اساطير ژاپن- ٩
شهرنوش پارسیپور - در برنامه پيشين در بندگاه ميان اسطوره و تاريخ بوديم و گفتار از جيمو، نخستين امپراتور بود كه در برزخ ميان اسطوره و واقعيت شكل گرفته است. در آخر برنامه شرح جنگ بود كه به دليل كمبود وقت به اين هفته موكول شد.
پس لشكر عقب كشيد و دوباره حركت كرد. در تمام اين مدت ايتسوسه به شدت از درد تيرى كه خورده بود رنج مى كشيد. به هرحال او در فكر خودش نبود، سلاح هاى سنگينى را كه نشانه شجاعت و روح ثابتقدم او بود حمل مىكرد. اما قدرت او كمكم تحليل رفت و سرانجام، هنگامى كه لشكر به كوه كاما رسيد او جان خود را از دست داد و با افتخار فراوان به خاك سپرده شد. بعضى محققان بر اين باورند كه در سنت باستانى، ايتسوسه، امپراتور ماقبل جيمو بوده است. نقشواژه اى كه در كوجيكى لحظه مرگ او را توصيف مىكند همانىست كه براى يك امپراتور مورد استفاده قرار مىگيرد. در عين حال حقيقت اين است كه چندين نسل كه در ميان هونينگى و جيمو شكل مىگيرند نمايشگر يك دوره ادغام به وسيله مهاجمان در كيوشو و پيش از زمانىست كه به سوى شرق بيايند.
دودمان آسمانى امپراتور
"برحسب سنت، جيمو و اعقاب او مىتوانند رد پاى نياكان خود را تا نخستين روزهاى آفرينش پيش ببرند، چرا كه نياى جيمو خود ايزاناگى بزرگوار است. جيمو از طريق نواده آماتراسو، يعنى دختر ايزاناگى، دلايل قوى براى مشروعيت حكومت خود را به دست مىآورد."
هونينيگى، نوه آماتراسو به زمين فرستاده شد تا رمزهاى قدرت امپراتورى (شمشير موراكوما، گردنبند ماگاتاما و آينه) را بياورد. او پدر شاهزاده هيكوهوهو است كه در عمق دريا سفر كرد و با تويوتاما، اژدها-دختر واتازومى، خداى دريا ازدواج كرد. پسر آنها كه در ساحل به دنيا آمد و مادرش او را به حال خود گذاشت، بعدها با پرستارش تامايورى ازدواج كرد كه او خواهر تويوتاماس، و در نتيجه دختر ديگر واتازومى بود. آنان بچه هاى زيادى پيدا كردند كه يكى از آنها جيمو بود.
فوتسونوميتاما، شمشير شگفتانگيز
لشكر براى عزادارى توقف كرد و سپس مصممانه به راه افتاد. آنان پس از از سر گذراندن يك توفان دريایى به منطقه كومانو رسيدند. در آنجا مردان كه اردو مىزدند خرسى را ديدند كه در همان نزديكىها بود. نعره او مو بر تنشان راست كرد. آن شب سربازان و امپراتور آنها دچار اين احساس بودند كه هوایى كه استنشاق مىكنند و خوراكى كه مىخورند زهرآلود است. در واقع خدايان نافرمان منطقه بخارى درست كرده بودند كه قدرت مردان را در خود مىكشيد.
لشكر براى عزادارى توقف كرد و سپس مصممانه به راه افتاد.
اما آماتراسو كه در آسمان مراقب آنها بود به يارىشان شتافت. مردى به نام تاكاكواآجى در آن شب رؤياى مشوشى ديد. او آماتراسو و يكى از خدايان تندر به نام تاكه-ميكاتسوچى را ديد كه در دشتى آسمانى در يك گردهمآیى هستند. بانوخدا متذكر شد كه نوه او در حال تلاش براى ايجاد نظم آسمانى در روى زمين است، و از اين خداى تندر خواست تا به زمين رفته و دشمنان امپراتور را آرام كند.
تاكهميكاسوچى پاسخ داد كه نيازى نيست تا خود او به زمين برود و تنها كافىست شمشير خود، فوتزونوميراما را به زمين بفرستد. شمشير مىتوانست قدرتى شگفتانگيز در اختيار لشكر امپراتور قرار دهد. سپس به مرد در خواب گفت تا فردا در انبار خود جستوجو كند و شمشير مقدس را در آنجا بيابد.
تاكاكوراجى همانطور كه به او گفته شده بود عمل كرد و شمشير بزرگ را پيدا كرد. همانطور كه در مورد خدايان دوگانه كه در ايناسا به ديدار اوكونينوشى آمده بودند، شمشير روى دستهاش ايستاده و از تيغه آن نورى آسمانى ساطع بود. او شمشير را برداشت و به نزد جيمو آورد كه تازه از خواب برخاسته بود. با يارى شمشير جادویى خدايان محلى نابود شدند. پس لشكر دوباره قوى شد و رو به حركت گذاشت.
كلاغ آسمانى خورشيد و سلسله حكومتى
نيروى جيمو تا به كوه ها رسيد، اما راه ايمن نبود و آنان مجبور به توقف بودند. سپس آماتراسو در خواب پديدار شد و به جيمو قول داد تا يك راهنماى آسمانى در شكل پرندهاى سرخ با سه پنجه به نام ياتاگاراسو، يا "كلاغ خورشيد" به يارى او بفرستد.
كلاغ فرود آمد و لشكر امپراتور را در طول قلهها و دشتها تا ناحيه اودا كه به وسيله دو برادر به نام اوكهشى اداره مىشد راهنمایى كرد. در اينجا برادر كوچكتر به استقبال جيمو آمد و به او گفت كه برادر بزرگتر قصد مقاومت دارد. او گفت اوكهشى بزرگ لشكر فراهم آورد، اما با ديدن لشكر بزرگ امپراتور ترسيد و بازگشت. اكنون تالارى ساخته كه ماشينى كشنده در آن قرار دارد. نقشه او اين است كه جيمو را به شام دعوت كرده و سپس او را به تالار هدايت كند و به زندگى او خاتمه دهد.
جيمو سرباز وفادارى به نام مى چىنواومى را براى شناسایى فرستاد . او با برادربزرگ برخورد كرد و او را به خيانت متهم كرد؛ و سپس با خشم سلاحش را بيرون آورده و اوكهشى را به تالارى كه خود او آماده كرده بود فرستاد. اوكهشى در ماشين مرگبار افتاده كشته شد. ميچىنواومى بدن او را بيرون كشيد و سرش را جدا كرد و رودى از خون به راه افتاد و تا زانوى او را پوشاند. حتى بعدها اين مكان به نام اودانوچىهارا (دشت خون اودا) ناميده شد. اوكهشى جوان جشنى گرفت و از لشكر با گوشت و شراب برنج (ساكه) پذيرایى كرد، و جيمو از مردانش خواست تا ترانه سنتى شوخى را بخوانند كه چگونه هر مردى بهترين تكه گوشت را به جوانترين زنش مىدهد، و زن پيرتر كمترين گوشت نصيبش مىشود.
جيمو به راه خود ادامه داد و هر جا با مقاومتى روبرو شد با خشونت رفتار كرد و قانون را در همه جا جارى كرد. آنگاه كه تمام دشمنان را مطيع كرد كاخ باشكوهى در كاسى پارا، واقع در ياماتو بنا كرد. در آنجا با يك دختر زيباى محلى به نام آپيراهيمه ازدواج كرد، اما، در همان حال در جستوجوى دوشيزه ديگرى بود تا همسر اصلىاش بشود.
روزى وصف زن جوانى به نام ايسوكهيورىهيمه به گوشش خورد كه خون آسمانى در رگهايش جارى بود. داستان چنين بود كه وصف زيبایى مادر دختر به گوش يكى از خدايان به نام اومونونوشى رسيد. خدا نتوانست زن را فراموش كند، و روزى كه زن براى شستوشوى خود رفته بود او خود را به يك تير سرخرنگ تبديل كرد و در كنار او در آب افتاد. او تير را با خود به خانه آورد و در همانشب كشف كرد كه تير يك مرد جوان است. زن مرد را به شوهرى برگزيد و فرزند آنها ايسوكهيرىهيمه بود.
در همین زمینه:
::برنامههای رادیویی شهرنوش پارسیپور در رادیو زمانه::
::وبسایت شهرنوش پارسیپور::
ارسال کردن دیدگاه جدید