خانه | فرهنگ،‌ هنر و ادبيات | خاک

نویسنده خوب، نویسنده مرده است

چهارشنبه, 1391-12-02 17:51
نسخه قابل چاپنسخه قابل چاپ
زادروز اسماعیل فصیح، از داستان‌نویسان برجسته ایران

نیلوفر دهنی - آن روز‌ها که برای گفت‌وگو با نویسندگان در مورد «اتاق کارشان» به خانه آن‌ها می‌رفتم، از‌‌ همان هفته‌های اول دنبال فرصتی بودم که با نویسنده زمستان ۶۲ تماس بگیرم. می‌گویم زمستان ۶۲ چون از میان آثار اسماعیل فصیح، تصویرهای این کتاب بیشتر به یادم مانده است.

 

روزی که تلفن زدم، همسرش گوشی را برداشت و خیلی محترمانه گفت که آقای فصیح برای پیاده‌روی بیرون رفته است و تا یک ساعت دیگر برمی‌گردد. پرسیدم صبح‌ها از چه ساعتی می‌توانم تلفن بزنم؟
گفت هر ساعتی تلفن کنید ایشان بیدار هستند. مانده بودم یعنی از کی؟ مثلاً شش صبح هم می‌شود زنگ زد؟

 

هشت و نیم صبح جمعه اما وقتی زنگ زدم دوباره همسر فصیح گوشی را برداشت و گفت که آقای فصیح رفته پیاده‌روی. بعد هم تأکید کرد که در مورد موضوع گزارشم با او صحبت کرده و او هم گفته حرف زیادی برای گفتن ندارد چون همیشه پشت میز ناهارخوری سالن می‌نویسد.
قرار شد یک وقت دیگر تلفن بزنم و با خود آقای فصیح صحبت کنم.

 

عصر که دوباره تلفن زدم خودش گوشی را برداشت. اول کمی از موضوع گزارش برایش گفتم اما با احترام و ادب زیاد بدون آنکه بگوید نمی‌خواهد با روزنامه‌ها مصاحبه کند، مشکلات خودش را بهانه کرد. گفت که این روز‌ها به دلیل سکته‌ای که چند ماه پیش کرده حال زیاد خوبی ندارد. اما اگر واقعاً هم اینطور بود، من می‌دانستم که اسماعیل فصیح زیاد اهل گفت‌وگو با مطبوعات نیست. حتی با هیچ جمع ادبی هم رفت‌ و آمد نمی‌کند. مهندس بازنشسته شرکت نفت است و بی‌سروصدا داستان‌هایش را می‌نویسد.

 

اسماعیل فصیح

(۲ اسفند ۱۳۱۳، ۲۵ تیر ۱۳۸۸) داستان‌نویس و مترجم ایرانی.

او گمشدگی افراد نسلی را توصیف می‌کند که نوجوانی‌شان در دهه جوش و خروش‌های اجتماعی گذشت،

اما تا به خود آمدند سال‌های کودتا فرارسید. شراب خام، داستان جاوید، ثریا در اغماء و زمستان ۶۲ از آثار مهم اوست.
عکس: فصیح در سال ۱۳۴۳

 

 

آخر سر وقتی اصرارم را دید گفت بگذارید، چند شماره منتشر شود، من هم حالم بهتر شود، بعد دوباره با هم صحبت می‌کنیم. قرار شد چند هفته بعد تلفن بزنم تا ببینم نظرش عوض شده یا نه، خوش‌بین بودم.

 

صبر کردم تا گزارش اتاق کار جواد مجابی هم چاپ شود تا مطالبم را برای اسماعیل فصیح بفرستم. بعد یک ظهر پنج‌شنبه، شماره خانه او را گرفتم. خودش گوشی را برداشت.

 

من را خوب به یاد داشت. آدرس داد که مطالب را بفرستم.

 

نمونه‌های روزنامه را کنار گذاشتم. مطلبی هم که چند ماه پیش از آن، وقتی فصیح سکته کرده و در بیمارستان بستری بود درباره‌اش نوشته بودم را هم روی همه گذاشتم که اول بخواند. چون هم در مورد خودش بود و هم اینکه من آن مطلب را خیلی دوست داشتم، برداشت خودم از قهرمان اصلی و ثابت «جلال آریان» در رمان‌های فصیح بود. توی آن یادداشت نوشته بودم که جلال آریان در واقع نماد ایران است. با همه بلاهایی که سرش آمده محکم و با روحیه به راهش ادامه می‌دهد. تشبیهش کردم به بته‌ جقه که سمبل روحیه ایرانی‌ است و اینکه خم می‌شود اما هرگز نمی‌شکند.

 

دلم می‌خواست فصیح این را بخواند. یادداشتی هم با خودکار روی کاغذی نوشتم و توی پاکت گذاشتم. روزنامه‌ها را توی بسته‌ای پیچیدم و پاکت را به آن چسباندم و به مأمور پیک بادپا دادم که تازه آمده و بعد از طی کردن پله‌ها، داشت جلوی در نفس نفس می‌زد.

 

وقتی چند هفته بعد روزنامه شرق تعطیل شد و تا دو سال بعد، دیگر خبری از کافه شرق نشد، تصمیم گرفتم گفت‌وگو‌ها را کتاب کنم. با چند نویسنده جدید مصاحبه کردم اما بعد قرار شد فقط از‌‌ همان کسانی بنویسم که در موردشان قبلاً مطلب نوشته بودم.

 

در این مدت گاهی با اسماعیل فصیح هم صحبت می‌کردم. همچنان مُصر بود که حرفی برای گفتن در مصاحبه ندارد. اما پای تلفن کلی حرف داشت. از ماجرای نوشتن قصه‌هایش می‌گفت یا از خاطراتش در شرکت نفت.

 

 

نیلوفر دهنی، نویسنده و روزنامه‌نگار.

«کجا می‌نویسم» (نشر ناکجا) مجموعه‌ای است از گزارش دیدار

خانم دهنی با گروهی از نویسندگان و هنرمندان برجسته ایران

 

 

یک‌بار که حرف از رمان «ثریا در اغما» شد و گفتم به نظرم مرجع بسیار خوبی برای شناخت برخی از روشنفکران مهاجر ایرانی در آن دوره است، برایم گفت که آن سال‌ها رفته بوده اروپا که دخترش را در کالج ثبت ‌نام کند. می‌گفت آنجا که ایرانی‌ها را می‌دیدم، به فکرم رسید درباره‌شان بنویسم. در همان‌مدت که درگیر کارهای دخترش بوده، دو ماهه رمان را می‌نویسد.

 

یک‌بار درباره رمان «لاله برافروخت» حرف می‌زدیم که من گفتم با اینکه این کتاب را خیلی دوست دارم اما هیچوقت نفهمیدم چرا اسمش باید این باشد.

 

فصیح گفت که این اسم را از این شعر حافظ برداشته است:

«به باغ تازه کن آیین دین زرتشتی کنون که لاله برافروخت، آتش نمرود»

 

نمی‌دانم قبل یا بعد از آن روز چند بار در مورد این اسم برای کسان دیگر توضیح داده بود. اما آن موقع حس کردم این راز را تنها به من گفته است. 

 

تابستان سال ۱۳۸۸ اسماعیل فصیح از دنیا رفت. یکی دو ماه بعد که دیدم همسرش با یکی دو تا نشریه گفت‌وگو کرده، با او تماس گرفتم که به دیدنش بروم.

خیلی زود قبول کرد. گفته بودم که برای کتابم می‌خواهم با او حرف بزنم. یادش هم بود که در آن دو سال گاهی به خانه‌شان تلفن می‌زدم.

 

قرارمان یک عصر پنج‌شنبه اواخر تابستان شد.

 

این‌بار با یکی از دوستانم رفتم که برایم جداگانه عکس بگیرد که خودم داشته باشم. وقتی رسیدیم‌‌ همان دم در از وضعیت خانه جا خوردم. روی میز ناهارخوری تیره شش نفره یک کوه کتاب چیده شده بود. جلو رفتم. همسر فصیح گفت که در حال اثاث‌کشی است و قرار است از آن خانه برود.
نگاه به کتاب‌ها انداختم. اغلب کتاب‌ها به زبان انگلیسی بود. به دیوار کنار میز عکس‌های جوانی فصیح و خانواده‌اش را زده بودند.

 

رفتیم نشستیم روی مبل‌های آن طرف سالن نشیمن. تا همسر فصیح برود چیزی برای خوردن بیاورد نگاهی به در و دیوار خانه انداختم.

 

یک دیوار کامل پنجره‌ بود. طرح رومبلی و پرده‌ها شبیه هم بود. زمینه بادمجانی با گل‌های سفید و نارنجی درشت. اما پرده‌ها کوتاه بود و فقط قسمت بالای پنجره آویزان شده بود. پنجره‌ها را در واقع گلدان‌هایی می‌پوشاند که روی تاقچه سرتاسری لب پنجره چیده شده و شاخه‌هایشان را با سلیقه بسیار به پرده بالای پنجره بسته بودند.

 

 

انبوهی از کتاب‌های اسماعیل فصیح

پس از درگذشت او.

عکس: مصطفی خلجی

 

 

اینجوری شاخه و برگ گل‌های توی گلدان پنجره‌ها را کامل پوشانده بود. بلند شدم ایستادم که دیوار پشت سرم را هم ببنیم. عکسی از جوانی فصیح با عینک کائوچویی بزرگ روی گوشه‌ای از دیوار نزدیک پنجره بود. اینطرف‌تر پنج تا قاب عکس را کنار هم به دیوار زده بودند. عکس نبود. طراحی با قلم سیاه بود. به نظر می‌آمد تصاویری از یک قصه باشد. آن گوشه دیوار باز پنج تا قاب عکس دیگر به‌‌ همان شکل به دیوار زده بودند. این‌بر اما این‌ها عکس بود و البته رنگی. عکس جوانی‌های فصیح و زنش و بچه‌هایشان.

 

پایین عکس‌ها یک میز چوبی کوتاه قهوه‌ای دکوری گذاشته بودند که رویش گلدانی شیشه‌ای با دو تا شاخه بلند بامبو به چشم می‌خورد. کف اتاق را موکت آبی پوشانده بود و دو- سه قالیچه بزرگ و کوچک این‌طرف آن‌طرف انداخته بودند. معلوم بود صاحبخانه در حال اثاث کشیدن است.

 

خانم فصیح با چند تا فنجان قهوه آمد و نشست. هنوز لباس سیاه به تن داشت. دست‌هایش پر از النگوهای طلا بود و به گردنش هم گردنبند کلفت طلایی‌رنگی انداخته بود.
روبرویم نشست. گفت: «پای تلفن گفتید که شیوه زندگی آقای فصیح را دوست دارید. اینکه بدون ارتباط با مجامع و جمع‌ها فقط بنشیند و بنویسد؟»
گفتم: «بله.»
اما زن فصیح در جوابم گفت: «به‌تان توصیه می‌کنم به خاطر خانواده‌تان هم شده این کار را نکنید چون ممکن است به آن‌ها سخت بگذرد.»
بعد خودش ادامه داد: «آقای فصیح برنامه خیلی سختی داشت. شب‌ها حدود ساعت هفت یا هشت می‌خوابید و از سه صبح بیدار بود که بنویسد. این باعث شده بود ما شب‌ها مجبور باشیم خیلی مراقب آرامش ایشان باشیم. مهمانی نرویم. مهمان نیاید. سروصدا نکنیم.»
پرسیدم: «معمولاً تا کی می‌نوشتند؟»
«تا هفت و هشت صبح. بعد پیاده‌روی می‌کردند و می‌آمدند فیلم می‌دیدند.»
بعد برای تأیید گرفتن از من گفت: «می‌دانید که ایشان از سال ۵۹ خودش را در شرکت نفت بازنشسته کرده بود.»
سرم را به نشانه آری تکان دادم.
پرسیدم: «چه فیلم‌هایی می‌دیدند؟»
«بیشتر فیلم‌های قدیمی. همان‌هایی که یک زمانی در سینما تاج آبادان نشان می‌دادند. گاهی یک فیلم را هر روز می‌گذاشت و می‌دید.»

 

آن روز همسر فصیح حرف‌های دیگری هم زد. از شیوه نوشتن فصیح. از اینکه او روی کاغذ می‌نوشته و همسرش در همه این سال‌ها همه قصه‌هایش را برایش تایپ می‌کرده و از اینکه حالا بدون او در این خانه آنقدر تنها شده که می‌خواهد برود جایی نزدیک خواهرش. در‌‌ همان شهرک اکباتان.
موقع خداحافظی گفت که می‌خواهد یکی از کتاب‌های فصیح را به من کادو بدهد. گفت خودت برو از روی میز انتخاب کن.

 

اول نمی‌خواستم قبول کنم. آخر کتاب‌های همسرش بود. اما دیدم تعارف نمی‌کند. جدی گفته است.
با دوستم رفتیم بالای میز و کتاب‌ها را نگاه کردیم. فقط انگلیسی نبود. فارسی هم توی آن‌ها بود: گزیده آثار جمال‌زاده، توپ مرواری صادق هدایت، جنایت و مکافات، برادران کارامازوف، گات‌ها، عرفان الحق، فلسفه عرفان، دوره‌های روزنامه کیهان و کلی کتاب به زبان انگلیسی.

 

دوستم از آن وسط یک کتاب قطور با جلد کرم‌رنگ رو برداشت و باز کرد. صفحه اولش را نشانم داد: خط خود فصیح بود که نوشته بود: «‫ این کتاب به احتمال زیاد باید بعد از مرگ اسماعیل فصیح نوشته می‌شده، نه فقط به دلیل آنکه خودش در مقاله وی در مجله third world quality نوشته است (یک نویسنده خوب یک نویسنده مرده است...) بلکه به دلیل آنکه در عرض نزدیک به سی سال نویسندگی، فصیح با خلق افسانه خانواده "آریان" افسانه‌ای در ادبیات ایران به وجود آورده و ممکن است در سال‌های آینده ابعاد و زیبایی‌هاو شگرفی‌های دیگری بیافریند.»

 

به جلد کتاب نگاه کردم. کتاب از فاکنر بود. همسر فصیح گفت که اگر بخواهم می‌توانم‌‌ همان را بردارم. این‌بار دیگر تعارف نکردم. می‌خواستم آن کتاب حتماً مال من باشد.

 

از کتاب «کجا می‌نویسم؟» نوشته نیلوفر دُهنی

 

پیش از این از نیلوفر دهنی در زمانه منتشر شده است:

معینی کرمانشاهی: «به من بگویید سخن‌سالار زبان فارسی»

Share this
Share/Save/Bookmark

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.

لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.

کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و
منتشر نخواهد شد.

 

لینک به ادیتور زمانه:         

برای عبور از سد فیلترینگ

پرونده ۱۳۹۱ / چشم‌انداز ۱۳۹۲

مشخصات تازه دریافت برنامه های رادیو زمانه  از ماهواره:

ماهواره  :Eutelsat

هفت درجه شرقی

پولاریزاسیون افقی 

سیمبول ریت ۲۲

فرکانس ۱۰۷۲۱مگاهرتز

همیاران ما