از هرات تا تهران
شهرنوش پارسیپور- «از هرات تا تهران» رمانىست که محسن نکومنش فرد، نویسنده ایرانى- سوئدى مقیم سوئد، با در نظر گرفتن شرایط اسفبار زندگى افغانها در ایران به رشته نگارش درآورده است.
البته در طى سالیان درازى که از اقامت افغانها در ایران مىگذرد تحولاتى در زندگى این مردم رخ داده است. اما شک نیست که در نخستین سالهاى حضور افغانها، آنها رنج زیادى متحمل شدند. مهاجران افغان در مجموع و در اکثریت خود مرد بودند. حضور جمعیت قابل ملاحظهاى از مردان در جامعهاى که خود انقلابزده بود و درگیر جنگى تحمیلى، شرایطى دشوار بهوجود آورده بود. محسن نکومنش فرد مىکوشد در خلال داستان به نکات مختلفى از این واقعیت بپردازد.
کریم یک جوان افغان است که در مرغدارى کار مىکند. او استعداد خوبى در نقاشى دارد و نقش مىکشد. هنگامى که حاج حبیب، صاحب مرغدارى، نقاشى او را پاره مىکند، و پس از آنکه انگشتش در هنگام پاک کردن مرغ به شدت مجروح مىشود، تصمیم مىگیرد کارش را رها کرده و به افغانستان بازگشت کند. او تحمل خفت و خوارى را ندارد. اما داستان برگى دیگر مىخورد: کریم با منوچهر آشنا مىشود که مرد ثروتمندىست و پسرش در جنگ علیل شده و نیازمند پرستارىست. پس کریم ساکن خانه منوچهر مىشود و عشقى پرشور میان او و مرجان، دختر منوچهر جرقه مىزند که در ادامه راه منجر به ازدواج آن دو مىشود. اما زوج از بچهدار شدن مىپرهیزند، چرا که فرزندان مشترک افغانها و ایرانىها، بهویژه زنان ایرانى به رسمیت شناخته نمىشوند. این پىرنگ داستانىست که دهها شخصیت فرعى نیز واردش مىشوند. بخشى از این شخصیتها ایرانیان مقیم سوئد هستند که در رفت و آمد به ایران با این افغانها آشنا مىشوند.
از هرات تا تهران، رمان، محسن نکومنش فرد
در این داستان ما با ویژگىهاى زندگى افغانها در ایران آشنا مىشویم. یکى از شخصیتها پزشکى افغانىست که زمانى مارکسیست بوده و به همراه همسرش به ایران مهاجرت کرده. همسر او درگیر عشقى غریب با پسر جوانى بوده که امروز البته هرگز درباره آن با کسى سخنى نمىگوید. حاج حبیب یکى دیگر از شخصیتهاى اصلى رمان است که فرزندانش بچههاى افغان را در مدرسه اذیت مىکنند.
نویسنده در پیوستی که در انتهاى کتاب به چاپ رسیده صادقانه خود را مورد ارزیابى قرار مىدهد. تعریف مىکند که چقدر انقلابى بوده و چگونه مىخواسته دنیا را تغییر دهد. او چنین مىنویسد: «سقت را سیاه برداشتهاند، از همون روز اول دستکم از روزى که من به یادم هست انگار براى این به دنیا آمدهاى که به قول خودت اعتراض به بىعدالتى را از کرناى حنجرهات فریاد کنى. معلوم هم نیست که با کدام ترازوى عدالت این بىعدالتىها را اندازه مى گیرى و هنوز نفهمیدهام چه کسى این مسئولیت سنگین را به عهده تو گذاشته؟ و چه شد که در این دنیاى بزرگ، با این همه آدمهاى بزرگ درست تو به این رسالت مبعوث شدى؟! مىدونم که آدمهاى دیگهاى هم از این گندهگویىها کردهاند و مىکنند ولى حساب تو با اونا فرق داشته. اولا اونا دمشون به جایى وصل بوده و مىدونستند که در صورت گرفتارى کسى هست که از اونا دفاع کنه و حتى در صورت مرگ روى قبرشون کلمه دشمن مرعوب کن «شهید» را بنویسه. ثانیا اونا یه حد و مرزى براى دخالتهاى خودشون تو کار دیگران قائل شدند. اما تو همیشه بىگدار به آب زدى و نه براى این دنیات و نه براى اون یکى حسابى باز نکردى. هیچ مرزى هم براى فضولىهات نمىشناسى. روز اولش هم همه چیز از یک فضولى شروع شد.»
نویسنده در ادامه راه از برخورد خود با یک فعال سیاسى سوئدى صحبت مىکند که به نظر او درگیر مسائل کوچکىست، و همین مرد سوئدىست که ناگهان او را سر عقل مىآورد و در پاسخ اینکه باید کارهاى اساسى کرد مىگوید:
«من از ایجاد تحول بزرگ عاجزم و به اصطلاح خودم را مرد اینکار نمىدونم. اما شاید بتونم با این کار کوچکم فقط تغییرى در زندگى امروز یک یا چند نفر ایجاد کنم.
و پیش از آنکه تو فرصت کنى دوباره گوشهایت را ببندى او از تو پرسید:
آیا بهتر نیست که انسان به کارى دست بزند که از دستش ساخته است؟
و این نقطه عزیمتى براى نویسنده است که کار کوچکى بکند، چون همان مرد سوئدى به او مىگوید که شنیده است افغانها در ایران شرایط نابههنجارى دارند. این زمینهساز نوشتن این رمان مىشود. رمان اما بافتى کاملاً کلاسیک دارد. وحدت زمان، وحدت مکان و وحدت موضوع در آن بهخوبى رعایت شده. در عین حال نوعى خوشبینى از حد گذشته در آن به چشم مىخورد. بسیارى از شخصیتهاى نابههنجار کتاب در همانجا متنبه شده و درس عبرت مىگیرند. البته با توجه به ساختار کتاب این مسئله مشکلى ایجاد نمىکند. اما از بار ادبى کتاب مىکاهد. نکومنش فرد کوشیده است در این کتاب به ایرانیان نیز بهاء بدهد. بدها تنبیه مىشوند و خوبها پاداش مىگیرند. به هرحال این واقعیتىست که تفاوتى میان یک افغان و یک ایرانى وجود ندارد. هردو ملت به یک زبان سخن مىگویند و از نظر ساخت چهره و نژاد یک قوم را تشکیل مىدهند. مذهبشان نیز یکىست و در اصل یک کشور بودهاند که به دلایل مختلفى تجزیه شده است به دو کشور، یا در حقیقت به چند کشور، اگر که البته بعضى از جمهورىهاى سابق شوروى را نیز به حساب بیاوریم. آینده این منطقه آبستن حوادث بىشمارىست و مىشود گفت که افغانهاى مقیم ایران اکنون ایرانىتر از ایرانىها هستند. براى آشناتر شدن با روحیه کتاب به بخشى از آن توجه کنید:
«فضاى خانه به نظرش سنگین و گرفته بود. حالش هنوز خراب از حادثه دیروز در خانهشان و سنگینى و درد تازیانه تحقیر در تمام تنش. پیش خودش که بالا و پایین مىکرد مىدید که زندگى کوتاهش تاکنون پر از حوادثى از این دست بوده است. نوارى را در دستگاه پخش صوت گذاشته بود و مرور مىکرد زندگى خود را که پستىهایش به مراتب بیشتر از بلندىهایش بود، نشسته در همان جایى که معمولاً عادت داشت با خودش خلوت کند، همانجا کنار پنجره.
دوران کودکى زن در افغانستان سپرى شده بود. مسیر زندگى او به عنوان یک دختر همواره از طرف دیگران رقم خورده بود. محروم از بازىهاى طبیعى کودکانه به بهانه اینکه دختر است و یا محدود در بازىهاى مجاز براى دختران. رأى و نظر او را در نطفه خفه کرده بودند، بزرگترها و بیشتر مردها، اگر زمانى جسورانه براى اظهار نظر درباره چیزى لب گشوده بود. در بحران سن گردنکشى و بلوغ هرگز به خود اجازه نداده بود مهر خویش را به پسرى علناً ابراز کند. طبعاً روابطش با عادل هم که هنوز هم برایش مسلم نبود از قماش عشق و از جنس لذت جنسى بوده باشد به ناچار از دیگران مخفى مانده بود و گاهى حتى خودش از آن روابطى که تنها خاطرات شیرینش در خلوت دل او باقى مانده بودند شرمنده شده بود.»
تصویر نخست: محسن نکومنش فرد
●به روایت شهرنوش پارسیپور:
هالینا پوشویاتووسکا، شاعر ناکام لهستانى
سفر به لهستان و رونمایی از ترجمه طوبی و معنای شب به لهستانی
از جاده تو هم زمان عبور میکند
«آدمها»: ۶۲ داستان بسیار کوتاه
ماجراهای رختخوابی هنرپیشههای هالیوود
ارسال کردن دیدگاه جدید