ستار بهشتی در جلسه اضطراری
بسم الله الرحمن الرحيم
اللهم اجل لوليك الفرج و الافيه و النصر و اجعلنا من خير انصاره و ائوانه
خروسخوان صبح دستور دادم همهشان جمع شود. حتی گفتم این وزیر مزیرهای نخودی هم بیایند. اسمشان را هی یادم میرود.
گفته بودم بچهها چندتا آدم حرفگوش را پیدا کنند و توجیه کنند. کردند. بعد گفتم بروند وزارتخانههایشان. رفتند. از آن موقع تا به حال خودم و اسفندیار و بر و بچهها اینها را راه بردهایم. به این یکی دستور بده، به آن یکی تشر بزن، برای این یکی عزل و نصب کن. واقعا کار سختی است راه بردن این همه وزارتخانه و تحمل این همه وزیر. باید این وزارتخانهها را هم مثل سازمان برنامه و بودجه منحل میکردم و همه را یک کاسه میکردم و میآوردم دفتر خودم. چه معنی دارد اینهمه پول بیتالمال را بدهیم به یک عده به اسم وزیر آنوقت همهی کارها را خودمان بکنیم؟ تازه زحمت بیرون انداختن آنهایی هم که یابو برشان میدارد و نمیگذارند همهی کارها را خودمان بکنیم هم میافتد گردن خودمان.
وقتی جلسه شروع شد با مشت کوبیدم روی میز و گفتم هیچ معلوم هست در این مملکت چه خبر است و شما چه میکنید؟ خیلی دردم آمد. من نمیفهمم چرا این میزها را اینقدر سفت میسازند. همهمهای شد و همه شروع کردند با هم حرف زدن و توضیح دادن. یکی از دلار میگفت، یکی از ماشینسازی، یکی از ذخیره گندم، یکی از دارو، مهمات، خلیج فارس، کاندم، پارس جنوبی، چاقوی زنجان... یک مشت دریوری.
فریاد زدم ساکت... سرم رفت. ولی مگر صدا به صدا میرسید؟ با مشت کوبیدم روی میز و چنان نعرهای از درد کشیدم که همه ساکت شدند، شیشهی دو تا از پنجرهها هم ترک برداشت. گفتم وزیر دفاع را از زیر میز بکشند بیرون و قندداغی چیزی بدهند بهش. باید بدهم بچهها این را هم با یکی دیگر عوض کنند. همین ماه قبل وقتی در یک مانور برای اولین بار صدار تیربار را از نزدیک شنیده بود، آبروریزی درآورده بود. کاش غش میکرد. اول لقوه گرفته بود بعد بهتش برده بود، بعد دراز کشیده بود و جیغ زنان شروع کرده بود به مکیدن شصت پایش. آنهم نه مثل بچه آدم و معمولی. متخصص فرستادیم از ریاست جمهوری پوتین را از دهانش بکشد بیرون. بند بستن هم یاد اینها ندادهاند.
سکوت نسبتا مطلقی برقرار شد.
گفتم: شماها خجالت نمیکشید؟... این ستار بهشتی چیه جریانش؟... من باید از اینطرف و آنطرف خبردار شوم؟
همه به هم نگاه کردند. انگار منظورم را نمیفهمیدند. آخرش یکیشان که نمیدانم وزیر چیچی است گفت: منظورتان همین پسره است که وبلاگ مینوشت و بروبچهها فتا دخلش را درآوردند؟ برای همین اینقدر ناراحتید قربان؟
فریاد زدم: بله... همین. پس چی؟
اسفندیار مشت کوبید روی میز. همین است که من عاشق این آدمم. درک عمیقی از مسائل و دردهای انسانی دارد. اینبار اگر مشت میکوبیدم روی میز، حنجرهام پاره میشد.
نجار همینجور که میلرزید گفت: قربان... ما اصلا فکر نمیکردیم باید مصدع شما بشویم... آخر برای هر نفلهکاری در بازجوییهای فنی بروبچهها اگر بخواهیم وقت شما را بگیریم که صبح تا شب وقت شریفتان گرفته میشود...
گفتم خفه شود. فورا شد. گفتم: شماها با خودتان چی فکر میکنید؟ فکر میکنید من نان میدهم شماها بخورید که احمد توکلی برود در مجلس نطق کند و با وبلاگنویس پز بدهد؟
باز شروع کردند عین بز به هم نگاه کردن. انگار اصلا نمیتوانستند بفهمند چه میگویم.
اسفندیار برایشان توضیح داد که اگر ما زودتر از موضوع کشته شدن این پسره خبردار میشدیم نمیگذاشتیم یکی مثل توکلی معرکه بگیرد. خیلی مورد خوبی بود برای محکوم کردن قضیه و تبلیغات و اینها.
نجار باز نطق کرد که: آنوقت یعنی شما از یک ونلاگنویس جوعلق حمایت میکردید؟! چطور ممکن است؟
گفتم برود گوشهی سالن یک لنگ پا بایستد و سطل آشغال را هم بگیرد روی سرش. ایستاد و گرفت.
صادق محصولی گفت: منظور این بیچاره این بود که خب کی باور میکرد و به چه درد میخورد که شما آن را محکوم کنید؟ بالاخره من خودم خیابان فاطمی بودم و در جریان هستم. این یکی دیگر به شما نمیچسبد. زیرزمین وزارت کشور را که یک بار هم بازدید کردید خاطرتان نیست؟ خود شما نبودید میگفتید چرا ما اینقدر لیلی لالای دستگیر شدهها میگذاریم. آن پسره را که به دیمر برق وصل کرده بودیم یادتان میآید که رفتید پیچ ولتاژ را تا اخر چرخاندید جزغاله شد؟
گفتم: آره آره صادق... یادت هست؟ چه حالی داد.
گفت: ولی بیچاره شدیم. یک پول برقی آمد که نگو.
گفتم: خب یککاریش میکردی که هم پول بیتالمال بیحساب خرج نشود هم این خس و خاشاک بیشرف بی پدر مادر حساب دستشان بیاید با کی طرفند.
گفت: همین کار را کردیم. کل سیستم را برگرداندیم به همان میخ و چکش و کنده و ساتور قدیمی. البته الان را نمیدانم. اگر این نجار تنبل باز همان سیستم سابق را راه نینداخته باشد
نجار از دور داد زد: نه بخدا آقا... ما از این اسرافکاریها نمیکنیم. مال امام زمانه...
گفتم سطل را بالا بگیرد و حرف نزند. بعد اسفندیار برای همهشان با حوصله توضیح داد که وقتی چارتا فحش به صادق دماغو برای دیدن جوانفکر میتواند برای ما اینهمه رای و محبوبیت بین اصلاحطبان بیاورد طبیعی است که یک جریانی مثل ستار بهشتی مثل هلوست و خیلی حیف است که بهرهبرداریاش برسد به دست توکلی و دار و دسته آنها. طبق تحلیلهای بروبچههای ریاستجمهوری، اگر من زودتر خبردار شده بودم و محکوم میکردم فقط ۴۹ نفر از بزرگان اصلاحطلب خودشان را از شدت شوق جر میدادند. ربطی هم به گذشتهها ندارد. سندش موجوده.
بعد هم موظفشان کرد که هر کدام به مجرد خبردار شدن از کشته شدن یک نفر در مجموعه تحت امرشان گزارش بدهند که سوژه نپرد. فیالفور دست همهشان رفت بالا که آقا ما بگیم؟ آقا ما بگیم؟
من واقعا نمیفهمم در این مملکت چه خبر است.
ارسال کردن دیدگاه جدید