وبا همه حسرتها خوشحالند که موجب رضایت بزرگ بانوی اسلام فاطمه الزهرا شده اند!. سوم اینکه : دیگه حوصله ندارم!!!.
خانم پارسيپور فكر ميكنم تفسيرهاي روزآمد و مدرن در مورد متوني كه قرنها از توليد آنها گذشته كار اشتباهيه...اين مسئله حتي در مورد آثار معاصر هم صادقه...مثلا كاري كه با كافكا ميشه و از شدت دستمالي كردن كارهاش و الصاق كردنش به نحلههاي فكري مختلف اونو تا مرز تهي از معنا كردنش ميبرن...مرتبط كردن مرگ انكيدو با زوال آزادي هاي رواني و غيره برداشتهاي شخصي و دلخواه شما يا هر كسي ديگريست...متن ها با اين كار (با تحميل برداشتهاي شخصي به عنوان توضيحات جهت دهنده براي ديگر خوانندگان) كشته ميشن...بزرگترين وظيفهي كسي كه كار ادبي ميكنه حفظ ميراث " تفسير ناپذير و توضيح ناپذير"ي است كه موجد التذاذ ادبي ميشه...فكر ميكنم يادآوري اين جمله سوزان زونتاگ خالي از لطف نيست :" در فرهنگي كه بهطور سنتي معضل آن رشد سرطاني فكر -آن هم به بهاي از دست رفتن نيروي حياتي و توانايهايي جسمي- است،تأويل،انتقام فكر از هنر، و حتا بالاتر از آن انتقام فكر از جهان است.تأويل كردن يعني تضعيف جهان،تهي ساختن و بيخاصيت كردن آن: تلاشي در جهت خلق جهانِ سايهوار معناها..." - عليه تقسير، زونتاگ-
با آرزوي شادي براي شما
ارسال کردن دیدگاه جدید