مقایسهی مسیحیت و اسلام
محمدرضا نیکفر – در بخشهای پیشین به طور مشخص به بررسی جهانبینی دینی پرداختیم. پیشتر شرح دادهایم که میان اسلام و مسیحیت تفاوتی بنیادی در جهانبینی وجود ندارد. تفاوت آنها به جهان تاریخی آنها برمیگردد. در این بخش این تفاوت را بررسی میکنیم.
مسیحیت و تجدد
۶۳. موضوع دورسازی خدا از زمین بویژه در شکلگیری و انکشاف عصر جدید اهمیت دارد. مسیحیت این امتیاز را بر همهی دینهای دیگر دارد که در پروراندن فرهنگی نقش ایفا کرده که عصرجدید در پهنهی آن متولد شده است. این فرهنگ، جهانی گشته و ابرگفتمانی فراهم آورده که داوری در مورد هر گفتمان فرهنگی دیگر با اتکا به آن انجام میشود.
این ویژگیها در تعیین سیمای مسیحیت در گشودگیش به سوی تجدد مؤثر بودهاند:
− در جهان مسیحی ایدهی یونانی Cosmos) κόσμος)، یعنی وجود جهانی منتظم و قانونمند جا باز کرده، به گونهای که سرانجام در آغاز عصر جدید از خدا یک ریاضیدان ساخته میشود، ریاضیدانی که همه چیز را با دقت حساب کرده و قانونمند ساخته است. جدال میان نظم و عینیت جهانی با دخالتهای خدایی این گونه حل میشود که خدا را متعالیتر و متعالیتر میکنند و او را آن چنان از زمین دور میسازند، که سرانجام جهان دارای نظمی قایم به ذات میشود، نظمی عینی که باید آن را دید و شناخت.
− این تحول در درک فلسفی ممکن بود به فرهنگ عمومی راه نیابد، اگر لوتر علیه تصور مهار کردن ارادهی الاهی از طریق کردار بشری قیام نمیکرد. با پروتستانتیسم، نسبیتباوریِ تعریف مطلق در نسبت با خواست فردی یا گروهی ضربهی شدیدی میخورد. شهری شدن و بورژوایی شدن جامعهی اروپایی زمینهی رسوخِ نگرشِ ضدِ عامیگری را در فرهنگ مهیا میکند. برای عوام، خدایی لازم است که بتوان آن را دم دست خود نگه داشت و از او بنابر مقتضیات لحظه کار کشید. در جامعهی پیشامدرن، که در آن نظام اجتماعی دستخوشِ جدایشهای تنوعآور و بخشبندیهای متقابلا مهارکنندهی یکدیگر نشده، این خدا بسیار پرمشغله است. در عصر جدید، "روند تمدنی" (نوربرت الیاس) شتابگرفته و این امر باعث میشود فاصلهی فرهنگی خواص و عوام کمتر و کمتر شود. جامعهی قانونمند و بطور اخص بافرهنگ، مسیحت را بافرهنگ میکند. نصیب خدا از این بافرهنگی تعالی است. خدای بیفرهنگ، خدای مزاحم و دخالتگر است.
− براثر تعالی خدا از زمین دور میشود. مسیحیت جنبهی شخصانی این وجود متعالی را این گونه حفظ میکند که آن را به عنوان خدای عشق و نوعدوستی در کنار انسانها نگاه میدارد. آنچه در واقع از زمین دور میشود، خدای "عهد عتیق" است. خدای اینجا و آنجا مهربان و بخشندهی "عهد جدید" به مسیحیت امکان مهمی برای نوسازی و انطباق خود با فرهنگ مدرن میدهد.
نمونهی فلسفهی مشائی
در فرهنگ اسلامی – که آن را نباید با اسلام محمدی یکی گرفت − استعدادهایی در راستای این امتیازهای مسیحیت وجود دارند. فلسفهی مشائی نمونهای از امکان دور ساختن خدا از امور جزئی جهانی را به نمایش گذاشته است. درک از تعالی الاهی و منع تصویرسازی و مجسمسازی خدا آن استعداد تفسیری بارها بروز کرده را دارند که میان قدرت آسمانی و قدرتهای زمینی مرزکشی کنند.
اسلام خواص، آیینی است بادیسیپلین و به لحاظ ستیزش با جادو معقول. این دین، هیچ مشکلی با درک از طبیعت بهعنوان یک پهنهی قانونمند ندارد. فرهنگ اسلامی، همچنانکه تاریخ آن نشان داده، دارای میل ترکیبی بالایی با بینش یونانی است. تاریخ خِرَد فراروندهی یونانی را نمیتوان نوشت، مگر اینکه سهم مهم مسلمانان را در پرورش و انتقال آن ذکر کرد.
ولی چرا آن درک مشایی از رابطهی زمین و آسمان در میان مسلمانان فرهنگساز نمیشود؟ توجه تنها به جریانهای فکری و پویشهای میان-متنی پاسخ قانعکنندهای به این پرسش نمیدهد.
سلطان مسلمانان
مسئلهی مسلمانان مسئلهی سلطانان آنان و شیوهی سلطنت در میان آنان است. به سلطان آسمانی نیز منشی نسبت داده میشود و دربرابر او همان رفتاری مرسوم میشود که در مورد سلطانهای زمینی میبینیم.
درک آغازینی که از سلطان آسمانی میبینیم، یعنی آن نحوهی معرفی او به صورت تاجر و جبار و مکار، نمایانگر استعداد جریان آغازگر برای افتادن در مجرای روابط و رسوم زمان-مکان زادگاه تاریخی آن است.
هیچ دینی آموزگار مطلق نبوده است، یعنی این گونه نبوده که خود در مکتبی شاگردی نکرده و با آموزههای کاملاً تازهای بیاغازد. اسلام هم از این قاعده مستثنا نیست. اسلام، بیش از آنکه باورهای مبتکرانهای باشد، دستهبندی مبتکرانهای از باورهای موجود عصر پیدایش خود با تأکیدگذاریها و عنوانگذاریهای خاص خود است. تاریخ رسمی اسلام نیز گویای آن است که این دین با ایجاد اغتشاش در روابط قدرت در عصر خویش میآغازد اما به زودی تسلیم همان روابط میشود، اما آنگاه که تسلیم شده است، نابود نمیگردد، این منزلت را مییابد که ایدئولوژیای جهانگشا باشد و در خدمت تأسیس یک امپراتوری قرار گیرد.
دو جهان
مسیحیت نیز دین امپراتوری است. تفاوت در این است که در جهان اسلامی قدرت سلطان نامحدود است و آنجایی که در پایین، قدرتی به ستیز با آن برمیخیزد، این امر نه باعث محدود کردن قدرت، بلکه بینظمی و نابسامانی بیشتر میگردد.
جهان مسیحی منظمتر است، گروههای امتیازور شأنی دارند که قدرت مرکزی آن را به رسمیت میشناسد. قانونمندی شهری در جهان مسیحیت فرهنگی را ایجاد میکند که پذیرای باور به قانونمندی جهان میشود. در جهان اسلام شهر فاقد شأن و شخصیت و قانون است. خدای اسلام تعالی عقلانی نوع مشایی را نمیپذیرد.
حقیقت و قدرت
اگر امپراتوری عباسی دچار هرج و مرج نمیشد، اگر هجوم مداوم اقوام پیش نمیآمد و حکومت مرکزی پابرجا میماند، اگر شهرها آباد و بزرگ میشدند، آنگاه تفکر مشایی میتوانست ایدئولوژی توانگران و نخبگان شهری باشد؛ آنگاه میتوانست این ایدئولوژی فرهنگساز گردد. در این صورت با تعالی الاهی، زمین برکت مییافت. در صورت تعالی الاهی، جای بیشتری برای حقیقت باز میشد.
مسئلهی حقیقت فرع مسئلهی قدرت است و مسئلهی قدرت الاهی خود پیش از آنکه یک مسئلهی الاهیاتی باشد، یک مسئلهی جامعهشناختی است. قدرت آسمانی متعالیشدهی قدرت زمینی است و راز آن را نمیتوان گشود، مگر اینکه به روابط قدرت بر روی زمین پرداخت. حتّا یک الاهیات مدرن فرهیخته نیز میتواند بر صحت این آموزش هگلیان چپ اذعان کند. دوستدار از این آموزش بهرهای نبرده است. او به موضوع حقیقت منتزع از موضوع قدرت میپردازد و هر جا بر قدرت کلام دینی در جامعهی دینخو انگشت میگذارد، یک سر از روابط قدرت در درون آن جامعه غافل میماند.
ادامه دارد
بخش پیشین
با سپاس از شما. به نظر من ضروری است به شخصیت خود مسیح و سبک خاص عهد جدید نیز توجه داشته باشیم.
با درود
مسیحیت نتوانست در تمام دوران دوهزار سال تاریخ خود را از فرهنگ یونان جدا کند. تمام نوشته های دوران اولیه مسیحیت بزیان یونانی بود ( بخاطر بیآوریم این طنز نیچه را که پس حواندن انجیل بزبان یونانی گفته بود که " از قرار معلوم خدا زبان یونانی را بخوبی یاد نگرفته بود" ) . بخصوص فلسفه ( نخست پلاتون و بعد ارسطو ) و هنر یونان ( منظومه هومر و مجسمه سازی) دهنیت مسیحیان اروپایی را تحت تاثیر خود قرار داده است. برخلاف یهودیان و مسلمانان مسیحیان یک رابطه آزاد و بدون اجباری با پیکر و اندام برهنه دارند. نقاشی های نقاشان دوران رنسانس که اندام برهنه مدل های خود را به نمایش گذاشته اند بخوبی این سنت یونانی را نشان می دهد. کلیسا نتوانست ، یا نخواست نقاشان را از نقاشی پیکر های برهنه منع کند. شاید قضاتی که سرانجام در قرن 20 قانون آزاد بودن همجنس بازی را تصویت کردند از گفتمان پلاتون در نوشته "سیمپوزیم" - symposium " اطلاع داشتند. در گشایش یکی از شعبات پارلمان اروپا در بروکسل در سال 2000 رئیس مجلس جلسه را با یک نقل قول از سیاستمدار قرن 5 یونانی ، از " پریکلس - Pericles " افتتاح کرد. این سیاستمدار یونانی بر مزار کشته شدگان سربازان یونانی در جنگ با اشپارتا گفته بود که " که سربازان ما در راه دموکراسی شهید شدند". مسیحیان اروپایی آزادی های فردی در اولین جکومت دموکراسی در آتن ( قرن 5 قبل از میلاد) را فراموش نکرده بودند. آزادی های مذهبی که ما امرروز در اروپا شاهد آن هستیم نیز یک میراث یونانی است: پولس ( Paulus ) توانست آزادانه در یونان برای مسیحیت تبلیغ کند و در صورتیکه این کار برای یونانی در اروشلیم امکان نداشت.
آقای نیک فر در این مقاله پنداشته مسیحیت از آغاز پیدایش خویش نظر به گسترش جهانی داشته است. در حالی که چنین نیست. مسیح پیامبر قوم یهود بود و اختصاصا برای یهودان آمده بود. آمده بود تا احکام کتاب موسا را برای یهودان احیا کند. خدای مسیحیت حدود سه هزار سال تلاش کرده بود تا یهودان را آدم کند ولی نشده بودند. او خشم گرفته بود. یا می بایست که همه ی یهودان را به شکنجه نابود کند یا خودش به شکل انسانی بر زمین آید و به شکنجه نابود شود. او این دومی را برگزید تا یهودان زنده بمانند. او تن خاکی و ناسوتی خودش را فدا کرد. این تن را قربانی کرد شاید یهودان عبرت بگیرند. این کار را کرد زیرا یهودان را ازجان دوست می داشت.
خدای مسحیت اگر متعالی است ولی خدای مسیح نه تنها متعالی نبود بلکه خدای یک قوم مشخص بود، قوم یهود. او در میان قوم یهود نازل شد و در میان قوم یهود بر دار رفت. خون خودش را داد تا یهودان زنده بمانند. و این عقیده است که بعدها که مسیحیان جنوب عراق مسلمان و شیعه شدند دربارۀ امام حسین و کربلا تکرار کردند. امام حسین نیز خون خودش را داد تا دین الله برجا بماند.
خدای مسیحیت که آقای نیکفر با نام خدای عهد جدید از او یاد کرده است خدای مسیح نیست، خدائی است که در سده های بعدی و دوره های بسیا متأخرتر از مسیح ساخته شده است، یعنی وقتی میتراییها به زور شمشیر جهادگرانِ دولتی روم مسیحی شدند میترا را تبدیل به خدای مسیحیت کردند.
این ادعا که عهد جدید متاثر از میترایسم است پایه و اساس چندانی نداشت و دیدیم که در حد همان ادعایی که مطرح شده بود باقی ماند و هیچ سند و مرجع متقنی آن را پشتیبانی نکرد و بعد با تحقیقات متعددی حتا به نوعی این نظر رد شد.یک نکته ی کلیدی در این مورد این است که دورهی شکوفایی میترایسم زمانی بوده که نسخهی نهایی عهد جدید نوشته شده بوده و این یکی از دلایلی است که این نظر را مخدوش می کند.
در مورد اینکه دعوت مسیح تنها برای یهودیان بوده با مراجعه به عهد جدید میبینیم که اینگونه نیست و مسیح با صراحت دعوتش را متعلق به همه و جهانی اعلام کرده است.
ارسال کردن دیدگاه جدید