پاسخ دادن به دیدگاه
ورنر هرتسوگ: خشم پروردگار
مجتبا یوسفیپور – ورنر هرتسوگ در ۵ سپتامبر ۱۹۴۲ میلادی از پدری آلمانی و مادری اهل کرواسی با نام ورنر استیپتیک در مونیخ به دنیا آمد. «استیپتیک» نام میانی مادر هرتسوگ بود اما او بعدها ترجیح داد از نام پدرش یعنی «هرتسوگ» که در زبان آلمانی به معنای دوک است استفاده کند، چرا که فکر میکرد این نام برای یک فیلمساز برازندهتر است.
نخستین سالهای زندگی او مصادف شد با آخرین سالهای جنگ جهانی دوم؛ جنگی که تا سالها اثرات آن بر کشور آلمان ماند و طبعاً هرتسوگ نیز از این تأثیرات برکنار نماند، چنانکه امروزه از او به عنوان یکی از کسانی که سینمای آلمان را از دوران رکود بعد از جنگ خارج کرد و به آن تولد دوبارهای داد یاد میشود.
در جنگ جهانی دوم، در یک بمباران هوایی خانه همسایه خانواده هرتسوگ ویران شد و مادر ورنر تصمیم گرفت با فرزندانش در دهکدهای پناه بگیرد. چنین بود که دوران کودکی هرتسوگ در دهکدهای کوچک و کوهستانی در نزدیکی مرز اتریش و آلمان در باواریا گذشت. به گفته خودش او در این دوران کاملاً از دنیا جدا شده بود، هیچگونه آشنایی با تلویزیون و سینما نداشت و بسیاری از چیزها برایش بیگانه بودند. در یازدهسالگی برای اولینبار با تماشای دو فیلم مستند ۱۶ میلیمتری سینما را تجربه کرد، در دوازدهسالگی برای اولینبار با میوهای به نام موز آشنا شده و در هفدهسالگی برای اولینبار در عمرش از تلفن استفاده کرد. کشف دنیای تازه و اراده انسان به شناختن ناشناختهها و زیستن در شرایط سخت بعدها به مهمترین ویژگیهای سینمای هرتسوگ بدل شدند.
او در دوازدهسالگی به همراه خانوادهاش به مونیخ بازگشت و از چهاردهسالگی به سفر روی آورد و از همان زمان بود که به فیلمسازی هم علاقمند شد. هرتسوگ در گفتوگویش با پل کرونین در پاسخ به این پرسش که از چه زمان دریافت که میخواهد فیلمساز بشود، میگوید: «از زمانی که توانستم مستقل فکر کنم میدانستم که میخواهم فیلم بسازم. هیچوقت انتخاب نکردم که میخواهم فیلمساز باشم. این مسئله در طی چند هفته پرماجرا در چهاردهسالگی برایم آشکار شد، وقتی که با پای پیاده آغاز به سفر کردم و به مذهب کاتولیک گرویدم. بعد از چندین شکست این قدم کوچکی به دنیای فیلمسازی بود، هرچند تا امروز از پذیرش اینکه فیلمسازی هم یک حرفه است مشکل دارم.» (۱)
او در آغاز کار با خواندن یک کتاب مقدماتی فیلمسازی نخستین قدم را برای ورود به دنیای سینما برداشت، چندین طرح نوشت و برای تهیهکنندگان و شبکههای تلویزیونی ارسال کرد. در نوزدهسالگی اما سر از انگلستان درآورد و خانهای در حومه شهر منچستر خرید و چند ماهی در آنجا زندگی کرد و زبان انگلیسی آموخت. در سال ۱۹۶۱ راهی یونان شد و از آنجا به مصر و سودان رفت. در سال ۱۹۶۲، پس از بازگشت به آلمان اولین فیلم کوتاهش را که «هرکولها» ( Herakles ) نام دارد ساخت.
یک جوان هفدهساله میخواهد اولین فیلمش را بسازد
هرتسوگ در هفدهسالگی نخستین گامها برای تأسیس کمپانی فیلمسازیاش را برداشت. ماجرا از یک تماس تلفنی آغاز شد: دو تهیهکننده که پیشتر هرتسوگ برای آنها طرحی فرستاده بود با او تماس گرفتند و بعد از چندین بار گفتوگو، سرانجام او را برای یک ملاقات دعوت کردند. تهیهکنندگان که انتظار دیدن یک نوجوان هفدهساله را نداشتند او را جدی نگرفتند و برخورد تحقیرآمیزشان هرتسوگ را به این نتیجه رساند که خودش باید تهیهکنندگی فیلمهایش را به عهده بگیرد.
او در دوران تحصیل با کار شبانه در یک کارخانه فولادسازی به عنوان جوشکار، سرمایه نخستین فیلمش را فراهم کرد. درباره این تجربه میگوید: «شاید مهمترین نصیحتی که میتوانم به افرادی که قصد دارند وارد حرفه فیلمسازی بشوند بکنم این است: تا وقتی که میتوانید کار بدنی بکنید، تا زمانی که خودتان میتوانید پول بسازید، دنبال یک کار اداری برای پرداخت هزینههایتان نروید. روی پای خودتان بایستید، زبان یاد بگیرید، یک حرفه و یا تجارت یاد بگیرید که هیچ ربطی به سینما نداشته باشد. فیلمسازان باید زندگی را از پایه بشناسند. میدانم بسیاری از چیزهایی که در فیلمهایم هست خلق نشدهاند، اینها خود زندگی هستند، زندگی من. وقتی شما کونراد و یا همینگوی میخوانید میتوانید تشخیص دهید چه مقدار زندگی در کتابهای آنها وجود دارد. آنها کسانی هستند که میتوانستند فیلمهای خوبی بسازند، هرچند خدا را شاکرم که نویسنده بودند.» (۲)
سرانجام هرتسوگ با پولی که اندوخت نخستین فیلم کوتاهش را با فرمت ۳۵ میلیمتری ساخت. او میگوید: «برای من هر فرمت دیگری آماتوری بود.»
هرتسوگ به این نتیجه رسیده بود که میبایست سینما را با فیلم ساختن بیاموزد، نه رفتن به مدرسه فیلمسازی و یا کار در کنار دیگر فیلمسازان. برای همین هم در آغاز کار به ساختن فیلمهای کوتاه روی آورده بود. او سه فیلم کوتاه ساخت و سپس سراغ ساختن نخستین فیلم بلندش رفت.
از چند فیلم کوتاه تا گذران زندگی از راه قاچاق
بعد از ساخت فیلم «هرکولها» هرتسوگ موفق شد جایزه «کارل مایر» به ارزش ۱۰ هزار مارک آلمان را برای فیلمنامه «نشانههای زندگی» (Lebenszeichen) به دست آورد. این پول را صرف ساختن دومین فیلم کوتاهش، «دفاع بینظیر از دژ داچکروز» ( Die beispiellose Verteidigung der Festung Deutschkreutz) کرد.
این فیلم داستان چند جوان است که از یک دژ متروکه در برابر دشمنان خیالی دفاع میکنند. تم اصلی فیلم به تم فیلمنامه «نشانههای زندگی» شباهت دارد.
در فاصله بین این دو فیلم هرتسوگ «بازی در شن» (Spiel im Sand) را ساخت که خودش از آن به عنوان یک تجربه دیدهنشده یاد میکند؛ فیلمی که علاقمند نیست کسی آن را ببیند و به گفته خودش پیش از مرگ نگاتیوهای آن را خواهد سوزاند. فیلمهای کوتاه او در جشنواره فیلم اوبرهازن و دانشگاه مونیخ نمایش داده و با استقبال روبرو میشدند.
بعد از این تجربهها هرتسوگ که در آن زمان ۲۲ سال داشت و گمان نمیکرد که بتواند سرمایه لازم برای ساخت نخستین فیلماش را فراهم کند، با پذیرفتن یک بورس تحصیلی به دانشگاه «پیتزبرگ» در آمریکا رفت. در آمریکا و پس از یک دوره بیپولی و آوارگی، برای کسب درآمد، تن به ساختن چند فیلم برای سازمان «ناسا» داد؛ تجربهای که هرتسوگ اگرچه از آن به عنوان یک واقعیت نام میبرد اما آن را با حرفه فیلمسازیاش کاملاً بیربط میداند.
پس از این دوران دربدری و خانهبهدوشی، به شکل غیرقانونی راهی مکزیک شد. در مکزیک از طریق قاچاق وسایلی چون تلویزیون از آمریکا به مکزیک درآمدی برای خودش دستوپا کرد. سپس به اروپا بازگشت و پس از چند ماه مسافرت در اطراف اروپا به آلمان رفت. در این سالها او با فولکر شولندروف، یکی دیگر از فیلمسازان موج نوی آلمان که در آن زمان نخستین فیلماش را میساخت آشنا شد. هرتسوگ از شولندروف به عنوان یکی از بهترین دوستان فیلمساز و یکی از یاورانش نام میبرد. در همین سالها راینر ورنر فاسبیندر و هرتسوگ با هم آشنا شدند و فاسبیندر از هرتسوگ خواست تهیهکننده فیلمش شود، اما او به جای پذیرفتن این پیشنهاد، به فاسبیندر توصیه کرد که مستقل باشد و خودش تهیهکنندگی آثارش را انجام دهد.
سرانجام در سال ۱۹۶۸ هرتسوگ نخستین فیلم بلندش، «نشانههای زندگی» را ساخت. این واقعه مصادف بود با دورانی که فولکر شولدروف «تورلس جوان» ( Der junge Törless) و فاسبیندر «عشق سردتر از مرگ است» (Liebe ist kälter als der Tod ) را ساخته بودند و موج نوی سینمای آلمان آغاز شده بود.
«نشانههای زندگی»، ساخته هرتسوگ جایزه خرس نقرهای جشنواره فیلم برلین و جایزه بهترین فیلم جوایز سالیانه سینمای آلمان را از آن خود کرد. اگرچه این موفقیتها راه را برای پخش گسترده فیلم باز نکردند، اما هرتسوگ به اعتبار این درخششها سرمایه لازم برای ساختن دومین فیلم خود را به دست آورد.
اگر قرار است بمیرم، میخواهم ببینم چه بلایی سرم میآید
برای درک نگاه هرتسوگ به زندگی و سینما شاید خواندن این خاطره از او در گفتوگو با استیو رز، یاریگر باشد:
هواپیمای هرتسوگ در هنگام پروازی در کلرادو دچار نقص فنی شده و مجبور به فرود اضطراری میشود. هرتسوگ میگوید: «به ما دستور دادند خم شویم و زانوهایمان را هم بغل بگیریم. من از انجام اینکار سر باز زدم.»
مهمانداران ناراحت میشوند. کمکخلبان از کابینش خارج شده و به هرتسوگ دستور میدهد که کاری را که به او گفته شده انجام دهد. هرتسوگ میگوید: «من گفتم اگر قرار است بمیریم میخواهم ببینم چه بلایی سرم میآید و اگر هم نجات پیدا کنیم میخواهم ببینم چگونه نجات پیدا میکنیم. من با قرار نگرفتن در این حالت مسخره برای کسی خطری ایجاد نمیکنم.» (۳)
هرتسوگ با این خاطره شیوه برخوردش با مسائل و مشکلات را نشان میدهد. برای همین است که از او به عنوان فیلمسازی یاد میشود که معمولاً کارهایی میکند و فیلمهایی میسازد که دیگران کمتر به سراغشان میروند.
کارنامه فیلمسازی هرتسوگ را میتوان به سه بخش تقسیم کرد: فیلمهای کوتاه، فیلمهای داستانی و فیلمهای مستند.
او در طول نیم قرن فیلمسازی به طور متناوب در این سه عرصه کار کرده و آثارش مورد توجه قرار گرفتهاند.
پس از «نشانههای زندگی» هرتسوگ یک مستند تلویزیونی و دو فیلم کوتاه ساخت، سپس «کوتولهها هم از کارهای کوچک آغاز کردند» (Auch Zwerge haben klein angefangen) را بر اساس فیلمنامهای از خودش تهیه و کارگردانی کرد. در سال ۱۹۷۱ یک مستند تلویزیونی، یک مستند بلند و فیلم «فاتا مورگانا» یا سراب (Fata Morgana) را جلوی دوربین برد.
در «فاتا مورگانا» (سراب) هرتسوگ به صحراها باز میگردد. فیلم در صحرای بزرگ آفریقا فیلمبرداری شده و بیشتر تصاویر آن نماهای متحرک دوربین به همراه گفتار متن و موسیقی است و در بخشهایی از فیلم نیز صدای لئونارد کوئن تصاویر را همراهی میکند.
هرتسوگ پس از این تجربهها، «آگوئیره، خشم پروردگار» ( Aguirre, der Zorn Gottes) را در سال ۱۹۷۲ساخت. این فیلم در جوایز سالیانه «سزار» در فرانسه نامزد جایزه بهترین فیلم خارجی شد و زمینههای موفقیت جهانی را برای هرتسوگ فراهم کرد. با اینحال او همچنان پس از این تجربه موفق به ساختن فیلمهای مستند و داستانی ادامه داد.
اصولاً در سینمای هرتسوگ نمیتوان بهسادگی بین فیلم مستند و فیلم داستانی تمایزی قایل شد. او در آثار داستانیاش سعی میکند با نزدیک شدن به فضای مستند، استفاده از نابازیگران در کنار بازیگران و ثبت لحظات واقعی از زندگی آنها تا آنجا که میتواند واقعیت را به مستندترین شکل بیافریند و ثبت کند.
در سال ۱۹۷۵ «هرکس به حال خودش و خدا بر ضد همه»(Jeder für sich und Gott gegen alle) را ساخت. این فیلم در جشنواره فیلم کن به نمایش درآمد و علاوه بر نامزدی جایزه نخل طلا، با کسب سه جایزه خوش درخشید.
چهار سال بعد او بار دیگر با فیلم «وویتسک» (Woyzeck) نامزد نخل طلا شد و در سال ۱۹۸۲با فیلم «فیتزکارالدو» (Fitzcarraldo) موفق شد جایزه بهترین کارگردانی جشنواره کن را از آن خود کند. البته در این فاصله او دو فیلم بلند دیگر از جمله «نوسفراتو خونآشام» ( Nosferatu) و دو مستند و یک فیلم کوتاه هم ساخته بود. «جایی که مورچههای سبز رؤیا میبینند» (Wo die grünen Ameisen träumen) آخرین فیلمی است که با آن هرتسوگ به بخش مسابقه اصلی جشنواره فیلم کن راه پیدا کرد و نامزد نخل طلا شد. او همچنین در سال ۲۰۰۷ برای مستند بلند «برخورد در انتهای جهان» (Begegnungen am Ende der Welt) نامزد اسکار بهترین مستند شد.
هرتسوگ به خاطر خطرپذیری و انجام کارهای سخت در هنگام فیلمبرداری شهرت دارد. او برای فیلم «فیتزکارالدو» یک کشتی را با کمک اهالی بومی از دل جنگل بر روی کوهی بالا برد. او درباره چنین کارهای دور از انتظاری که او از آنها به عنوان «خطرپذیری حسابشده» یاد میکند، میگوید: «در تعیین میزان خطر کارها بسیار عالی هستم. هرچند باید بپذیرم در یک یا دو یا سه مورد خطرهایی را چشمبسته پذیرفتم. برای مثال در فیلم «آتشفشان» ما در قله آتشفشانی که هر لحظه ممکن بود طغیان کند فیلمبرداری میکردیم. هیچکس نمیدانست این اتفاق ممکن است دو دقیقه دیگر بیفتد یا دو ساعت دیگر و یا دو روز دیگر. این فیلم اصلاً درباره همین انتظار وقوع یک حادثه بود.» (۴)
عشق و نفرت به کلاوس کینسکی
هرتسوگ معمولاً تا آنجا که توانسته گروه ثابتی از عوامل فنی و بازیگران را به کار گرفته است. او ۴۰ فیلم را تنها با سه فیلمبردار کار کرده است. درباره چگونگی انتخاب عوامل فنی میگوید: «فکر میکنم انتخاب عوامل فنی مثل انتخاب بازیگران است. یک کارگردان باید از این توانایی برخوردار باشد که بفهمد چه کسی برای فیلمش بهتر کار میکند. مثل انتخاب درست بازیگر توسط کارگردان است، به همین شکل باید بفهمد که آیا این فیلمبردار برای این فیلم مناسب هست؟ اگر توانایی چنین تشخیصی را ندارد پس نباید کارگردانی کند.» (۵)
کلاوس کینسکی یکی از بازیگرانی است که در پنج فیلم هرتسوگ بازی کرده و به خاطر همکاری با او شهرت دارد. هرتسوگ در ارتباط با دلیل همکاری با کلاوس کینسکی و نیز شایعاتی که در ارتباط با درگیریهای دائمی آن دو بر سر زبانهاست میگوید: «کینسکی فکر میکنم چیزی حدود ۲۵۰ فیلم بازی کرده بود. در بیشتر این فیلمها که وسترنهای اسپاگتی بودند او تنها حدود یکونیم یا دو دقیقه بر پرده ظاهر میشد که معناش این است که این فیلمها در نهایت در یک روز فیلمبرداری شده بودند، یعنی کسی نمیتوانست او را بیش از یک روز تحمل کند. با اینحال من چیزی غیرعادی در کینسکی دیدم؛ یک قدرت و حضور بر پرده که نظیرش را در بازیگر دیگری به ندرت میتوان سراغ گرفت. در تعداد بسیار کمی این قدرت حضور بر روی پرده وجود دارد. شاید یکی از بازیگرانی که از این توانایی برخوردار است مارلون براندو، آن هم در فیلم "در بارانداز" باشد. دیگر کسی مثل او را نداریم. برای همین به خودم گفتم، خب که چی؟ من میتوانم همه کارهایی را که او میکند تحمل کنم، با او کنار میآیم و در عوض یک فیلم خوب میسازم.» (۶)
«از صندلی کارگردانها بیزارم»
با وجود آنکه هرتسوگ در آمریکا زندگی میکند، اما هیچگاه رابطه خوبی با نظام فیلمسازی هالیوود نداشته است. نگاه او به سینما و فیلمهایی که ساخته اصولاً بر خلاف جریان رایج فیلمسازی هالیوود است. افزون بر این شیوه کار هرتسوگ هم مختص به خود اوست.
هرتسوگ با آنکه برای تلاشاش در دستیابی به واقعیت در فیلمهایش شناخته میشود و ساختار مستند-داستانی فیلمهایش از مهمترین ویژگیهای سینمای اوست، اما خودش نگاهی متفاوت به این موضوع دارد. او حتی در ساختههای مستندش به نمایش بیپیرایه واقعیت قناعت نمیکند و سعی میکند واقعیت را از زاویه دید خودش به تصویر بکشد. میگوید: «من یک فیلمسازم. همیشه مخالف جریانی بودهام که آن را "سینما- حقیقت" میخوانند؛ کسانی که فرض میکنند یک مستندساز باید مانند یک مگس بر روی دیوار (۷) باشد. من میگویم نه! شما نباید مانند یک مگس بر روی دیوار باشید. شما باید آن زنبور سرخی باشید که وسط معرکه میرود و نیش میزند. مسئولیت موقعیت را بپذیرید و از آن استفاده کنید، به آن شکل و فرم بدهید؛ چیزی خلق کنید؛ تخیلتان را به کار بگیرید. فیلمهای مستند من بخشی از کاری هستند که به عنوان یک قصهپرداز انجام میدهم. برای همین هم فاصله چندانی میان فیلمهای داستانی و فیلمهای مستندم وجود ندارد.» (۸)
سر صحنه فیلمبرداری هرتسوگ همه کار میکند. او که خود همیشه تهیهکننده آثارش است سعی میکند تا آنجا که میتواند با کاستن از هزینههای اضافی بودجه تولید فیلم را پائین بیاورد. سر صحنه مثل دیگر کارگردانان از اتاق مخصوص، دستیار مخصوص و یا حتی صندلی مخصوص استفاده نمیکند. میگوید: «من از آن صندلیها متنفرم، بیزارم. هیچوقت صندلی کارگردانی نداشتهام. از من میپرسیدند: "خب، پس روی چی میخواهی بنشینی؟" و من میگفتم: "روی یک جعبه فلزی و یا قوطیهای فیلم و یا هر چیزی که در اطراف پیدا کنم." بیشتر وقتها سر صحنه سر پا ایستادهام. این تنها یک خصلت شخصی من نیست، من با اینکار برای دیگران در سر صحنه یک الگو ایجاد میکنم. بعضی از بازیگران که ستارههای خیلی بزرگی هم هستند، این چیزها را میبینند، برای همین بعد از آن دیگر با ۱۲ نفر همراه سر صحنه نمیآیند، بلکه نهایت دو نفر همراهیشان میکند.» (۹)
هرتسوگ به گروهی از فیلمسازانی تعلق دارد که پیش از نوشتن یک فیلمنامه و ساختن یک فیلم، آن را در ذهنشان میبیند و بعد آنچه را که دیدهاند بر روی کاغذ میآوردند و آن را به فیلم تبدیل میکنند. فیلمنامه برخی از آثار او به شکل کتاب هم منتشر شدهاند. این فیلمنامهها عموماً ساختاری متفاوت با ساختار رایج دیگر فیلمنامهها دارند. هرتسوگ درباره ساختار متفاوت فیلمنامههایش میگوید: «سالها به فیلمنامههایم، بهویژه نخستین فیلمنامههایم که بیشتر نثر بودند و کمتر از گفتوگو در آنها استفاده شده بود، به عنوان گونهای جدید از ادبیات نگاه میکردم. من زیاد به شکل و ساختار فیزیکی نوشتههایم اهمیتی نمیدهم، اما همیشه احساس کردهام که اگر میبایست این چیزها را بنویسم، پس دستکم میتوانم برای رسیدن به ساختاری تازه تلاش کنم. اصولاً سعی میکنم به فیلمنامههایم یک زندگی مستقل از فیلمهایی که از آنها زاده میشوند ببخشم و آنها را به یک کتاب آشپزی با دستور پخت غذاها تبدیل نکنم که همه مجبور باشند در هنگام تولید آن را دنبال کنند. برای همین هم همیشه فیلمنامههایم را بدون عکسی از فیلمهایم منتشر کردهام، چرا که نمیخواستم هیچگونه ارجاعی به فیلمها بدهم. برای من فیلمنامه همیشه یک اثر ادبی بوده که به تنهایی قابل اعتناء است.» (۱۰)
راه رفتن یک جوان هفتاد ساله روی یخ
هرتسوگ در هفتادسالگی همچنان پرانرژی و فعال است؛ فیلم میسازد، بازی میکند، گفتار متن میگوید، کتاب مینویسد و اُپرا کارگردانی میکند. در سال ۲۰۰۷ در فیلم «کیسه پلاستیکی» ساخته مشترک رامین بحرانی و آدام اسپیلبرگ حرف زد و به تازگی بازی در فیلم «جک ریچر» ساخته کریستوفر مککواری را به پایان برده است. آخرین کتاب او نیز، «راه رفتن روی یخ» در سال ۲۰۰۷ منتشر شد. در سال ۲۰۰۸ میلادی اپرای «پارسیفال» ساخته ریچارد واگنر را به روی صحنه برد و آخرین فیلم داستانیاش «پسرم، پسرم، تو چه کردهای»( My Son, My Son, What Have Ye Done) را در سال ۲۰۰۹ میلادی ساخت. این فیلم در جشنواره فیلم ونیز به نمایش درآمد و نامزد جایزه شیر طلایی این جشنواره بود. او در طی سالهای گذشته چندین مستند بلند و کوتاه دیگر ساخته است که در این میان مستند بلند «غار رؤیاهای فراموششده» (Die Höhle der vergessenen Träume) با استقبال بسیار روبرو شد و توجه بسیاری از منتقدان را به خود جلب کرد. او این روزها بر روی تازهترین فیلمش «ملکه صحرا» کار میکند و در کنار آن از راه انداختن مدرسه فیلمسازی خود سخن میگوید؛ مدرسهای که هرچند به گفته خودش ورود به آن ساده و به روال معمول دیگر مدارس سینمایی نخواهد بود، اما بیشک علاقمندان بسیاری برای ورود به آن تلاش خواهند کرد.
پانویسها:
۱- Herzog on Herzog- Ed. By Paul Cronin- Faber and Faber- 2002
۲- همان
۳. روزنامه گاردین – ۱۴ آوریل ۲۰۱۲
۴- ورنر هرتسوگ در گفتوگو با روکو کاستورو
۵- همان
۶- ورنر هرتسوگ در گفتوگو با جفری براون
۷- «مگس روی دیوار» (Fly-on-the-wall) اصطلاحی است که در فیلمسازی مستند استفاده میشود. منظور از این اصطلاح این است که فیلمساز در برخورد با موضوع تا آنجا که میتواند از وارد شدن به آن و تغییر واقعیت خودداری میکند و همانگونه که مگسی نشسته بر دیوار، خاموش و بدون دخالت در حقیقت، ماجرا را میبیند فیلمساز نیز آن را به تصویر میکشد.
۸-ورنر هرتسوگ در گفتوگو با جفری براون
۹- گفتوگو با روکو کاستورو
۱۰- Herzog on Herzog
ویدئو: پیشپرده آگوئیره، خشم پروردگار ساخته ورنر هرتسوگ