زنان نویسنده و تجربه تبعید و مهاجرت
صبا واصفی - نویسندگان زن بسیاری را میشناسم که طی سالهای اخیر جلای وطن کرده با تنهائی و مشکلات نوشتن در تبعید و مهاجرت دست و پنجه نرم میکنند. بیستم ژوئن از سوی سازمان ملل متحد، روز جهانی پناهنده معرفی شده، پس این روز را بهانهی خوبی یافتم برای تهیهی جُنگی از خاطرات تنی چند از زنان نویسنده مهاجر ایرانی که موفق به درنوردیدن فراز و فرودهای مهاجرت شدهاند.
خواستم اینگونه آیینهای بگردانم پیش روی نویسندگان زنی که تازه آمدهاند و فردا نمایی تار در چشمهاشان به اکران گذاشته است.
نسرین الماسی: نویسنده و روزنامهنگار
به دور دست که نگاه میکنم، زندگیام همچون فیلمی از برابر چشمانم رد میشود. فیلمی هزار تکه و پاره پاره. هر تکهاش ساز خود را میزند و رنگ و بوی خود را دارد.گاه این سازها و رنگها چنان ناهمگون و متفاوتند که باورم نمیشود همهی آنها تکههای جان مناند.
نسرین الماسی: با تبعید جان دادم...
شروع زندگیام در تبعید اما چیز دیگریست. در واقع با تبعید جان دادم و دوبارهزاده شدم. آوارگی، بیپناهی، بیپولی و فقر خورهای هر روزه بود که جان و تنم را میفرسود، اما باید میماندم تا از دو دخترمان که در آن روزها هیچ پناهی به جز آغوش نحیف من نداشتند نگهداری کنم. روزهایم بیش از آنچه که تصور بشود سخت و طاقتفرسا بود. برای اینکه زیر بار زندگی روزمره و کار گلی که روزنامهفروشی سر چهارراهها بود له نشوم ـ و این تازه روزهای خوش ما در سالهای اول تبعید بود ـ کمی که جان گرفتم و پایم روی زمین محکم شد، اندک انرژی و توانم را در طبق اخلاص گذاشتم برای آنهایی که از جنس خودم بودند؛ پناهنده، بیپول، بیسرپناه و نیازمندِ اطمینان خاطری که این روزها گذرا هستند و زندگی پیش روست. اینکه قرار نیست در تبعید زیر بار غربت و ناآشنایی خود را فنا شده و محکوم بپنداریم. اینکه رنجها و دردها و دلتنگیها و ترسهایمان جای خود را به امید خواهند داد اگر خود بخواهیم و همت کنیم.
تبعید برای من دنیایی بود که با رنج و درد شروع شد و بعد شگفتیها و زیباییهای بسیاری را در برابرم قرار داد. جنس دیگری از زندگی را در تبعید شناختم. زندگی در دنیای آزاد به من این امکان را داد که بیشتر و بهتر نارساییهای زندگی در فرهنگ دیکتاتوری را بشناسم. در تبعید بود که مؤلفههای فرهنگ استبدادی را که در رگ و پی و جان ما ریشه دوانده، شناختم و فهمیدم چه موذیانه این فرهنگ به هستی ما چنگ انداخته و چون خوره دارد جان و روح ما را میخورد. راستش تغییر همیشه سخت و نفسبر است، اما تغییر فرهنگی و زدودن عادتها و سنتها و در افتادن با فرهنگ مردسالار حتی از سنگ جریمه سیزیف هم که هر روز تا نزدیکی قله کوه میرفت و باز به پائین فرومیافتاد سختتر است. برای به وجود آمدن تغییر اساسی باید متر و معیار ارزشگذاریها تغییر کند و خود به خود با تغییر مکانی الزاماً این تغییر فرهنگی رخ نمیدهد. تا زمانی که سیستم ارزشگذاری در خدمت فرهنگ مردمحور است همیشه سهم زنان از اجحاف بیشتر است. چه زن خانهدار، چه نویسنده و روزنامهنگار، چه کوشنده سیاسی و اجتماعی. فرهنگ زنستیزی از آن مقولاتی است که اهرمهای قدرت (که شامل مذاهب، سرمایه و حکومتها میشود، چه در جوامع مدرن و دمکراتیک و چه در جوامع پیرامونی و دیکتاتوری و غیر مدرن) روی آن اتفاق نظر دارند. البته میزان و درجات این زنستیزی در جوامع مختلف آنچنان متفاوت است که واقعاً بیانصافی خواهد بود، اگر آنها را در یک ترازو بگذاریم و با یک میزان اندازهگیری کنیم.
در جوامع مدرن به یمن مبارزات و جنبشهای آزادیخواهانه، زنان به حقوق بسیاری دست پیدا کردهاند و در پناه جوامع دمکراتیکشان همواره و پیوسته این فرهنگ زنستیز را که ریشه در مذاهب دارد به چالش کشیدهاند و سنتها و عرفهای غلط را در پناه قوانین اجتماعی مدرن محکوم به انزوا کردهاند. کاری که در جوامع دیکتاتوری مذهبزدهی سنتی اگر هم صورت بگیرد بسیار سخت و پر خطر هست؛ چرا که قوانین و عرف و سنت دست در دست؛ هم همچون دژخیمی مانعاند و رادع. برای همین هم هست که کوشندگان جنبشهای زنان در چنین جوامعی بیشترین آسیب و خطر متوجهشان میشود.
اگر لایههای فرهنگ زنستیزی در درون ما ایرانیان ـ چه زن و چه مرد با درجات متفاوت ـ نهادینه نشده بود، امکان نداشت در قرن بیست و یکم حکومتی چون جمهوری اسلامی بتواند اینگونه حاکم بر ما شود و قوانین و نگاه قرون وسطاییاش را به جامعه ما تحمیل کند. به همین دلیل معتقدم که به صرف ترک فیزیکی جامعهای با فرهنگ و قوانین سنتی، و روی آوردن به دنیای آزاد، الزاماً فرهنگ ما تغییر نمیکند، حتی اگر قوانین آن جوامع دمکراتیک اهرم بازدارندهی به جا آوردن آن سنتها و باورهای غلط باشند. پس طبیعیست که ما زنان ایرانی در تبعید هم از حضور این فرهنگ موذی و جانسخت زنستیزی در عذاب باشیم، بهخصوص آن گروه از مایی که در درون جامعه خودمان به دلیل شغل و کار و کسب و علایقمان زندگی میکنیم و بیشترین داد و ستد اجتماعی، فرهنگی و سیاسیمان با جامعه خودمان (ایرانی) است. برای مبارزه با فرهنگ زنستیزی، عرقریزان جان و روان لازم است که به این سادگی از میان ما رخت برنمیبندد. نمیشود برای حقوق دیگری رگهای گردن را تیز کرد، اما برای خود به عنوان یک زن حق و حقوقی قائل نبود. معتقدم جوامع ما ایرانیان تبعیدی/ مهاجر از نظر فرهنگی تغییر نمیکنند و رنگ و بوی دمکراتیک به خود نمیگیرند، مگر آنکه فرهنگ برابری را از دورن روابط خصوصی و فردی و خانوادهها شروع کنیم. در غیر این صورت در حد شعارهای زیبا و دهان پرکن باقی میمانیم؛ کاری که آخوندهای حاکم بر سرزمین مادری ما در آن استادند.
نیلوفر بیضایی: نمایشنامه نویس و کارگردان تئاتر
من در سال ۱۹۸۵، در سن هجدهسالگی، در اوج دستگیریها و بگیر و ببندها و در حالی که سابقهی دو بار دستگیری داشتم، شدیداً تحت کنترل بودم و هیچ امکانی برای ادامهی حیات اجتماعی نداشتم، ناچار به ترک ایران شدم. با توجه به اینکه سرکشی و شور جوانی در من بود، امکان زندگی در آلمان را با همهی سختیهایش به فال نیک گرفتم. در یکی دو سال اول شدیداً درگیر مسائل مربوط به اقامت، یادگیری زبان و سپس ورود به دانشگاه بودم. در عین حال از اینکه از جهنم شرایط بسیار امنیتی ایران جان سالم بهدر بردهام، بسیار شاد بودم.
نیلوفر بیضایی: در شرایط سخت و پراکندگی و بیامکانی، حفظ تداوم فعالیت هنریام برایم بزرگترین چالش بوده است.
از سال سوم، بحرانهای روحی آغاز شد. بحران ناشی از دلتنگی شدید برای خانواده و سرزمین، خلاء عاطفی و عذاب وجدان. یکی از مهمترین ابزاری که برای خودم، برای تسکین بخشیدن به این التهاب-های عاطفی یافتم، حفظ ارتباط با زبان فارسی بود. نوشتن به فارسی برای من مانند زیستن در سرزمین مادری بود. زیستنی توأم با آزادی اندیشیدن، آزادی بیان اندیشه و آزادی نگاه منتقدانه نسبت به جامعهای که از آن آمدهام.
مدتی بعد یک گروه تئاتر پایهریزی کردم و به عنوان نمایشنامهنویس و کارگردان تئاتر فعالیتهایم را شروع کردم که تا امروز نیز ادامه دارد. در شرایط سخت و پراکندگی و بیامکانی، حفظ تداوم فعالیت هنریام برایم بزرگترین چالش بوده است. چالشی که هنوز نیز پس از گذشت نزدیک به دو دهه از حضور هنریام و نزدیک به سه دهه دوری از سرزمینم با آن درگیرم. داستان کار هنری در این دو دهه در شرایطی که من کار کردهام، خود یک رمان خواهد شد که شاید روزی آن را برای آیندگان بنویسم. در این دو دهه علاوه بر کار هنری و کار معلمی که برای گذران زندگی انجام دادهام، دخترم آناهیتا را که امروز بیست و یک ساله است نیز بزرگ کردهام و به دلیل زندگی بسیار شلوغ کاریام، شاید نتوانسته-ام همیشه در کنارش باشم، اما در مهمترین لحظات زندگیاش بودهام، حتی از راه دور.
آناهیتای من که تقریباً میتوان گفت پشت صحنهی تئاتر بزرگ شده است، امروز خود دانشجوی تئاتر و سینماست، هر چند که باید صادقانه اعتراف کنم، آرزو میکردم به دنبال شغلی مطمئنتر و ناندرآورتر میرفت. پس شاید در کنار من، مادری با این همه مشغله به او زیاد هم بد نگذشته باشد.
شهرنوش پارسیپور: داستاننویس
دوست ندارم از واژهی تبعید استفاده کنم. من با پای خودم از کشور خارج شدم و به نقطهی بد آب و هوایی هم نرفتم، اما واقعیت این است که برای سالها بیمار بودم و البته از لطف و قانونمندیهای کشور میزبان هم استفاده کردم.
شهرنوش پارسیپور: دوست ندارم از واژهی تبعید استفاده کنم.
من در آمریکا زندگی میکنم که کشور مردمان در تبعید است و از مزیتهای ویژهی این کشور استفادهی سرشاری میکنم، ولی ناگهان از نویسندهی بزرگ یک کشور تبدیل شدم به یک مهاجر کوچک، اما ناراحت نبودم؛ چون در کشور خودم دلم بسیار گرفته بود؛ یک به یک عزیزان من از دنیا رفتند بیآنکه بتوانم برای آخرین بار ببینمشان. نخستین روزهای تبعید همیشه در این رؤیا بودم که آنها را پیش خودم خواهم آورد.
در امریکا هیچکس، هیچگاه مزاحم من نبود، اما همیشه دچار این احساس هستم که تحت کنترلم. به نظرم بزرگترین مصیبتی که میتواند گریبانگیر زن نویسنده در مهاجرت شود گمنامیست. من اما نویسندهی خوشبختی هستم و آثارم به زبانهای مختلف ترجمه شده است. اخیراً نامهای از مکزیک داشتم که یک گروه تئاتری میخواهند، زنان بدون مردان را اجرا کنند. این بسیار اسباب شادیست.
روحی شفیعی: جامعهشناس
تبعید واژهایست که در کنار سایر واژهها در بعد از انقلاب به فرهنگ لغت ایرانیان وارد شد و جایگاه همیشگی، مستحکم و در عین حال سیالی را به خود اختصاص داد. پائولو فرری معتقد است که «یکی از مشکلات اصلی که تبعیدیان با آن مواجهاند ریشهکن شدن و در نتیجه احساس قربانی بودن است و ریشه گرفتن در سرزمین جدید که محدودیتهای خود را دارد. اگر در سرزمین جدید ریشهها عمیق شوند تبعیدی با این خطر مواجه است که ریشههای اصلی را انکار کند. اگر در سرزمین جدید، ریشه ندوانی با این خطر روبرو هستی که در نوستالژی گذشته غرق شده بمانی و نتوانی خود را از آن رها کنی» نگارنده در تحقیقی که برای تز خود در دانشگاه لندن در سالهای اولیه دهه ۹۰ انجام داد «بررسی وضعیت زنان تبعیدی در بریتانیا بین سالهای ۱۹۸۲-۱۹۹۲» به نتایجی دست یافت که خلاصه آن به شرح زیر است: بین متقاضیان کشورهای گوناگون در ان سالها ایرانیان با %۳۹ در صدر جدول قرار داشتند که بالاترین رقم مربوط به سال اوج جنگ ایران و عرق است در ۱۹۸۶ است. بر طبق آمار در آن تحقیق ایرانیان مهاجر به سه گروه تقسیم میشدند: آنان که از خانوادههای ثروتمند بودند که خود یا فرزندانشان از قبل از انقلاب در بریتانیا ساکن بودند و مشکلی نداشتند.
آنان که بلافاصله بعد از انقلاب ایران را ترک کردند که بازهم از طبقه متوسط و مرفه و حرفهای بودند.
آنان که طی سالهای بعد بدلیل اختناق و سرکوب شدید از ایران خارج شدند که بزرگترین گروه را تشکیل میدادند وگاه حتی فاقد مدرک شناسائی نیز بودند.
روحی شفیعی: زنان [مهاجر و تبعیدی] با تلاش برای «جاافتادن» بیش از مردان موفق بودهاند.
در بین آنان که به دلایل گوناگون طی سالهای پس ار انقلاب ترک وطن کردند وضعیت زنان به ویژه در موج مهاجرت پس از سرکوبهای دهه اول برجستگی خاصی پیدا میکند. زنان این موج یا زنان وابسته به گروههای سیاسی بودند که در پی سرکوبهای دهه ۶۰ به ناچار از کوه و بیابان خود را به کشورهای غربی رساندند و یا زنان که دارای تحصیلات عالی و مشاغل مناسب در دوران پهلوی که دیگر جائی برای آنها در ایران نبود، به ویژه با مسئله حجاب اجباری و رانده شدن از کار و مشاغل حرفهای. زنان سیاسی تا سالها به همراه مردان دنبال راه و روشی رفتند که در ایران دنبال میکردند و کمتر دغدغه تشکیل زندگی مناسب با وضعیت جدید و یادگرفتن زبان و یافتن شغل و جاافتادن را به خود راه دادند؛ زیرا که سرنگونی ج. ا. و بازگشت به وطن را امری که به زودی اتفاق خواهد افتاد میدیدند. زنان گروه شاغل در ایران اما با پشتکار به دنبال ادامه تحصیلات و یا مشاغل مناسب رفتند و در این میان تعدادی نیز که به دانشگاهها و مراکز آموزشی غربی راه یافته بودند به نوشتن و تحلیل اوضاع ایران به ویژه زنان پرداختند؛ به طوریکه ادبیات دهه اول پس از انقلاب در خارج از کشور از بلوغ خاصی برخوردار شد. نشریه نیمه دیگر به همت برخی از این زنان تا سالها به حیات خود ادامه داد و کتابهای ارزشمندی در نقد و بررسی وضعیت زنان در طی هم این سالها انتشار یافتند.
تفاوت بین زنان و مردان در تبعید اما از همان سالهای اولیه از مشخصههای اصلی زندگی در خارج از کشور شد که مورد بررسی بسیار قرار گرفته است و محققان به ویژه مهرداد درویشپور در این زمینه نوشتههای زیادی انتشار دادهاند. مشکلاتی که تبعیدیان به ویژه زنان با آن مواجه بودند در تحقیق نگارنده به تفصیل آمده است که از آن جمله مسئله ندانستن زبان کشور محل اقامت و در نتیجه مسئله اشتغال و مسکن و از همه مهمتر مسئله سن برای ورود به بازار کار مطرح بوده است. عدم اشتغال با خود ایزوله شدن را به دنبال داشته است، اما در برخی موارد تجربیات قبلی در ایران در یافتن شغل تا حدی به زنان یاری رسانده است. یکی از مشکلات عمده زنانی که با خانوادههای خود مهاجرت کرده بودند عدم تجانس درک وضعیت جدید از سوی مردان بوده است که در نهایت به پدیده جدائی در خانوادههای بسیاری انجامیده است. زنان با تلاش برای «جاافتادن» بیش از مردان موفق بودهاند و در حالیکه فرزندان با یاری مادران توانستهاند با یادگیری زبان و پایان مدرسه و دانشگاه راه خود را بیابند، مردان در سردرگمی از موقعیت جدید و از دست دادن ریاست خانواده در برزخ سالها شناور بودهاند و هم این مسئله جدائیهای بسیار را به دنبال داشته است که در نوشتههای مربوط به «فروپاشی خانوادههای ایرانی در خارج» مورد بررسی قرار گرفته است.
اکنون پس از سی و اندی سال که میلیونها ایرانی در خارج از ایران به سر میبرند تعداد زنان مجرد میانه سال و یا بالای ۶۰ که فرزندانشان ساکنان موفق سرزمینهای غربیاند بسیار بالاست. با یک مشاهده عینی میتوان دریافت که این گروهها در کیفیت از گروههای اولیه متفاوتند. اینان بیشتر جوانان بین سننین ۲۰-۴۰ با تحصیلات عالی و اگاهی بیشتر از جهان پیرامون میتوانند ایرانیان موفقتری از گروههای اولیه ایرانیان باشند.
شهلا شفیق:نویسنده و پژوهشگر
وقتی به روزهای اول تبعید فکر میکنم تصویر اتاقی زیر شیروانی در ذهنم شکل میگیرد وآبهای تیره رودخانه سن با تکانههای بیموج پشت پنجره اتاق کوچک. آن روزها ناآرام بودم و هر لحظه در انتظار بازگشت. در ابتدای دهه ۱۹۸۰، شانس دسترسی به اینترنت را نداشتیم و تلفن و نامه تنها راه ارتباط بود. در تلفن نمیتوانستیم درست و حسابی حرفمان را بزنیم و با اشاره و استعاره پیغامها را به هم میرساندیم. در برگشت به اتاقم حرفها را در ذهنم بالا و پائین میکردم تا دلیلی برای امیدواری بیابم. بیشتر وقتها هیچ دلیل شادیبخشی در کار نبود. پشت پنجره مینشستم و در کلنجار با خودم به آبهای تیره چشم میدوختم که آرام آرام ذهن سرگردانم را بهدرون میکشیدند. مثل خوابی سنگین بود در بیداری.
شهلا شفیق: بیشتر وقتها هیچ دلیل شادیبخشی در کار نبود.
نوشتن در کشوری که زبانش زبان مادری نویسنده نیست، تجربهای بحرانزاست که فراز و نشیبهایش فقط بازدارنده و منفی نیست. نفس کشیدن در فضای یک زبان دیگر میتواند رابطه با زبان مادری را دچار شکنندگی کند، اما میتواند به آن قوت دهد. اگر زبان کشور میزبان را یاد بگیریم، گفتوگویمان با پیرامون برقرار شود و به درون جامعه برویم، تجربههای تازه در فضای نوشتاری ما وارد میشوند. در صورتی که به زبان کشور میزبان بنویسیم یا نوشتههایمان به این زبان ترجمه شوند مخاطبان جدیدی خواهیم یافت. اگر چنین نشود، انگار در ایران ماندهایم بیآنکه در آنجا باشیم، فضای زندگیمان بیش از بیش مجازی میشود. زیستن در این فضا لزوماً با نوشتن ناسازگار نیست، اما نوع خاصی از زندگی است که گرایش به افسردگی را که تبعید با خود و در خود دارد دامن میزند.
جوانها و زنها، مثل مردها و کمتر جوانها با همین مسائل روبرو هستند. با این تفاوت که برای یادگیری زبان تازه و جذب محیط پیرامون کمسن و سالی یک جور امتیاز است. بعضی وقتها، آدمها در سن و سال بالاتر برای خود خانه و زندگی ساختهاند و عاداتی کسب کردهاند که کندن از آنها کمتر راحت است. در همان حال، در سن و سال بالاتر، تجربه رودرویی با مسائل بیشتر است و افراد معمولاً همراه با یار و خانواده هستند و جوانها تنهاتر.
در هر دو حالت امکانات رابطه با کشور میزبان بسیار مهماند وگاه این امکانات به واسطه رابطه با ایرانیهائی که در این کشورها هستند فراهم میشود. رابطه نویسنده مهاجر و تبعیدی با دیگر ایرانیها هم رابطهای پیچیده است که بسته به کیفیت و عمقش میتواند غنابخش باشد یا بازدارنده، درست مثل رابطه با خانواده، اگر بتوانیم در متن مناسبات عاطفی و فکری و تعلقات، استقلال فکر و اختیار بر خویش را حفظ کنیم، به دام رفتار قبیلهای نمیافتیم. این رفتار با آزادی که برای نوشتن مثل هوا ضروری است، سازگار نیست. در مناسبات قبیلهای، سلسله مراتب جنسیتی به کار قوام نظم میآید و آزادی زنها به دلیل جایگاهشان در حفظ سنتها، بیشتر از مردها محدود و سرکوب میشود؛ اگرچه در خارج از کشور از سانسور حکومتی رهائی داریم، اما خودسانسوری همچنان با ماست و فضای قبیلهای به آن دامن میزند.
فرای این در خارج از کشور، درست مثل داخل، جنسیت برای زنها بسیار بیشتر از مردها میتواند بدل به دامی فریبنده شود. آنجا که زیبائی و جاذبه جنسی امتیازی میشود برای جلب حمایت مردان مقتدر و صاحب امکان، چه در میان ایرانیان و چه در اهالی جامعه میزبان.
دام فریبنده دیگر اما برای زنان و مردان نویسنده تسلیم شدن به تقاضای بازار است و قلم را در جهتی چرخاندن که این تقاضا تعیین میکند. این موضوع برای همه نویسندهها البته مطرح است، اما در مورد ما که از کشورهای دیگر میآییم سلیقه بازار میتواند محدودیتهای بیشتری به بار بیاورد آنگاه که خواهان بازتولید کلیشههای رایج از ایران و ایرانیها باشد. بیگمان ایرانی بودن ما در اندیشه و قلممان جای خود را دارد وگاه جایی تعیینکننده، اما تعیین اینجا میباید به اختیار خود نویسنده باشد و نه غیر آن. در مورد زن بودن و در باره زنان نوشتن نیز همینطور. جنسیت ما طبعاً به واسطه تجربههای ذهنی و عاطفیمان در نوشتن ما نقش دارد اما آزادی خلاقانه در نوشتن جز با درنوردیدن مرزهای جنسیتی میسر نمیشود.
راهحلهای یکسانی برای مقابله با این مشکلات و دامها وجود ندارد. بر پایه تجربه شخصیام تنها میتوانم بگویم که برای غرق نشدن در رنجها و مشکلات ناگزیر تبعید، برای تسلیم نشدن به ناامیدی، مهم است به کشف دنیای تازهای که به اجبار واردش شدهایم برویم. منتظر نمانیم. راه بیافتیم و فراموش نکنیم که برای نوشتن، داشتن فضایی از آن خویش ضروری است، فضایی که فقط به مکان ختم نمیشود؛ بل ذهنیتی مستقل را هم در بر میگیرد که ساختنش در گرو خوب نگاه کردن، آموختن و آگاهی به خویش و پیرامون است.
زیبا شیرازی:خواننده و ترانهسرا
یادم است در زمان چاپ اولین آلبومام، «سیب سرخ»، در استودیو بودیم و به همراه تنطیمکننده داشتیم کارها را گوش میکردیم؛ «سفر» داشت پخش میشد: نکنه خبر نکنی منو، بری و بغل نکنی منو، نکنه بری و نیمه، راه دوباره نیگا نکنی منو.
یکی از ترانهسرایان بهنام سر رسید. ایستاد به گوش دادن. بعد «خاک» پخش شد: ایهاالناس خاک غربت خانه نیست، مرغ آزادی دگر در لانه نیست، من دلم در حسرت یک آشناست.
ترانهسرای بهنام تا آخر گوش کرد و گفت: جالب است. ولی شما همون بغل و اینارو بخون، نمیخواد در مورد ایران و سیاسی بخونی.
زیبا شیرازی: از جامعه هنری لوسآنجلس بسیار دورم.
اولین آلبوم را که پیش یکی از شرکتهای پخش بردم گفت: صدات سوپرانو است مردم حال نمیکنن. داستان بسیــــــــــــــــــــــــار است. همیشه گفتم و باز هم میگویم اینکه من موفق شدم به کارم ادامه بدهم؛ به خاطر این بود که خارج از ایران بودم و توانستم با غیر ایرانیها کار کنم. متأسفانه بیش از آنچه فکر کنید در دنیای هنری لس آنجلس مردسالاری حکم فرماست. سالیان سال هر مرد هنرمندی به من رسید به من پیشنهاد میکرد که این سبک واسه دلت خوبه، ولی باید یه چیزایی بخونی که مردمپسند باشه (کدام مردم نمیدانم!) سه آلبوم آخرم را فقط و فقط با غیر ایرانی کار کردم و از این بابت بسیار خوشحالم. با موزیسینهایی که کار میکنم همگی پروفشنال [حرفهای] هستند و درس موزیک خواندهاند، ولی همیشه در مورد آهنگهایم با من مشورت میکنند که مطمئن شوند چیزی است که من دوست دارم. خدا را شکر! اینترنت و فیسبوک تماس من را با طرفداران راحتتر کرد و دیگر مجبور به رفتن تلویزیون نیستم و کلاً از جامعهی هنری لوسآنجلس بسیـــــــــــــار دورم. راستش خیلی زحمت کشیدم و خدا رو شکر میکنم که به اینجا رسیدم، ولی اگر امروز به من بگویند دوباره شروع کن، خواهم گفت که در توان من نیست.
پرتو نوری علا: شاعر
در هجده سالگی، ازدواج کردم و صاحب دو فرزند شدم. ضمن تحصیل در دانشگاه تهران، فعالیت ادبی و هنریام را ادامه دادم. در چند تئاتر و در فیلم سینمایی «آرامش در حضور دیگران» بازی کردم. اولین کتاب شعرم «سهمی از سالها» به زیر چاپ رفت. چند داستان و نقد ادبی نوشتم. اما همه کارهای من در رژیم گذشته توقیف شد. پس از اخذ لیسانس فلسفه و روانشناسی، به عنوان کارشناس برنامهریزی در وزارت فرهنگ و هنر، شروع به کار کردم. پس از سه سال، دوره فوق لیسانس مدیریت در رشته خدمات اجتماعی را ادامه دادم و دوره کارآموزی مددکاری را در مرکز رواندرمانی دانشگاه تهران و مرکز رفاه جوادیه گذراندم. پس از اتمام تحصیل، یک سال قبل از انقلاب ۱۳۵۷، در دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران، به عنوان مدرس نیمهوقت، فلسفه درس دادم.
با سرکوب فرهنگی و بسته شدن دانشگاهها، از کار برکنار شدم و بعد از آن در رژیم اسلامی هرگز امکان گرفتن شغلی پیدا نکردم. سپس به پیشنهاد خانم دکتر سیما کوبان و همکاری خانم منیر رامینفر (بیضایی)، به عنوان اولین زنان ناشر ایرانی، مرکز انتشارات و کتابفروشی دماوند را در خیابان بزرگمهر، دائر کردیم. این انتشارات نیز پس از سه سال از طرف سپاه پاسداران بسته شد.
پرتو نوری علا: دنیای عجیبی است خانه زبان.
زندگی زناشویی خوبی نداشتم و تمام سالهای بدش را با تلاش بسیار و به امید ساختن آیندهای از آنِ خودم تحمل کرده بودم. با انقلاب، تمام سختکوشیها و دستاوردها و امیدهایم نیز بر باد رفت. همه درها به رویم بسته بود. سرانجام پس از ۲۰ سال زندگی زناشویی از همسرم جدا شدم.
سی و هشت ساله بودم که با دو فرزند هیجده ساله و دوازده ساله زندگی در خارج از ایران را آغاز کردم. تبعیدی نبودم چون قانونی ایران را ترک گفتم، پناهنده هم نبودم؛ چون حق اقامت در کشور آمریکا را داشتم. انتظار نداشتم که در آمریکا شغلی همطراز مشاغل ایرانم بهدست آورم؛ گرچه مدارک تحصیلیام برابر با مدارج کالیفرنیا شناخته شد، اما سالهای کارآموزیام به حساب نیامد. پس از نو شروع کردم. دوره یک ساله کامپیوتر را در کلاسهای بزرگسالان در شش ماه گذراندم و با گرفتن مدرک، کاری که مدرسه برایم پیدا کرده بود را با حداقل دستمزد، پذیرفتم. شش ماه بعد کار بالاتری در همان زمینه کامپیوتر پیدا کردم تا سرانجام به استخدام رسمی در دادگاه عالی منطقه لسآنجلس (بخش انتخاب هیأت ژوری) درآمدم. جدیتام در خواندن و نوشتن و ادامه فعالیتهای ادبیام در دوران مهاجرت، و خوشحالیام از نداشتن سانسورچی دولتی و خانوادگی، کار اداری یا دوری محل کار یا حتی بعضی از برخوردهای ناملایم آمریکائیان (سفید، سیاه، چینی، فلیپینی...) را راحتتر میکرد. در دوران اقامتم در لسآنجلس کوشیدم با ایرانیان هنرمند و هنردوست و نشریات فارسیزبان آشنا شوم. در مصاحبههای رادیو و تلویزیونی، کنفرانسها و میزگردهای ادبی و سیاسی و برنامههای مختلف مربوط به زنان، شرکت داشتم.
جز یکبار (که آن هم بخاطر عدم آشنائیام با فرهنگ آمریکائیان بود و منجر به داستانی دردناک برای خودم و خندهآور برای بچهها و فامیل و دوستانم شد)، هرگز به بازگشت به ایران، فکر نکردم؛ چون این فکر، هر بار با تصور زندگی در رژیم اسلامی و زندگی خانوادگیام، همراه میشد. من شانس تجربه زندگی دیگر و بهتری در ایران را نداشتم. به همین دلیل، از تمام داشتههایم در ایران صرف نظر کردم و عامدانه تمام پلهای پشت سرم را از همان آغاز مهاجرت خراب کردم؛ آنچه دلِ تنگم خواست، گفتم و نوشتم و عمل کردم. زندگی در مهاجرت برای من صدها برابر از زندگی در ایران بهتر بود. به ویژه به عنوان یک زن مستقل و بدون آقا بالاسر. از ممیزی، سرکوفت، مفتگویی و سوء استفادههای همهجانبه جامعه و خانه مردسالار، رها شده بودم و همین باعث شده بود که قابلیتها و تواناییهای خودم را بهتر و بیشتر بشناسم. میخواستم بمانم و بسازم. هم برای خودم و هم برای فرزندانم، اما همیشه دلهرهای هم با من بود. در ایران، در محیط و فرهنگ و زبان خودم، انگار پایم روی زمین محکم بود و من این استحکام را در مهاجرت نداشتم. به ویژه در رابطه با زبان. تجربه عدم تسلط به زبان انگلیسی برای منی که به هرحال نسبت به زبان فارسی، از تسلط برخوردار بودم،گاه مرا میترساند. بدون زبان خودم، خلع سلاح بودم.گاه عدم تسلطم به زبان انگلیسی، از من دختربچه هولخورده و محافظهکاری میساخت. دنیای عجیبی است خانه زبان.
به عنوان زنی که به مرز چهل سالگی رسیده بود، در جامعه آمریکایی، بهویژه از نظر کاری مشکلی نداشتم. به هر اندازه که همت و عقل و هوش به خرج میدادم، پاداش و رتبه و جایزه میگرفتم. در رابطههای دیگر هم اگر اهلش بودی، طرفات میآمدند، نبودی هم مزاحم نمیشدند. با جامعه ایرانی هم چون خوشبختانه به لحاظ مالی و کار، رابطهای نداشتم و به لحاظ مواضع سیاسی و کارهای ادبیام شناختهشده بودم، از احترام و مهربانی و لطف بسیار برخوردار بودم.
ما بی نامان مهاجر هم اگر در حلقه مبتذل جامعه محدود ایرانیان در خارج نیافتایم، در تنهایی به آرامی پیر می شویم و دیگر نمی دانیم به کجا تعلق داریم....شاید سالهاست که مرده ایم و خود خبر نداریم....
هم زیبا بود هم دردناک؛ مردسالاری تا مغز استخوانمان رخنه کرده؛ و من گاهی میبینم چقدر مردسالارم؛ اگرچه دائم در حال جدل با مردانم؛ اما گاه رفتارهایم دقیقا مردسالارانه است؛ و چه سخت است تغییر؛ اما غیر ممکن نیست؛
اگر لایههای فرهنگ زنستیزی در درون ما ایرانیان ـ چه زن و چه مرد با درجات متفاوت ـ نهادینه نشده بود، امکان نداشت در قرن بیست و یکم حکومتی چون جمهوری اسلامی بتواند اینگونه حاکم بر ما شود و قوانین و نگاه قرون وسطاییاش را به جامعه ما تحمیل کند. به همین دلیل معتقدم که به صرف ترک فیزیکی جامعهای با فرهنگ و قوانین سنتی، و روی آوردن به دنیای آزاد، الزاماً فرهنگ ما تغییر نمیکند، حتی اگر قوانین آن جوامع دمکراتیک اهرم بازدارندهی به جا آوردن آن سنتها و باورهای غلط باشند.
ارسال کردن دیدگاه جدید