پاسخ دادن به دیدگاه
در باقیماندهی سپیدی کاغذ
رباب محب - دفتر شعر «برهوت کاهی رنگ» نوشته مینو نصرت حاوی شعرهایِ کمابیش کوتاه است. آنچه در اولین نگاه توجه خواننده را به خود جلب میکند این است که اشعار به جای نام یا عنوان شماره دارند و این به هیچ وجه عجیب نیست، اما از آنجایی که شعرها با عدد ۱۰۴ آغاز میشوند، بیاختیار منِ خواننده لحظهای مکث میکنم بدانم چرا.
ما فارسیزبانان عادت داریم در مقابلِ دشواری زیستن بگوییم صد سال اولش سخت است، یعنی که مرگ میآید و با خود آرامش میآورد. حال اگر فرض را بر این بگیریم که آرامش پس از مرگ مورد نظر خانم نصرت بوده است، باید بگویم که انتخاب عدد بسیار بهجاست. چنانچه فرد سعادت صد سال زیستن داشته باشد، در این تولد دوباره (یعنی زندگی پس از مرگ) به چهار سال اول یا کودکی نیاز دارد تا گور و سنگینی خاک را تجربه کند. اما وقتی از خانم نویسنده دلیل را میپرسم درمییابم که این دفتر خواهر یا برادر بزرگتری دارد با ۱۰۳ شعر. این خواهر یا برادرِ تنی «حوا صدایم میزنند، نام من لیلیست» نام دارد. اینک قضیه روشن است، ولی من خواننده که تا دیروز از این امر اطلاع نداشتم، زیرا که در هیچ جای این کتاب به این امر اشارهای نمیشود، دفتر را سه بار مرور کردم، غرق در عدد آغازین؛ ۱۰۴: سرِ نخ کجاست؟ این اعداد کنار این واژگانِ ساتنی که انگار نسیم خنکی بر آنها وزیده است تا حرکت درونی خود را از سر گیرند، چه میکنند و چه دارند بگویند؟ آیا این سونات مرگ است دارد بالا میگیرد؟ یا همان برهوتی است که شاعر در مقدمه اینگونه ترسیم میکند:
«نگاهشان کردم و یکی یکی آنها را از صفی طویل بیرون کشیدم و شمارهای بر گردنشان آویختم... گمان میکردم نام مبارک تمام شعرهایم تویی... اما
انگار در برهوت زیسته بودم
انگار از برهوت چیده بودمشان... (۶).
برهوت کاهیرنگ، مینو نصرت. آیا باید برای زندگی ماتم گرفت؟ در لباس مرگ؟
پس آنچه در اینجا میآید حاصلِ این ناآگاهی است که چگونه خواننده در مسیری میافتد که ابدأ مورد نظر شاعر نیست. طبعاً چنانچه اطلاعات لازمه در مقدمهی دو صفحهای کتاب میآمد شاید ذهن من بر بال موج دیگری از این دریا مینشست؟ به هر تقدیر من این ناآگاهی را به فال نیک میگیرم، چرا که قطعات بسیاری از این کتاب به ما میگوید که مرگ یکی از مشغلههای ذهنی شاعر است که در لباسهای رنگین اما متفاوتی عرضه میشود. به چند قطعهی زیر نگاه کنیم؛
در پاشویهی
کدام روز
سرم را بریدهاند؟
که تمام
برگهای این دفتر
بوی گل میدهد. (بوی گل یا بوی مرگ؛ یعنی رهایی) (۶۴).
نخستین رؤیای آدمی
غوطهور شدن در برکهای بود
که او اقیانوساش میپنداشت
آخرین رؤیایِ آدمی
فروشدن در اقیانوسی است
که او برکهاش میپندارد (۲٨).
برایِ گرفتنِ زندگی از دستان مرگ
ترفندی تازه باید آموخت (٣٣).
وقتی هنوز برای دهان گرسنهی زندگی
از مرگ لقمه میگیرم (۱۴٣)
راه بهشت از لابلای اجسادی میگذرد
که تمام آنها با چشمانی بسته
هنوز خواب زندگی میبینند (۴۵).
نگاه کن
به تکههای روح مجروحی که
از رگ گشودهام
بیرون میریزد
و بگو
مردن
آیا
در سرزمینی که گورهایش را
خیالانگیزتر از رؤیاهایِ من میسازند
اتفاقی عاشقانه نیست؟
باری مردگانی منحصر به فردیم
که در گورهایی بینظیر
زندگی را دفن میکنیم (۴۹)
در دو قطعهی آخر ما با یک معنای آشنا روبهرو هستیم؛ ایران سرزمینِ گورها و مردههاست، یعنی همان مردهپرستی. اینجا شاعر از مردههای متحرکی میگوید که با رفتگان نفس میکشند و به عادت زندگی کردن مبتلا شدهاند. شاید از همین روست که ما – ملت عزا- گورها را خیالانگیز میسازیم و از همین روست که مرگ باید یک اتفاق عاشقانه باشد؟
مینو نصرت در شعر پایانی «برهوت کاهی رنگ» از سفیدی کاغذ و شعر کفن خود را بافته است و دیگر از مرگ نمیهراسد، زیرا که زندگی شعر تازهای ندارد. یا شاید این یک تراژدی است؛ تراژدی شادیِ زیستن. آیا باید برای زندگی ماتم گرفت؟ در لباس مرگ؟
به پیوست این شعر
خود را
در باقیماندهی سپیدی کاغذ میپیچم
بگو
حضرت مرگ بیاید
دیگر زندگی شعر تازهای ندارد (۲۰۱)
آری زندگی و مرگ شانه به شانه تا همین جا، تا شعرِ پایانیِ کتاب شاعر را تعقیب کرده و رهایش نکردهاند؛ اما در عین حال او میداند به صدفی دست یافته است که به سادگی مرواریدهایش را رها نخواهد کرد.
و از خود میپرسم؛ چرا اساساً مضامینی چون مرگ، پوچی، سکوت، انتظار، مترسک بودن، کویر تن و... مشغلهی ذهنِ خانمِ نصرت میشود؟ چرا او مینویسد:
مینگرم
نمودار عمرم را
نه سود
نه زیان
سنگیست پرتاب شده از دستانی دور
...
فقط به قصد شکستن اعتبار مترسکی در مزرعهی گندمی؟ (۱٨۰)
سرچشمه هایِ این حس کجاست؟ آیا نفس زندگی است که زیر سؤال میرود؟ آیا زندگی در ایران، این سرزمین ماتمهاست که رنجش میدهد؟ آیا از زندان تن در عذاب است؟ یا همانند ارسطو و سیسرو (فیلسوف و سیاستمدار رومی) باید یک «اوتیوم» دست و پا کند؛ زیرا که روحِ لطیفِ هنرمند (نویسنده/شاعر) نیاز به آرامش دارد؟
در زبان لاتین Otium cum dignitate یعنی آرامش و رهاییِ با عزّتِ و شأن. این عبارت برای اولین بار توسطِ سیسرو به کار گرفته شد. به نظر او فراهم آوردن وسایل آسایش و آرامش شهروندان یکی از وظایف دولتمردان است. به اعتقاد رومیهای عهد عتیق کار یک ضرورت یا یک نیاز منفی بود. واژهی «اوتیوم» به معنی آزادی و رهایی بیقید و شرط است. پیامد هرگونه اشتغالی که با وظیفه همراه باشد اسارت است و آنچه که دست و پای آدمی را میبندد شیطانی و بد. هرگاه امکاناتِ هنر و لذت از هنر؛ یعنی اشتغال جدا از زندگی مادی فراهم باشد، رسیدن به یک زندگی ایدهآل میسر میشود.
مارسل پروست در کتاب « در جستوجوی زمان از دست رفته» از زمانی نام میبرد که از دست نرفته است. و این زمان فقط و فقط در هنر و ادبیات است که میتواند تکرار شود و در قالب آثار هنری و ادبی بازسازی گردد. آسترید لیندگرن نویسنده مشهور سوئدی وقتی در قید حیات بود میگفت، نویسندگی تنها شغلی است که نه وقت آزاد میشناسد نه بازنشستگی.
به پیوست این شعر
خود را
در باقیماندهی سپیدی کاغذ میپیچم
بگو
حضرت مرگ بیاید
دیگر زندگی شعر تازهای نداردمینو نصرت
نویسندهی نسل معاصر ایران نیز به یقین از این حقیقت آگاه است که نویسندگی یک سرگرمی نیست، بلکه یک نیاز است. حرفهای است که باید نان بدهد و نه تنها نام. اما میدانیم که بازار امروز فرصت یا لیاقت خرید و فروشهای فرهنگی/ادبیای که فراسوی زندگیِ مادی خلق میشوند را ندارد. البته این بدین معنا نیست که ریشهی دردهای خانم نصرت از اینگونه بینانی نشأت گرفته است. ما میدانیم که نویسندگان با انگیزههای مختلف دست به قلم میبرند، یکی از این انگیزهها و شاید یکی از معمولترینِ آنها این باشد که از راه نوشتن میتوان از شدت دردها کاست و خلأ زندگی را پُر کرد. تصور میکنم این همان کاری باشد که مینو نصرت با واژه میکند. او طوری از مرگ مینویسد که انگار دارد زندگی را به خاطرِ پوچیاش تنبیه میکند، اما از آنجایی که او میداند نه بر سرِ زندگی میشود کلاه گذاشت و نه برسرِ مرگ، پس شاعر میشود تا شعر را «در برهوتِ زندگی» مثلِ کاسهای آب خنک سر بکشد و بدین طریق احساس آرامش کند:
شاعر که میشوم
چشمانِ خاک میجوشد
آهوان، پونهها را از خواب بیدار میکنند
پونهها، جهان را
شاعر که میشوم
هیچکس بوی مرده نمیدهد
خوابها زنده به دنیا میآیند
و
در همهی فصلها میتوان برهنه شد
شاعر که میشوم
سخت ساده است زندگی
و من فراموش میکنم
آدمها را
که با رنگها محدود شده اند
و مرزها را
که با آدمها
شاعر که... (۷-٨).
اینجا او به آن زمان از دست رفته پیکری تازه بخشیده است: شعر انگشتری میشود بر انگشتانِ زمختِ زندگی. دیگر مهم نیست مرگ از رو به رو بیاید یا از پشتِ سر. نصرت شاعری را – صرف نظر از اینکه نان بدهد یا ندهد- انتخاب کرده است و میداند تا لحظه یِ رفتن شعر به او خیانت نخواهد کرد.
ذهن نویسنده (شاعر) آزمایشگاهی است که هر آزمونی را مجاز میداند. نویسنده کودکی است که از تجربه کردن نمیهراسد. اگر عمل نوشتن را یکی از هنرهایِ هفتگانه یعنی موسیقی، هنرهای دستی (مانند مجسمهسازی، شیشهگری)، هنرهای ترسیمی (نقاشی، خطاطی، عکاسی)، ادبیات (شعر و داستان، نمایشنامه، فیلمنامه و نثر)، معماری، رقص و حرکات نمایشی و هنرهای نمایشی شامل سینما، تئاتر- بدانیم، آنگاه این گفتهی پیکاسو در مورد ادبیات نیز صادق است: «تک تکِ کودکان هنرمند هستند. مشکل این است که چگونه میتوان در سنین بزرگسالی هنرمند شد.»
رباب محب: مینو نصرت شعر را در برهوت زندگی مانند کاسهای آب گوارا سر میکشد تا احساس آرامش کند
پیکاسو با این باور که تنها راه رسیدن به هنر گویا و صاحب سبک بازگشت به دنیایِ کودکی است، از کنجکاویهای کودکانه بهره میجوید و آثار ماندگاری چون «گربه و پرنده»، «گاوبازی»، «طبیعت بیجان با جمجمهیِ گاو»، «کنسرت صبحگاهی»، «گرنیکا» و سریِ تابلوهای «خانواده دلقلک» و «دختر جوان روی توپ» پرترههای «دورا مار روی صندلی» و غیره را میآفریند. البته ناگفته نماند که میان سبک و سیاق پیکاسو و مینو نصرت شباهتی وجود ندارد، مگر اینکه نصرت گاه میکوشد از همان کنجکاویهای کودکانهای بهره جوید که پیکاسو و بسیاری دیگر بهره جستهاند. او نشان میدهد که شهامت تجربه کردن دارد. به این جملهها و عبارتهای ساده نگاه کنیم: «صدایم درد میکند»، «آفریقای چشمانت»، «صدایِ خفیف سرفههای زیگزاک»، «ریل آدمها»، «چشمانت در تحریم است»، «با همین وصلههایی که زیر پیراهنم»، «برایت قالیچهی سلیمان میشوم»، «چشمانت میرسند»، «بوس/بوس/بوس/هزاران گنجشگ بر شانههایت مینشست» و...
این دفتر را مثل هر کتابی میتوان از زاویههای مختلف بررسی کرد، به عنوان مثال زنانگی در شعر مینو نصرت. میپرسم و میگویم:
زن بودنِ او را در کجای این اوراق میتوان یافت، اگر نه در تُردی و نرمیِ زبان، اگر نه در وقتی؛ پرده را باد میبرد
تا زیباییام حرام نشود
دکمه دکمه
میکشانمت پای تنوری
که نان داغ میزاید
و جرم را سنگین میکند؟ (۱٨۵).
یا:
اینجا جاییست
که دختران به سرعت پیر میشوند
بیآنکه بدانند
از خرمنِ گل سرخ
چگونه گلاب میگیرند. (٣۴).
یا
سحر
پرندهها در حاشیهی چشمانم
فرود میآیند
آب مینوشند
و سوسنها از پستانهایم
شیر تازه (۱٨۶)
آنچه این دفتر را –گاه - از ذات خود که رسیدن به یک معناست اندکی دور میکند، پرداختن به فرم و قالبی است که در دورانِ پسامدرنیسم مرسوم شد. اما از آنجایی که خانم نصرت به جز در شعر صفحهی ۱٣۴ و ۱٨۲ –۱٨٣ گرایشی به فرمگرایی نشان نداده است، خواننده میماند که دلیلِ این امر چیست؟ مگر یک سهلانگاری بخشودنی. مینو نصرت زائری است که دارد در درون خود و جامعهی خود سفر میکند. توشهی او با کند وکاو در معناها سنگین و سنگینتر میشود، اما همچنان میرود؛ از کویری به چشمهای، از چشمهای به رودی. از رودی به دریایی. از دریایی به چشمهای... صدای رفتناش درد دارد. دلش میخواهد شیبهای عمر را، این برهوت کاهیرنگ را سر به هوا بدود و میدود و میبیند که درد او دردی تاریخی است؛ و میبیند که:
کجاست آن ماهیِ سرخِ کوچکی که
برای رسیدن به دریا
قرار بود نهنگی شود (۱۹٨).
این یعنی رسیدن به گونهای خودآگاهی. خودآگاهی یاقوت هایِ کوچک و دُرشتی داردکه جایش کنارِ فرمگرایی نیست.
برایِ خانم مینو نصرت آرزوی موفقیت دارم و با اشتیاق منتظر خواندن شعر هایِ ۲۰۲ به بعد او هستم.
در همین زمینه: