یاسمن شکرگزار: «داستانهایم را به صورت غریزی مینویسم»
زهرا باقری شاد - یاسمن شکرگزار مجموعه داستان «رگ» را در سال ۱۳۸۹ منتشر کرد و در آن از حادثههایی نوشت که بیشتر بر ماجرای زندگی زنان استوارند. زن در داستانهای شکرگزار اغلب یا بیماری جسمی دارد یا بیماری روانی؛ یا کشته میشود یا تصمیم به خودکشی میگیرد.
اگرچه همیشه یک مرد هم در داستانهای او هست اما این مرد درست در نقطه مقابل زنی قرار میگیرد که نویسنده، حادثه را با تمرکز بر شخصیت و زندگی او نوشته است.
داستانهای حادثهمحور مجموعه «رگ» علاوه بر برخورداری از زبان ساده و بهدور از پیچیدگی، به نمایشنامههایی شباهت دارند که راوی، کوچکترین ردپایی از خود باقی نمیگذارد و فقط نظارهگر شخصیتها است. تقابل زن و مرد در داستانهای یاسمن شکرگزار تنها به تقابل عاشق و معشوق یا زن و شوهر محدود نمیشود بلکه نویسنده گاهی حتی مادر را مقابل پسرش قرار میدهد و به کشف و جستوجو در دنیای زنی دست میزند که در ارتباط با پسر نوجوانش دچار چالش شده است.
این نویسنده جوان در حال حاضر به نمایشنامهنویسی مشغول است و نوشتن را از ۹ سال پیش آغاز کرده. هرچند که به گفته خودش نویسنده تنبلی است و تا به حال تنها یک مجموعه داستان از او منتشرشده.
گفتوگوی مرا با او میخوانید:
●گفتوگو با یاسمن شکرگزار
همه داستانهای تو حادثهمحور هستند؛ حادثههای اجتماعی و اغلب هولناک. چرا در داستاننویسی تا این حد بر حادثه تأکید داری؟
اینکه داستانهای من حادثهمحور هستند کاملاً درست است. همه آنها هم به هر حال زمینه اجتماعی دارند. اما الان اگر بخواهم درباره تکتک کارها نظر بدهم باید بگویم که خیلی هم دنبال این نیستم که بروم حوادث روزنامهها را بخوانم و جامعه را عمیقتر درک کنم و بعد بیایم دربارهاش داستان بنویسم. چیزهایی که گاهی میشنوم برایم کافی است که بدانم یک جایی دارد یک اتفاقی میافتد و من میتوانم دربارهاش بنویسم. مثلاً یکی از داستانها را حادثهاش را شنیده بودم. یک نفر ماجرایی برایم گفت و فکر کردم که این ماجرا پتانسیل خوبی برای داستان شدن دارد. البته فقط یکی از داستانهایم عیناً از یک ماجرای اجتماعی نشأت میگیرد. بقیه داستانها زاده تخیلاند.
اما گفتی که داستانهایت زمینه اجتماعی دارند.
بله؛ اما نه اینکه عیناً برگرفته از یک ماجرا باشند. اول طرحی آمد توی ذهنم؛ چیزی نوشته شد و بعد داستان پیش رفت. هرچند که این داستانها به هر حال از زندگی اجتماعی من نشأت گرفتهاند اما آنها را خیلی غریزی نوشتم.
یعنی به صورت غریزی به سوی ساختن حادثهها و تخیل درباره آنها پیش میروی؟
فکر میکنم وقتی مخاطب بخواهد تحت تأثیر قرار بگیرد باید یک فاجعه در یک شکل بزرگ به او نشان داده شود تا مخاطب با موضوع درگیر شود. ببینید، ممکن است خیلی از کارهایی که ما در زندگی انجام میدهیم بعدها تبدیل به فاجعه شوند. البته اینکه داستانها را به سمت حادثه و شاید فاجعه پیش بردم به صورت ناخودآگاه بوده و من فکرم را درگیر اینکار نکردم. ولی وقتی الان مجموعه را میبینم متوجه میشوم که خواستهام همه چیز را خیلی بزرگتر نشان بدهم تا مخاطب را درگیر کنم. بعضیها میگویند چرا اینقدر داستانهای تو خشن هستند؟ اما در کل حس میکنم این هم راهیست تا مخاطب بیشتر با موضوع درگیر شود.
پس تو دنبال اثرگذاری روی مخاطب هستی؟
بله من میخواهم مخاطبم تحت تأثیر قرار بگیرد و درباره جریانی که در داستانم هست فکر کند.
چرا حوادث در داستانهای تو بیشتر برای زنان رخ میدهند؟
فکر میکنم این بیشتر به موضوع داستان برمیگردد. مثلاً یک ماجرای تلخ این وسط بوده و من چون زن هستم از زبان یک زن آن را نوشتم. شاید اگر مرد بودم از زبان یک مرد مینوشتم. الان دارم خودم را روانکاوی میکنم و اینکه چرا زنان داستانهای من به چنین سرنوشتی دچار شدند! البته باید بگویم که حادثهها در این داستانها فقط برای زنان اتفاق نمیافتند. در آن فجایع مردها هم درگیرند.
بله؛ اما این زنان هستند که به قتل میرسند، مریض و خانهنشین میشوند و میخواهند خودکشی کنند. مثل این است که نویسنده میخواهد عمداً تقابلی بین زن و مرد ایجاد کند و آنها را رویاروی هم قرار دهد...
تقابل؟ شاید چون کلاً در جامعه ما این تقابل وجود دارد. یعنی این نوع برخورد بین زن و مرد در جامعه ما رایج است و نمیتوانی از آن فرار کنی. این تقابل در خیلی از موارد باعث آزار و اذیت و ناراحتی شده. من از همینها استفاده کردم برای نوشتن و خلق داستان.
اما همه این رویاروییها که به مرگ و بیماری روانی منجر نمیشوند.
درست است؛ خیلی وقتها این تقابل شیرین هم هست اما نوشتن این جریان شیرین به چه دردی میخورد؟ مثلاً بعضیها میگویند چه جریان خوبی است رابطه عاشقانه بین یک زن و مرد؛ رابطه لیلی و مجنونوار. جریانی که همه چیزش خوب است سرشار از عشق و دوستی و محبت. اگر بخواهم آن را بنویسم تکراری است. اما آن کشکمشها و کلنجار رفتنهای زن و مرد با هم شاید برای نوشتن جذابتر باشد.
مجموعه داستان «رگ» نوشته یاسمن شکرگزار
و این تقابل تا جایی است که تو در داستان «چرا نمیخوابی» مادر و پسر را در مقابل هم قرار میدهی.
راستش این داستان را کاملاً از دنیای بیرون گرفتم. یعنی نشستم رابطه مادر با فرزند پسرش را توی این سن و سال تخیل کردم. سعی کردم این شخصیت را در این موقعیت قرار بدهم تا بشناسمش. البته همه داستان نشأت گرفته از یک سری ذهنیتهای قبلی است. اینکه تو چه شنیدهای و دیدهای و خواندهای. و همه اینها کمک میکنند که تو یک شخصیت بسازی. من نمایشنامه هم مینویسم و در دورههایی روانشناسی و شخصیتشناسی خواندهام. همانوقت یک چیزهایی در نمایشنامهنویسی یاد گرفتم که به خلق شخصیتهای داستانهایم هم کمک میکند.
نمایشنامهنویسی به تو یاد داده که با شخصیتهایت بازی کنی؟ راستش به نظرم میرسد که تو مثل یک صحنهگردان زیرک هر جا دلت بخواهد داستان را میبری. مقهور آن نمیشوی. این با غریزی نوشتن کمی تناقض دارد.
من آدمی هستم که در نهایت منطقم به احساسم میچربد. در نوشتن هم همینطور است. با اینکه با شخصیت درگیر میشوم اما در نهایت میبینم که این سرنوشتش است و باید با آن کنار بیاید. بنابراین من نباید مقهور او بشوم. اما همه اینها چیزهایی است که ذهن من ناخوداگاه همه را کنار هم میچیند. من دستی در اینها ندارم. شاید بعد از دو سه بار نوشتن وقتی از نظر حسی از داستان جدا شوم بتوانم به صورت منطقی به آنها نگاه کنم. بله؛ شاید بار سوم و چهارم داستان اینطور شکل بگیرد. اما بار اول که مینویسم از این بازیها خبر ندارم. من اصلاً برای داستانهایم طرح نمینویسم.
نمیترسی اینکار به منطق داستانهایت صدمه بزند؟
نه چون از اول همینطوری پیش رفته مخصوصاً توی کار اول که اینطوری بوده. هر داستان از یک جمله شروع شده و سر و شکل گرفته. توی نمایشنامه خب بر عکس است. معمولاً طرح را مینویسم و بعد نمایشنامه را. برای داستان هم البته اینطوری نیست که طرحی توی ذهن نباشد. تو میدانی قرار است این شخصیت از کجا به کجا برود. یک طرحی توی ذهنت هست و بعد به آن شاخ و برگ میدهی.
وقتی داستان را اینطور راحت و بدون برنامه پیش میبری در دام شاعرانگی نمیافتی؟
نه شاعرانه نمیشوند چون در بازبینیهای سوم و چهارم از یک سری فیلترها ردشان میکنم. مگر اینکه در یک جایی خود داستان میطلبد که به سمت حسی بودن برود
مثل داستان «کلاغها»...
بله مثل «کلاغها» که برمیگردد به یک دوره خاصی از زندگی من. «کلاغها» یک داستان کاملاً حسی است. صحبت هم شد با ناشر که این داستان را از مجموعه بگذاریم کنار. گفتند میتوانی آن را بیرون از مجموعه بگذاری چون شاید از نظر داستانی ضعیفتر است و مجموعه را ضعیف میکند. اما من دوستش دارم. درباره این داستان خیلی کم حرف زده شده و نمیدانم چقدر موفق بودم یا نبودم. میدانم که از نظر تکنیک داستاننویسی آن را ضعیفترین داستان مجموعهام میدانند چون کاملاً حسی است و چیز دیگری ندارد.
اتفاقاً در«کلاغها» جنون خاصی هست که در باقی داستانهای این مجموعه نیست.
بله؛ شاید اینطور باشد. نمیدانم، شاید جنون عشق بوده باشد.
بهجز این داستان، در بقیه داستانهایت با یک نویسنده زیرک آشنا میشویم که نمیخواهد خودش را افشاء کند.
درست است. داستانهای من درباره خودم نیستند. شاید حسهایی از درون من در آنها وجود داشته باشند اما بهطور کلی شخصیتهای داستانیام شخصیتی نبودهاند که از خودم نشأت گرفته باشند. فکر نکنم هیچوقت هم به این سمت بروم که بخواهم درباره خودم و از خودم بنویسم. این مسأله به خاطر ترس نیست. نویسنده خیلی راحت میتواند بعد از نوشتن داستان بگوید این شخصیتی که خلق کردم هیچ ربطی به خودم ندارد. میتواند همه چیز را پنهان یا انکار کند. اما دلیل اینکه من درباره خودم نمینویسم این است که فکر نمیکنم ماجراهای زندگیام خیلی هم برای نوشتن جذاب باشند. شاید هم باید خیلی از خودم دور بشوم تا بتوانم خودم و زندگیام را ببینم و اینکار را بکنم.
یعنی فکر میکنی زندگیات خالی از ماجراست؟
نه اتفاقاً داشتم فکر میکردم اگر بخواهم یک زمانی رمانی بنویسم که زنانه باشد یعنی توی آن بتوانم آدمها را بررسی کنم خصوصاً مردها را؛ شاید یک زمانی بتوانم زندگی خودم را بنویسم و از ماجراهای زندگی خودم و دوستانم کمک بگیرم. تجربههایی که من و دوستانم در زندگی داشتیم خودشان میتوانند موضوع یک کتاب باشند. این پتانسیل را دارند که بخواهند به داستان تبدیل شوند اما باید بتوانم داستان را از توی آنها بیرون بکشم. شاید همینطوری فقط یک سری خاطرات سانتیمانتال و معمولی باشند. من یک خرده در نوشتن تنبل هستم. منتظرم چیزهای خوب گیرم بیاید برای نوشتن. این تنبلی هم هی بازی درمیآورد که حالا صبر کن چیزهای بهتر پیدا میکنی برای نوشتن. حالا البته یک ذره تنبلی را کنار گذاشتهام و دارم بهتر میشوم. این مژده را بهت بدهم که پرکار خواهم شد.
لینک: مشخصات مجموعه داستان «رگ» در نشر چشمه
●گفتوگوهای زهرا باقری شاد در دفتر «خاک»، رادیو زمانه با نویسندگان و شاعران جوان ایران:
یعقوب یسنا: «جهان، انحراف تمناهاست»
آیدا عمیدی: «کلمات را از زندگی و جانم میتراشم»
بیتا کریمپور: «در هجدهسالگی ویران بودم»
محمد تنگستانی: «سینهخیز عاشقت شدم»
شبنم آذر: «گریههایم را کلمه میکنم»
الهام میزبان: «مثل دو نقطه در تقابل هم روی یک تخت زندگی میکنیم»
پیمان اسماعیلی: «در زندگی باید احتمال رهایی و نجات وجود داشته باشد»
جواد عاطفه:«دلال فرهنگی داریم، اما منش فرهنگی نداریم»
شکوفه آذر: «دیوانگی در عصر ما نوعی شهامت اخلاقی است»
مینو عبداللهپور: «رد پایی از خودم به جا نمیگذارم»
سپیده جدیری: «منی که در شعرهایم هست، یک منِ دیگر است»
تینا محمد حسینی: «در کتاب بعدیام متفاوت خواهم بود»
حافظ خیاوی: «شاید رسالت مردها به دست آوردن دل دخترها باشد»
شهلا زرلکی: «دوران جوانگرایی و زنگراییست»
محسن عاصی: «غزل پست مدرن، روایتگر سردرگمیهای انسان است»
کنکاش در رمز و رازهای زندگی در گفت و گو با شکوفه آذر
فاطمه اختصاری: «هرگونه باور و افق رهاییبخش از دست رفته»
خالد رسولپور: «داستاننویس، وجدان محجوب مردم است»
تن دادن به استبداد خانواده یا تحمل رنج غربت؟ - در گفتوگو با پونه ابدالی
فرهاد بابایی: «برج آزادی میخوره تو سر یه فیل...»
ارسال کردن دیدگاه جدید