منصور کوشان: "مشکل بنیادی، بیارزشی خرد در فرهنگ ماست"
دفتر خاک در گفتوگو با منصور کوشان به مناسبت انتخابات مجلس شورای اسلامی – منصور کوشان نامی شناختهشده در ادبیات معاصر ایران است. از او چند رمان، چندین داستان بلند (نوول)، نمایشنامه، مجموعه اشعار، و چند اثر پژوهشی، از جمله "فراسوی متن، فراسوی شگرد" در بررسی زندگی و آثار هنریک ایبسن منتشر شده است.
منصور کوشان در دهه ۷۰ خورشیدی سردبیر مجله تکاپو به مدیرمسئولی سکینه حیدری بود. بسیاری از نمایشنامههای او در طی آن سالها توقیف و اجرای آنها متوقف میشد. کوشان یکی از فعالان جمع مشورتی کانون نویسندگان و از اعضای هیئت هفت نفره احیای این کانون بود و همزمان با قتلهای زنجیرهای، به دلیل بودن نامش در صدر فهرست کشتار جمهوری اسلامی، بعد از دعوت به نروژ جهت سخنرانی در پنجاهمین سالگرد اعلامیه جهانی حقوق بشر (دسامبر ۱۹۹۸)، دیگر به ایران بازنگشت.
او سال نخست زندگی در تبعید را با سفر به کشورهای اروپایی گذراند و از آوریل سال ۲۰۰۰، به عنوان نویسنده مهمان در شهر استاوانگر، جنوب غربی نروژ زندگی میکند. در این سالها آثاری از او به نروژی منتشر شده و هفت نمایشنامه از خود و نویسندگان جهان را به زبان نروژی طراحی و کارگردانی کرده است.
منصور کوشان تا سال ۲۰۰۶مدیر هنری تاتر سولبرگ شهر استاوانگر بود و از آن پس، تنها به نوشتن در قلمروهای پژوهش، نقد و بررسی، شعر، داستان، رمان و نمایشنامه مشغول است و از بهار سال ۱۳۸۸، فصلنامه فرهنگی، ادبی و هنری "جنگ زمان" را نیز سردبیری میکند. کوشان همچنین بنیانگذار و از اعضای هیأت دبیران "خانه آزادی بیان" است. به مناسبت نهمین انتخابات مجلس شورای اسلامی با او پیرامون موضوعاتی مانند مرجعیت ادبی و سیاسی، تورم اقتصادی و فرهنگ متورم، نهادهای مدنی و جز آن گفتو گویی انجام دادهایم که اکنون آن را میخوانید:
------------
پس از کودتای ۲۲ خرداد نخستین انتخابات در شرایطی برگزار میشود که سید علی خامنهای، رهبر جمهوری اسلامی تهمانده مشروعیت سیاسیاش به عنوان یک مرجع مذهبی و سیاسی را از دست داده است. پیش از درگذشت احمد شاملو و هوشنگ گلشیری، در شعر و در داستاننویسی ظاهراً مرجعی برای تشخیص خوب از بد، زشت از زیبا وجود داشت. به نظر شما آیا بحران مرجعیت سیاسی در قلمرو فرهنگ هم تأثیرگذار است یا این دو، دو مقوله جداگانهاند و گفتمانهای سیاسی از جمله گفتمان مرجعیت، بر گفتمانهای فرهنگی اثرگذار نیستند؟
منصور کوشان - اصل مرجعیت، که در ایران به دلیل مرجعیت روحانیان مکار و روباهصفت، دستکم از دورهی صفویه تا امروز بیشتر بار منفی داشته است و این بار منفی را متأسفانه به قلمروهای نادینی نیز گسترش داده است، یکی از کهنترین اصلها یا داوریهای کدخدامنشانه است. به این معنا که مرجعیت میتوانست مانع از کار اضافی یا رفتن راه بیهوده باشد. مرجعیت کمک میکرد تا جوینده بهتر و سریعتر به هدف و مقصد خود برسد. این سنت، که تا چند دههی پیش حتا در معتبرترین صنف و قشرهای فرهنگی دنیا هنوز اعتبار سیاسی بسیاری داشت و به هر حال سودش بیشتر از زیانش بود، متأسفانه، به چند دلیل، از جمله فروپاشی احترامهای خانوادگی، فامیلی، صنفی و سیاسی، امروز بیشتر کاربردهایش را ازدست داده است و بسیاری عطایش را به لقایش بخشیدهاند. به عنوان نمونه، تا وقتی هنوز شخصیتهای مهمی چون ژان پل سارتر، آرتور میلر و... در جهان فرهنگ و ادبیات جهان حضور فعال داشتند، کمتر دولتمردی به خود جرئت میداد در امور فرهنگی و ادبی و هنری دخالتهای نابهجا بکند یا در برابر کمبودها یا تهدیدها و فروپاشیهای فرهنگی ساکت باشد. هویت غنی، استقلال فکری، منش انسانی و عدالتخواهی بیچون و چرای کسانی مثل سارتر، اعتباری را فراهم کرده بود که اگر نگوییم میلیونها نفر، دستکم در هر موردی هزاران نفر درخواستهایش را پاسخ میدادند.
منصور کوشان:همه دست اندرکاران جمهوری اسلامی، نه تنها از بطن فرهنگ ایران و از میان همین مردم برخاستهاند که هیچکدام هم صاحب درایت یا سیاست خارقالعاده نبودهاند. آنها به ویژه خمینی، با وجود همه امکانهایی که تا امروز در اختیار داشتهاند نه ذرهای بر قدرت اسلام افزودهاند و نه ذرهای از شأن آن کاستهاند.
با این تفاصیل شما در مجموع به مرجعیت فکر و اندیشه به عنوان یک نهاد جهتدهنده اعتقاد دارید.
این امر، به خودی خود، حائز اهمیت است و کمبود آن در جامعهی جهانی امروز، به ویژه برای جامعههایی مثل ایران، که درصد آگاهی، دانش و فرهنگ در آن هم کم است و هم متأسفانه تهی از ژرفا، بسیار محسوس است. به بیان دیگر، اگر چه مرجعیت دینی، با ظهور و سقوط روحالله خمینی، آب پاکی را روی دست همه ریخته و فجایع بازماندهی آن چنان وحشتناک و مخوف است که هر کس حق دارد از هر گونه مرجعیت، حتا در بیرون از قلمرو دین و سیاست و جامعه، دوری بگزیند و چون تا بن استخوان گزیده شده است، از هر گونه نخ سپید و سیاهی بترسد، اما باز هم وجه مثبت مرجعیت در قلمرو کیفیتِ «چیزها» را نمیتوان نادیده گرفت و نبود آن در ایران امروز، به ویژه برای جوانانی که رهرو راههای سهل و ممتنع و پر و پیچ و خم فرهنگ و ادبیات و هنر هستند، بسیار حائز اهمیت است. به ویژه که در این روزها نه تنها مرجعیت شخصیتهایی مثل شاملو وجود ندارد، که نهادهایی هم چون مجلهها، ماهنامهها و فصلنامههای معتبر وجود ندارند که نقش مرجعیت نامستقیم را ایفا میکردند و هر شاعر و نویسنده و پژوهندهای با ارایهی اثرش به آنها و انتشار یا عدم انتشار آن، با گونهای داوری در بارهی کیفیت نسبی اثر خود آشنا میشد و بهتر میتوانست راهش را ادامه بدهد.
در واقع به نظر شما به این دلیل که مرجعیت سیاسی در ایران مشروعیت خودش را راز دست داده، در زمینههای فرهنگی ما با مشکلاتی مواجه شدهایم. میپرسیم به نظر شما معیار مرجعیت "سالم" چیست؟
اگر چه مرجعیتهای دینی، مثل عمل آیات عظام، مرجعیتهای سیاسی، مثل عمل رهبران حزبهای سیاسی، مرجعیتهای اجتماعی مثل عمل رییسجمهورهای منتخب یا کارکردهای روشنفکران سیاسی، نشان داده است که ایران بدون مرجعیت، سالمتر و رستگارتر از داشتن آن است و تأثیر سوء آن را نمیتوان بر قلمروهای دیگر نادیده گرفت، اما هنوز بر این باورم که بودن مرجعیت کیفی، اگر همراه با کورذهنی نباشد، اگر به وحی منزل نینجامد، اگر به مراد و مریدی کشیده نشود، اگر تنها در قلمرو شناخت کیفیت «چیزها»، به ویژه در امور فرهنگ، ادب و هنر، باقی بماند، بهتر از نبودن آن است.
در دوران دولت نهم و دولت دهم، به ویژه در قلمرو داستاننویسی با انبوهی از کتابهای کمحجم مواجهایم و نامهایی که چند صباحی بر سر زبانها میافتند و سپس فراموش میشوند. از سوی دیگر، دستکم در لحظهای که این مصاحبه را انجام میدهیم، از ارزش پول ملی مدام کاسته میشود. آیا به نظر شما تورم در اقتصاد میتواند در پیوند در تورم در عرصههای فرهنگی باشد؟ اگر چنین است، پیامد آن در درازمدت برای ادبیات معاصر ایران چیست؟
در سخن شما چند پرسش به موازات هم مطرح شدهاند که ناگزیرم برای پاسخگویی صریح، آنها را از هم تفکیک کنم. پس، نخست به اصل کم حجم بودن کتابها میپردازم که به گونهای مربوط میشود به هر سه وجه پرسش شما. یکی، توجه به وضعیت روزگاری که در آن به سر میبریم، که از دورهی دولت نهم و دهم در ایران فراتر میرود، یکی به مسئلهی پول و سوم تورم اقتصادی که امروز به نهایت حضیضش در ایران رسیده است و در پیش از این، ملتهای دیگر هم کم و بیش با آن، اگر چه نه در این اندازه، درگیر بودهاند.
فرهنگ، به ویژه ادبیات، یکی از شاخصترین برآمدهای تاریخی هر دوره است. همان طور که فرهنگ پویا بر شکوفایی اقتصادی تأثیر میگذارد، اقتصاد سازنده نیز بر شکوفایی فرهنگی دامن میزند. پس، اگرچه متوجهی نظر شما و تأکیدتان بر کیفیت کتابها هستم، اما برای روشنتر شدن مفهوم، ناگزیرم یادآوری کنم که حجم کم یا زیاد کتاب، نمیتواند نقش مهمی در کیفیت اثر داشته باشد. در واقع، حجم کم کتاب یکی از برآیندهای شتاب جامعهی مدرن و رو به رشد سریع است. دیگر عصر رمانهای کلاسیک چند جلدی به دلایل بسیاری گذشته است. از مهمترین آنها، رشد زبان، شتاب زمان و نقش اقتصاد است. در دورهی معاصر، نویسنده با توجه به تجربهی پیشنیانش و امکانهای فراوانی که در کنار اثرش وجود دارد، گستردگی رسانهها مثل تلویزیون، سینما و سهلشدن سفر به هر مکان ناشناخته، از سویی ناگزیر نیست وصفهای چند صفحهای برای انتقال فضا و مکان و... اثرش ارایه دهد و میتواند با گزیدهگویی و صیقلیافتهتر کردن نشانهها در اثر، نظرش را منتقل کند، از سوی دیگر، با کوتاهنویسی فرصت بیشتری به خوانندهای میدهد که زمان در برنامههای زندگی او اهرم اصلی و تعیینکنندهی همه چیز است و در سوی سوم، با در نظر گرفتن نقش مسلط اقتصاد در زندگی امروز و رابطهی تنگاتنگ آن با بازار عرضه و تقاضا، برای کتاب کمحجم، هم امکان انتشار و هم امکان خرید و هم امکان نگهداری ممکنتر است. چرا که درست همانند زبان و زمان، اقتصاد هم دوشادوش رشد جامعه در تار و پود زندگی انسان دمیده شده است و هرگونه تصمیمی بدون در نظر گرفتن آنها، اگر نادرست نباشد، مخدوش و معیوب خواهد بود.
حال در نظر بگیرید که این سه عامل در جامعهای در قهقرا باشد. کیفیت زبان ناسنجیده بماند، سرعت زمان دیده نشود و نقش اقتصاد به بازی گرفته شود، معلوم است که بستر ادبیات معاصر، نه در درازمدت، که حتا در کوتاهمدت نیز دچار خسرانهای جبرانناپذیر خواهد شد چنان که شاهد عینی آن در همین دو دهه بودهایم.
آیا اعتقاد دارید که ادبیات داستانی و شعر میتواند از یک سویه اعتراضی برخوردار باشد؟
اگر نگویم نفس نوشتن، دست کم کنش آفرینش، اعتراض است. برای من هضمنشدنی یا ناباورانه است اگر کسی بگوید شعر یا داستان یا نمایشنامه مینویسد بدون اینکه به چیزی، کسی، موقعیتی، باوری، بودنی اعتراض نداشته باشد. آفرینش، در هر شکلی، انکار چیزی کهنه و جایگزین کردن چیزی نو به جای آن است. پس، کل ادبیات و هنرها، آفریده میشوند برای اعتراضها.
این امر که شما بهدرستی اشاره میکنید، ذاتی ادبیات است. بحث ما این است که در سایه استبداد، بهویژه پس از کودتا، آیا این امر ذاتی، یعنی اعتراض را از ادبیات خلاق سلب نکردهاند؟
باید بگویم دست کم در دههی گذشته، هیچ اثر ادبی توانا یا پویایی نخواندهام؛ چه در آن نشانی از عنصرهای حکومت در پیش یا بعد از کودتا باشد یا نباشد. چرا که اگر ادبیتی وجود داشت، به یقین این اعتراض یا کنش و موقعیتهای پیرامونی آن نمود مییافت. اما اگر، از نفس اعتراض بنیادی، که در بطن تمامی گونههای روایتهای ادبی و هنری نهفته است، فراتر برویم، به قلمرویی بسیار حساس وارد میشویم که مرزبندی آن بسیار سخت و گاه ناممکن است. یعنی گذر از اعتراض نهادینه شده در لایهی درونی ادبیات و رسیدن به اعتراض بیان شده در لایهی بیرونی ادبیات. من، اگر چه به نقش مقطعی و گذرای این گونه اعتراض از طریق ادبیات و هنر باور دارم و به عینه تأثیر آن را در زمان و مکانهایی دیدهام، اما آن را به هیچکس پیشنهاد یا توصیه نمیکنم. چون هم تجربهی بسیار لازم دارد تا نویسنده یا هنرمندی بتواند قلمرو ادبیات و هنر را به قلمرو شعار تبدیل نکند و هم به این دلیل که هر اثر ادبی یا هنری کاملی، دستکم با زیباییاش، قادر است از هر شعاری گویاتر و پویاتر باشد.
نهایت اینکه وقتی یک اثر ادبی یا هنری کامل، میتواند کل یک ایدئولوژی یا یک عقیدهی گوسفندپرور را انکار کند، میتواند آدمی را از پل میان حیوانیت و انسانیت عبور بدهد، چه لزومی به بیان وضعیت «قارچهایی» است که به چند دلیل روشن، حاکم بر سرنوشت ملتی شدهاند؟ البته باز میفهمم که پاسخ این پرسش، ناگزیری شرایط حیاتی یا گذر از مرحلهی بودن یا نبودن را میطلبد. در واقع، به شکلی باز برمیگردیم به این مفهوم که روزگاری ژان پل سارتر طرح کرد و با گفتمان «رمان تهوع در برابر گرسنگی کودک بیافرایی چه ارزشی دارد؟» التزام نویسنده و تعهد ادبیات را مطرح کرد. بله، بدیهی است که در چنین وضعیتی نویسنده در کنار کنش آفرینش و نوشتن، ناگزیر است که کنشهای اجتماعی دیگری هم داشته باشد. حضور خود را به عنوان یک شهروند شاخص، در همهی عرصههای اعتراض نشان بدهد و حتا اگر لازم شد، چند صباحی آفرینش فردی و حضور در خلوت را کنار بگذارد و به آفرینش جمعی و حضور در جامعه روی بیاورد و کانون اعتراض را پویا نگه دارد.
شما از سارتر مثال آوردید. چگونه است که پیش از انقلاب، در آثار نویسندگانی مانند آلاحمد و ساعدی و در شعر شاعرانی مانند اخوان ثالث، فروغ و البته احمد شاملو ما عامل اعتراض را بهروشنی درک میکنیم، اما بعد از انقلاب هر دم بیش از پیش ادبیات خلاق ما از عرصه اجتماع دور شده و در پیله دغدغههای شخصی و آپارتمانی گرفتار آمده؟ با گوشه چشمی به تاریخ ایران سهم سانسور و سیاستهای دولت چیست؟
منصور کوشان:وقتی یک اثر ادبی یا هنری کامل، میتواند کل یک ایدئولوژی یا یک عقیدهی گوسفندپرور را انکار کند، میتواند آدمی را از پل میان حیوانیت و انسانیت عبور بدهد، چه لزومی به بیان وضعیت «قارچهایی» است که به چند دلیل روشن، حاکم بر سرنوشت ملتی شدهاند؟
چند علت مهم را در گریز از ادبیات اعتراض، که به دلیل کنش آشکارش به موقعیت، ادبیات اعتراض نام بامسمایی است برای آن، میتوان در نظر گرفت. یکی سرکوب بسیار شدید و بیرحمانهی حکومت اسلامی که در همهی دورههای بر مستد قدرت بودنش ضد فرهنگ بوده است، دیگری گسترهی عرصهی اعتراض یا آگاهی نسبی مردم نسبت به موقعیت خود که نسبت آن در این دوره بسیار بیشتر از دورههای پیش از انقلاب ۱۳۵۷ است و دیگری سرخوردگی از برایند کنش اعتراض از سوی خواننده یا به طور عام مردم این دوره که به همه چیز بهاء میدهند مگر فرهنگ که بدون آن هر نهادی حتا خانواده هم با خوی و بینش استبداد رشد میکند. برای شناخت این سه عامل، ناگزیریم روند رشد جامعهی ایران یا مسیری را که تا امروز آمده و استبدادخو و عافیتجو شده است، دست کم به صورت گذرا و نمادین مرور کنیم. چون برای همهگان آشکار است که حاکمان فعلی و همهی دست اندرکاران جمهوری اسلامی، نه تنها از بطن فرهنگ ایران و از میان همین مردم برخاستهاند که هیچکدام هم صاحب درایت یا سیاست خارقالعاده نبودهاند. آنها به ویژه خمینی، با وجود همهی امکانهایی که تا امروز در اختیار داشتهاند نه ذرهای بر قدرت اسلام افزودهاند و نه ذرهای از شأن آن کاستهاند.
حاکمان امروز ایران مجریان همان چیزهایی هستند که در طی سالهای گذشتهی پیش از انقلاب، مردم و دولتها به آنها وفادار بودهاند و آنها را چون ودیعهای گرانبها در اختیارشان گذاشتهاند. به بیان دیگر، آن چه بر اسلام و مسلمانان در پیش از انقلاب ۱۳۵۷ رفته، همه ظلم و ستم بوده است و نه اکنون. چون نمیتوان معتقد به دینی بود که بنیاد و تحقق و تداومش بر حکومت نظامی و سیاسی و انکار هر گونه فرهنگی بنا شده است و باز ناراضی از ساختار وجودی حاکمیت آن بود. جامعهی ایرانی، اگر چه کهن است، اما به عنوان پدیدهای نو مردمشناسان و جامعهشناسان را به حیرت میاندازد. گریه بر گوری که قاتل مقتول در آن خود ما هستیم، به راستی که باید حیرتانگیز هم باشد. برای روشنتر شدن این سخن؛ ناگزیریم کمی به عقب برگردیم و به قول شما دریابیم که چه گونه کسانی مانند جلال آلاحمد هم در عرصهی زندگی اجتماعی و هم در قلمرو فرهنگ، آن چنان وقت و نیرو برای اعتراض میگذاشتند و پاسخ لازم را هم میگرفتند و امروز حتا شناختهترین یا متعهدترین چهرههای فرهنگی ما، نه آن همیّت را برای کنشهای اجتماعی نشان میدهند و نه آن واکنش لازم را از مخاطبان خود دریافت میکنند. تجربههای تاریخی جامعهی روشنفکری ما، دست کم چند فراز و فرود مهم را نشان میدهد.
شکست ملیگرایان یا به تعبیر دیگر شکست آزادیخواهان میانهرو و روشنفکران صدر مشروطیت، به دنبال یک فرود، جهش چشمگیر ادبیات اعتراض دورهی رضا شاهی را به وجود میآورد که چهرههای مشهور آن عارف، صوراسرافیل، محمد مسعود، فرخی یزدی، عشقی و بسیارانی دیگر بودند. بعد ازاین فرود و به دلیل ضعف آشکار محمدرضا پهلوی در آغاز پادشاهیاش، و وضعیت ویژهای که جنگ جهانی دوم در همهی جهان به وجود میآورد و رشد و فراز ناگزیر در همهی عرصهها را به دنبال خود میکشد، ایران نیز بار دیگر از سرخوردگی دیکتاتوری پهلوی اول رهایی مییابد و با امید بسیار به سوی آزادی و رشد حرکت میکند. در این دوره، جامعهی ایران تا پیش از کودتای ۲۸ امرداد سال ۱۳۳۲، به رغم ناکارآمدی حزبهای سیاسی و وابستگی ایدئولوژیک حزب توده، در مجموع و به ظاهر در حال پیشرفت است. دقت که میکنیم هم از نظر فرهنگی و هم از نظر سیاسی، درمییابیم جامعه دارای یک رشد عمومی، اما در سطح است. به همین دلیل هم در مرجعیت، کسی مثل آیتاله کاشانی بر اساس تقوای دینیاش و رهبران حزب توده بر اساس تقوای حزبیاشان میتوانند مردم را هم له و هم علیه چهرهی برجسته و کارآمدی مثل دکتر محمد مصدق بشورانند. به طوری که همان گروهی که زنده باد مصدق میگفتهاند، در بازگشت شعارشان میشود مرگ بر مصدق. چرا که مردم با نمادهای شهروندی آشنا شدهاند اما کاربردهای آنها را نمیشناسند. اینان کسانیاند که تا پیش از این دوره در ده زندگی میکردهاند و حالا با ورود به شهر به یک شناخت ظاهری رسیدهاند و آنها را میخواهند اما راههایش را نمیشناسند. پس متوسل به مرجعیت میشوند. چون از خودشان هیچ ارادهای ندارند کورکورانه به دنبال مرجعیتند. این است که هم رهبران حزبی آنها را فریب میدهند و هم رهبران دینی.
این فریب دو سویهی سنگین دیگر امکان پشت راست کردن را بسیار سخت میکند. میدانیم که از بعد از کودتای ۱۳۳۲، دو نیروی مهم و برجستهی ایران، یعنی هم سیاسیان و هم فرهنگیان، که نقش مهمی در روند هر جامعهای دارند،از دو سو، فشارهای وقیحانهی آمریکا و خیانتهای مفتضحانهی شوروی، به چنان سردرگمی و یأسی درمیغلتند که تا سالها نمیتوانند خود را از زیر فشار آن آزاد کنند. در این دورهی حضیض که تا اعتراض روحالله خمینی در سال ۱۳۴۲ و نهایت تداوم اصلاحات ارضی ادامه پیدا میکند، با سرریز شدن پول نفت و رفاه اجتماعی امکان بازسازی نیروهای سیاسی و فرهنگی حتا به صورت منفرد و مستقل به سختی ممکن میشود. چون جامعه به کلی از سیاست بری شده است، دیگر به قول اخوان ثالث همهی سرها در گریبان است و آن کس هم که سر برمیدارد و سلام میکند یا میخواهد حسابش را پاک کند، پاسخگویی نمییابد. پس فعالیتها در این دوره، یعنی دههی ۴۰، همه محفلی میشود. حتا حزبهای رسمی هم عضوهای چندانی ندارند.
عضوهای بزرگترین جبههی متحد سیاسی، یعنی جبهه ملی، که مغلمهای است از ملیگرایان سنتگرا و متجدد و دینگرایان بنیادگرا و متجدد، از زمان تأسیس آن، یا از دورهی دکتر محمد مصدق هم کمتر است و روز به روز کمتر میشود. همراه با گذر زمان جامعه هم بیشتر بری از رویکردهای فرهنگی و سیاسی ژرف و درگیر یا کنش اعتراض است. همه به فکر زندگی رو به رفاه و قسطی هستند و کسی ترهای برای فرهنگ و هنر اعتراض و به ویژه سیاست براندازی خرد نمیکند. همه به دنبال نان و آب خویشند و البته، نذر و زیارت و حفظ دین در سایهی سلطنت ظلاللهی محمدرضا شاه پهلوی. از این رو نیروهای سیاسی مستقل معترض با توجه به شمارگان ناچیزشان، جدا از شناخت الگوهای استورهای هم چون چه گورا، راهی جز تشکیل سازمانهای چریکی نمییابند و نیروهای فرهنگی مستقل معترض راهی جز غنا بخشیدن به شگردهای نمادین و بهره بردن از آنها در برابر سانسور.
پس از این دورهها، دورهی پیش از انقلاب آغاز میشود. با ورود به دروازههای تمدن بزرگ، از سویی امکان رشد دادن به بنیادهای سنت آغاز میشود و از سویی با امکان رشد دادن به جلوههای تجدد. برای تسریع این دو اهرم، یعنی دین و سنت در زیر چهرهی تجدد، ناگزیر باید طرحهای آمریکایی یا همان کمربند سبز اجرا شود. نخست سرکوب کامل هر گونه اندیشهی مستقل و مدرن و سپس تعطیلی همهی حزبها، همهی نشریههای آزاد، خرید یا سرکوب شدید هر گونه چهرهی مستقل آزاد و بها بخشیدن به سنتهای عقب افتاده، تشویق و ترویج و تضمین نفوذ دین در همهی عرصههای فرهنگی، اجتماعی و سیاسی و خلاصه کردن هر گونه اعتراض و پیروزی در نمادهای دینی. این است که ناگهان از آخرهای دههی چهل به بعد، شاخصترین و مهمترین چهرههای معترض فرهنگی میشوند جلال آلاحمد بعد از سفر حج، علی شریعتی بعد از تأسیس حسینهی ارشاد، داریوش شایگان بعد از بتهای ازلی، احسان نراقی بعد از آسیا در برابر غرب، احمد فردید بعد از من من کردنهای متوهّمانهاش و هر کس که به گونهای مجیزگوی سنت و دین است. جشن هنر شیراز هم میشود بستر تجلی سنتها، آیینها و دینها در کنار نمادهای مدرن. مثل دهها برنامهی دینی - آیینی و تعزیه. جشن توس در خراسان میشود تضمین عقبافتادگیها، جشن مردم در اصفهان میشود ترویج خرافات. در رادیو و تلهویزیون و تئاتر و سینما هم الویت با نمادهای مذهبی سقاخانه، امامزاده، نذر، نیاز، زیارت و روضه است و رهبری سیدها و آخوندها و فریادهای الله اکبر و صلوات، چنان که در فیلم سفر سنگ، سریال دلیران تنگستان، نمایش سنگ و سرنا و دهها برنامه و اثر دیگر شاهد بودیم.
با توجه به پیشینهای که شما روایتی از آن را بهدست دادید، میپرسیم سهم نویسنده و شاعر ایرانی در این میان چیست؟ یعنی ما خودمان چه ویژگیهایی داریم که ما را استبدادپذیر و فرصتطلب و عافیتجو میکند؟
نسل پیش از انقلاب، میراثدار سنت و فرهنگی بود که با همهی توانش نتوانست خود را از تیرهای زهرآگین آن خلاص کند و آن را به نسل من و شما منتقل کرد. مشهورترین شاعران و نویسندگان ما محصور اندیشهی دینی و درستتر اسلامیاند. چه احمد شاملو که در همهی عمر به انکار و مبارزه با دین کوشید و چه سهراب سپهری که در بارهی دین و عرفان متوهم بود. بیشتر نمادهای شعر شاملو برآمدهی دیناند و اوج افتخار و غرور شعر او، شهادت. گیرم شهادت نیروهای چپ یا عیسا و ابراهیم. سپهری هم که تکلیفش روشن است. شعرش به گونهای است که انگار شاعرش هرگز در این جهان نبوده، نزیسته و همهی عمر در توّهم محض منحرفان فلسفهی اشراق یا بودیسم غوطهور بوده است.
با بیان این مقدمهی بسیار کوتاه و ترسیم چهرهی ناکاملی از صد سال گذشته، میخواهم به شما بگویم تا این حد هم که هنوز هستیم، باید بسیار سپاسگزار باشیم. من بر این گمانم که اگر هنوز در میان ایرانیان کسانی هستند که معترض باقی ماندهاند و استبدادخو و عافیتجو نشدهاند، باید بسیار خوشحال باشیم. چون از ملتی که ۹۰ درصد شاعران و نویسندگانش یا پر افتخارترین شاعرانش از سنایی غزنوی و عطار و مولوی تا همین شاعران امروزش، به تمامی مذهبی بودهاند و هستند، یا همهی افتخارات تاریخیاش بر بنیاد دروغ ساخته و پرداخته شده است و به جز در یکی دو دورهی ملی، همهاش در چنبرهی دین و خرافات چرخیده یا همهی قهرمانهای تاریخیاش عبدالله ابن طاهر و ابومسلم و مانندانشان بیرق مذهب و دین علم میکردهاند و ایران و ایرانی را تنها برای منافع شخصی خود میخواستهاند، حضور همین چند نمونهی شاعر و نویسندهی معترض امروزی، جای خرسندی دارد. بیایید واقعبین باشیم. وقتی از میان هزار شاعر در هزار سال تنها ده شاعر خردمند و ملیگرا وجود داشته است و هنوز هم قبر دشمنان ایران و ایرانی زیارتگاه ایرانیان است و از پر رونقترین و پردرآمدترین مکانها برای سوگواری و نه شادی و سرور، وجود این چند شاعر و نویسندهی معترض یا سکولار و لاییک غنیمتی است.
با وجود "دینخویی" و "عافیتجویی" که در بخش نخست این گفت و گو به آن پرداختید و ریشههای تاریخی و فرهنگی آن را نشان دادید، به نظر شما اکنون، در روزگار ما کانون ادبیات معترض در ایران یا در تبعید، در کجاست؟
هر گونه فعالیتی در موقعیت ویژهی خود تأثیری به مراتب بیشتر خواهد داشت. همانگونه که کسی نمیتواند سوزش کانون آتش را از راه دور به درستی درک کند، از فاصلهی دور هم نمیتواند آن را به راستی مرهم بگذارد یا خاموش کند. اعتراض، در بستر موقعیت خود کارا است. بیرون از آن، تنها توجه برانگیختن و یاری جستن است. به این معنا که این تنها ایرانیان ساکن در ایران هستند که هم با همهی وجود فشارهای گوناگون حکومت اسلامی را با جان و روانشان درک و تحمل میکنند و هم باز همانها هستند که میتوانند با همهی وجود معترض باشند.
معترضهای از بیرون، نه آن درک و شناخت کافی را دارند و نه آن همیت لازم را میگذارند. دهها عامل سبب میشود ایرانیان شهروندهای کشورهای دیگر، حتا آنها که به اصطلاح سیاسیاند، نتوانند وقت کافی و نیروی لازم را برای بیان اعتراض فراهم کنند. هر کدام از این معترضان، نقش ویژهای دارند. معترضان در داخل، ناگزیرند که دریابند یک بام و دو هوا نمیشود و باید روزی همهی همت و نیرویشان را صرف اعتراض کنند تا به خواستهایشان برسند و معترضان خارج نیز باید بپذیرند که همزمان نمیتوان روی دو صندلی نشست. باید روزی همهی امکانهای شهروندی بیگانه را دستکم برای کوتاهمدت هم شده رها کرد و آن قدر در اعتراض به داد و ستد و رابطههای سیاسی و اقتصادی دولتها ایستادگی نشان داد تا به تضمین خواستها برای ایجاد یک جامعهی دموکراتیک در ایران رسید. نهایت اینکه همه باید دریابیم شترسواری دولا دولا ممکن نیست و بپذیریم دستکم در این دوره و با این وضعیت ناگزیریم یا زنگی زنگی شویم یا رومی رومی.
آیا بعد از کودتا در چگونگی مضمون تغییری در ادبیات داستانی ایران سراغ دارید؟
از چند استثنای کوچک که بگذریم، ادبیات دههی گذشته، به خاطر فرار از سانسور یا گریز از شعار، تبدیل شده است به ادبیات خالهزنگی یا به قول شما آپارتمانی. به این معنا که از چاله در رفته، افتاده در چاه. خواسته مجیزگوی دین و دولت یا سنت و قدرت نشود، از حیض انتفاع افتاده است. نبود این ادبیات، بهتر از بود آن است. اگر ادبیات پیش از انقلاب، به خاطر رهایی از سانسور، دست کم به شگردهایی در شکل و فرم داستان و شعر رسید، یا توانست عنصرهای ساختاری خود را غنی کند، ادبیات امروز، با تقلیدهای کورکورانه، آن هم از شگردها و صورتهایی که در جهان غرب هم چندان صاحب اعتبار نیستند و گرتههایی از آن پس از چند دهه اینجا و آنجا فقط شنیده میشود، به سویی میرود که به قول معروف نه به کار این دنیا میآید و نه به کار آخرت. در واقع، مضمونهای موجود در شعر و داستان امروز ایران، همه همان چیزهایی است که به عینه همهگان شاهد آنند.
آنچه در دکان سبزیفروشی، بقالی، خراطی، بقالی، بزازی و به طور کلی در کوچه و بازار شنیده میشود و سینمای امروز ایران نمایندهی آن است، همانهاست که به شکلی دیگر ورد زبان دولتمردان حکومت اسلامی است و رادیو و تلهویزیون و روزنامهها هوار میزنند و باز درست همانها است که بخش مهمی از ادبیات امروز سخنگوی آن است گیرم به صورت شسته و روفته یا در زبانی شکسته بسته. این وسط آنچه گم شده است واقعیتهای درونی یا حقیقتی است که در پس پشت همهی وضعیتهای اسفناک جامعهی ایران و ایرانی پنهان مانده است. هیچ جا سخن از چرایی علت و معلولها و نهایت اندیشه نیست. هیچ کس بهایی برای اندیشهای قایل نیست. جان و خرد ایرانی در انبوه خزعبلات و چرندیات گم شده است. همه چیز هم چون سینمای ایران به اوج ابتذال هنریاش رسیده است تا همهگان، با هر سیاستی بتوانند حلوا حلوایش کنند و امکان هر گونه رشد کیفی و هنری را از آنها بگیرند.
کانون نویسندگان ایران عملاً منحل شده. نبود نهادهای مستقل فرهنگی چه تأثیری به نظر شما در کیفیت ادبیات خلاق خواهد گذاشت؟
شاید بهتر باشد این سخن شما را به اینگونه بیان کنیم که کانون نویسندگان هم از هر گونه کارایی جز اعلامیه صادر کردن افتاده است. چرا که کانون نویسندگان نه هرگز قصد ثبت در وزارت کشور، وزارت کار یا وزارت فرهنگ و ارشاد را داشته و نه به جز یک مقطع کوتاه، که هوشنگ گلشیری خودسرانه به اشتباه و بدون مشورت با دیگران یا رأی نویسندگان، بر خلاف منشور و اساسنامهی کانون، مجوزی از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی گرفت، کانون یا هیأت دبیران آن هرگز از جایی مجوز نگرفتهاند که اکنون کسی یا نهادی بخواهد آن را منحل کند. فشارهای موجود، غیبت نویسندگان آفرینشگر در کانون نویسندگان، به ویژه در هیئت دبیران آن و کم کاری آن، بحث دیگری است. البته، در کارنامهی کانون تلاش برای ثبت در سازمان ثبت شرکتها و سازمانها و کانونها بوده است، اما این امکان را هم هرگز نیافته است. کانون نویسندگان چه در پیش از انقلاب و چه در بعد از آن، همیشه یک نهاد صنفی سیاسی بوده است که به دلیل موقعیت اعضای آن و هدفهای در منشورهایش، که مهمترین آنها، آزادی بیان اندیشه، بدون حصر و استثنا برای همهگان به طور یک سان، بوده است، در اساس نمیتوانسته است زیر پوشش دولتها برود، حتا اگر این دولتها دموکراتیک و منتخب واقعی مردم هم بوده باشند؛ که هرگز چنین نبوده است.
بعد از کانون نویسندگان، خبر دارید که نوبت به خانه سینما هم رسید و دولت هم قصد دارد منحلش کند.
در مورد نهاد خانهی سینما هم، درست است که هیچ کس یا هیچ نهادی حق ندارد کسی یا نهادی یا صنفی را از محلی جهت گردهمایی و اجتماع باز دارد و این اقدام وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، مثل یکی از صدها اقدامهای مفتضحانه، ابلهانه و دیکتاتورانهی حکومت اسلامی و اقمار آن است، اما اگر قایل به مزخرفات دولت اصلاحات یا قانونگراییهای آقای محمد خاتمی و انصارش در سالهای ۱۳۷۴ - ۱۳۸۲ باشیم، باید بگوییم هر کس خربزه میخورد، پای لرزش هم مینشیند. خانهی سینمایی که با مجوز وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی بنیاد مییابد، یا در اساسنامهاش رعایت اصولی ناحرفهای و دور از جامعهی متمدن و آزاد طرح میشود، ناگزیر باید منتظر چنین روزی هم باشد. امیدوارم در این وضعیت اسفناک، کسی نگوید کاچی بهتر از هیچی. من از تک تک سینماگران ایرانی دفاع میکنم، برای آزادی فعالیت آنها در تمام عرصههای هنری سینما با همهی وجود دفاع میکنم، اما از فیلمها و کانونها یا خانههایی که به پشتوانهی یکی از نهادهای این حکومت اسلامی خودکامه بنیادگرفته و امکان هرگونه فیلمسازی مستقل یا تشکیل نهادهای اجتماعی آزاد برای دست اندرکاران آزاد و مستقل سینما را ناممکن کرده است، هرگز دفاع نخواهم کرد. گیرم که محبوبترین هنرپیشهی آن، به جای اعتراض التماس کند یا دیگری یکی به نعل بزند یکی به میخ یا آن ناآگاه نخود هر آشی متوسل شود به نمایندهی حقوق بشر سازمان جهانی ملتها.
فصلنامههای ادبی تأثیرگذار هم پس از در محاق افتادن نشریههایی مانند تکاپو که خود شما منتشر میکردید، وجود ندارند.
فارغ از اینکه سردبیر و ناشر تکاپو من بودم و در کنار ماهنامههای مستقل دیگری مانند آدینه، جامعهی سالم، فرهنگ توسعه، گردون و...، توانست فضای لازم برای اندیشیدن، به چرایی رسیدن و تحقق خواستهایی مانند احیای کانون نویسندگان را فراهم کند و نهایت حکومت اسلامی را ناگزیر به پذیرش اصلاحات و به روی کار آمدن محمد خاتمی گرداند – که به همین دلیل هم دژخیمانه قصد کشتن همهی نویسندگان مستقل را کردند – هیچ جامعهای بدون نهادهای مدنی، به ویژه بدون نهادهای مستقل فرهنگی، نمیتواند از ورطهی استبداد، دیکتاتوری، پوپولیسم و نهایت از گسترهی بیمرز فساد و ابتذال رهایی یابد. خب، بدیهی است که هیچ حکومت عقیدتی یا هیج دولت دیکتاتوری هم نمیخواهد و نمیگذارد نهادهای مستقل، به ویژه در عرصهی فرهنگ به وجود بیاید یا اگر هست، فعال شود. اما هیچ چیز ناممکن نیست. هر کس برای داشتن هر چیز ناگزیر باید بهای آن را بدهد.
منصور کوشان: آزادی بهای گزافی میطلبد.
آزادی بهای گزافی میطلبد. سید علی خامنهای به عنوان رهبر و علی اکبر هاشمی رفسنجانی به عنوان رییس جمهور خیلی تلاش کردند به سرعت من و مانندان من را بخرند یا به خارج تبعید کنند یا وادار به سکوت کنند یا نشریههایی مثل تکاپو، آدینه، گردون و... را توقیف و تعطیل کنند، اما به راحتی نتوانستند. زمان زیادی طول کشید. ما البته زندانی، شکنجه و کشته بسیار دادیم، اما دستکم توانستیم چند اصل آزادی، استقلال، تأمل و مدارا را تا دورهی دولت به اصطلاح اصلاحات حفظ کنیم، اما دزدان این مادههای مدنی، که بسیاری از آنها هنوز هم در جمع اصلاحطلبان اسلامیاند، این ودیعههای گرانبها را که به بهای خون میرعلاییها، غفارحسینیها، پویندهها و مختاریها، و شکنجهی سرکوهیها، و تبعید بسیاران، به دورهی اصلاحات رسیده بود، به تمامی مثله کردند، از تک تک این نمادها و نهادهای مدنی تعریفهای تحریف شده به جامعهی جوان ایران تحویل دادند و نهایت موقعیتی فراهم آوردند که حاصلش دیکتاتوری آشکار علی خامنهای، یکهتازی پر بلاهت محمود احمدینژاد گشت و در ادامه مهمترین، شاخصترین و مشهورترین نهاد دموکراتیک ایران، یعنی کانون نویسندگان ایران را هم، متأسفانه ناگزیر به پذیرش سیاست انتشار اعلامیه و باری به هر جهت کرده است.
آقای کوشان، به شما اطمینان میدهم که نسل جوان چندان نظر خوشی نسبت به نویسندگان ایرانی ندارد. یعنی در واقع در یک جامعهی بیپدر که رهبریاش فاقد مشروعیت سیاسی و مذهبی است و نویسنده و شاعرش هم طبعاً دستگاه زیباشناختی معتبری برای سنجش در اختیار ندارد، ظاهراً نسل جوان، درست یا نادرست، به حق یا ناحق، نویسندگانی به سن شما را هم مسئول میداند. آیا نویسندگان توانستند به مسئولیتشان در برابر تاریخ عمل کنند؟ اگر بخواهیم در خود و در این سال سی بازنگری کنیم، و گزارشی بدهیم از خطاهایی که خود ما مرتکب شدیم، شما به جوانان امروز ایران که مخاطبان فرهیخته ما هم هستند، چه میگویید؟
اطمینان شما را از طریق استقبال جوانان از کتاب یا به طور کلی برنامههای جدی فرهنگی میتوان دریافت. اما این که تا چه اندازه در این سرخوردگی فرهنگی، بیپدری جامعه یا نسل من و شما سهم دارد، اختلاف نظر وجود دارد. بنیاد شکستهای سیاسی بزرگ ایران، بر اساس پدرسالاری جامعهی ایران بوده است. در انقلاب مشروطیت به جای این که دین یا بهتر است گفته شود ریشهی خرافات و عقبافتادگی به دار آویخته شود، شیخ فضل الله نوری به دار آویخته میشود. در پیش از کودتای 28 امرداد به جای این که بر رشد سیاسی و فرهنگی جامعه افزوده شود، بر محبوبیت و بزرگنمایی دکتر محمد مصدق افزوده میشود. در این که شیخ فضلالله نوری انسان پستی بود و خائن به ایران و ایرانی یا به انسان و فرهنگ، شکی نیست، در این هم که دکتر محمد مصدق انسان شریفی بود و خدمتگذار به ایران و ایرانی، شکی نیست، اما میراث ملت ایران، از این هر دو یک سان بوده است. نه بینش و تفکر نوری را با دار زدن او به خاک سپردند یا فراموش کردند و نه بینش و اندیشهی مصدق را با بزرگ و عزیز داشتن او یاد گرفتند و حفظ کردند.
پس هم چنان که مشکل، بیپدری نیست، مسؤلیتپذیری و کارایی یا خلاف این دو نیز، در نسل پیش از ما یا ما یا حتا این جوانان امروز هم، مشکل اساسی نیست. دو نسل پیش از ما خود را با شعار این که پدران ما در انقلاب مشروطه خطا کردند و حالا ما داریم تقاصش را پس میدهیم خود را فریب میدادند، نسل پیش از ما هم با بر شمردن خطاهای نسلهای قبل وجدان خود را آسوده میکردند و میبینیم و میشنویم که اکنون هم برای این که حقیقت دیده نشود و چهرهی کریه واقعیت بیشتر از این آزاردهنده نگردد، همه دارند همهی تقصیرها را میاندازند گردن نسل پیش از انقلاب. هیچ کس نمیگوید ایرانی و فرهنگ ایرانی در پیش از انقلاب هم همواره حافظ همین نکبتهایی بود که اکنون هم هست. گیرم که ابعاد آن تغییر کرده باشد.
نظام ظلاللهی شاهنشاهی آدمکش بود و مخالف آزادگی و استقلال فردی و مدافع دین و خرافات و کیش شخصیت، این حکومت ظلاللهی اسلامی هم همان است منتها در گستره و ژرفای بیشتر. کشتن و شکنجه و زندانی کردن یک آزادیخواه همان قدر نادیده گرفتن حقوق انسانی و شهروندی است و دور از عدالت و انصاف، که کشتن و شکنجه کردن و زندانی کردن هزاران نفر. آن چه ما نمیخواهیم قبول کنیم و تلاش میکنیم به شکلهای گوناگون آن را نادیده بگیریم و به فراموشی بسپاریم، بیخردی ما است. مشکل بنیادی، بیارزشی خرد در فرهنگ ما است. بیش از دهها سده است که خرد در فرهنگ ایران نادیده گرفته میشود، اندیشیدن در میان ایرانیان دیوانگی انگاشته میشود، افتخار و غرور ملی نفس اماره خوانده میشود، شرف و عزت و احترام به جان و مال و میهن شرک و بندهگی نامیده میشود. بهترین چهرههای فرهنگی این ملت تا همین امروز هم به دنبال جلالالدین محمد مولویاند که دشمن عقلانیت را مجموعهای از خارها یا بطالتها میداند و تعقل و درایت و مردمداری و عزت و شرف و احترام دنیوی و ملی و زن بودن را پستی و حیوانی و همه را در عشق به فنافیالهی میخواهد و میجوید و هزاربار بیشتر گفته است: "عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست، عشق گوید عقل را کاندر تو ست آن خارها". کدام ادیبی را سراغ دارید که به راستی عاشق فردوسی و زکریا رازی و خیام و مانندان اینان باشد و نه مولوی و عطار و سنایی؟ ورد زبان همه شده است عشق یا ذوب شدن در ولایت مولوی. خب، چه فرقی میان ذوب شدن این به اصطلاح تحصیلکردهها و روشنفکران در ولایت مولوی است با ذوب شدن مردم عامی در ولایت رهبری؟ راه اولی که بسیارخفتبارتر از راه دومی است.
نهایت این که نخستین راه رهایی از خفت، فرار از استبداد، دوری از عقبافتادگی، جدایی از تودهگرایی و گریز از همرنگی است. نمیتوان با تکخوپروران، انسانی متعقل، شاد، زنده و آزادی بود. زندگی با تکخویان توان سنگینی را میطلبد و گریز از آنها سخت است. فراموش نکنیم که توانایی و تبحر فوقالعادهی کسانی مانند مولوی در چرخش زبان و انتقال مفهومها و قصههای دورهها، به سختی میتواند انسان ناخردمند را از ریسمان نامریی و کشندهای که از درون مرواریدهای غزلها و مثنویهایش گذر داده، نجات بدهد. او تا هم اکنون توانسته حتا بسیارانی را که به نظر دانشمندان فرهیخته میآیند، بفریبد، جوانان که جای خود دارد. سوم این که تاریخ ایران و فرهنگ فارسی را از درون چند اثر باقیمانده چون شاهنامهی فردوسی و خمسهی نظامی گنجوی باید شناخت و نه از طریق تاریخ سراسر دروغ پادشاهان و روحانیان یا حتا روایت پدرانمان. ایران، فرهنگ و تاریخ افتخارآمیز داشته است، اما این فرهنگ و تاریخ آن چه نیست که امروز همهگان از آن سخن میگویند. هر کس خود باید بخواند، بشناسد تا دریابد فرد چه میگوید. چرا که ارجاع بیش از این، دور از تعقل و به منزلهی تودهپروری است.
از شما بسیار سپاسگزارم که وقتتان را در اختیار ما گذاشتید.
در همین زمینه:
::پرونده تحریم، بحران در رادیو زمانه::
::گفتهها و نوشتههای منصور کوشان در رادیو زمانه::
ارسال کردن دیدگاه جدید