صبا زوارهای: «جز آنچه هست نمینویسم»
زهرا باقری شاد- هرچند که صبا زوارهای در قلمرو شعر فارسی نام تازهای است، اما او در زمینههای دیگر هم فعالیت میکند: عکاسی میکند، ویدئو میسازد و به عنوان دانشجوی دکترا، زمینه اصلی فعالیتش «هنر اجرا» است.
صبا زوارهای نخستین مجموعه شعرش را با نام «دهان نیمهباز» بهتازگی توسط نشر فردوسی در سوئد منتشر کرده است. شعرهایش کوتاه، ساده و سرشار از تصویراند تا آن حد که «دهان نیمهباز» را بیش از آنکه بتوانیم یک مجموعه شعر بنامیم، آلبومیست از عکسهایی که در کنار سطرهایی شاعرانه آمدهاند.
باید گفت که صبا زوارهای شعر را در سادهترین شکلاش مینویسد. گاه با خواندن شعرهای او این تصور ایجاد میشود که او بیش از شعر، «چیز» دیگری را جدی میگیرد که خودش آن را «لذت فلسفی» مینامد.
به مناسبت انتشار نخستین دفتر شعر صبا زوارهای با او گفتوگویی انجام دادم که اکنون از نظر شما میگذرد:
گفتو گو با صبا زوارهای
در شعرهایت از بازیهای زبانی و فرمی پرهیز میکنی و معنا را در سادهترین شکلش در شعر میگنجانی. به گمانم گاهی میخواهی از شعر عبور کنی و به چیزی ورای آن برسی. آیا خودت به این مسأله آگاه هستی؟
●انقلاب به آزادی نمیرسد دهان نیمهباز، صبا زوارهای، نشر فردوسی، سوئد
|
آنچه از آن پرهیز میکنم ایجاد فضایی موهوم در کلام است که ورای بازیهای زبانی و فُرمی، فهمی تازه از تصویرهای تکراریِ پیرامونمان بهدست ندهد؛ نوشتهای که تنها میان اجزای خود گرفتار بماند و لذتی فلسفی را ورای لذتِ کشفهای زبانی نیافریند. در اغلب نوشتههای این مجموعه، نوشتن انگار تلاشی برای یافتن ارتباطِ اجزای جهان و نسبت خودم با آنها بوده و به این ترتیب، انتخابِ واژهها و جملهبندیها، همه در خدمت ایجادِ تجربهای تازه از انبوهِ اتفاقهای اطرافم است؛ نوعی فلسفیدن با نمود بصریِ آنچه میگذرد که تجربهای که فراهم میکند، نه به اتفاقی در زبان محدود میشود و نه به وصف تصاویر. فلسفیدن به معنی جستوجوی یافتنِ رمز و راز ارتباط میان چیزها، در جستوجوی شفاف کردنِ پیوستگیِ همه آنچه رُخ میدهد؛ فلسفهای شاعرانه که به آنچه دیده میشود میپردازد و اغلب آن را به چیزهای دیگری میدوزد که شاید تاکنون ارتباطی میانشان ترسیم نشده بوده. بنابراین بازیِ زبانی هم اینجا معنی تازهای مییابد، زبان با ساختن جملههای تازه و ایجادِ ارتباط میان پدیدههای به ظاهر بیربط، کاربرد تازهای را تجربه میکند؛ بازی زبانی و فرمی در مفهوم است که دارد شکل میگیرد، در فلسفهای که میبافد.
با اینهمه، تصویرسازیهایت در این مجموعه مرا به این فکر میاندازد که تو بیش از آنکه شاعر باشی وامدار چه هنر دیگری هستی؟
از زمانی که یادم میآید مینوشتهام. نوشتن چنان به عادتی طبیعی در من تبدیل شده که هرگز فکر نکردم میخواهم شاعر باشم یا نه. البته نُه سالم که بود دفتری برای خودم درست کردهبودم و رویش نوشته بودم دیوانِ اشعار صبا زوارهای. به تقلید از کتابِ جیبی سبزرنگی که از پروین اعتصامی پیدا کرده بودم در کتابخانه، و شیفته داستانهایش شده بودم و قهرمانِ داستانهایش، سیر و پیاز و نخود و لوبیا! از همان موقعها همیشه گروه تئاتری هم برای خودم داشتم و به بهانههای مختلف اجرا میکردم. سال دوم راهنمایی گروهی از دوستانم را جمع کردم و اجازه اجرای پریای شاملو را به هزار زحمت از معلم پرورشی مدرسه گرفتیم و آن را اجرا کردیم. بچهها آنقدر از کارمان خوششان آمد که دو بار دیگر هم آن را اجرا کردیم.
دوران دبیرستان، هم نوشتن به برکت کلاسهای انشا برایم خیلی جدیتر شد و هم تئاتر. آن زمان از کلاسهای هنر مدرسه متنفر بودم چون خوشنویسی برایم به شدت خسته کننده بود و نقاشی هم آنطور که معلممان دوست داشت هرگز نمیتوانستم بکشم. این بود که حتی خیالِ هنرمند شدن (به آن معنی که کلاس هنر معرفیاش میکرد) نداشتم. در عین حال نیازِ شدیدی به بروز احساسات و فکرهایم همیشه حس میکردم. چیزی که با تئاتر و شعر و موسیقی تا حدی برطرفاش میکردم. آغاز دانشگاه، آغاز دوره دیگری بود. همان اوایلاش دوربین عکاسی خریدم و شروع کردم به عکاسی و از طرفی با
●صبا زوارهای: شاعر و هنرمند خارج میشود انگار ریزش تمام خونهایی است که در دلِ آدم ریخته، انگار واکنش بدن است به آنچه که در ذهن گذشته است.
|
بحثهای تئوریکِ ترمهای اول مشغول شدم. عشق به عکاسی به سرعت بر کشیدن نقشه و محاسبات فلز و بتن و فولاد چربید و من در عرض چند ماه سر از مجلات در آوردم، به عنوان عکاس خبرنگار. دانشگاه هنر اگر یک خوبی داشت، این بود که تمام رشتههای مختلف را کنار هم جمع کرده بود و برای اولین بار در زندگی من این فرصت فراهم شد که از نزدیک به هنرهای مختلف نگاه کنم و دست به تجربه بزنم. رشته معماری هم لااقل آنطور که در ایران تدریس میشود همین ویژگی را داشت. یعنی به واسطه این رشته آدم در شاخههای مختلف هنر و مهندسی میتواند تجربههایی کند. آن موقع من سفر هم خیلی میرفتم. در عرض شش سالی که گرفتن لیسانسم طول کشید، حدود هشتاد سفر کوتاه و بلند به جاهای مختلف ایران داشتم و لابد همین توضیح میدهد که چرا گرفتن مدرک آن قدر طول کشید! حدود سال ۸۷ بود که دیگر احساس کردم نمیتوانم به این وضع ادامه دهم. انبوهِ چیزهایی که دلم میخواست بیانشان کنم، احساساتی که میخواستم بروزشان دهم، چیزی که شعر به تنهایی برایم پاسخگو نبود و فعالیتهای دیگرم همه تکه پاره هر کدام بخشیاش را جواب میدادند. در جستوجوی راهی برای بیان شخصی، پایم به کلاسهای هنر معاصر آقای علیرضا سمیعآذر باز شد. خوب یادم است که تا هفتهها از کلاس که بیرون میآمدم اشکم از خوشحالی در میآمد. هنر معاصری که در دنیا داشت اتفاق میافتاد، همان سرزمین وسیعی بود که میتوانستم تمامِ توانمندیها و مهارتهایم را روی هم بریزم و راهی شخصی برای بیان خودم بیابم. این شد که تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به لندن بیایم و اینبار هنر معاصر را زمینه اصلی کارم کنم. این روزها گرچه پرفورمانس و هنر اجرا زمینه تخصصی پژوهش و کار عملیام شده، اما هم عکاسی میکنم، هم ویدئو میسازم، هم طراحی میکنم و هم اخیراً شعرهایم را به اجراها و ویدئوها و عکسها وارد کردهام.
گرچه این مجموعه، نوشتههای شش-هفت سال اخیر است، اما شاید من در نوشتن هم به دنبال رسیدن به همین سرزمین بزرگ و آزاد بودهام. دستکم این را میدانم که تجربه و آگاهی را نمیتوان جلویش را گرفت. آدم هر مهارت و دانشی که کسب میکند، جهانبینیاش تغییر میکند، دقتاش بر بعضی چیزها بیشتر میشود، مفهوم لذت برایش عوض میشود و حساسیتاش بر پیراموناش تغییر میکند. عکاسی و پرفورمنس، بدون شک نگاه من را به دنیا و نسبتام را با آن و با تنم بسیار دستکاری کردهاند و برعکساش نوشتن و فکر کردن با کلمات، بر فعالیتهای دیگرم.
تقریباً در تمام شعرهایت تلاش کردهای یک ضربه تصویری به ذهن مخاطب وارد کنی. کوتاه بودن شعرها به اینکار کمک کرده. آیا عمداً به سمت کوتاهنویسی حرکت کردهای؟
حتی وقتی در اتوبوس یا قطار میرفتم نوشتهای را شروع کنم و همینطور ادامه دهم بیآنکه فکر کنم به باقی نوشته و یا آگاهانه تلاش کنم ارتباطی میان چیزهایی که مینویسم پدید آورم. نتیجهاش دفترهای بسیاری شد که از اول تا آخرشان چند نوشته شعرگونه بیشتر وجود نداشت و هر نوشته مانند خودِ سفر از کار درآمد. جایی شروع میشد و جایی دیگر تمام میشد و این وسط هزار چرخ میخورد. به گمانم آنجا بود که تأثیرگذاری متفاوت نوشتههای کوتاه و بلند را بیش از پیش یاد گرفتم. همیشه پیش از
●برگی از دفتر «دهان نیمهباز» نوشته صبا زوارهای
|
آن هم در خیلی از شعرهای بلند از عدم انسجام رنج برده بودم و به خیال خودم خیلی از شعرها را تکه تکه میکردم و به چند شعرِ جالبتر تبدیلشان میکردم. آنجا بود که فکر کردم صفحه و کلمات و حروف و جملهها، باید در خدمت چیزی واحد باشند انگار. این به نوعی از ذهنیت مینیمالگرای من ریشه میگیرد که قاعدتاً مخالفان و موافقان خودش را دارد.
به نظرت شعر بلند نمیتواند فضاسازی یکپارچه داشته باشد؟
من به هیچ وجه منکر این نمیشوم که شعرِ طولانی توانِ فضاسازی یکدست را دارد. مثلاً افسانه نیما که یکی از مهمترین سرودهها به زبان فارسی است به گمانم، حدود ۳۰ صفحه است و در نگاه من، تمام تکه تکههایش در نهایت در خدمتِ فضاسازی این شعر هستند. اما این کاری نیست که من بخواهم بکنم. من دوست ندارم شعر و فضایی را که میآفرینم کش بدهم و در آن بچرخم. بیشتر آنچه راضیام میکند، استفاده از حداقل عناصر است، از تزئینات پرهیز میکنم. اغلب از اینکه بتوان چیزی را حذف کرد و در مجموع در تأثیر نوشته تغییری ایجاد نشود وحشت دارم. انگار دوست دارم یک چیز کوچک بگویم و در بروم. مخاطب بماند و دنیایی که پیرامون شعر در ذهنش نقش میبندد. اغلب وقتی از من «منظورم» را میپرسند، از آدمها میخواهم که آنها اول برداشتشان را بگویند. برداشتهایشان برایم دیوانه کننده است. اینکه پیرامون لحظهای که من توصیفاش کردهام، چه فضایی در ذهنهاشان شکل میگیرد و تصویر کوچکی که به آن میپردازم، در نگاه آنها بخشی از چه تصویر بزرگتری میشود.
در شعرهایت موضوعاتی مثل عشق، رخدادهای اجتماعی و وقایع سیاسی به گونهای به هم گره خوردهاند که انگار مجموعه «دهان نیمهباز» یک رمان مفصل است از زندگی یک انسان. یکپارچگی در شعرهایت را چگونه ایجاد کردهای؟
جز آنچه هست نمینویسم. آنچه مرا به نوشتن وسوسه میکند، فکرهایم است و جهانبینیام بهطور کلی در نوشتهها پیداست. فکر میکنم باز همان ماجرای فلسفیدن باشد. من اغلب خودم را در موقعیت تجربههای تازه قرار میدهم، و بعد برایم بینهایت لذتبخش است که آنچه دستگیرم میشود را تحلیل کنم و از پی آن ربط چیزها را به هم بفهمم. انگار دنیای پیرامونام را با روابطی علت و معلولی که الزاماً با منطق هیچ شخصِ دیگری سازگاری ندارد نظم میدهم. این است که هر چیزی در نگاهم جای خودش را پیدا میکند. ایده کش آمدن، چیزی که بیشتر از همه در سفرهایم به آن رسیدهام از ایدههای اصلیام شده و باقی طرز فکرم انگار پیرامون آن شکل میگیرد. این روزها این ایده را در پژوهشهای دانشگاهیام خیلی جدی دنبال میکنم. شعرهای کتاب دهانِ نیمهباز، که مجموعهای از نوشتههای شش سال اخیر است، تا حدی به گمانم این نوع نگاه را ترسیم میکند: توصیفهای تصویری با جملهها و واژهها، بر مبنای فلسفهای شخصی است استوار بر درک و تجربهی شخصی جهان. در این دنیا، برای مثال خونی که هنگام پریود خارج میشود انگار ریزش تمام خونهایی است که در دلِ آدم ریخته، انگار واکنش بدن است به آنچه در ذهن گذشته است. همه چیزی در رابطهای علت و معلولی است، رابطهای که جز در جهانِ شعر، جایی برایش ممکن نیست. فلسفهای جامع شاید که در دنیای نامحدود شعر به دنیا میآید و امکانِ رشد دارد.
با اینحال برخی شعرهای مجموعهات به تکههایی از پازل میمانند که به خودی خود هویتی مستقل ندارند.
ممکن است اینطور باشد. استقلال از آن مفاهیم خیلی نسبی است به گمانم. هر چه شما نسبت به زمینهای که اثری در آن خلق شده اطلاعات بیشتری داشته باشید، خوانشی که از آن دارید متفاوت است. به همان نسبت وقتی کسی یک نوشته را بخواند، دریافتش با کسی که کتاب را کامل بخواند و با کسی که این مصاحبه را هم بخواند، قاعدتاً سه برداشت متفاوت دارند. برای من پیش آمده که کسی اساساً نفهمد چه میگویم، این هم پیش آمده که کسی برداشتش بسیار به نگاه من نزدیک باشد و حتی شبیه خودم برای جهان فلسفه ببافد.
اما اگر این وابستگی در شعری تا جایی پیش رفته که نمیارزیده یک برگ کاغذ را به تنهایی بگیرد و به تنهایی هیچ اتفاق شاعرانهای برای مخاطبش فراهم نمیکند، آن موقع من باید هنگام نوشتن احساس مسئولیت بیشتری کنم جز این مسئولیت سنگین که صادقانه خودم باشم.
●گفتوگوهای زهرا باقری شاد در دفتر «خاک»، رادیو زمانه با نویسندگان و شاعران جوان ایران و افغانستان:
آناهیتا حسینی: «از کشف شخصیتها لذت میبرم»
رسول رخشا: «بدون روایت هیچ چیز در جهان وجود ندارد»
زهرا زاهدی: «درد مشترک انسانها در شعر جلوه پیدا میکند»
یاسمن شکرگزار: «داستانهایم را به صورت غریزی مینویسم»
یعقوب یسنا: «جهان، انحراف تمناهاست»
آیدا عمیدی: «کلمات را از زندگی و جانم میتراشم»
بیتا کریمپور: «در هجدهسالگی ویران بودم»
محمد تنگستانی: «سینهخیز عاشقت شدم»
شبنم آذر: «گریههایم را کلمه میکنم»
الهام میزبان: «مثل دو نقطه در تقابل هم روی یک تخت زندگی میکنیم»
پیمان اسماعیلی: «در زندگی باید احتمال رهایی و نجات وجود داشته باشد»
جواد عاطفه:«دلال فرهنگی داریم، اما منش فرهنگی نداریم»
شکوفه آذر: «دیوانگی در عصر ما نوعی شهامت اخلاقی است»
مینو عبداللهپور: «رد پایی از خودم به جا نمیگذارم»
سپیده جدیری: «منی که در شعرهایم هست، یک منِ دیگر است»
تینا محمد حسینی: «در کتاب بعدیام متفاوت خواهم بود»
حافظ خیاوی: «شاید رسالت مردها به دست آوردن دل دخترها باشد»
شهلا زرلکی: «دوران جوانگرایی و زنگراییست»
محسن عاصی: «غزل پست مدرن، روایتگر سردرگمیهای انسان است»
کنکاش در رمز و رازهای زندگی در گفت و گو با شکوفه آذر
فاطمه اختصاری: «هرگونه باور و افق رهاییبخش از دست رفته»
خالد رسولپور: «داستاننویس، وجدان محجوب مردم است»
تن دادن به استبداد خانواده یا تحمل رنج غربت؟ - در گفتوگو با پونه ابدالی
فرهاد بابایی: «برج آزادی میخوره تو سر یه فیل...»
ارسال کردن دیدگاه جدید