خاطرات بولگاکف:یادداشتهای یک پزشک جوان
نازنین اعتمادی - در داستانهای کوتاه میخائیل بولگاکف که از سویههای اتوبیوگرافیک هم برخوردار است، نویسنده خاطراتش به عنوان یک پزشک را به شیوهای کاملاً واقعگرابانه و بهروشنی ارائه داده. دیالوگهای خندهداری که بین پزشک با بیمارانش شکل میگیرد، از نویسندهای نشان دارد که بعدها قرار است به یک نمایشنامهنویس موفق بدل گردد. این کتاب با عنوان «یادداشتهای یک پزشک جوان» به ترجمه آبتین گلکار بهتازگی توسط نشر ماهی در ایران منتشر شده است.
میخائیل بولگاکف را ما در ایران بیشتر با رمان «مرشد و مارگاریتا» به ترجمه درخشان عباس میلانی میشناسیم. اما بولگاکف آثار دیگری هم دارد که هر چند در سایه «مرشد و مارگاریتا» چندان نمودی پیدا نکردند، اما هم از نظر ادبی دارای ارزش هستند و هم اینکه به درک دنیای بولگاکف کمک میکنند. یکی از مهمترین این آثار مجموعه داستانهای «یادداشتهای یک پزشک جوان» است.
میخائیل بولگاکف هم مانند چخوف، پزشک بود. او نخستین بار این داستانها را در سال ۱۹۲۶ تا ۱۹۲۷ میلادی به ترتیب در چند شماره از نشریه «Medizinski Rabotnik» منتشر کرد و سپس چند دهه پس از درگذشت نویسنده به شکل یک کتاب مستقل منتشر شد.
میخائیل بولگاکف
در این کتاب طبعاً ما بیش از آنکه با بولگاکف به عنوان یک نویسنده آشنا شویم، با یک پزشک و خاطرات او از رویارویی با بیمارانش و از زندگی در شهرستانهای دورافتاده روسیه مواجه میشویم. بهرام صادقی، نویسنده نامآشنای معاصر ما در «ملکوت» از ادبیات روس و از جمله از چخوف و بولگاکف تأثیر گرفته است. او هم زندگی در شهرستانهای دورافتاده را در فضایی تیره و تار و پر از عقاید خرافی روایت میکند.
بولگاکف در سال ۱۹۱۶ تحصیلش در رشته پزشکی را در دانشگاه کیف به پایان رساند. در آن سال روسیه در حال جنگ بود و بولگاکف جوان به یک بیمارستان صحرایی در منطقه «اسمولنسک» اعزام شد. او تنها پزشک این بیمارستان صحرایی بود و جز چند ماما و چند پرستار که میبایست به او در درمان بیماران و مجروحان کمک کنند، دستیاری نداشت. شرایط کاری دشوار در این بیمارستان، همچنین وصفهایی که بولگاکف از این منطقه دورافتاده به دست میدهد و نیز نوع بیماریهایی که او درمان میکند تنها سند موجود از این مقطع از زندگی نویسنده است.
یکی از مهمترین و بلندترین داستانهای این مجموعه «مورفین» نام دارد. راوی داستان که به مورفین اعتیاد دارد، با حفظ فاصله، روایتی از ماجراهایی که اتفاق میافتد بهدست میدهد. بولگاکف در آن زمان به مورفین اعتیاد داشت و این داستان در واقع خاطرات او از آن ایام است.
«یادداشتهای یک پزشک جوان» همچنین نمایانگر تأثیرپذیری میخائیل بولگاکف از آنتوان چخوف است. چخوف هم طبیب بود و بسیاری از داستانهای کوتاهش را در فاصله ویزیت بین دو بیمار مینوشت. تفاوت «یادداشتهای یک پزشک جوان» با داستانهای چخوف در این است که در این کتاب راوی تغییر نمیکند و به این جهت داستانها حالت بههمپیوسته و رمانگونهای پیدا میکنند و در مجموع بیانگر خاطرات یک طبیب معتاد، اما تیزبین و حساس در یک شهرستان دورافتاده و سوت و کور هستند.
پزشک جوانی که داستانهای این کتاب را روایت میکند، بدون هیچگونه تجربه بالینی میبایست در شرایط دشوار جوی و کولاک و برف و سرما مسئولیت درمان انواع بیماریهای حاد و خطرناک را بپذیرد. دهقانی که هنگام درو محصول در اثر یک سانحه زخم برداشته و حال میبایست پای او را قطع کنند یا دختربچهای که به دیفتری مبتلا شده و در حال خفگیست یا زن زائویی که جنین در شکمش پیچ خورده و حال پزشک جوان و بیتجربه میبایست او را از پا بهدنیا بیاورد، از موقعیتهای دشوار و چالشبرانگیزی هستند که بولگاکف به عنوان یک پزشک جوان روایت میکند. با اینحال او در کارش در مجموع موفق است و بهزودی شهرتی به هم میزند و بیماران هم به مطب او هجوم میآورند. یکی از مهمترین دلایل موفقیت او در کارش همراهی دو ماما و چند پرستار باتجربه است که همواره در موقعیتهای دشوار با دانش تجربیشان به او کمک میکنند.
یادداشتهای یک «پزشک جوان» به ترجمه آبتین گلکار، نشر ماهی
یکی از دشوارهای کار این طبیب، مبارزه با عقاید خرافی روستائیان است. بولگاکف در داستانی از این مجموعه، خرافه و جهل روستائیان را مضمون قرار میدهد. پیش میآید که رعیتی مرهم خردل را به جای آنکه روی زخمش بگذارد، روی بالاپوشش میچسباند و یا اینکه بیماری که به مالاریا مبتلاست، چند بسته قرص «شنین» را در یک نوبت میخورد و یا با پاشاندن شکر به کانان واژینال یک زن زائو میخواهند زایمان او را سهل کنند.
یکی از مهمترین درونمایههای این کتاب رویارویی یک روشنفکر شهری با عقاید خرافی و ناآگاهی روستائیان است. برای مثال در روستا بیماری سفلیس بیداد میکند، اما به این دلیل که روستائیان به آن اهمیت نمیدهند، از درمان آن هم سرباز میزنند یا درمان را نیمهکاره رها میکنند.
نکته قابل تأمل این است که خاطرات بولگاکف از کار در این بیمارستان صحرایی مصادف است با انقلاب روسیه در سال ۱۹۱۷. با اینحال هیچگونه اشارهای به این رویداد مهم تاریخی نمیشود. مثل این است که بولگاکف در یک جنگ و جدال شخصی با بیماری و ناآگاهی و خرافه شرکت دارد و دیگر نه وقت آن را دارد که به یکی از مهمترین رویدادهای تاریخی سرزمینش بپردازد و نه توش و توانی برایش باقی مانده است. البته یک احتمال دیگر هم این است که پزشک جوان چنان از مرکز تحولات تاریخی دور افتاده که از چنین واقعه مهمی بیخبر است یا اگر هم از آن اطلاع دارد، نقش مهمی در زندگی و جدال روزانه او با بیماران و انواع بیماریهایشان ایفا نمیکند.
بولگاکف در زمان استالین خانهنشین و منزوی شد و به افسردگی عمیقی مبتلا گشت. شادابی و نشاط نویسنده در «یادداشتهای یک پزشک جوان» و مقایسه آن با آثار متأخر بولگاکف نشان میدهد که یک نویسنده بااستعداد، شوخطبع و انساندوست چگونه به تدریج از پای میافتد. چنین نویسندگانی در ایران هم کم نبودند.
ارسال کردن دیدگاه جدید