مامان آش و نخستین صحنه گردان در تئاترهای لالهزار


ایرج ادیبزاده - آدینه، ۳۰ مارس برابر ۱۱ فروردین ۱۳۹۱ خورشیدی،در گورستان شهر پوتو در حومه شمالی پاریس گروهی از ایرانیان آخرین ادای احترام و آخرین بدرود را با عزیزاله بهادری، اسطوره تئاتر ایران و مردی که تئاتر زندگیش بود، به جای آوردند.
عزیزاله بهادری یکی از بنیانگذاران تئاتر مردمی ایران بود که بعدها به «تئاتر لالهزار» معروف شد. لالهزار روزگاری نمادی از چالش سنت و مدرنیته در پایتخت ایران بود. این خیابان به دستور ناصرالدین شاه به تقلید از شانزهلیزه پاریس بهوجود آمد.
عزیزاله بهادری روز ۲۲ مارس ۲۰۱۲ پس از یک بیماری سخت در پاریس خاموش شد. بیش از ۵۰ سال در صحنه تئاتر و سینمای ایران کار کرد. همین چند ماه پیش قرار بود در نقش ایرج میرزا در نمایش «زهره و منوچهر» به کارگردانی شاهرخ مشکینقلم به صحنه بیآید که خود نوعی قدردانی از دوران طولانی حضور او در تئاتر مردمی ایران بود. اما بیماری اجازه نداد و حمید جاودان به جای او به صحنه رفت.
عزیزاله بهادری هنگام خاموشی ۸۷ سال داشت. در سالهای جوانی کشتیگیر فرنگی بود. بعد به سوی تئاتر کشانده شد. از شاگردان کلاس عبدالحسین نوشین بود و نوشین هم در فرانسه آموزش تئاتر دیده بود. بهادری از تئاتر «جامعه باربد» درابتدای لالهزار کارش را آغاز کرد.
عزیزاله بهادری، از شاگردان عبدالحسین نوشین
سپس برای تحصیل در رشته سینما به پراگ رفت و در بازگشت به ایران ۱۶ فیلم سینمایی ساخت و ۱۷ فیلمنامه نوشت. اما دلش همیشه با تئاتر آن هم تئاتر کمدی و کمیک بود. در پاریس هم در چندین نمایش بازی کرد.
خودش میگفت «زمانی که دوباره روی صحنهی تئاتر رفتم در اینجا، احساس بچهای را داشتم که اسباببازیاش را گم کرده و حالا پیدا کرده است. همان احساس را داشتم، احساس شادی داشتم. همان را احساس میکنم. این حس را خیلی دوست دارم. احساس میکردم وجود دارم. این حس را خیلی دوست دارم.»
سال پیش انجمن فرهنگ آزاد در پاریس در برابر گروه پرشماری از ایرانیان شبی ویژه برای بزرگداشت عزیزاله بهادری هنرمند سینما و تئاتر ایران برپا کرد. در آن شب هنرپیشهی پیر از خاطراتش در تئاترهای لالهزاری و چگونگی شکل گرفتن آنها گفت. قسمتی از گفتههای عزیزاله بهادری در آن شب را ضبط کردم و به یاد او و احترام به حضور بیش از ۵۰ سالهاش در تئاتر و سینمای ایران و برپایی تئاتر مردمی لالهزار به شنوندگان رادیو و خوانندگان سایت زمانه تقدیم میکنم. تنها صداست که میماند.
رستوران مامان آش
[صدای عزیزاله بهادری] از میدان توپخانه که میآمدید به لالهزار، لالهزار پایین، دست راستتان یک کوچهای بود. توی این کوچه همان دست راست جایی بود مثل فرض کنیم - خیلی عذر میخواهم این لغت را بهکار میبرم - مثل طویله (خنده حضار). یک جای دراز بود. بعد اسمش هم بود رستوران، اما بهش میگفتند «مامان آش».
عزیزاله بهادری هنگام خاموشی ۸۷ سال داشت. عکس: گور او در گورستانی در شهر «پوتو»
حالا چرا مامان آش، برای اینکه صاحب این [رستوران] یک خانمی بود؛ یک خانم ارمنی بود، بهش میگفتند مامان. بعد هم همیشه یک دستمال بزرگ مثل سفرهطوری دور گردنش میبست. از یکی پرسیدم این چیه؟ گفت این خنازیر دارد (خنده حضار). بعد برای اینکه روی خنازیر را بپوشاند، همیشه تابستان و زمستان و اینها، این دستمال بزرگ این قدری گردن مامان آش بود. هر کی هم از در وارد میشد، آنجا میز و نیمکت نبود، همه نیمکت بود و به اصطلاح مثل شاگرد مدرسهایها میآمدند مینشستند. هر که از در میرسید، مامان آش یک نیم بطر ودکا میگذاشت جلوش، یک کاسه آش. آش کشک. همه جور تیپی هم میآمدند آنجا. از هنرپیشه درجه یک گرفته تا درجه دو و سه، بعد نقاش ساختمان، بعد روزنامهنگار و آدمهای مختلف میآمدند، بغل هم مینشستند و گپ میزدند با هم. کسی که میخواست سفرهاش به اصطلاح رنگین باشد، دم در هم یک جیگرگی بود، دو تا سیخ جیگر هم سفارش میداد، میآورند برایش میگذاشتند. تمام این هنرپیشهها پاتوقشان اینجا بود.
هنرپیشهای بود به نام «سارنگ» که اگر اسمش را شنیده باشید، در تاریخ تئاتر مملکت ما بسیار نام پرآوازهای دارد. هنرپیشهای بود که مثل موم بود، به هر شکلی درمیآمد و تمام رُلها و نقشهای مختلف چه کمیک و چه تراژدی را بازی میکرد. بعدازظهرهای جمعه تئاترهای لالهزار دو سئانس میگذاشتند. سئانسهایی هم شب بود، سئانسهایی هم بعدازظهر بود. این بعدازظهرها خیلی شلوغ میشد. برای اینکه یک عده زیادی از آدمها بودند که شب نمیتوانستند بیآیند تئاتر. یکسری دست زن و بچهشان را میگرفتند و میآمدند تئاتر. این است که بعدازظهرها، روز جمعه تئاتر خیلی شلوغ بود. یک دفعه این سارنگ رُل اول داستان را هم بازی میکرد. مثلاً هارونالرشید یا هر چی. روز جمعه نیامد. دهقان صاحب آن تئاتر بود، به احمد دهقان میگویند: آقا! سارنگ نیآمده. میگوید بروید مامان آش را بگردید (خنده حضار). میروند مامان آش را هم میگردند، میگویند توی مامان آش هم نیست. میگوید بروید خاچیک؛ خلاصه پیدایش نمیشود و بعد از مدتی بههرحال مردم دست میزنند، هورا میکشند که چرا تئاتر شروع نمیشود. بالاخره به دهقان خبر میدهند که بله، سارنگ آمد.
وداع با عزیزاله بهادری در «پوتو»
سارنگ میآید. در هرحال شنگول هم بوده و این چیزها. بعد دهقان میرود به طرف میگوید نمیبینی این جمعیت را. میگوید (آهسته) آقای دهقان پول را بدهید به همه، بلیطها را پس بدهید، تئاتر را هم تعطیل کنید. میگوید اه، حالا چرا صدات گرفته. میگوید رفتم توی حوض، آب حوض سرد بود. آمدم بیرون پیازترشی خوردم، صدام کیپ گرفته (خنده حضار). میگوید حالا باید چی کار کرد؟ میگوید هان یک کاری... آن وقتها در تئاترها این طوری مرسوم بود که چون همه تئاتریها اهل اداره بودند، صبحها میرفتند اداره، بعدازظهرها میآمدند سر رپتسیون و شبها هم بازی میکردند. این بود که هر کس سر تمرین بعدازظهر دیر میآمد، یک نفر مسئول بود که یاداشت میکرد و آخر سر از حقوق ماهانه آن هنرپیشه کم میکردند. ازجمله از این سارنگ دویست تومان کم کرده بودند. دوایی، دکتری، چیزی. میگوید (آهسته) هان، آقای دهقان یک دواخانه همین روبهرو هست. قرصهایی هست که تازه از آمریکا آوردهاند. دانهای صد تومان است. دوتاش میشود دویست تومان. من هر دفعه این قرصها را بخورم، به محض اینکه بخورم، بلافاصله صدام باز میشود. دهقان فوری دست میکند توی جیبش و دویست تومان بهش میدهد. میگوید خب الان برو و بگیر. میگوید هان، این دویست تومان مال جریمه است، حالا صدام باز شد (خنده حضار) بگو پرده را بکشند، سارنگ آمد.
تئاتر گیتی
صادقپور واقعاً از اعجایب روزگار بود. اوایل کفشدوزی داشته (خنده حضار) و مدتها مثلاً مدت ۵۰ سال کفش میدوخته. کفاشی داشت. منتها عاشق تئاتر بود. کفاشیاش را میفروشد، میآید اول لالهزار تئاتری درست میکند به نام «تئاتر گیتی». یک خانم... البته یک زن قدیمی داشت که از او دو سه تا بچه داشت. یک زن تازه هم ترگل ورگل و خوشگل مشگل داشت که اسمش هم «لُر» بود. این هم زنش بود و هم بازیگر تئاتر بود و خود این صادقپور هم صدایش صدای زنانه بود اصلاً. منتها با این صدای زنانه رُل شاهعباس را هم بازی میکرد (خنده حضار). رُل رستم هم بازی میکرد. از جمله مثلاً یک پیسی بود به نام «نادرشاه»، نادرشاه و شمشیر یک چنین چیزی؛ پسر شمشیر، نادر پدر شمشیر.
یاران و دوستداران عزیزاله بهادری در گورستان «پوتو»
آن موقع در تهران این طوری بود که برق زیاد نبود و مصرف برق هم زیاد بود و در نتیجه بعضی از محلهها را تعطیل میکردند و برق نبود. تئاترها برای اینکه تعطیل نشوند، میآمدند از این چراغ زنبوریها بزرگ اگر دیده باشید و یادتان باشد، از اینها میگذاشتند توی صحنه و از اینها استفاده میکردند برای روشنایی صحنه. در یکی از همین پیسها که این چراغها را گذاشته بودند، آقای صادقپور هم رُل نادرشاه را بازی میکرد. به پسرش رضا قلی میرزا فرمان میدهد (با صدای ریز زنانه) رضا قلی میرزا (خنده حضار) همین الان لشکرها را برمیداری میروی به هندوستان آنجا را فتح میکنی و از این چیزها و از این حرفها. او هم میگوید بله قربان و از این حرفها. وقتی دارد حرکت میکند، میگوید (با صدای ریز زنانه) راستی سر راهت هم یک دوتا تلمبه به اون زنبوری بزن دارد خاموش میشود (خنده حضار).
بعد یک پیس دیگر هم بازی میکرده، «بیژن و منیژه». بعد او هم رُل رستم را بازی میکرد و این چیزها. گویا در داستان این طوری هست که یک سنگی روی چاهی بود که بیژن آن تو بود که رستم میآید این سنگ را بلند کند. خب البته این سنگ که یک دکور درست کرده بودند مثل سنگ و از این حرفها. خب به تئاتر او هم توده مردم میآمدند. میآید جلو و دست میاندازد اینور و آنور سنگ و میآید که سنگ را بلند کند، یک کسی از آن ته یک شیشکی میبندد و بعد میگوید دکور است، سنگ نیست، دکور است. سنگ را میگذارد زمین میگوید، پنج زار دادی میخوای سنگ واقعی باشه (خنده حضار) که تناسم پاره شه یک عمر قر بشم. همین دکور هم برای تو زیادییه.
صحنههای گردان تئاترهای لالهزار
سنهای گردان داستان قشنگی دارد. تئاتر نوشین وقتی که در تئاتر فردوسی میخواست »چیز» کند، دو نفر بودند یکی به نام عمویی، یکی به نام آقای ثقفی که اینها پولدار بودند، سرمایهدار بودند، منتها سمپاتی داشتند نسبت به حزب توده. بودند آن زمان از این آدمها. آمدند سرمایه گذاشتند در اختیار نوشین که یک تئاتری درست کند. همه میگفتند این تئاتر وابسته به حزب توده است. وابسته نبود. آدمهایی که آنجا بودند، اینها عضو حزب توده بودند. هنرپیشه عضو حزب توده بود. در نتیجه تمام تودهایها و تمام سمپاتیزانها میآمدند. ضمن اینکه تئاتر هم واقعاً تئاتر جالبی بود. اصلاً میشود گفت که نوشین با افتتاح تئاتر فردوسی و تئاترهایی که آنجا گذاشت، نقطه عطفی در تاریخ تئاتر مملکت ما به وجود آورد. یعنی از آن کسانی که آن زمان شاهد تئاترهای نوشین بودند، همه میگویند ما تئاتر واقعی را از نوشین داریم؛ از نوشین دیدیم. بعد میآید یک چیزی میسازد.
از تئاترهای لالهزار تا آخرین وداع با هنرمند تبعیدی در گورستانی در «پوتو»
آن وقتها هم وقتی میخواستند تئاتر بدهند، پردههای مختلف بود دیگر. باید دکور میبستند، دکور باز میکردند. این کارها وقت میگرفت و مشکل بود. نوشین آمد به سبک اروپایی یک سن گردان ساخت. یک سن گرد گردان که آن زیر «چیز» میکردند و رویش هم دکور میچیدند و به راحتی با دو تا فشاری که میدادند، دکورها عوض میشد. توی آن هم یک پیس خیلی معروف، اگر دیده باشید، به نام «پرنده آبی» مال موریس مترلینگ را روی آن صحنه برد، به خاطر همان سن گردان. یک پارچه گذاشته بودند آنجا به عنوان تبلیغ که بزودی در اینجا تئاتر فردوسی با سن گردان افتتاح میشود.
آدمها میآمدند این را میخواندند «باسن گردان» (خنده حضار)، «با سُن گردان». بعد نوشین بلند میگفت دم در واایستید، هر کی گفت [«باسن گردان»] اشتباهش را رفع کنید (خنده حضار)، به مردم بگویید با سن گردان، سن یعنی صحنه. بعد از مدتی این پارچهنوشته گم شد. گفتند دزدیدند و فلان و از این حرفها. انتظامی هم آن موقع آدم شوخطبعی بود اصولاً. توی کلاس ما هم که بود چیزهایی میگفت که همه میخندیدند. خود نوشین هم از حرفهایش قشنگ میخندید و میگفت حیف که این چیزها را روی صحنه خوبتر نمیگوید. خارج از صحنه بهتر میگوید. حالا کاری نداریم. گفت آقای نوشین من بگویم. این پارچه دم در را، «با سن گردان» را کی دزدیده؟ گفت اِ کی دزدیده؟ گفت شبآویز دزدیده. شباویز یکی از هنرپیشههای به اصطلاح خیلی مورد توجه نوشین هم بود. گفت چهطور؟ گفت پریروز رفتیم خانهاش آبگوشت بخوریم، ناهار، این رفت دم حوض. دولا شد. ما از پنجره که نگاه میکردیم، دولا که شد، کتاش رفت بالا، من دیدم روی شورتش نوشته «با سن گردان» (خنده حضار). این دزدیده و برای خودش شورت کرده. این هم از این سن گردان.
ایمیل گزارشگر:
adibzadeh@radiozamaneh.com
در همین زمینه:
::عزیزالله بهادری و تئاتر لاله زار، رادیو زمانه::
::برنامههای ایرج ادیبزاده در رادیو زمانه::


ارسال کردن دیدگاه جدید