اساطیر ژاپن - ۳
شهرنوش پارسیپور - گفتیم که ایزانامى، حضور زنانه هستى در اساطیر ژاپن در هنگام به دنیا آوردن آتش جان خود را از دست داد. همسر او ایزاناگى که از مرگ محبوبش به شدت در رنج بود تصمیم گرفت او را در سفر به «یومى»، «سرزمین تاریک مردگان» همراهى کند.
در جهان زیرین او سرزمینى را کشف کرد که شباهتى به دنیاى بالا نداشت، بلکه تاریکى غلیظى، همانند یک پرده همه چیز را در بر گرفته بود. گرچه ساکنان این جهان به تاریکى عادت کرده بودند، اما براى کسانى که به نور خورشید عادت داشتند یومى مکانى وحشتناک بود.
ایزاناگى فقط توانست در حالى پایش را در این دنیاى سایههاى مرده بگذارد که تمام مدت به همسر نازنینش، در زمانى که زنده بود فکر کند. او در طول راه ایزانامى را کشف کرد. او فقط از طریق صدا بود که زن را شناخت، چرا که تاریکى آنقدر غلیظ بود که نمىتوانست او را در این گوشه بومى ببیند. در همان آن در حالى که مىلرزید از زن خواهش کرد تا با او به جهان بالا بازگردد. اما زن با خشونت با او صحبت کرد و او را از این بابت که با او حرف زده سرزنش کرد؛ زن با خشونت به او گفت که از خوراک تاریک جهان زیرین خورده است و با مردگان محشور شده است. او دیگر نمى توانست به جهان زندگان بازگردد.
ایزانامى گفت که او دیگر به ابدیت پیوسته و از شوهرش خواست تا خواب او را بر هم نریزد. اما ایزاناگى که از اندوه دیوانه شده بود و از امتناع زنش براى برگشتن خشمگین بود آنقدر منتظر ماند تا زن بخوابد، بعد شانهاى را برداشت که با آن موهاى خود را شانه مىکرد، شانه آخر آن را شکست و آن را روشن کرد. نورى که ایجاد شد سایهها را تاراند و دیوها جیغکشان دور شدند.
او جسد زنش را دید که در تاریکى دراز کشیده، مشعلش را بالاتر برد و با دیدن ایزانامى که در آن مکان بود احساس بیمارى کرد. بدن زن فاسد شده و کرمها و حشرات در آن خانه کرده بودند. در روى بدن او هشت خداى رعد که تجسد رعد در هنگام زلزله بودند خانه کرده بودند.
ایزاناگى وحشتزده فریاد کشید. سپس در لحظهاى که دیگر نمىتوانست تحمل کند مشعل را انداخت و در عمق تاریکى شروع به دویدن کرد. جیغ ایزانامى به دنبال او بود که از اینکه شوهرش او را در این حالت دیده بود شرمنده بود. زن هشت "شیکومه" (زن احمق) را به دنبال او فرستاد که داد و فریاد کنند. زنان جیغزنان او را دنبال کردند و موهاى تن ایزاناگى از وحشت سیخ شد.
ایزاناگى شمشیرش را کشید تا از زندگىاش دفاع کند. سپس ایستاد و سربندش را به زمین انداخت. سربند به انگور سیاه تبدیل شد که زنان احمق لحظهاى به آن مشغول شدند، اما به سرعت آنها را خوردند و بیدرنگ او را تعقیب کردند. سپس ایزاناگى شانهاش را بر زمین انداخت که به دستهاى نى تبدیل شد و تعقیبکنندگان را متوقف کرد. ایزانامى که این را دید دست از تعقیب برداشت. ایزاناگى تقریباً به مرز یومى رسیده و داشت نجات پیدا مىکرد. در روایت "نیبونگى" گفته مىشود که او در کنار درختى ادرار کرد و رودخانه بزرگى ایجاد شد که جلوى تعقیبکنندگان را گرفت. در روایت دیگرى نگهبانان یومى او را دستگیر مىکنند، اما او در کنار خلیج با پرتاب کردن هلوهایى که در سر راهش سبز شده خود را نجات مىدهد. بعد او سنگى پیدا کرده و جهان زندگان و مردگان را از یکدیگر جدا مىکند. او مىشنود که ایزانامى نفسنفسزنان به آن سو مىرسد، اما دیگر نمىتواند به او دست یابد.
یک تخته سنگ بزرگ میان خدا و بانو خدا حائل مىشود چرا که ایزاناگى اعلام مىکند که ایزانامى را طلاق داده است. زن پاسخ مىدهد که اگر بنا به عبور از سنگ باشد او هر روز هزار نفر از موجودات زنده را نابود خواهد کرد. مرد خشمگین پاسخ مىدهد که او هر روز به هزار و پانصد موجود زندگى خواهد بخشید؛ و به این ترتیب است که مرگ وارد زندگى مى شود. اما مردان و زنانى که به وسیله ایزاناگى حمایت مىشدند شاد بودند، چرا که زندگى در دنیاى او بیشتر مزیت داشت تا تسلیم شدن به خشم سرد ایزانامى مغرور.
ایزاناگى در روشنایى درخشان زمین علامت فساد جهان زیرین را با پوستش احساس کرد. او لباسها، کفشها و ابزارش را وحشتزده به دور انداخت و همه آنها مقام آسمانى یافتند. او بعد در آبهاى شیرین رودخانه و دریاى پهناور غوطهور شد تا خود را پاک کند (بر اساس یک سنت باستانى، ژاپنىها پس از به خاک سپردن مردگان خود، خود را مىشویند تا از کثافت مرگ رهایى یابند.)
کمى بعد ایزاناگى چشم چپ خود را شست و بانو خدا آماتراسو پدیدار شد. از چشم راست او خداوند سوکى یومى پدیدار گردید. او در آب غوطهور شد و بینى خود را شست تا بوهاى جهان زیرین را پاک کند، و از اثر این کار خداوندگار سوسانو در وجود آمد.
روشنائى آسمانى
نیهونگى اشکال مختلف اسطوره آفرینش آماتراسو و تسوکى یومى را که در خلال آن ایزاناگى، کامى آسمان، ماه و جهان زیرین را از آینهاى که پیش از نخستین آفرینش با خواهر بانو خدایش به انجام مىرساند در معرض نمایش مى گذارد. آیزاناگى تنها در اونوگورو ایستاد و اعلام کرد که قصد آفرینش حضورى را دارد که جهان را رهبرى کند.
پس از انجام این کار آینهاى از مس سفید را در دست چپ گرفت، و صرفاً با خیره شدن در آن خدایى به نام "اوهوهیرومه" را بهوجود آورد (که احتمالاً پیشدرآمد آماتراسو است که به معنى "ظهر کبیر زنانگى" است و کنایه از خورشید در اوج آسمان است.) ایزاناگى سپس آینه مشابهى در دست راستش گرفت و با خیره شدن در آن به "سوکى یومى" شکل بخشید. او از همان آینه نخستین استفاده کرده بود، اما اینبار به کنارههاى آن نگاه کرده بود، و خدایى به نام "سوسانو" را بهوجود آورد.
دو خداى نخستین نور فراوانى پرتوافشانى مىکردند. ایزاناگى آنها را در گنبد آسمان گذاشت تا زمین را یکسره نورانى کنند. تسوکیومى با نورى پریدهرنگ اب را روشن مىکرد، در حالى که اوهوهیرومه با پرتوهاى درخشانش در روز دیده مىشد. اما سومین خدا، سوسانو، کم و بیش بیدرنگ عادت کرد که براى نابود کردن به دنیا آمده است، او خداى نابودکننده بود. پس در نتیجه ایزاناگى او را مأمور مراقبت از جهان زیرین کرد، یعنى یومى که مکان عفریتهها و هیولاهاست.
آماتراسو و سوسانو
ایزاناگى پس از عذاب سختى که در جهان زیرین متحمل شده بود خود را غسل داد و دوباره روحیه گرفت. با توجه به نیروهاى آسمانى که از آنها شکل گرفته بود گردنبند گرانبها و مقدس خود را باز کرد و آن را به بانو خدا آماتراسو تقدیم کرد که نشانهاى بود از اینکه او بانو خداى خورشید و در نتیجه حاکم بر قلمرو آسمان است.
ایزاناگى به سوکیومى رنگپریده فرمانروایى آسمان شب و ماه را هدیه کرد. بر مبناى این روایت خورشید و ماه به عنوان زن و شوهر تعیین شدند، اما هنگامى که تسوکیومى بانو خداى خوراک را کشت آنان از هم جدا شدند، و درست به همین دلیل کمتر کنار یکدیگر دیده مىشوند. در این میان سوسانو به عنوان نگهبان دریاهاى خروشان تعیین شد، و در بعضى از روایتها به خداى نگهبان زمین برگزیده شد (اگر چه بعدها تنبیه شده و در قلمرو جهان زیرین قرار گرفت.)
در همین زمینه:
::برنامههای رادیویی شهرنوش پارسیپور در رادیو زمانه::
::وبسایت شهرنوش پارسیپور::
گرچه بهرۀ پیش را سربالا جواب دادید، دوباره مایل ام مصدّعِ روال کارتان شوم و کودکانه و صادقانه بپرسم از این همه داستان کابوس وارِ نازیبا و بی حکمت، ما را امروزه چه فایده؟
جداً دوست دارم بدانم خودِ شما، یا کسی از خوانندگانِ این اسطوره ها، آیا حظّی و استفاده ای عقلی یا احساسی از چنین داستان هایی می برند؟
پرسش اساسی ام این است که با انبوهی از اسطوره های مللِ قدیم که همه به همین شکل "شوم اندیشی های کابوس گونۀ عقول نارس در بابِ علّت های همه چیزِ این جهان" اند چگونه باید مواجه شد و چه کارشان باید کرد؟
با اینکه کامنت قبلی من رو منتشر نکردید مجددا این کامنت رو می گزارم و ازتون می خوام که حداقل از چیزی صحبت کنید که خودتون در مورد آَنایی دارید..هرکسی به نگاه به این نوشته ها متوجه می شه که نویسنده صرفا مطلبی رو ترجمه کرده بدون اینکه حتی معنی خیلی از جملات رو بدونه..واقعا حیف اینترنت نیست ؟
ارسال کردن دیدگاه جدید