کدام انقلاب؟ کدام ادبیات؟
آریامن احمدی – "ملتها اینگونه نابود میشوند که نخست حافظهشان را از آنها میدزدند، کتابهایشان را میسوزانند، دانششان را نابود میکنند، و تاریخشان را هم. و بعد کس دیگری میآید و کتابهای دیگری مینویسد، و دانش و آموزش دیگری به آنها میدهد، و تاریخ دیگری را جعل میکند."
این سخن میلان کوندرا، نویسندهی بزرگ چک در رمان "کتاب خنده و فراموشی"ست که او نیز زمانی کشورش زیر اشغال پوتینهای استالینیسم بوده است.
اینگونه است که تاریخ را همیشه فاتحان مینویسند. و اینگونه بود که مذهب موروثی کلیسا و دیگر انواع کهنهپرستیها سبب میشد که مردم این چنین بیوجدان و نسبت به سرنوشت سیاسی، اجتماعیشان منفعل و منفک باشند؛ آنها بار تعهد اخلاقی، اجتماعی و سیاسی خود را به دوش اقرارنیوشان، رهبران مذهبی و سیاسیشان میانداختند.
میلان کوندرا: برای نابود کردن ملتها اول حافظه آنها را میدزدند و در پایان تاریخ دیگری برایشان جعل میکنند
به همین سبب نیروی واکنش نسبت به مسایل اخلاقی، اجتماعی و سیاسی و قدرت تمییز همه امور – یعنی به کار بردن وجدان- در آنها رو به نقصان نهاده است. این همان بازخوانیییست که من آن را زیر عنوان ایدئولوژی تعریف میکنم: باورهایی که تصویری نادرست از جهان در ذهن مردم نقش میدهد تا جهانشان را معنا کنند؛ جهانی که هیچ ربطی به واقعیت ندارد. حال آنکه میخواهد جهان را توضیح دهد، دگرگون سازد و مدیریت کند. طرحی آرمانی (و یا دروغین و کاذب)، از جامعهیی که پدیدآوردگانش آن را از هوادارانشان میخواهد؛ و این همان آگاهی دروغینیست که میلان کوندرا در رمانش از آن حرف میزند. این مصداق تمامی جوامع توتالیتریست که زمانی زیر سیطره نازیسم، فاشسیم، استالینیسم و... بودند و اکنون هم به شکلی دیگر. اما با این حال این جوامع هنرمندانی را بازآفرید که ضمن مخالفت با نظام حاکم و نهادهای قدرت، به خلق ادبیاتی دست یازیدند که انسان و کرامت انسانی و آزادیاش را پاس داشتند.
حتی آنجا که در ادبیات جهان بعد از جنگ جهانی اول و دوم میبینیم، شاهد نوشتن داستانها، رمانها و شعرهایی هستیم که تنها در ستایش انسان است و آزادیاش، نه جنگ و یا نهادهای قدرت توتالیتر و نظامهای حاکم مستبد. این همان چیزیست که نیکوس کازانتزاکیس نویسنده بزرگ یونانی در رمان "گزارش به خاک یونان"اش مینویسد: "من چهره واقعی خود را میشناسم و تنها وظیفهیی را که به دوش دارم میدانم، ساختن این چهره با حوصله تمام، و با همه عشق و مهارتی که در یدِ قدرت من است؛ و «باز ساختن» آن؟ این چه معنایی دارد؟ معنایش بدلکردن این شعله به نور است، تا چیزی از من باقی نماند که «خارون» بتواند با خودش ببرد. چون این بزرگترین جاهطلبی من بوده است: باقی نگهداشتن چیزیست که مرگ بتواند با خود ببرد؛ هیچ چیز جز مشتی خاک."
نیکوس کازانتزاکیس: من چهره واقعی خود را میشناسم و تنها وظیفهای را که به دوش دارم میدانم: ساختن این چهره با حوصله تمام.
و این هنر است: خلاقیتی در شرایط آزاد و مستقل که یا ندای درون هنرمند است که برخواسته از ساحت زبان اوست، و یا صدای مردمی که در ساحت بافت فرهنگ و جامعه جریان دارد نه در ساختار نهادهای قدرت و حاکم.
نویسنده یا هنرمند صدای درون (ساحت زبان) و برون (ساحت بافت فرهنگ و جامعه) خود است در خفقان و تفتیش و سانسور. نویسنده یا هنرمند صدای درون و برون خود است در فضای رعب و وحشت. نویسنده و هنرمند صدای درون و برون خود است آنجا که حادثه اخطار میکند. نویسند و یا هنرمند صدای درون و برون خود است آنجا که شادی مردم است. و این آزادی اوست در بیان خلاقیتهای هنریاش که بدینگونه به جنگ ایدئولوژی میرود تا ساختار بیولوژیک خود را آنتی ایدئولوژیک کند؛ نه چون آنان که ذیلِ ظلالله، جامه ایدئولوژیک بر تن میکنند و خود را هنرمند و نویسنده میپندارند.
با این مقدمه میخواهم وارد یکی از مفاهیم علوم اجتماعی شوم: انقلاب. که با خود همه چیز را میآورد و با خود همه چیز را نابود میکند. سخن بارز این را در "شیاطین" داستایوفسکی از زبان شیگالف میخوانیم: "از آزادی نامحدود شروع میکنم و میرسم به استبداد نامحدود."
انقلاب به عنوان یکی از مفاهیم علوم اجتماعی که خود را در ادبیات به شکل قهرمانان بسیاری از آثار مهم جهان نشان داده است، آنگاه که این پدیده اجتماعی زیر عنوان نهادهای قدرت تعریف میشود و هنرمندانی برای حفظ انقلابِ به دست آمده، (انقلابی که تودهها نقش اول آن را ایفا کردهاند) بخواهند هنر و ادبیاتی را به عنوان یک ایدئولوژی به مردم تحمیل کنند که در شرایط آزاد خلق نمیشود، دیگر انقلاب مفهوم خود را از دست میدهد و جنبه تقدسمآبی به خود میگیرد که عدول از آن مساویست با عبور از شاخصی که انقلاب زیر سایه آن شکل گرفته است؛ و این همان استبداد نامحدودیست که داستایوفسکی پیش از ظهور استالینیسم از آن سخن رانده بود.
محمود دولتآبادی به ما هشدار میدهد که ملتی که رهبریاش به دست "رئیسجمهور فراموشی"ست با سر به سوی مرگ میتازد.
شرایط آزادی (و نه محیط آزادی) که قوه بصری و زبانی هنرمند با عناصر خلاقه سعی در آفرینش شخصیتهایی دارد که همیشه در ناخودآگاه و خودآگاه ما حضور دارند زمینهییست برای ظهور خودِ واقعی هنرمندی که نیکوس کازانتزاکیس از آن حرف میزند تا فریاد اعتراضی باشد علیه مرگی که زندگی را از جهان برگرفته است. همازینروی میگوییم: "چون میآفرینم، پس با مرگ میستیزم." و اگر معنا و ارزش اصالت آفرینندگی را در این بدانیم، پی خواهیم برد که آنگاه "گلمحمد" و "مارال که از ساحت بافت فرهنگ و جامعه ایرانی بر قلم محمود دولتآبادی در "کلیدر"ش جاری شدند را بخش عظیمی از فرهنگ و تاریخ ایران بدانیم که در ساحت زبان و ادبیات متبلور شده است. (نمونه بازر آن در ادبیات روس که بخش عظیمی از تاریخ و فرهنگ آن کشور را با خود دارد، و وجدان و حافظه ملی روسیه است، "جنگ و صلح" تولستوی است)؛ دولتآبادی که در شرایط آزاد (و نه محیط آزاد) دست به خلق چنین قهرمانانی زده است که بخش عظیمی از وجدان و حافظه ملی ماست، به ما هشدار میدهد که: ملتی که رهبریاش به دست "رئیسجمهور فراموشی" ست با سر به سوی مرگ میتازد.
و اینگونه است که ساختار اسکیزوفرن و پارانویید نهادهای قدرت با خلق اسطوره دشمن، توهم بصری و نوشتاری و گفتارییی ایجاد مینمایند تا هنرمندان و نویسندگانی را بدینگونه مغلوب ایدئولوژی برساخته خود کنند تا به بازتحریف فرهنگ و تاریخ ملتی دست یازند و وجدان و حافظه ملتی را نابود سازند که فراموشی را که یکی از نشانههای مرگ آن ملت (انسان) است برای پایان همه چیز، مُهر سکوت بزنند.
ارسال کردن دیدگاه جدید