آن فانوس روشن، پیشهاش خاموشی
حسین نوشآذر - وقتی یکی از ما میمیرد، چیزی در هر یک از ما میمیرد. هفتهی گذشته که خبر خودکشی دوستم وریا مظهر را شنیدم، اول خیس عرق شدم، بعد پرخاش کردم. هر کس به شیوهی خودش با مرگ رو در رو میشود.
بیتردید از وریا اشعار و داستانهای زیادی وجود دارد که هنوز منتشر نشده است. آنها هم که انتشار یافتهاند، به یک معنا هنوز منتشر نشدهاند. «داد نزن، در این آینه کسی نیست» را نخستین بار دوست دیگرم پیمان وهابزاده با امکانات یک انسان تبعیدی در شمارگانی سخت محدود در چاپخانهی یک چاپگر چینی منتشر کرد. وریا یکایک نسخههای این کتاب را با عشق در پاکت گذاشت، با عشق نشانی یکایک ما را در چهارگوشهی جهان روی پاکتها نوشت، تمبر زد، به پستخانه رفت و هر یک از آن پاکتها را با عشق برای یکایک ما فرستاد. بهزاد رعیت، شاعر تبعیدی دیگر ما هم دو سال پیش بود انگار که پیش از خودکشی مجموعهای از اشعارش را در پاکتها گذاشت و به چهارگوشهی جهان فرستاد. رعیت همهی آن نسخههای ارجمند را پشتنویسی هم کرده بود: با احترام. بهزاد رعیت که با زندگی وداع کرده است. داد نزن، در این آینه کسی نیست! وریا این مجموعه را به زیباترین شعر زندگیاش کلارا هدیه داده و در پیشانی کتاب از پیمان تشکر کرده است. بعدها این مجموعه در حلقهی فکری مایندموتور توسط دوست دیگر شاعر، شاعر معترض، بابک سلیمیزاده منتشر شد. همینهاست که ما را تا امروز نگه داشته. باید گفت و با صدای بلند هم گفت، باید خطاب به همهی سانسورگران تاریخ با صدای بلند گفت که یکی از ما مرد، اما ما هنوز هستیم.
برنامه رادیویی خاک، امروز به شاعر از دسترفته، وریا مظهر و اشعار او در مجموعهی «داد نزن، در این آینه کسی نیست» اختصاص دارد. وریا وقتی که خودش را کشت فقط سی و پنج سال داشت. در شش سال گذشته او به گسترهی یک دهه پیر شده بود. عکسش را که دیدم نشناختم. عینک آفتابی تیره. نیمرخ یک شاعر که ویران است، اما ویرانی او را نمیبینیم. وریا مینویسد: عجب اتفاق سادهای/ که آدم هر چه غمگینتر میشود/کوچکتر میشود از حد معمولش.
وریا وقتی شعر میگوید داستاننویس است و وقتی که داستان مینویسد شاعر است. وقتی در آینه نگاه میکنیم، کی را میبینیم؟ من وقتی در آینه نگاه میکنم خودم را میبینم و وقتی که به خودم فکر میکنم، طرحی از پدرم را میبینم. داد نزن، در این آینه کسی نیست. نه. کسی نیست. این مجموعه از هر نظر در معنای بیکسی سروده که نه، نوشته شده است. هر یک از اشعار – داستانهای این کتاب تأملی در مفهوم بیکسیست. کسی در ما نگاه میکند، میبیند کسی نیست. در خودش نگاه میکند، میبیند کسی نیست. جهان خالیست. اگر جهان یکسر تهی باشد، من چه میکنم؟ فریاد میزنم با این امید که شاید کسی صدای مرا بشنود. اگر کسی در پاسخ چیزی نگوید: مینویسم فریاد کردم، کسی پاسخم را نداد و میگذرم. درست مثل داستانی از بوریس ویان. راوی داستان پایش روی مین رفته. مینویسد پای من روی مین رفت. همین. شاعر: داد نزن، در این آینه ... هم پایش روی مین رفته است. هفتهی پیش صدای انفجارش را من شنیدم. وریا با ما میگوید: پس دیگر هیچ معمولی نیست، اگر که بنویسم: چه غمگینی خود ای ملال بزرگ.
«داد نزن، در این آینه...» تلاشیست برای نشان دادن این ملال بزرگ. به پارک میروی. پیرزنی را میبینی با دامن بلند، چروک و مهربانی. این آرامش تهوعآور است. میخواهی با دوستت حرف بزنی، پی سیم تلفن میگردی، سیمها در هم فرورفتهاند، همه چیز چنان آشفته است که مینویسی: هر چی گشتم، تلفنمون نبود. صدای تو را کسی نمیشنود، تا زنده هستی. مرگ تو اما انفجاریست. پایت را از روی مین بردار. وقتی یکی از ما میمیرد، چیزی در هر یک از ما میمیرد. ما فقط صدای مرگ را میتوانیم بشنویم - از هدایت تا امروز.
وقتی که کوچه از دشت خالی میشود
و دشت از کوچه
یا هر دو از هم
دو را ضرب در دو میکنم و سر چارراه
مجنونی میشوم ایستاده
با کت و شلواری سورمهای،
که از شدت ضربات سرگردانی
کراوات میجود و
به لیلا میگوید لیلی!
و در شعری دیگر مینویسد:
پیش از آنکه به حرف بیاید چیزی، کسی
و بگوید از کسی، چیزی
راه به آخر خود رسیده است
- رسیدهای رفیق!
در انتهای انتها
فانوسی روشن هست
پیشهاش
خاموشی
خاموشی یک فانوس، فقط خاموشی یک فانوس است. مرگ هم فقط مرگ است. وقتی که مردی، دیگر نیستی. جاودانگی بیمعناست. وقتی که رفتی، رفتی. وقتی که نیستی، نیستی. زندگی باید کرد.
در همین زمینه:
::وریا، كلارا و مرگ، شهزاده سمرقندی در گفت و گو با فاروق مظهری::
چه تلخ بود شعرها، تلخی تنهائی. و نوشته ای خوب در باره مرگ خود خواسته شاعری که صدایش را نشنیدیم
ارسال کردن دیدگاه جدید