برنزهای بنین
شهرنوش پارسیپور - در اساطیر آفریقا سیر میکنیم و اینک به منطقه بنین رسیدهایم: بعضی از زیباترین پیکرهها در ۵۰۰ سال پیش به وسیله صنعتگران دولت شهرهای ایله ایفه و بنین آفریده شدهاند. بعضی از این کارها از گل پخته و سفال درست شدهاند، و برخی دیگر که "برنز" نامیده میشوند و در حقیقت از آلیاژ فلز برنج هستند، به طور ویژهای ساخته شدهاند.
این تکینک از حدود قرن یازدهم به وسیله یوروباها مورد استفاده قرار گرفته و روش پیچیدهایست. یک مجسمه ساخته شده از سفال را با موم زنبور عسل پوشانده و روی آن را با قالبی از سفال میپوشانند. در این حال موم عسل ذوب شده و در فضای خالی که ایجاد میشود فلز مذاب میریزند.
مجسمههای شاهکار ایله ایفه سلسلهای از سرهایی هستند که به اندازه طبیعی سر انسان هستند و به احتمال قوی از روی چهره فرمانروایان شهر ساخته شدهاند. تصور میرود از آنها برای مراسم تدفین استفاده میشده؛ سپس یا به عنوان شیئ حافظ در کاخهای سلطنتی نگهداری میشدهاند و یا در نقاط مقدس بیشهها به خاک سپرده میشدهاند.
متمایزترین چهرههای برنزی دارای طبیعتگرایی بسیار شدیدی هستند که نه تنها در خود آفریقا، بلکه در تمام دنیا و در زمانی که ساخته شدهاند نایاب هستند. هنگامی که مهارتها بر طبق آنچه که در سنت گفته شده از طریق صنعتگر مشهوری به نام ایگوئه گهائه و در اواخر قرن چهاردهم به بنین منتقل شد، سنت طراحی گسترش بیشتری یاقت.
اما در حدود ١٩٠٠ مایل به سوی شرق، در اوگاندا، قبایل مختلفی از طریق داستانی به یکدیگر متصل میشوند. این داستان که ویژگی بخش سلسله دیگری از پادشاهانیست که منشاء آن به موجودی آسمانی بازگشت میکند و تصمیم میگیرد در زمین مستقر شود. این شخص، کینتو نام دارد و نخستین بنیانگزار سلسهای از کاباکاها، یعنی شاهان، در بوگانداست.
داستان شرح میدهد که چگونه کینتو در آغاز فقط یک گاو داشت و شیر آن را میدوشید و میخورد. سپس یک دوشیزه زیبای آسمانی به نام نامبی، او را که مرد تنهایی بود دید و عاشقش شد. اما هنگامی که او درباره کینتو با خانوادهاش گفتوگو کرد آنان او را به عنوان یک نامزد مورد نفرت قرار دادند. آنان برای آزمایش او گاوش را دزدیدند و مرد مجبور شد مدتی با خوردن علفها و برگها زندگی کند.
همان طور که مردم آرزو داشتند بدانند انسان و فضای پیرامونی او چگونه آفریده شده است، در همان حال در جستوجوی توضیحاتی بودند که چرا جهان به چنین شکلی نظم و ترتیب یافته است. مردم به سادگی به طبیعت نگاه کردند و نتیجه این کار مجموعهای غنی از داستانهای مربوط به حیوانات است.
سرانجام نامبی آمد و به کینتو گفت که گاوش به آسمان برده شده؛ و او با دختر به آسمان رفت تا آن را بازگرداند. آنان از او دعوت کردند تا وارد کاخی که در آن زندگی میکردند بشود؛ اما البته با او رفتار خوشآیندی به عنوان میهمان نداشتند. آنان توطئه کردند تا با انجام کارهای مشکلی که باعث عذاب او در زندگی میشد از شرش راحت شوند. پس خوراک فراوانی که برای سیر کردن نیمی از یک قبیله کافی بود پیش روی او گذاشتند و به او گفتند تمام آن را بخورد، و در غیر این صورت کشته خواهد شد. او را به حال خود گذاشتند تا این کار را به انجام رساند؛ اما او فقط توانست یک دهم خوراکها را بخورد. سپس یک سوراخ نیمهپنهان را کف اتاق کشف کرد. به سرعت بقیه خوراکها را در آن چپاند و رویش را پوشاند. هنگامی که میزبانان بازگشتند متوجه شدند که حتی یک ذره خوراک در اتاق باقی نمانده است.
گولو، پدر نامبی فورا راضی نشد و بیدرنگ فکر کرد به صورت دیگری او را به مبارزهای ترسناک بخواند. این بار یک تبر مسی به کینتو دادند و از او خواستند از صخره هیزم بیرون بکشد. او یک بار دیگر با پیدا کردن سنگ سودهای که شکاف عمیقی در آن بود موفق شد تراشههایی را از آن بیرون بکشد و آن را با ادب، به عنوان سوخت اجاق به پدر زن آیندهاش تقدیم کند. آنان در عوض به او ظرفی دادند و گفتند آن را از آبی پر کند که نه از رودخانه، نه از دریاچه، نه از آبگیر، نه از چاه باشد. او که احساس شکست میکرد در کنار ظرف خود در کشتزاری دراز کشید و صبح روز بعد که از خواب بیدار شد با شادی متوجه شد که ظرف به نحوی معجزه آسا از شبنم پر شده است.
اکنون گولو، پدر نامبی که از هر فکری تهی شده بود، فکر کرد که هنوز نیرنگی در آستین دارد. او به کینتو گفت میتواند با نامبی ازدواج کند، به شرطی که بتواند گاو خود را در میان گلهی عظیم او پیدا کند. این کار بسیار مشکل به نظر میرسید، چرا که گولو مردی بسیار ثروتمند بود و بیشمار گله داشت که بسیاری از آنها همانند گاو کینتو بودند. اما این بار نیز کینتو، با یاری یک زنبور عسل پشمآلو که قول داد روی شاح گاو بنشیند موفق شد حیوان را پیدا کند. پس هنگامی که روز بعد او را به میان نخستین گله گولو بردند، تنها چیزی که او در جستوجوی آن بود زنبور بود.
او زنبور را دید که در اطراف درختی وزوز میکند و از جای نمیجنبد. بیدرنگ پیام را درک کرده و به گولو گفت گاوش در میان این گله نیست. همین حادثه در هنگام بازدید گله دوم رخ داد. اما در سومین بار زنبور روی شاخ یک گاو بزرگ نشست، و کینتو ادعا کرد که گاو خود اوست. سپس زنبور دوباره پرواز کرده و روی سر سه گوساله نشست. کینتو برای لحظهای متوجه نشد، بعد بیدرنگ فکرش به کار افتاد و گفت آن سه گوساله نیز متعلق به او هستند و گاو او از زمانی که به آسمان آمده آنها را زائیده. گولو شگفتزده شد. چنین به نظر میآمد که هیچ چیز وجود ندارد که خواستگار دخترش نداند. او که به ارزش او به عنوان داماد واقف شده بود متقاعد شد و بالاخره رضایت خود را برای وصلت آنها اعلام کرد. آنان عاقبت ازدواج کردند و به زمین بازگشتند تا بنای سلسله پادشاهی بوگاندا را بگذارند که تا امروز در این قلمرو که اکنون بخشی از اوگاندای مدرن است به حیات خود در سواحل شمالی دریاچه ویکتوریا ادامه میدهد.
اما ببینیم که چگونه میتوان از حیوانات درس آموخت:
همان طور که مردم آرزو داشتند بدانند انسان و فضای پیرامونی او چگونه آفریده شده است، در همان حال در جستوجوی توضیحاتی بودند که چرا جهان به چنین شکلی نظم و ترتیب یافته است. مردم به سادگی به طبیعت نگاه کردند و نتیجه این کار مجموعهای غنی از داستانهای مربوط به حیوانات است. یکی از نخستین انواع داستانهایی هستند که شرح میدهند خالهای پلنگ چگونه شکل گرفت. براساس یک روایت سرگرمکننده از سیرالئون، زمانی پیش آمد که پلنگ بر اثر پافشاریهای زنش احمق شد و آتش را به خانهاش دعوت کرد تا دوری بزند. البته از آن پس دیگر خانهای نداشت، اما داغهای آتش روی پوست او یادگاری از آن روز است.
قوم تومبوکا از مالاوی میگویند خالهای پلنگ را لاکپشت روی بدن او نقاشی کرده، چرا که او به این خاطر که پلنگ او را از درختی نجات داد نسبت به او احساس دین میکرد. داستان مشابهی در این زمینه وجود دارد که لاکپشت خطهای زیبای بدن گورخر را نقاشی کرده؛ اما هنگامی که کفتار، که در اصل این او بود که لاکپشت را از سر شوخی روی درخت گذاشته بود، آمد تا همان خط را روی بدنش نقاشی کند. او این نقطههای زشت را روی بدنش گذاشت که تا به حال باقی مانده است.
در همین زمینه:
::برنامههای رادیویی شهرنوش پارسیپور در رادیو زمانه::
::وبسایت شهرنوش پارسیپور::
با سلام. من نادر هستم ! پس از یک کسالت جزئی چندماهه مجددا عرض ارادت میکنم !! از اینکه میبینم هنوزهم راجع به چند خطی و ... وافسانه های سرزمینهای گمشده در تاریخ و بومیان مالاوی وبنین و... سخن بی شاهد می اورید به پشتکار شما تبریک میگویم و لنگ انداختم!! . دختر من ! خواهر من و...من ! حیف از وقتی که از خود وما هدر میدهی ! اینهمه حکایت و روایت وافسانه ومتل وقصه در ایران هست که اگر اندک وقتی صرف ان شود شما شهره شهر میشویدو ماهم فرصتی برای قدر دانی از شما پیدا خواهیم کرد. نکو نام وخرم باشید.
ارسال کردن دیدگاه جدید