تفاوت جنسی همچون امری فراگیر
چهارشنبه, 1391-01-30 17:57
نسخه قابل چاپ
لوس ایریگاری
برگردان:
بنفشه رنجی
بنفشه رنجی − لوس ایریگاری (متولد ۱۹۳۲ در بلژیک)، فیلسوف، زبان شناس و نظریه پرداز برجسته در حوزه فمنیسم است. کارهای او همچنین شامل نوشتارهایی در زمینه روانکاوی و جامعه شناسی میشود.
ایریگاری تصورات سنتی در رابطه با بدن ، خود و جنسیت را به چالش میکشد و تحلیل انتقادی جامعی درباره حذف زنان از تاریخ فلسفه، نظریه روانکاوی و زبان شناسی عرضه میکند. از نظر او یک فاعلِ واحد که مذکر است، دنیا را شکل داده است. ایریگاری تأکید میکند که تا کنون یک موقعیت فاعلی مجزا برای زنان وجود نداشته است.
لوس ایریگاری در مقاله زیر ضمن اشاره به حذف زنان از دین شناسی و زبان شناسی و فلسفه توسط فاعلان مذکر ، از فقدان فرهنگ و سوبژپکتیویته مؤثر زنانه سخن میگوید و این فقدان را نتیجه تمدنی میداند که ساخته دست تنها یک فاعل یعنی فاعلِ مذکر است. او در این متن برای شروع دیگری در تمدن و فرهنگ، یک مدل ارتباطی چند فاعلی میان زن و مرد را پیشنهاد میکند که کنشگرانِ آن دو جنس آزاد هستند و هیچکدام مطیع دیگری نیست. تحقق این مدل نیازمند ساختن سوژهای مونث است. ایریگاری در متنِ خود توضیح میدهد که نه زن و نه مرد هیچکدام نماینده تمام طبیعت نیستند و میگوید که بشر تنها یک واحد (مذکر) نیست. نه مرد و نه زن نمیتوانند یک کلیت را آشکار و تجربه کنند. به باور ایریگاری زنان باید گفتمانی نو بسازند، گفتمانی که در انحصار فاعل مذکر نباشد.
◄ چیزها میتوانند به طور متفاوتی اندیشه شوند. آنچه ما از نوع بشر میدانیم هنوز در ارتباط با نیازهای اوست، نیازهای او برای خوردن، خوابیدن، حرکت کردن، نیازهای او برای اجتماع و جامعه جویی، برای خدا، تأیید قدرت یک شخص یا خدا برای وجود داشتن. ما هیچ چیزی فراسوی نیازها نمیدانیم. این تأکید بر نیازها موجب میشود که مسئله تفاوت جنسی کنار گذاشته شود. کاملاً امکانپذیر است که زنان و مردان نیازهای مشابهی نظیر خوردن و خوابیدن و غیره داشته باشند. این نیازها ممکن است همگانی یا خنثی به نظر برسند. ولی ما تنها در حال پرداختن به نیازها هستیم. به احتمال قوی ، فرهنگ ما هنوز از مرحله نیازها فراتر نرفته است یا به این مرحله باز گشته است. با در نظر گرفتن این موقعیت، نه مارکسیسم و نه روانکاوی، در قاعده سازیها یا کاربردهای مرسوم خود − که برای کمک به ما از آنها بسیار استفاده شده است − نتوانستهاند کمکی به پیشرفت کنند.
خودِ زبان کاملا محدود به مرحله نیازهاست، نیاز به تسلط بر طبیعت، اشیاء و غیره، به خصوص با نامگذاری آنها. زبانشناسانی که توجه خود را به نیاز به زبان جلب میکنند اغلب فراتر از در نظر گرفتن معنادهی ضمنی (connotation) و دلالتگری (denotation) نمیروند. در نظر آنها، زبان ظاهرا به هدفش در دلالتگری خدمت میکند: این چمنزار سبز است، نمک را به من بده؛ یا در بیان احساسات شخصی: من از این یا آن متنفرم، هوا فوق العاده است، شبِ زیبایی است. این زبانی نیست که به طور خاص با ارتباط سازگار باشد، به جز ارتباطِ اطلاعاتی. آنچه ما داریم کلماتی هستند برای بیان واقعیتِ خواسته شده توسط نیازها ، شامل نیاز سبکبار کردن خود از احساساتِ مازاد.
حتی مسئله خدا میتواند از همین راه حل شود. و این برای ما تا حد زیادی اشتباه است که خدا را درجه بالایی از روح و روان تصور کنیم تا وقتی که از حرف زدن با خودمان ناتوانیم . او چیزی نیست، او چیزی نیست جز یک کلید بنیادینِ نظم که هنوز ما را ساکت نگه میدارد. او نظم اجتماعیای را که مربوط به حوزه خاصی است تضمین میکند. این عرصه محدودِ تصویرِ یک نظم اجتماعی - حتی به گمانم برای خدا – باید ازنظر روحی رشد پیدا کند، به طور خصوص در رابطه با تفاوت جنسی.
سازمان اجتماعیای که برای سالیان دراز داشته ایم مردسالار است. این یکی از کارکردهای تمدن ساخته مرد است: جامعه ما بینِ مردان (between-men society) ، با زنانی که در حکم دارایی طبیعی و خانگیِ مرداناند.
این جامعهای است که جامعهجویی (sociality) مابینِ زنان (between-women) را حذف میکند، زنان را از هم جدا میکند و بنابراین فرهنگی مؤنث ندارد. تنها چیزی که دارد تربیتکردن برای مادربودن است. در چنین فرهنگی، این انتظار میرود و یا حداقل قابل درک است که هیچ مدل هویتی زنانهای وجود نداشته باشد. این تمدنی است بدون فلسفه زنانه، زبان شناسی، مذهب یا سیاست زنانه. همه این حوزهها بر اساس یک سوژه (فاعل) مذکر بنا شدهاند.
آرزو برای بیرون کشیدن تاریخ از دست مردان توسط دفاع کردن از امرِ خنثی، بازگشتن به سطح نیازهای اولیه است و یا ماندن زیرسلطه پول است، سلطهای که ظاهرا خنثی است و هویت را نابود میکند. این دفاع از امر خنثی باز هم انکاری دیگر است، ولی این بار تا حد زیادی آگاهانه، انکار اینکه زنان به یک فرهنگ سازگار با طبیعتشان نیاز دارند و نوع بشر نمیتواند تمدنی را توسعه دهد بدونِ توجه کردن به اعتبار بخشیدن به دو جنس درواقعیتشان و بدون تضمین کردنِ ارتباط بین آنها، نه تنها در شکل مبادله اطلاعات بلکه در شکل مبادلههای میانذهنی (intersubjective).
غایتشناسی (teleology) برای مرد، معادل است با حفاظت از افق فکری در خود و برای خود. این غایتشناسی، حتی اگر در ذات خود الهی باشد، با دیگری گفتوگو نکردن است و به جای آن به حالت تعلیق درآوردنِ همکنشی ارتباط با دیگری برای به انجام رساندن مقاصد خود. تمام فلسفه غرب تسلطِ رهبریِ اراده و فکر است توسط سوژهای (فاعلی) که به طور تاریخی مرد است. هیچ چیز با توجه به واقعیتی که این روزها زنان به آن دسترسی دارند تغیر نکرده است ، و این حتی ممکن است همه چیز را بدتر کند اگر مقاصد فلسفه اصلاح نشود، و اگر سوژه در جهت متفاوتی بازسازی نشود. چیزی که به معنای رسیدن به جهتِ دیگری است، سطح دیگری ازآگاهی، نه سطحی مسلط، بلکه سطحی که تلاش میکند که هم آهنگی معنوی میان کنشپذیری و کنشگری پیدا کند ، به خصوص در رابطه با طبیعت و دیگران.
در این صورت سلطه برطبیعت، ابژه مرکزیِ سنت غرب، دیگر هدف اصلی فلسفه نخواهد بود، حتی اگر این تسلط دست کم ظاهرا برای هدف خوبی باشد. این امر مستلزم رفتن است به فراسوی اسارت مالکیت، فراسوی انقیاد سوژه به ابژه (چیزی که بی طرفی معنا نمیدهد)، توانا شدن است برای دادن و دریافت کردن، فعال یا منفعل بودن، داشتنِ مقصودی است که هماهنگ با رفتارهای متقابل بماند. این، جست و جوی یک اقتصاد جدیدِ وجود است، وجودی که نه سلطهگری است و نه بردگی، ولی گونهای مبادله است بدون ابژه از پیش ساخته شده، مبادله حیاتی، مبادله فرهنگی، مبادله کلمهها، رفتارها و غیره، مبادلهای که توانایی آن را دارد که در طول زمان ارتباط برقرار کند، و فراسوی مبادله ابژهها به اشتراک بگذارد (اما من در اینجا به این حالت پیچیده ارتباطات که هر خیالبافیای در مورد آن ممکن است، نمیپردازم). آنچه ما با آن سرو کار خواهیم داشت تأسیس دوره دیگری از تمدن یا فرهنگ است، که در آن تبادل ابژهها، به خصوص زنان، دیگر شکل اساسی برای ساخت یک امر (نظم) فرهنگی نباشد.
آیا وقت آن نرسیده که ما سوژههای ارتباطگر شویم؟ آیا از دیگر امکاناتمان خسته نشدهایم و افزون بر آن از دیگر امیالمان؟ وقت آن نرسیده که نه تنها برای صحبت کردن بلکه همچنین برای صحبت کردن با یکدیگر توانا شویم؟ و همانا فرق است میان صحبت کردن و صحبت کردن با یکدیگر. بنابراین تفاوتی در اقتصاد سوبژکتیو وجود دارد میان انتقال سلسله مراتبیِ یک گفتمانِ از پیش مستقر، زبان، نظم و قانون ، با تبادل معنی میان ما در اینجا و اکنون.
نخستین مدلِ انتقال یا آموزش بیشتر پدرانه و تبارشناختی است، بیشتر سلسله مراتبی است، دومی بیشتر افقی و میانذهنی است. اولین مدل خطر آن را دارد که به بردگی گذشته برگردد، دومی حضوری را میگشاید برای ساختن آینده. مدل نخستین توسط وابستگیِ منتقل شده عمل میکند، راه دوم توسط گوش سپردن متقابل، گوش سپردنی که احترام را، به خصوص احترام به تجربه دیگران را، حذف نمیکند، احترام به سهمی یگانه را که هر کسی – زن و مرد − فراسوی انتقال اطلاعات، در ساختن فرهنگ داشته است. مدل اول، در بیانی سختگیرانه، یک مدل ارتباطی است که در بهترین حالت یک مدل اطلاعاتی است و کارش برساختن دانش به عنوان گرد آورنده اطلاعات است و به عنوان قدرتی که محتملاً در درودن نهادها مشاورهای را در میان همکاران یا پیروان پیش میبرد. مدل دوم خود را به عنوان راهی ارائه میکند به یک عرصه ارتباطی، حوزهای همچون دنیای ایجاد و مبادله خلاقیت و فرهنگ که در آن هیچ مرد و زنی نمیتواند از ترس خراب کردن ابژه از پیش تعیین شده خدایگان یا برده باشد.
از آنجایی که برای گشودن این عرصه، ارتباط میان مرد و زن نقشی الگوساز (پارادایمی) دارد، این بی اساسترین اساسِ ارتباط مکان خلاق و زایندهای است که همزمان طبیعی ومعنوی، و کنشپذیر و کنشگر است.
چنین ارتباطی زمانی میتواند رخ دهد که مرد از تسلط بر طبیعت و اقتصاد سوبژکتیویته روی گرداند و زن قادر باشد تا بر طبیعتش مسلط شده و در نتیجه بتواند سوبژکتیویته شود. معنی این امر این است که زن باید یک مدل هویت ابژکتیویته بسازد تا قادر شود موقعیت خود را به عنوان زن بشناسد، و نه تنها به عنوان مادر یا به عنوان برابر در روابطش با این یا آن مرد و مردان.
در نتیجه دو عمل است که تقریبا به طور همزمان باید انجام شود، عمل تاسیس و عمل تفسیر و حرکت از یک هویت فرهنگی، حرکت کردن از سرزمین تبعید که به خطا زن و مرد را جدا میکند، آنسان که مرد به قدرت و هنجارهای مکانیکی و تکنولوژیک، و زن به هنجارهای فیزیولوژیکی و احساسی منتسب میشود. مذکر شدن، که بیشتر وابسته است به ادراک، ممکن است عاقلانهتر به نظر آید، ولی این گونه نیست که از یک بیواسطگی طبیعی برخیزد که فکر نشده و ساماننیافته باقی میماند. مدل هویتی دوم، ملی که گرانبار زن میشود، ممکن است به نظر فردگرایانه و دمدمی مزاجانه آید. ولی این مدل عقلانیتی را دنبال میکند که جامعه کنونی نمیتواند بدون آن وجود داشته باشد. زن ارزش یافته توسط جامعه به عنوان مادر، پرورش دهنده و خانه دار (اجتماع به کودکان نیاز دارد تا نیروی کار آینده را بسازد، به عنوان حامیان ملیت و بازتولیدکنندگان جامعه، جدا از این واقعیت که به عنوان مثال خانواده پرسودترین واحد برای دولت است زیرا در آن بیشتر کارها بدون حقوق است) از امکان قلمروسازی برای هویت زنانه خودش محروم است. فضای او به عنوان فضایی خارجی بر او تحمیل شده است. و این یکی از دلایلی است که او، همانند جامعه، خود را در رابطه مادر−پسر تعریف میکند. امتیازهای رابطه مادر-پسر، زن را در رابطه مادر-دختر به یاد فقدان هویت سوبژکتیویته خود میاندازد و باعث بروز عواملی میشود که برای آنها هیچ سازمان فرهنگی متناسبی وجود ندارد. این رابطه بنابراین یکی حوزههایی است که برای تلاش به منظور ساختن وساطت مهم است، روابط میان زنان به صورت در-خود و برای-خود. خلاصه اینکه ما باید به تعریف یک فرهنگ مؤنث اقدام کنیم.
عرصه روابط مادر−دختر و دختر−مادر به وضوح همه ادعاهای مستقیم برای برابری میان جنسها را باطل میکند. زنان فردیت متفاوت و تا اندازهای اشتراکی دارند. ما احتیاج داریم که تاریخ را معنوی تفسیر کنیم و بسازیم برای باز کردن دوره دیگری در فرهنگمان، دورهای که در آن سوژه (فاعل) یگانه ، منحصر به فرد ، خود مدار و بالقوه امپریالیستی نیست، بلکه سوژهای است که به تفاوتها احترام میگذارد، و به خصوص تفاوت محاط در طبیعت و سوبژکتیویته خود: تفاوت جنسی.
بدون شک، مناسبترین محتوا برای همگانی شدن، تفاوت جنسی است. افزون بر این، این محتوا هم واقعی است و هم فراگیر. تفاوت جنسی یک ضرورت طبیعی داده شده و مؤلفهای واقعی وغیرقابل تقلیل است. تمام نوع بشر تشکیل شده از زن و مرد و دیگر هیچ. مشکل نژاد در حقیقت مشکلی دست دوم است − به غیر از دیدگاه جغرافیایی؟ − که تمرکز بر آن به این معنی است که ما نمیتوانیم موقعیت اصلی فراگیر را درک کنیم. در مورد دیگر تفاوتهای فرهنگی، دینی، اقتصادی و سیاسی نیز همین نکته صادق است.
تفاوت جنسی احتمالا فراگیرترین پرسشی است که میتوانیم آن را درافکنیم. دوره ما با وظیفه پرداختن به این پرسش مواجه شده، زیرا، در تمام دنیا، تنها زنان و مردان وجود دارند.
فرهنگ این امر فراگیر هنوز باید به وجود بیاید. تا کنون هر فردی به عنوان موردی ویژه در نظر گرفته شده، بدون تفسیری در خور امر فراگی، یعنی این که این فرد کیست، زن است یا مرد است.
در تاریخ فرهنگ ما، از "من" زیاد صحبت شده است، "تو" و "دیگری" فراخوانده شدهاند، به صورت اشاره به همسایه "من" و یا به خدا که دیگری مطلق است. در مورد "تو"ی مشخص فیلسوفان و متألهان فراموش میشود که این "تو" کاملا مذکر است. ولی این منها و توها که در مرزهای یک حوزه مرزبندی شده بدیهی به نظر میرسند، مبهم و انتزاعی باقی میمانند. ما تنها باید در رابطه با وجود واقعی زندگی مرد و زن صحبت کنیم تا بر سوالِ اینکه این" من " و "تو" کیست مرددانه مکث کنیم. زن به مرد میگوید: تو عاشق منی؟ مرد جواب میدهد: تعجب میکنم اگر دوست داشته شوم. پس "ما" چگونه میتواند ساخته شود؟
اگر قرار باشد، "ما" شکل بگیرد، باید به زنان و مردان یک هویت واقعی داده شود، یک هویت طبیعی و معنوی که در عین حال دست و پای کسی را نبندد، یک پایش در طبیعت ناب (تولید) و دیگری در فرهنگی انتزاعی نباشد. این نیاز بیشتر امری (الزام آور ) برای زنان است ، ولی برای مردان هم ضروری است.
"ما" بودن، حداقل دو نفر بودن معنی میدهد ، مستقل و متفاوت. این "ما" هنوز جایی ندارد. نه میان جنسیتها (genders) و جنسها (sexes) و نه در عرصه عمومی که متشکل از شهروند مذکر است (زنان هنوز شهروند کامل نیستند). این "ما" تنها در اجتماعی به صورت یک بعلاوه یک بعلاوه یک شکل مییابد، به گونه گدازهای تمایز نیافته تحتِ قدرتِ سلطنت یا اشرافیتی از نوعِ یک قدرتِ مذکر (حتی در سیستمهایی که دموکراتیک فرض میشوند). در اینجا فردگرایی به عنوان هنجار بدیهی شمرده میشود و همزمان به عنوان یک امر غیر ممکن باقی میماند، چرا که استقلالِ شهروندان به عنوان امری برساخته میماند، آنسان که عرصه عمومی به شکلی پارادایمی از زنان و مردان متشکل شده است.
ما هنوز باید این برنامه فرهنگی و سیاسی را بسازیم، و این کار مستلزم آن است که همه رهبران ، بشری یا الهی، از سریرهای خود پایین بیایند، برای اینکه در ابتدا تنها یک مرد یا یک زن باشند.
منبع:
Luce Irigaray: "Sexual difference as universal". In: I love to you. Routledge 1996
ایرادهای تایپی برگردان را اگر قبل از انتشار مجازی برطرف می کردید به کار خودتان بیشتر اهمیت می دادید و البته به خوانندگان و صد البته به لوکه ایریگاری
خانم یا آقای ایرادگیر: این ایراد هم به شما وارد است که "لوس" را نوشتهاید "لوکه".
استعداد عجیبی در ما ایرانیان وجود دارد که همواره اصل را فراموش کرده و یکسره به فرع بپردازیم.یک نفر پیدا شده و به هر دلیلی وقت گذاشته در این فقر متون این چنینی به زبان فارسی به شما و من امکان درک گوشه ای از اندیشه های این متفکر را داده است.دوست اولی از کل این متن فقط متوجه ایراد تایپی شده و دوست بعدی هم تمام حواسش به گرفتن مچ نفر اول بوده.احتمالن بعد از من هم یک باهوش پیدا می شود تا گاف من را کشف کند.
با ادامه ی این رویکرد به شما اطمینان میدهم که پیروزی و پیشرفت بسیار نزدیک است.
ارسال کردن دیدگاه جدید