بنیانهای فرهنگی حاکمیت و درندهخویی در ایران
شکوفه تقی - رقابت و میل غلبه بر رقیب، یکی از عوامل ظهور درندهخویی در انسان است. در قصهها و تاریخ میتوان دید زن یا مرد با رقیب جنسی، عاطفی، یا رقیب قدرت خود، به شرط احساس خطر، میتواند به سبعترین شکل رفتار کند.
این میل که با تنازع برای بقا مربوط است، در ترس مفرط انسان و احساس ضعف او ریشه دارد. از اینرو هر چقدر احساس ترس بزرگتر باشد، ددمنشی هم میتواند بزرگتر باشد. اما آدمی برای مشروعیت دادن به این درندهخویی، همواره دنبال عواملی میگردد تا به آن لباس تقدس و خیرخواهی بپوشاند.
برای اثبات ارتباط بین میل رقابت و فعال شدن خصلت درندهخویی در انسان، مثالهای عدیدهای در همهی زمینهها وجود دارد. در این مقاله مثالهایی از تاریخ ساسانیان آورده میشود، تا نشان داده شود کسی که در رأس قدرت نشسته، یا میخواهد بنشیند، چگونه با درندهخویی با رقیبان سیاسی خود برخورد میکند. و برای توجیه آن از دین و عاملان دین مدد میگیرد.
علت انتخاب ساسانیان نحوهی شکلگیری و تأسیس حکومت به وسیلهی اردشیر بابکان است، که به استناد منابع تاریخی، پادشاهی صاحب فره ایزدی قلمداد شده و دین زرتشتی را دین رسمی ایرانیان کرده است. همچنین ادعا کرده که حکومت ملوکالطوایف اشکانیان بتپرست یا بیدین بوده. او در ایرانشهر بنیان یکتاپرستی را گذاشته است. اما اردشیر کسیست که اردوان آخرین شاه اشکانی را کشته، فرزندانش را زندانی، اسیر، و تبعید کرده و با دختر اردوان ازدواج کرده است. سپس دختر باردار را بهدست وزیر یا موبدانموبد سپرده، تا طعمهی مرگ شود. علاوه بر آن رقیبان سیاسی خود را دیو نامیده. با کمک روحانیونی که همدست او بودند، دست به قلع و قمع رقیبان و مخالفان زده تا اینکه سرانجام بر قلهی قدرت نشسته است.
در این مقاله برای نشان دادن ارتباط بین ترس از رقیب سیاسی دینی و اعمال خشونت شدید و تقدیس جنایت به نام دین، سه مثال از تاریخ ساسانیان آورده میشود؛ یکی از اردشیر بابکان و برخوردش با اردوان و اشکانیان و مردمی که دین اردشیر را نمیپذیرفتند. دیگر در رابطه با برخوردی که بهرام اول به هنگام رسیدن به قدرت با مانی و طرفدارانش کرد. سوم رفتاری که خسرو انوشیروان برای رسیدن به قدرت و تثبیت خود با مزدک و مزدکیان کرد. شواهد مثال از کارنامهی ارشیر بابکان و نامهی تنسر آورده شده. در سایر موارد به فارسنامه و تاریخ طبری مراجعه شده است.
دکتر شکوفه تقی، نویسنده، شاعر و مردمشناس
تنسر روحانی و وزیر قدرتمند معروف اردشیر پاپکان، بوده است، که در به قدرت رسیدن اردشیر نقش مؤثری داشته است.[۱] گفته میشود او کسی بوده، که از ابتدا مژدهی ظهور اردشیر را میداده است. تا اینکه اردشیر به تخت سلطنت تکیه میزند و در قدرت سیاسی مذهبی ابقاء میشود.[۲] در زمانی که اردشیر به قدرت کامل رسیده و داعیهی درستکاری و ظاهرالصلاحی او همه جا را پر کرده، شکایت از مظالمی که در حق مردم روا داشته، همه جا را پر میکند. این با چهرهی مذهبی و صاحب فرهی که میکوشد از خود به مردم نشان دهد فرق دارد. از آن جمله شاه طبرستان به اردشیر نامه مینویسد. آنچه از مردم شنیده و سؤال و درد مردم است را برای اردشیر مطرح میکند. اردشیر به تنسر دستور میدهد برای او پاسخ بنویسد. پاسخ مزبور امروزه به صورت کتابی کوچک به نام نامهی تنسر در اختیار ماست. این کتاب که بهوسیلهی ابنالمقفع به عربی و سپس در قرن هفتم هجری به فارسی ،ترجمه شده است، از مستندات تاریخی است، که اشاره به نحوهی مجازات رقیبان و مخالفان سیاسی و مذهبی، به منظور برقراری حکومت مطلقهی دیکتاتوری دارد. تنسر به عنوان خطدهنده و نظریهپرداز حکومت، ضمن اشاره به مواردی که نتیجه در خونریزی بسیار داده، بی آنکه شدت خونریزی را انکار کند، در توجیه «اسراف اردشیر در ریختن خون مردم» میگوید:
"و نمودی که «زبانهای مردم بر خونریختن شهنشاه دراز شد.» جواب آنست که بسیار پادشاهان باشند، که اندک قتل ایشان اسراف بود. اگر ده تن بکشند. و بسیار باشند که هزار هزار را بکشند، هم زیادت باید کشت."[۳]
"دیگر آنچه یاد کردی که «شهنشاه آتشها از آتشکدهها برگرفت و بکشت و نیست کرد. و چنین دلیری هرگز در دین، کسی نکرد.» بداند که این حال بدین صعبی نیست. ترا بخلاف راستی معلوم است. چنانست، که بعد از دارا، ملوکالطوایف هر یک برای خویش آتشگاه ساخته. و آن همه بدعت بود، که بی فرمان شاهان قدیم نهادند. شاهنشاه باطل گردانید."[۴]
در واقع نشان داده میشود در زمان اردشیر، نه تنها هر دینی غیر از دین زرتشت باطل به حساب میآمده، که هر برداشتی از دین زرتشت هم اگر خلاف برداشت اردشیر و تنسر از دین بوده، باطل بوده است. از اینرو باید همهی آتشهایی که غیر دولتی بودند، خاموش و آتشکدهها ویران میشدند. به گفتهی تنسر برای ارعاب مردم مجازاتهای بسیاری باب شده بود. از آن جمله: «بر درگاه شهنشاه پیلان بپای كردند و گاوان و درازگوش و درخت بفرمود زدن.« و میگوید همه را اردشیر به فرمان دین کرده است، تا اگر کسی در دین «تأویلی نامشروع» کند به مکافات عملش برسد.
اگر تفسیر تنسر از متن نبود امروزه درك مطلب بسیار دشوار میشد. اما با خواندن مطلب تنسر میتوان دریافت كه «درخت بفرمود زدن» همان دار زدن است. در مجازات «پیل بپای کردن» میگوید: «پیل آنست كه راهزن و مبتدع را در پای پیل میفرمود انداخت. گاو دیگی بود، بر صورت گاو ساخته. ارزیر درو میگداختند، آدمی درو میافكندند و درازگوشی بود از آهن به سه پایه، بعضی را از پا بیآویخته، آنجا میداشتند، تا هلاك شود، درخت چهار میخ را بر راست كرده بودند. این عقوبات جز جادو و راهزن را نكردی».[۵]
در نامهی تنسر میتوان دید که یکی از مصادیق دیو، کسی است که «در دین تأویلهای نامشروع نهد»
تنسر میگوید این مجازاتی بوده، که در حق جادوگران و دزدان اعمال میکردهاند. اما با خواندن تاریخ ساسانیان، میتوان دید، که پادشاه بر هر که میخواسته تهمت دزدی و جادوگری میزده و او را به همین ترتیب مجازات میکرده است. در واقع این شاه بوده که مخالفان و رقیبان خود را به هر نامی که میخواسته، میخوانده و مجازات میکرده است.
به طور مثال در تاریخ ساسانیان میخوانیم انوشیروان فرستاده بود كه ماهبوذ را به نزدش بیاورند. او از فرماندهان بزرگ ارتش خسرو بود، که به كار لشکری اشتغال داشت. ماهبوذ به فرستاده گفته بود كه پس از انجام كار بیدرنگ به حضور پادشاه خواهد شتافت. انوشیروان این جواب را بهانه كرد و دستور داد به روی سه پایه بنشیند، در همانجا هم س از چندین روز اعدام شد. این مطلب نشان میدهد مجازات مذكور نه تنها مخصوص جادوگران یا دزدان نبوده، که هر مجازاتی که در زمان اردشیر گذاشته شده، تا زمان انوشیروان ادامه داشته است. اتهام دیو و جادو، به هركسی كه مقابل شاه، قانون یا دین او قرار میگرفته، زده میشده است.
در نامهی تنسر میتوان دید که یکی از مصادیق دیو، کسی است که «در دین تاویلهای نامشروع نهد». از این رو به نظر او این «گمراهیها و خیره سریها» را تنها میتوان با «شكافتن و داغ نهادن» درمان كرد.
تنسر در نامهاش به شاه طبرستان كار اردشیر را به كار طبیبی تشبیه میكند كه ناچار از داغ زدن بر زخم و دادن دواهای تلخ به منظور بهبود فرد است. هرچند كه فغان و گریهی طفل دل مادر را بسوزاند.
در نظام سیاسی و اجتماعی ساسانی داغ و درفشی كه استفاده میكردند، حتی زنده سوزاندن مردمی كه مخالف شاه بودند، چنین توجیه میشده که قصد دیودرمانی فرد بوده است.
وقتی تنسر میخواهد جرایم مردمی که در زمان اردشیر خونشان ریخته شده و مجازاتهای سنگین شدهاند را بشمارد میگوید: »همچو دیو كه از بند بگشایند، كارها فروگذاشتند، به شهرها بدزدی و فتنه و عیاری و شغلهای بد پراگنده شده، تا بدان رسید كه بندگان بر خداوندگاران دلیر شدهاند و زنان بر شوهران فرمانفرمای».
در همان جا میآید كه در روزگار گذشته رسم بود كه »زننده را زنند و خسته را خسته كنند و غاصب و سارق را مثله كنند و زانی.» رسمی كه اردشیر بر آن میافزاید بریدن بینی زانی است. اما میگوید عضو دیگر او را ناقص نكنند. در ادامه توجیه میشود که فرد میبایست بعد از آن، هم قادر به ادامهی كار كردن باشد، هم با حضور در مجامع عام، شرمنده و خجالت زده شود.
از كارهای دیگری كه اردشیر میكند ،گذاشتن یا محكم كردن طبقات در جامعه است. اینكه هركس فقط باید با همطبقهی خود وصلت كند. تنسر میگوید طبقات و رعایت مراتب هر طبقه مثل اركان یك ساختمان است. بدون آن اركان، خانه ویران میشود. منظور از خانه از نظر او خانه و خانواده است. چرا كه میگوید از رعایت نكردن این اصول اعقاب ناخلف درست میشود. آنها وقار و عظمت پدرانشان را پیش عامه از بین میبرند.
تنسر سپس در تأیید كاری كه اردشیر كرده، میگوید هیچ پادشاهی مانند او به استحكام طبقات و نظام طبقاتی كمك نكرده. و به آن اهمیت نداده است. همان جا میگوید: «میان اهل درجات و عامه تمییزی ظاهر و عام بادید آورد، به مركب و لباس و سرای و بستان و زن و خدمتگار.»
بعد اشاره دارد كه چگونه حتی میان ارباب درجات هم به لباس و نحوهی تغذیه و اشربه و مساكن تفاوت گذاشت. قانون وضع کرد كه اگر كسی بعد از او این مراتب و درجات را بهم بریزد و یا مرتبه نویی ایجاد کند، باید خونش ریخته، اموالش غارت شود. بازماندگانش یا خودش، در صورت زنده ماندن، جلای وطن كنند.
اردشیر در سال ٢٤١ میلادی بدرود زندگی میگوید. پسرش شاپور اول به جای او به تخت مینشیند.[۶] شاپور در سال ٢٤٢ تاجگذاری میکند. با استناد به ابنالندیم در روز تاجگذاری او یکشنبه اول نیسان مطابق با مارس ٢٤٢ میلادی، مانی[۷] اولین خطبهی خود را ایراد میکند.[۸] مانی کتاب شاپورگان خود را به نام همین پادشاه کرده است. منابع مانوی و اشعاری که از مانی به جا مانده، گواه اند که شاپور رابطهی بسیار خوبی با مانی داشته است.
به شهادت تاریخ و آثار به جا مانده از مانویان، دعوت مانی، در آغاز چنان پیشرفتی داشته، که تمام بابل و سرزمین ایران را فرا گرفته بوده است. دربار شاپور هم با او در همراهی کامل بوده است. در کتاب کفلایه، وقتی مانی شرح حال خود را مینویسد، از روابطش با شاپور خبر میدهد. با استناد به همان کتاب او سالها در رکاب شاه بوده و با اجازهی او دین خود را تبلیغ کرده. و به هند و روم سفر کرده است.
در سال ٢٧٢ میلادی شاپور فوت میکند.[۹] پسرش هرمزد اول به سلطنت میرسد. او نیز یک سال بیشتر زندگی نمیکند. پس از او برادر هرمزد، ورهرام اول، به سلطنت میرسد. در زمان او اختلاف روحانیون زرتشتی با مانی بالا میگیرد. تا جایی که بزرگترین دشمن او، موبدان موبد، که قاضیالقضات هم بوده، او را به خروج از دین زرتشتی محکوم میکند. گزارش شیوهی کشتن مانی یادآور بردار کردن حلاج است. به این ترتیب که نخست مانی را مصلوب میکنند. سپس زنده زنده پوست میکنند. بعد سرش را میبرند و پوست او را از کاه پر میکنند. بر یکی از دروازههای گندیشاپور خوزستان میآویزند. این واقعه در سال ٢٧٦ میلادی یعنی همان سالهای اولیهی پادشاهی ورهرام یا بهرام، اتفاق میافتد. این دروازه است که به نام «باب مانی» موسوم میشود.
خسرو انوشیروان جوان رقیبان سیاسی خود را به فجیعترین شکل قلع و قمع کرد.
در فارسنامه میآید وقتی بهرام به جای پدر نشست، چون در دین بسیار متعصب بود. حیلههای بسیاری اندیشید تا «مانی زندیق» را بدست آورد. برای اینکه به خواستش برسد، زر و زور و تزویر به کار گرفت، تا پیروان او را شناخت. با موبدانموبد ساخت. تا مجلس مناظرهای برای محکوم کردن مانی تشکیل بدهد. چنین گفت که اگر در آن مناظره، مانی اقرار به بطلان دینش کند و توبه از باورهایش، او را حبس ابد کنند. اما اگر توبه نکرد، او را چنان بکشند، تا عبرت همهی مردم دنیا بشود. اما مانی در آن مجلس توبه نکرد: «و آنگاه بهرام بفرمود، تا پوست او بیرون کردند، و بکاه بیاگندند و اول کسی که پوست او پر کاه کردند مانی زندیق بود. از این جهت هر کی سر ملحدان و زندیقان باشد، پوست او پر کاه کنند»[۱۰]
مانند ورهرام اول، که با کمک موبدان موبد زرتشتی، در ظاهر به نام حفظ دین، اما در باطن برای کسب قدرت و بسط آن، به جنگ مانی رفت و به قلع و قمع مانویان پرداخت، انوشیروان نیز به جنگ مزدک و پیروان او رفت. به این ترتیب که در زمان پدرش قباد یا کواذ، مردم از وجود طبقات و شرایط مذهبی که بر جامعه حاکم بود، به آزار آمده، بر علیه سلطهی روحانیت زرتشتی که قدرت سیاسی و مذهبی را در قبضهی خود داشت طغیان کردند.
مزدک با پیامِ برداشتن فواصل میان مردم، و تقسیم نعمات اجتماعی، که در انحصار گروهی خاص بود، به صحنه آمد. و قباد را با خود همراه کرد. پادشاه که خود از مداخلهی بیش از حد اشراف و روحانیت در کار سلطنت احساس ضعف کرده بود، با قدرت بخشیدن به مزدک، کوشید خود را از یک طرف به مردم نزدیک کند، از طرف دیگر رقیبی در برابر قدرت معاندی بتراشد که مانع به قدرت کامل رسیدن او بود میشد.
خسرو انوشیروان جوان، برای سوار شدن بر اریکهی قدرت و حفظ مقام ولایتعهدی، نخست رقیبان سیاسی خود را به فجیعترین شکل قلع و قمع کرد. سپس به دستیاری روحانیون، مزدک را کشت. یک به یک مزدکیان را نابود کرد. سپس به تحکیم طبقات پرداخت.[۱۱] اموالی که به گفتهی او مزدکیان از اشراف گرفته بودند و بین مردم تقسیم کرده بودند، و زنانشان را به آنان باز گرداند.
در ارتباط با قیام مزدک طبری و بسیاری از تاریخ نویسان از جمله مسعودی، مفصل نوشتهاند. و نظامالملک در تایید همان مطالب میگوید که مزدک موبدانموبد بوده، میخواسته «کیش گبرگی» را زیان برساند. و «راهی نو در جهان گسترد». در ادامه همهی تاکید، بر کیش نو آوردن، و «زندقه» در زمان انوشیروان است. او اشاره به آن دارد که انوشیروان از اینکه مزدک در پدرش و مردم نفوذ بسیار داشته، در رنج بوده است. پس نیرنگی فراهم میکند تا به آن وسیله مزدک و همهی طرفدارانش را نابود کند. تا خودش قدرت را بی معارض بدست بگیرد. برای رسیدن به مقصود، یک میهمانی بزرگ ترتیب میدهد و خود را میزبان مزدک و طرفدارانش نشان میدهد. دوازده هزار نفر از مزدکیان را به جشنی میخواند. روز قبل از جشن دستور میدهد تا دوازده هزار چاله بکنند. و آماده بگذارند. روز موعود همه را بیست تا بیست تا به پشت قصر میفرستد. روستائیان که از روز قبل در حیاط قصر برای کندن چالهها جمع شده بودند، آنها را میگیرند، با سر در گودال فرو میکنند و پایشان را بیرون بگذارند.
به گفتهی سیاستنامه وقتی هر دوازده هزار را در خاک میکنند، انوشیروان به پدرش و مزدک خبر میدهد که همه را خلعت پوشاندهاند. و منتظر ایستادهاند. از مزدک و پدرش میخواهد به آنها که گوش به فرمانند نگاه کند. بعد مزدک را میگیرد و او را از پای در خاک میکند. به مردمی که از روستاها برای کندن چاه جمع کرده بود، میگوید بروند به مزدک بی احترامی کنند. ریش و سبیل او را بکنند. آنقدر به شکنجهی او ادامه میدهند تا میمیرد.
به این ترتیب انوشیروان از محبوبیت و قدرتی که مزدک داشته و او در مقابلش احساس حقارت و ضعف میکرده انتقام میگیرد. همچنین از مردم در ابتدای به قدرت رسیدن خود نسق میکشد. تا بدانند با چه کسی طرف هستند. و پایشان را از گلیمشان فراتر نبرند. سپس برای جلب طرفداری اشراف و بزرگان به آنها خلعت و مقام میبخشد، تا او را در نشستن بر تخت سلطنت حمایت کنند.[۱۲]
واقعه قلع و قمع مزدکیان که در عموم تواریخ مربوط به آن اشاره شده است بین سال های ٥٢٨ و ٥٢٩ میلادی صورت گرفته است. کریستنسن میگوید یکی از دلایل بزرگ نفرت انوشیروان از مزدک، انتخاب پسر دیگر کواذ، کاوس،
برای ولیعهدی بوده و انوشیروان موقعیت خود را در خطر میدیده است.[۱۳]
در رفتار اردشیر، موسس سلسلهی ساسانیان، با رقبای خود، میتوان دید ترس از دست دادن قدرت، چه سبعیتی را میتواند در یک حاکم و یاران او ایجاد کند. در عین حال میتوان دید هر چقدر این حاکم میدان عملش بیشتر باشد، سبعیتی هم که اعمال میکند در رابطه با ترسش و غلبه بر ضعفی که در خود احساس میکند بزرگتر است. برای اینکه این احساس وحشت شدید را از خود و دیگران پنهان کند، و آن را از انتقاد دور نگه دارد و به وسیلهی آن برای خود آبرو و اعتبار هم بخرد، به سبعیت خود لباس خیرخواهی و تقدس میپوشاند. میل جنایت و حذف بی رحمانهی رقیب را ترویج دین، اشاعهی حکم خدا و دفاع از حریم الهی، یا هر اسم عامه پسند دیگری میگذارد. در همان حال با شیطانی قلمداد کردن رقیب، مجال هر خشونتی را نسبت به دشمن یا رقیب به هوادارن خود میدهد. علاوه بر آن برای اعمال آن خشونت، پاداش دنیایی و اخروی نیز وضع میکند.
در نامهی تنسر به وضوح میتوان خواند، تنسر منکر خونریزی در دوران اردشیر نیست. اما آن را برای حفظ دین و برقراری حکومت دین لازم میداند. باور دارد اردشیر از آن بیشتر هم خون میریخت، روا بود.
در دوران قباد انوشیروان جوان، که خود را در آستانهی حذف شدن میبیند، برای رسیدن به قدرت، با خشونت دست به خونریزی، برای حذف رقیبان سیاسی خود میزند. برای از میان بردن آنها خشنترین و حتی ناجوانمردانهترین روشها را بکار میگیرد؛ به این بهانه که مزدک از دین خارج شده است. طبقات جامعه به هم ریخته و منافع اشراف به خطر افتاده است.
انوشیروان هم مانند اردشیر، برای اجرای نقشههای سبع و قدرتپرستانهی خود، از روحانیون و روستائیان کمک میگیرد. یک دسته را در جایگاه برنامهریز و هدایت کنندهی اهداف خود قرار میدهد. دستهی دیگر را عملهی فکری خود میکند. شاهزادگان و قدرتمدارن را هم با پول، خلعت و زن میخرد. و دهانشان را بسته نگاه میدارد.
منابع:
ایران در زمان ساسانیان، آرتور کریستینسن، ترجمه رشید یاسمی، تهران ١٣٧٠.
سیرالملوک یا سیاستنامه، خواجه نظامالملک، به تصحیح هیوبرت دارک، تهران ١٣٧٨.
فارسنامه، ابن بلخی، تصحیح رونالد نیکلسون، کمبریج ١٩٢١.
نامهی تنسر، متن فارسی تصحیح مجتبی مینوی، تهران ١٣١١.
تاریخ طبری، محمد جریر طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج. ٢، تهران ١٣٦٦.
شاهنامه فردوسی، ابوالقاسم فردوسی، پادشاهی اردشیر بابکان، تصحیح عثمانوف، ج. ٧، مسکو ١٩٦٨.
پانویسها:
١) اردشیر که در حدود سال ٢١٢ میلادی بر اردوان آخرین پادشاه اشکانی خروج کرد. برای برقراری حکومتش چهارده سال زدوخورد کرد. تا بالاخره توانست در سال ٢٢٦ میلادی بر تخت ایران بنشیند. و ایرانشهر را به صورت «یک خدایی» «یک پادشاهی» در آورد.
٢) بنا به روایات متعدد پهلوی، عربی و فارسی، او از زادگان ملوکالطوایف بوده، که شاهی را از پدرش به ارث برده. اما آن را واگذاشته، تا همهی زندگیش را وقف به قدرت رسیدن اردشیر کند. دینکرد، چاپ پشوتن سنجانا، ج ٩، صص ٤٥٠-٤٥٦ ترجمه صص. ٥٦٩-٥٧٨.
٣) نامهی تنسر ١٦.
٤) نامهی تنسر ٢٢.
۵) نامهی تنسر ٢٣.
٦) با استناد به کارنامهی اردشیر بابکان، اردشیر که دستور قتل همسر باردارش، دختر اردوان پنجم، را به تنسر داده بود، سالها بعد که در حسرت داشتن فرزندی است از وزیرش میشنود که مادر و فررند زنده هستند.
٧)مانی از نجبای ایران بوده که بنابر روایات موجود مادرش از خاندان شاهان اشکانی بوده که هنگام تولد مانی سلطنت ایران را داشتند. تولد او در سال ٢١٥-٢١٦میلادی بوده است.
٨) نقش برجستهای در نقش رجب، شاپور را سوار بر اسب نشان میدهد، که بزرگان دولت شاهنشاهی به دنبال او هستند.
٩) در بسیاری منابع هم میآید که مانی در زمان شاپور به دلیل آنکه نتوانست پسر شاپور را درمان کند و او مرد. مورد بی مهری شاپور قرار گرفت. از این رو ناچار از ترک وطن شد. به هند رفت و بعد از مرگ شاپور دوباره بازگشت.
۱۰) فارسنامهی ابن بلخی ٦٤.
١١ ) قصهای است در این باره نقل میشود؛ انوشیروان در جنگی نیاز به پول، برای تامین مخارج لشکر داشت. یک کفشگر راضی به پرداخت آن شد. به شرطی که فرزندش بتواند باسواد بشود. انوشیروان با همهی احتیاجی که به آن پول بود از دریافت کمک صرفنظر کرد.
١٢) خواجه نظام الملک، سیاست نامه ٢٧٥-٢٧٨.
١٣) ایران در زمان ساسانیان، کریستینسن، ترجمه یاسمی، نهضت مزدکیه، ٤٨٠-٤٨٣
شرح بلاهایی که بر سر مزدک و یارانش آمده را طبری و مورخین عرب و فردوسی هر کدام جدا جدا و مفصل نوشتهاند.
در همین زمینه:
::مقالات دکتر شکوفه تقی در دفتر «خاک»، زمانه::
وحشتناک است خواندن این همه جنایت
چه خوب بود که نویسنده محترم بدور از هرگونه تعصبی آنچنان که در اندازه یک نشریه اینترنتی است از سایر نمونههای درندهخویی در تاریخ ایران چه بسا در جهان هم اشاره میکردند مانند آنچه که مهاجمین عرب مسلمان یا مغولان و ترکها در درندهخویی بر سر ایرانیان آوردند ذکر این نکته نیز ضروری است که هر رفتاری را نمیتوان فرهنگی نامید فرهنگ واژهای است که اشاره به پدیدهها و تولیدات غیر مادی بالاینده و پویای هنری دارد حال آنکه درندهخویی و کشتن انسانها رفتاری ضد فرهنگی است***
اینجا/خاورمیانه است/و این لکنته که از میان خون ما می گذرد/تاریخ است.(حافظ موسوی)
****چگونه پژوهشی است که صرفا با متون دست دوم و ترجمه ای، اما با چنین قاطعیتی به سراغ تاریخی هزاران ساله می رود؟ موضوع جتا اینجاست که ما در اینجا با یک سری خرافات تاریخی نیز روبروییم که نویسنده کوچکترین تلاشی در راستی آزمایی آن ها انجام نداده است؛ از جمله داستان کفشگر که می کوشد به خسرو رشوه دهد؛ نخست اینکه آن کفشگری که می توانست هزینه ی یک روز ارتش ایرانشهر را بدهد، دکان داره ساده نبوده است، یک سرمایه دار بزرگ زمان خود بوده است؛ ثانیا، در ایرانشهر همه ی مردمان حق رفتن به دبیرستان و آموزش را داشته اند؛ آن کفشگر اما می خواسته است فرزند اش را به هیربدستان بفرستد؛ جایی که تنها برای پیشه ی موبدان بود؛ در زمان شاهپور برای پیشگیری از جنگ های دینی، که با آمدن مسیحیت شدت گرفته بود، تلاش شد که زمینه ی درگیری ها تا جای ممکن کم شود؛ یکی از این اقدامات، تخصیص دادن حق تفسیر متون دینی به پیشه ی هیربدان بود؛ توده می توانست کتاب مقدس را مطالعه کند و آئین ها را به جا آورد؛ زند و پازند اما، که در آن زمان دعواها و کشت و کشتارهای بسیاری را، به ویژه به علت تبلیغ گری شدید مسیحیت و مانوی ها پدید آورده بود، در پیشه ی موبدان نگه داشته شد؛ آن کقشگر می خواست با پول سرشار اش این قانون را دور بزند، و خسرو نپذیرفت و قانون را زیر پا نگذاشت؛ در مورد اردشیر و تنسر و کلا، فلسفه ی سیاسی ایرانشهری نیز، شوربختانه نویسنده به سختی دچار چینش دلبخواهانه ی نقل قول ها است؛ از سوی دیگر، فلسفه ی سیاسی ایرانشهری مبتنی بر نظریه ی «نیک خدایی»، برگرفته از وهو خشثره ی عصر اوستایی است؛ در دینکرد و دیگر متون کهن این نظریه به تفصیل بسط داده شده است؛ نمونه ی هخامنشی آن، به صورت فشرده و تلگرافی در سنگ نبشته ی بیستون از سوی داریوش مطرح شده است؛ به هر روی، امید است که از توابیت تمدنی و خودبیزاری تاریخی فاصله گیرند دوستان، و پیش از رسیدن به نتایج از پیش آشکار و زیر پرسش بردن فلسفه ی سیاسی ایرانشهری، نخست آن را بشناسند؛ کاری که بدون شناخت از زبان های مربوطه، و رجوع به متون دست اول، اصولا انجام شدنی نیست؛****
و این همان درد مشترک جوامع انسانی از اغاز تا کنون بوده وخواهد بود بدینسان که اوج سبوعییت و حشیگری در خوی انسانی وقتی کامل میگردد که اتحاد دین و حکومت به حد اعلای خود برسد. این در صورتیست که هر کدام به تنهایی کمتر در خطر افتادن به ورطه فساد و تباهی و تحریف هستند. تاریخ اثبات کرده است که هر وقت هرکدام خود را در معرض ضعف یا نابودی و رویگردانی جوامع انسانی دیده است با یکدیگر اتحاد منافع و استراتژیک برقرار کرده است و این باعث دور شدن از هدف اولیه برای هر کدام شده است. نتیجه این بوده که مردم از دین و تعالیم هدایتگر دور و بیزار گشته و در مورد دوم عدم علاقه به شرکت در سرنوشت خود در امور حکومت و حاکمییت شده اند و نهایتا چرخه معیوب اتحاد دین و حاکمان ادامه یافته تا جایی که کارد به استخوان مردم برسد و انقلابی بکنند. چون اگاهی مردم از علت اصلی انقلاب خود که اتحاد دین و حکومت بوده است برای مردم اشکار نشده است مجددا تاریخ برای ان جامعه تکرار گشته است. این حالت ربطی به تاریخ قدیم و جدید- ایران و اروپا- مسیحییت و اسلام- کشیش و اخوند و مانی و موبد و ... ندارد و بر همه به یکسان رفته است. جوامعی که توانسته اند این تفکیک دین و حکومت را به اجرا دراورده و نقش و جایگاه هرکدام را به انها گوشزد کنند مثل اروپای بعد از رنساس توانسته اند موفق تر عمل کرده و عدالت اجتماعی را برپا دارند- یعنی یکی از همان اهداف دین بخصوص نوع اسمانی ان.
با کلی زحمت و استفاده از فیلترشکن میتوانیم سایت شما را ببینیم و مظالب آنرا بخوانیم حال خود قضاوت کنید زندگی کردن در شرایط فوقالعاده دهشتناک در ایران همراه با خواندن چنین مطالبی چقدر ناراحت کننده است خوب بود که نویسنده از خود میپرسید که هدفش چیست آیا در شرایطی که آثار تاریخی و مجسمهها و یادمانهای شهری در معرض نابودی هستند از تصاویر آنها اینچنین باید استفاده کرد و سوتیتر زد دوستان حیف است که از آزادی و امکانات موجود در اروپا اینطور مغرضانه استفاده میکنید نویسنده این مقاله خواسته یا ناخواسته آب به آسیاب تخریبگران فرهنگ ایران میریزد
دوستانی که فکر می کنند، که ایران زمین همهاش خیر و برکت بوده و تنها اعراب بیابانگرد ایران را به لجن کشیدهاند، ویا این نوح مقالهها بهانه به دست رژیم سفاک اسلامی می دهد تا آثار باستانی ایرانیان را نابود کند! در اشتباهند!
باید توجه داشته باشند که اگر چنین رژیمهایی در ایران قبل از ورود اعراب وحشی مسلمان به ایران، وجود نداشتند، که اولا مردم ایران در مقابل اعراب چنان پایداری از خود نشان میدادند ، که تا امروز ورد زبانها می ماند، مردم تا فتح بیابانهای بی خیر و برکت مسلمین بیابانگرد از پا نمی نشستند، و نیز ایرانیان هم به حیث سرمایه و هم نفوس از هند تا دریای مدیترانه زندگی می کردند از پارس و کرد و تاجیک و... تشکیل می شدند و هم از لحاظ ابزار سازی و سازمان دهی و ... برتری داشتند.... اعراب، ایرانیها و ترکان و مغولها در مجموع ،به خاطر شرایط چغرافیای و اقلیمی و شیوه اداره کردن دولت و تقسیم کار و تقسیم تولیدات و غیره... دولتهای به غایت غارتگر و عجین با استبداد فردی داشتند،در این دیار ، در دیاری که با نام مسلمانان مترادف است، همه اشکال حکومتی، با هر دینی همواره بهشکل غارتگران سرزمین خود عمل کرده و تا کنون نیز می کنند، عیان ترین آن حکومت اسلامی ایران است،... بنا براین اشکال در سازمان تولید و تقسیم تولید بوده و هم اکنون نیز هست...طبقات اجتماع در مراوده با هم دولت تشکیل نمی دهند و ثروت در خود این ممالک انباشته نمی شود و همواره به بیرون غارت و یا بهدست حکومت و احوان و انصارش تصاحب میشود.....فرق جمهوری اسلامی با پهلوی فقط در مینی ژوپ و حجاب است، که البته صد رحمت بر مینی ژوپ!
اگر بپذیریم سبوعیت و خونریزی نیز بخشی جدایی ناپذیر از تاریخ ماست و واقع بینی را در هنگام مطالعه این گونه مستندات تاریخی مد نظر قرار دهیم یقینا بدون موضع گیری و تعصب با این گونه مطالب بر خورد خواهیم کرد.با سپاس فراوان از سر کار خانم تقی برای نگاشتن مقالات همیشه پر بارشان.
متاسفانه قضاوت کامل از حادثه ای که نزدیک به 1800 سال قبل روی داده است،نمی تواند صورت بگیرد/تمام انچه که از تنسر گفته شده و احتمالا در دوران کرتیر،حاصل ترجمه ای است که معلوم نیست مترجمان خود رسم امانت را به جای آورده و حقایق را بیان فرموده اند/ همانوطور که نمی توان تاریخ نگاری طبری و....را امروزه در مقایسه با کتاب های تاریخی دیگر صد در صد درست پندار کرد.....و مهمتر از ان اعمال متقابل مزدکیان و مانویان بوده است که هیچ گاه گفته نشده که اعمال انان در بین پیروان ائین خود چگونه بوده است و بی شک مخالفان او فقط موبدان زرتشتی نبوده و بسیاری از احاد مردم در مقابل اعمال و تبلیغات انان ایستادگی کرده اند / به عنوان مثال در اشتراک گذاشتن زن که حتی در زمان امروز هم کاری هولناک به نظر می آید)...از سوی دیگر سیاستهای ابنالمقفع را نیز باید سنجید و در راستای تطبیق موارد تاریخی با روشهای خود......از سوی دیگر باید نگاه کرد که حقارت ناشی از فروپاشی سلسله هخامنشیان و ریشه دوانیدن این داستان حقارت امیز و نیز سیطره ئ فرهنگ یونانی خود عاملی بوده برای ایجاد یک کشور کاملا ایرانی با دینی واحد در مقابل دولت میترایی و سپس مسیحی روم....و باید نگاه کرد که اگر در دوره ساسانیان نیز تساهل مذهبی اشکانیان ادامه پیدا می کرد،با ظهور افرادی چون مزدک و مانی این ویرانی فکری و تشتت مذهبی در مقابله با تجاوزات همیشگی روم قدرتمند یکپارچه راه به کجا می برد، من فکر می کنم بخشی از آن به ترس اشغال دوباره ایران توسط رومیان و تکرار ویرانی ،چپاول و کشتارهای اسکندر بر می گردد....و در عین حال باید هر رویدادی را باید با توجه به شرایط زمان خود سنجید......عملکرد شاهان ساسانی را فقط براساس شواهد و قرائن گسترده و مختلف می توان سنجید و مطمئنا در این راه بخش بسیاری از مردم همراه با آنان بوده اند(در عین حال که در صدد توجیه هیچ جنایتی نیستم).......اگر منصفانه بخواهیم قضاوت کنیم باید گفت که در طول تاریخ(حداقل ایران) هیچ حکومتی با پیام اوری صلح و مسالمت جویانه به وجود نیامده است که حال بخواهیم فقط یک سلسله که اتفاقا شاهان فرهیخته ای در حوزه ئ دانش/ فرهنگ و هنر داشته استف از ان جدا شده و مورد قضاوت قرار گیرد...با تشکر از استاد و دوست گرامی ..خانم شکوفه تقی.
اَردِشیر پاپَگان یا اردشیر یکم یا اردشیر بابکان (در پارسی میانه: Arđaxšēr-i Pāpagān) بنیانگذار شاهنشاهی ساسانی بود. از ۲۲۶ تا سال ۲۴۱ میلادی، به عنوان شاهنشاه ایران سلطنت کرد. وی بجای، اردوان پنجم، آخرین پادشاه اشکانی بر تخت نشست.
حکومت اشکانیان پیش از نبردهایی که با ساسانیان داشتند، به دلیل اختلافات داخلی و جنگهای خارجی، ضعیف شده بودند و در برابر رومیان کوتاه میآمدند، این باعث شد تا اردشیر به فکر تشکیل شاهنشاهی بزرگ و متمرکز، به سبک هخامنشیان، در ایران بیفتد. اردشیر به مردم میگفت که حکومت ملوک الطوایفی موجب آشفتگی اوضاع ایران شدهاست و نیز رواج ادیان و آیینهای مختلف، دین زردشتی را تهدید میکند. او وعده میداد که اگر به قدرت برسد، دین زردشتی را رسمیت خواهد بخشید و به جای شیوهٔ ملوک الطوایفی، حکومت مرکزی مقتدری ایجاد خواهد کرد و وسعت مرزهای ایران را، به قبل از حملهٔ اسکندر خواهد رسانید. اردشیر تقریباً به وعدههای خود، عمل کرد.
دودمانی که اردشیر بنیاد گذاشت، چهار سده بر ایران، فرمان راندند و ۳۴ شاه داشت که آخرین آن یزدگرد سوم بود.
همسایۀ مولانا مسلمان شد. مولانایش بفرمود مسلمانان سخت اندک بودند تو نیز بدیشان پیوستی. چپ سنتی نفوذ ایران گرایی را می بیند و و در مقابل محبوبیت پهلویها ابتکار سیاسی ندارد. ایران ستیزی یکی از ترفندهایش است که از قدیم در کنار اسلامیان مبارزیده. ***** سیاست خشن اردشیر به گرد توحش در روم باستان هم نمیرسد از خودشا بپرسید. شوروی قرن بیستم چه قصابیها که نکرد. چه در شوروی یا چکسلواکی مجارستان افغانستان. یا همین قبلۀ دمکراسی گاد بلس امریکا. در امریکای جنوبی ویتنام همین دیروز در عراق ... خانم تقی، انسان گرگ انسان است. رومن رولان.
بنیانهای فرهنگی حاکمیت و درندهخویی در امپراتوری روم
درهمان زمان از 222 به 235 سِوِروس الکساندر امپراتور روم بود. الکساندر امپراتور سلسله Severan، بود. او Elagabalus پسر عموی خود را کشت وی را که امپراتوری 18 ساله بود همراه با مادرش توسط نگهبانان خود او به قتل رسانده بود، به عنوان نشانه تحقیر، باقی مانده اجساد آنها را به رودخانه Tiber ریخت. و در نهایت سِوِروس الکساندر خود نیز به قتل رسید، رویدادهای دوره بحران قرن سوم - نزدیک به پنجاه سال از جنگ های داخلی، تهاجم خارجی و فروپاشی اقتصاد پولی را به او نسبت میدهند.
امیدوارم که احساسات دوستان عزیز مارکسیست رمانتیک که در پی کشف رابطه تولید و سرمایه هستند جریحه دار نشدهباشد والبته خانم نویسنده نیز..
و با وجود چنین رژیمهایی در ایران بود که ایرانیان تسلیم شیوه اداره کردن دولت و تقسیم کار و تقسیم تولیدات اعراب شدند و از آن پس همه چیز درست شد تا الان
موافقم با خانم شكوفه تقي .
فرض خانم شكوفه تقي اين بوده كه آدم كشي، و شكنجه به هر بهانه و در هر زمان و شرايطي جنايته .
دوستاني مخالفت دارند وحرفشان اين است كه كشتن و دريدن و شكنجه ،اسباب سروري و فرمانروائي است در همه جا وتقبيح آن خيانت است و خام كردن هم ميهنان ! گويا رومن رولان گفته انسان گرگ انسان است پس آدميان بايد همديگه رو بدرند !اگر چنين نكنند رومانتيسم دارند و يا ماركسسيت و طرفدار اشتراك زن هستند و جاسوس رومي ها كه همان رمي ها هستند!! للعجب كه همگي هم مصرف كننده تئوري هاي پس مانده "نسبي گرائي " ماركسيستي هستند و البته مخالف ماركسيسم !
حاصل جمع حرفشان بطوز سر بسته اين است :هدف وسيله را توجيه مي كند و خانم شكوفه نقي چنان گرفتار رمانتيسم، كه نفهميده با كشف تئوري نسبيت اخلاقي :اخلاقيات منحل شده اند ومعلوم شده زور حق است و صاحب فره ايزدي !
مد شده که ** باشنیدن روابط تولید و تقسیم کار و غیره ، در ذهن خود کلمه مارکسیسم و متاقبا استالین را باز تولید و بدون هیج مسئولیتی در کشف و توضیح رویدادهای اجتماعی و تاریخی طرف را به چهار میخ ارتداد مارکسیسیتی محکوم و خیال خود را راحت کند.... در حالیکه نه میتواند و نهخیالش را هم دارد که در این موارد توضیحاتی بدهد و به ما بگوید پس چرا ما بیره رفتیم و غرب به اینجا رسیده که بتواند بر سر و کول ما سوار شود و چرا ما هنوز اندر خم یک کوچهایم و باید 6 میلیون نفر از کشور فرار کنیم و خمینی بر سر کار می آید و میگوید که اقتصاد مال خر است و کسی صداش در نمی آید یا علیحضرت در مصاحبه با بی بی سی میفرمایند که این غرب با این دمکراسی اش اخرش سر از عصر حجر در می آورد،...بفرما این گوی و این میدان توضیح بده جانم!!..... و اما خود او که این همه در نفی سهم اجتماعی و تخاصمات درون اجتماعات بشری بر سر تصاحب تولید و سهم بری از نعمات مادی و.... می کوشد، از طلوع صبح در فکر این است که کدام ماشین تازه به بازار آمده را، کدام محصول اپل را ، کدام ادکلن و رابخرد، بچهاش در آینده در کدام دانشگاه درس بخواند، تعطیلات را در سواحل زیبای کدام کشور و در هتلهایی که هر چهستارهشان بالاتر بهتر بگذراند و کی بایستی مبل خانه را عوض کند، پس اندازش چقدر است و چگونه در محل کارش خود را ارتقا دهد و یا در آینده ،...... ولی در گفتگو و مبادله افکار تااز تقسیم کار و تصاحب ثروت و سامان و سرمایه اجتماعی و موقعیت انسانها در روانط تولیدی صحبت می شود ،مگی پیف پیف بو میده و فورا یاد اجنههای مارکسیست می افتد و بسیار فاضلانه احکام ارتداد صادر می فرماید..... مملکته داریم؟
برگی دیگر از تاریخ
کسی که نامش پس از ساسانیان برروی سکهها حک شدهاست
حجاج بن یوسف در سال 95 هجری قمری در طائف به دنیا آمد و سراسر عمرش آمیخته با جنایت و خونریزی و ظلم و تباهی بود. اوج ستم و بیداد حجاج در سال هایی بود که از طرف عبدالملک بن مروان به فرماندهی جنگها انتخاب شد و سپس حکومت عراق را به دست گرفت.
او مردی خونخوار بود و پیرمرد و بچه و بزرگ و کوچک را به اتهام شیعه بودن میکشت. در عصر حجاج اگر به کسی میگفتند کافر، بیشتر راضی بود تا اینکه بگویند شیعه. در لیست افراد فراوانی که در حکومت حجاج، بیگناه کشته شدند، نام انسانهای والا و ارجمندی همچون قنبر، خدمتکار علی علیه السلام، کمیل بن زیاد و سعید بن جبیر به چشم میخورد.
حجاج در مجلسی برخی از فضائل خود را چنین برشمرد:
«در مجالس ما هیچگاه از عثمان بدگویی نشده است. هفتاد نفر از بستگان ما در جنگ صفین به نفع معاویه کشته شدند؛ از طائفه ما هیچکس با زنی که دوستدار علی باشد، ازدواج نکرده است؛ زنان ما نذر کردند اگر حسین کشته شود ده شتر بکشند؛ هر کس از خاندان ما نام علی را بشنود به او و حسن و حسین و مادرشان نیز بد میگوید.»
حجاج 120 هزار را در بیرون از میدان جنگ قتل عام کرد. در زندانهای مختلطش 50 هزار مرد و 30 هزار زن بودند که 16 هزار نفر آنان برهنه بودند. زندانهای حجاج سقفی برای جلوگیری از آفتاب تابستان و سرما و باران زمستان نداشت. خوراک زندانیان نانی بود از جو که با خاکستر و نمک مخلوط بود و پس از مدت کوتاهی، هر زندانی که از آن میخورد رنگ چهرهاش سیاه میشد.
جنایتهای بی شمار حجاج، او را در چشم عبدالملک بن مروان، خلیفه غاصب و ستمگر اموی، آنچنان عزیز و مقرب کرده بود که هنگام مرگ به فرزندانش گفت:«شما را سفارش میکنم به تقوای خدا و احترام به حجاج.»
عمر بن عبدالعزیز میگوید:« اگر هر گروهی بخواهد نمایندهای را به عنوان خبیثتترین فرد گروه خود معرفی کند و ما نیز حجاج را معرفی کنیم، در مسابقهی تعیین قهرمان جنایت، ما برنده خواهیم شد.»
حجاج پس از عمری جنایت در 54 سالگی مبتلا به دلدرد شدیدی شد و پس از پانزده روز دست و پنجه نرم کردن با بیماری و مبتلا شدن به مرض لرزه و سردی اندام _ که هر چه آتش در اطرافش برمیافروختند باز گرم نمیشد - سرانجام به هلاکت رسید. او را در «واسط» (میان راه بصره و کوفه) دفن کردند و بر قبرش آب بستند و آن را از چشم دشمنانش مخفی کردند. (ولید بن عبدالملک|ولید))، پسر عبدالملک بن مروان، برایش مجلس عزا به پا کرد.
امیرالمومنین علی علیه السلام در یکی از خطبههایش پس از اینکه از وضعیت نامناسب برخی از یارانش شکایت کرد، حکومت حجاج را چنین پیشگویی فرمود:« آگاه باشید، به خدا سوگند، پسرکی از طائفه ثقیف که هوسباز و متکبر است بر شما مسلط میشود، و اموال و کشتزارها و باغ های سرسبز شما را به غارت میبرد.»
منابع:
نهج البلاغه خطبه 116، مروج الذهب، ج 3، ص 125، کتاب شیعه و زمامداران خودسر، ص 121
ای کاش، بانوی مردمشناس، دربارهی داستان انوشیروان و کفشگر تحلیلهای متفاوت را میخواند: 1. در زمان جنگ و در شرایط جنگی ـ که حتا امروزه هم مال و منال و زمین را، اگر لازم باشد، مصادره میکنند ـ کفشگر دارای امنیت بود و انوشیروان فقط خواست وی را رد کرد. 2. جامعهای داریم که در آن کفشگر هم میتواند بدان حد از رفاه برسد که بتواند هزینهی یک لشگر را پرداخت کند. 3. میخواست فرزندش دبیر شود و نه آن که سواد بیاموزد. در خود شاهنامه بارها اشاره شده که سواد آموزی - البته در حد معقول آن دوران - عمومی بوده و در آتشکدهها - همچون سدههای بعد که در مکتبخانههای مستقر در مساجد بوده - آموزش داده میشده و باز در خود شاهنامه و متنهای همدوران داریم که دبیری کاری در حد منشی پادشاه بودن، بوده است؛ کاری که حتی امروزه هم معادل چنان کاری تنها در خانوادههای مشخص و افراد ویژه انجام میشود و هنوز هم سازمانهایی هستند - مثلا در ردههای اطلاعاتی - که هر فردی توان ورود بدانها را ندارد و باید فرد سابقهای روشن از مینپرستی در خانوادهاش بوده باشد (در اینباره میتوان کتاب شاهنامه آبشخور عارفان اسناد محمودی بختیاری را دید) و علاوه بر آن برخورد انوشیروان را ستود که آیین و سنت را زیر پا نگذارد و در برابر رشوهای که تا بدان حد به آن نیاز داشت خلافی را انجام نداد. دوست عزیز، خوانش شما از تاریخ بدون مراجعه به همهی منابع، بدون در نظر گرفتن زمان وقوع حوادث و عدم قیاس آن با اروپای حتا 1000 سال بعد، و با قرائتی خاص (به نظر چپگرایانه ****) میآید. آیا چنین تحلیلی شایستهی ژرفنگری است؟ ****
ارسال کردن دیدگاه جدید