پرهام شهرجردی: «باید به دنبال راه دیگری بود که از انتخابات نمیگذرد»
دفتر خاک در گفتوگو با پرهام شهرجردی به مناسبت نهمین انتخابات مجلس شورای اسلامی - پرهام شهرجردی، نویسنده، منتقد و نظریهپرداز ادبی، مقیم پاریس و فارغالتحصیل ادبیات مدرن فرانسه است. شهرجردی تحصیلات دانشگاهیاش را به نظریهپردازی از خلال آثار موریس بلانشو، نویسنده و منتقد فرانسوی و رولان بارت اختصاص داده است.
او همچنین سایت «مجله شعر» را سالهاست که اداره میکند. او عضو شورای ریاست فضای موریس بلانشو در پاریس است. کتاب «جنون روز» موریس بلانشو توسط پرهام شهرجردی به زبان فارسی و «ماضی بعید مرگم» داستانیست که از او به فرانسه منتشر شده است.
در مجموعهای که در رادیو زمانه به مناسبت انتخابات مجلس شورای اسلامی در نهمین دوره آن در اسفندماه ۱۳۹۰ خورشیدی تدارک دیدهایم، با جمعی از نویسندگان، منتقدان و هنرمندان ایرانی گفتوگوهایی انجام دادهایم. توجه شما را به گفتو گو با پرهام شهرجردی جلب میکنیم. (این گفتوگو به شکل کتبی انجام شده است. رسمالخط (شیوه کتابت) پرهام شهرجردی را تغییر ندادهایم.)
ما با دیگر نویسندگان و شاعران هم این پرسش را در میان گذاشتهایم. آیا مشروعیتباختگی رهبر جمهوری اسلامی ایران، ربطی به مرجعیت ادبی دارد که در زمان هوشنگ گلشیری و احمد شاملو وجود داشت؟
رهبر خودخواندهی رژیمی تمامیت خواه را در کنار یک شاعر و یک نویسنده قرار دادن، توجیهی ندارد. رهبر خودخواندهای که چندین نسل پیش و حال و در راه را قلع و قمع کرده، چه وقتی مشروعیت داشته و این مشروعیت را از کجا گرفته که حالا تغییری در میزان این مشروعیت به وجود آمده باشد؟ او هیچ وقت رهبر ما نبوده که حالا کمی کمتر رهبر باشد.
در انتخابات مجلس شرکت میکنید؟
سالهاست که مسالهی انتخابات دولتی در ایران مطرح است و ما به عنوان کسانی که با فکر و حرف سر و کار داریم، دعوت میشویم و یا احساس مسوولیت میکنیم و درین باره موضع میگیریم. موضع من چیست؟ من در هیچ انتخاباتی شرکت نمیکنم. رأی نمیدهم. به بیان دیگر، کسی، طرحی، آیندهای را نمیبینم که بخواهم به او، به آن امید ببندم. سالهاست که امیدم را از این ماشینهای انتخاباتی قطع کردهام و به چیزی بیرون ازین وضعیت فکر میکنم. مسأله این نیست که به کی رأی بدهیم، مسأله این است که برای چی رأی بدهیم؟ خب، گیرم این موضع من باشد، اما دوستانام را، مردم همیشه امیدوار را، هر وقت و هر جا مثل سال هشتاد و هشت آنقدر دوست داشتم که از هر درد و زخمشان، ویران شوم، و در عین حال، با هم به این توافق برسیم: باید به دنبال راه دیگری بود که از انتخابات نمیگذرد. با انتخاب نمایندهای که هیچ چیزت را نمایندهگی نمیکند، نمیگذرد.
پرهام شهرجردی: «باید به دنبال راه دیگری بود که از انتخابات نمیگذرد»
فکر میکنید عرصه سیاسی در ایران بحرانزده است؟
کلمهی بحران را زیاد میشنویم، اینجا هم از من میخواهید نظرم را راجع به «بحران» بگویم. اما واقعن قضیه چیست؟ اگر منظورتان از سیاست، همین صحن و صحنهی فعلی باشد، یعنی از یک طرف رژیم حاکم بر ایران و از طرف دیگر، شبه سیاستی که خودش را نوع دیگری میخواهد (میانهرویی که همیشه مذهبیست و اصلاحطلبی که مذهبیست، سلطنتطلبی که مثلِ همان میانه و اصلاح، به دنبالِ بردهگیست، اکثریتِ چپی که تصادفن چپ شده...)، نام هیچیک ازین مضحکهها را سیاست نمیگذارم که حالا بخواهد دچار بحران شده باشد. اینها در نهایت اسمن سیاست است و در عمل، ربطی به سیاست ندارد.
درین میان وضعیتِ «اپوزیسیون» به شدت وخیمتر است. اپوزیسیونی که نتواند فضای متفاوتی را پیش بکشد، دوران تازهای را آغاز کند (در گفتمان، در تاریخ، در تثبیتِ خودِ متفاوتاش)، یعنی هنوز شکل نگرفته، آغاز نشده. به بیان خیلی ساده: وجود ندارد. همین جا اجازه دهید به یکی از معضلات مهمی بپردازم که نویسندگان مستقل و رادیکال تبعیدی با آن دست به گریبانند.
چند سال پیش سرخ و سفید و سیاه یککاره سبز شدند. در واقع سبز رنگی بود که بر گذشتهی خیلیها که تازه دستهاشان از قدرت کوتاه شده بود، مالیده شد تا مردمی رنجور دوباره مجبور شوند بین فجیع و فجیعتر انتخاب کنند.
این جماعت با سرعتی باورنکردنی دارند تولید میکنند. عنوان پشت سر عنوان. تعارف پشت سر تعارف. مفاهیمی که میبایست هستیساز باشند و هستی دیگری را ظاهر کنند، بهخوبی دستمالی شدند: دموکراسی، مبارزه، مقاومت، فمینیسم. و بعد و بعدها بود که جایزه پشت جایزه نصیب کسانی شد که تازه از دولت مرکزی جدا شده بودند.
و البته لجاجت و سرتقی تبعیدیان چپ بود که با طرح مُدام دعواهای کوچک هرگز نتوانستند خود را گروه کرده زیر پرچم اپوزیسیونی تبعیدی بجنگند. پس آنها که تازه با لگد از دایره قدرت به خارج پرت شده بودند، اپوزیسیونی دستساز را ترتیب داده با پشتوانهی ثروت حاصله از چپاول دیروز و کمک سازمانهای غربی تابلوی بزک شدهی اعتراض مردم شدند. و چه تیزهوشانه عمل کرده در گام اول تمام رسانههای فارسی زبان را خارج از مرزهای ایران محاصره کردند. بیجهت نیست که بخش عمدهای از پرسنل رسانههای برونمرزی را همین نومعترضان به حکومت اسلامی تشکیل میدهند.
در واقع آلترناتیو تازه هیچ مشکلی با جمهوری اسلامی ندارد و با طرح اصلاحطلبی و تقدیس دیکتاتور اول (خمینی) تنها از دیکتاتور بعدی (خامنهای) انزجار دارد که آب از دستش نمیچکد. تاکنون نشنیده و در جایی نخواندهام که هیچکدام از کاری که تا دیروز میکردند اظهار پشیمانی کرده باشند و برای اینکه ماهیت اصلیشان فاش نشود به شیوهی همان جمهوریی اسلامی سانسور چهرههای مستقل را در رأس کار خود قرار دادهاند تا مبادا نقاب از چهرهشان برداشته شود. شاعر و نویسندهای که تا دیروز در ادارهی سانسور ایران کار میکرد یا قلم به مزد روزنامههای حکومتی بود، همین که پا از ایران میگذارد بیرون، با انواع و اقسام جوایز و عناوین آراسته میشود و چنان نام میکند که هر که نداند فکر میکند این نوآمده معنی اعتراض است. متأسفانه چه در داخل و چه در خارج دروغهای بزرگ تریبون کم ندارند.
پیش از این ما معیارهای زیباشناختی محکمی برای تشخیص خوب از بد و زشت از زیبا داشتیم. فکر نمیکنید این آشفتگیها و بحرانها بر زیباشناسی ما هم تأثیر گذاشته باشد؟
وقتی به ادبیات میرسیم، شما از صفاتی مثل «خوب» و «بد»، «زشت» و «زیبا» استفاده میکنید. من با این تقسیم بندیها به هیچ وجه موافق نیستم. موافق نیستم چرا که ادبیات اگر واقعن ادبیات باشد، فونکسیوناش این است که این قبیل طبقه بندیها را به هم بریزد و در نهایت جداسازی را از میان بردارد. این معضلِ صفر و یکی سالها بر ادبیاتِ ما حاکم بود. با بروز کارها و اندیشههای پیشدونده در نثر و در شعر، این مسایل به تدریج رنگ باخت و کار به اینجا رسید که امروز دیگر از ادبیات خوب یا ادبیات بد حرف نمیزنیم. از ادبیات زشت یا ادبیات زیبا حرف میزنیم. یا ادبیات هست یا نیست. که اگر باشد ازش حرف میزنیم. فارغ از هر سامانهی اخلاقی، سنتی، مذهبی. این دستاوردِ دست کم دو دهه ادبیات است. کدام ادبیات؟ ادبیاتی که برخلاف «شبه سیاستهای» اینجا و آنجا، سیاست دارد. اصول دارد: ادبیات، از هر سامانهای رهاست. از هر بستهبندی فراریست. ربطی به مذهب، به سنت، به اخلاق و به احزاب ندارد. مستقل است. همانطور که ژک رانسییر اشاره میکند، وقتی که گوستاو فلوبر رمان مینویسد، رمانِ «سیاسی» بنابر تعریف عام نمینویسد. اما وضعی که پیش میکشد، خودش سیاست است. سیاست را نمینویسد، سیاستاش را اجرا میکند: سیاستِ ادبی. ظرف دو دههی اخیر ما با ادبیاتی سر و کار داشتهایم که این سیاستِ ادبی را در عمل، یعنی در نوشتار، اجرا میکند.
اجرای سیاستِ ادبی، ادبیات را در مقابلِ شبهِ سیاستهای موجود قرار میدهد. پس بگذارید اینطور بگوییم: بزرگترین، خطرناکترین و سیاسیترین اپوزیسیون این سالها ادبیات بوده! در هر دورهای، کسانی که دست اندرکار و به دنبال ادبیاتاند، خواسته یا ناخواسته، ادبیات را مترادف نامشان میکنند. یکی در شعر، یکی در داستان و رمان، یکی در نقد. پذیرفتنِ مرجعیت منجر به این میشود که همان خوب و بد و زشت و زیبا را بپذیریم. که نمیپذیریم.
فکر میکنم سوءتفاهمی به وجود آمده. وقتی از فلوبر صحبت میکنیم، خواهناخواه در کنار او از یک دستگاه فکری و زیباشناختی هم سخن در میان میآید. وگرنه، خب چه فرقی هست بین فلوبر با یک نویسنده زرد؟ این با ایدئولوژی و ادبیات تبلیغی و دولتی تفاوت دارد. بحث ما اتفاقاً نوعی از ادبیات و هنر رسمیتنیافته و پراکنده است.
نه مرجیعیت که هستهها، اتمها و مراکزِ پراکنده در ادبیاتِ زنده است. گاهی این هستهها جایی به هم میرسند، به هم برمیخورند و چیزی به وجود میآید. ادبیاتی شکل میگیرد. این اتفاقها، فراتر از هر حاکمیت است. چیزی جلودارِ این هستههای آزاد نیست. در هر شرایطی، حتا در مواجهه با سیاستِ ادبیاتکُش هم خودشان را به هم میرسانند. اتفاقی که در همین دو دههی اخیر افتاد. با تمامی موانع. با تمامِ محدودیتها. مرزها. نبایدها.
در ادامه بحث پراکندگی در عرصه ادبیات و فرهنگ غیر رسمی، در آن سو با انبوهسازی کتاب و نامها مواجهایم. از سوی دیگر، دستکم در لحظهای که این مصاحبه را انجام میدهیم، از ارزش پول ملی مدام کاسته میشود. آیا به نظر شما تورم در اقتصاد میتواند در پیوند با تورم در عرصههای فرهنگی باشد؟
بله، تورم وجود دارد. اقتصاد رو به شکست است، پول ملی رو به سقوط است. زندهگی اقتصادی دشوار و حتا طاقت فرساست. این مسأله را باید در کنار این قضیه قرار داد: طیِ دستِ کم یک دههی اخیر، ادبیاتی که بتواند این نام را حَمل کند، اغلب نمیتوانسته در چارچوب «قوانین» داخل ایران منتشر شود. همزمان، دوران تازهای آغاز شده. کسانی که مینویسند و با قوانینِ بیرون از ادبیات کنار نمیآیند، عرصهی دیگری برای نشر نوشتار در نظر گرفتهاند. نشر الکترونیکی. ساختِ مجله. ساختِ نشر. انتشار صوتی-تصویری. استفاده از مدیومهای تازهای که پیش از این در اختیار ادبیات نبوده. اگر به این شیوهی تازهی نشر نگاه کنیم، میبینیم که این آثار به صورت رایگان در اختیار خوانندهگان قرار گرفته و میگیرد. یعنی نویسنده، شاعر، منتقد، و در مجموع، خالقِ اثر، کارش را وقف کرده تا اثرش بیکم و کاست عرضه شود. امروز، برای خواندنِ مهمترین دفترهای شعر، لازم نیست پولی پرداخته شود. این وضعیت در عرصهی نشر بیسابقه است.
به نشر الکترونیکی اشاره میکنید...
نشر الکترونیکی، یکی از مهمترین ابزارهاییست که نسلِ ما به دست گرفت تا از کشتار فجیعِ کلمه در عرصههای مختلف (نشر، رسانههای عمومی، قتلگاهِ ارشاد داخلی و خارجی) جانِ سالم به در ببرد و نوشتارش را مطابق خودش بنویسد. با هیچکس، با هیچ قانون، با هیچ وضعی خارج از خودش کنار نیاید و تمامیتاش را بنویسد. در این برههی خاص، ما با نوشتارهای بی ناشر رو به رو شدیم؛ و در این برهه بود که به اینجا رسیدیم: نوشتن کافی نیست. باید چندمنظوره عمل کرد: نوشتن. نشر کردن. نشت کردن. مقایسهی نشر «کاغذی» و الکترونیکی، نمیتواند چندان اعتباری داشته باشد. کسانی که سعی میکنند نشر الکترونیکی را در مرتبهای پایینتر از نشر کلاسیک قرار دهند، به این مسأله واقف نیستند که این نشر، هر کلمه، هر فکر، اندیشه را بیکم و کاست حفظ میکند. آن را به دستِ هر خوانندهای در هرجای دنیا میرساند. خطِ ادامه را ترسیم میکند. مراحلِ بروز هر نوع از ادبیات را نشان میدهد. در دسترس قرار میدهد. بایگانی میکند. منشاء و ریشهها را به تاریخ پیوند میزند. تحریفِ تاریخ را از ریخت میاندازد. هیچ وقت تمام نمیشودکه شمارهگاناش نامحدود است. فارسی را در اختیارِ هر فارسی زبان قرار میدهد. مثلن ظرف همین یک دههی اخیر چقدر با افغانستان بی مرز شدهایم. چقدر هم زمان به افغانستان و اقیانوسیه رفتهایم که قبلن نمیرفتیم.
اگر بخواهیم این بحث را گسترش بدهیم، میبایست به سویههای منفی آن هم اشاره کنیم. برای مثال حکومت ایران میتواند اینترنت را قطع کند. اما بحث ما بر سر کتاب الکترونیک نبود. برگردیم به بحث تورم و پیامدهای آن در عرصههای فرهنگی و فرهنگ کتابخوانی....
شرایط به نحویست که مُدام حواسِ خواننده پرت میشود. تمرکزش مخدوش میشود. با اقتصاد و دغدغههای اقتصادی. با «غمِ نان». و نیز، با خستهگی از کار. روزمرهگی. خفهگی. دست تنگی. با برنامههای راحت الحلقوم رسانهها. با سرگرمی. با تفنن. با نمایشهای تلویزیونی. گویی فکر و ذهنِ خواننده مدام به گروگان گرفته میشود. تصرف میشود تا کمتر و کمتر بخواند. یا چیزی بخواند که «باید» بخواند. از روی تبلیغات بخواند. تبلیغاتِ غیرمسوولانهی رسانهها را بخواند. وقتی تمامیی اینها را کنار هم بگذاریم، بغرنج بودنِ وضعیت به وضوح دیده میشود.
آیا شما اعتقاد دارید که ادبیات داستانی و شعر میتواند از یک سویه اعتراض برخوردار باشد؟
هر اثر ادبی، اگر به سمتِ اساسِ خودش میل کند، یک انقلاب است. قیام است. تحولی اساسیست که در فرم، در نحوهی به کارگیریی زبان، با ساختِ خیال، با معنا دادن به فضاهای خالی و نبایدها، نمود پیدا میکند. اعتراض نخستین گام است. شناخت و شناساییی فضا، کنشی اعتراضی را ایجاد میکند. وقتی که به بستهگی، به محدودیتها، به نبایدها، به افقهای باریک برمیخوریم، «معترض» میشویم. به فضا، به نباید، به سرنوشت. به محتوم. به سانسور. به حذف. اعتراض جنبههای مختلفی دارد. گاهی علنن به یک وضعیت معترض میشویم. گاهی آن وضعیت اعتراض آمیز را به بازی میگیریم و زوایای محدودش را به رخاش میکشیم.
در آغاز دههی هشتاد، ادبیات هنوز به فکر این بود که «منزه»نویسی کند. درین دهه، شعرهایی منتشر شد که این وسواس اخلاقی را به بازی گرفت. به قول ژورنالیستهای اخلاقمدار، ادبیات به سمت «پورنو» نویسی پیش رفت. به قول ما، ادبیات به سمتِ ادبیات پیش رفت. به اصل خودش نزدیک شد. شعر گاهی تبدیل به هایکو شد و در عمل به هایکو معترض شد. شعر هایکو شد و تا آنجا پیش رفت که هایکونویسی از ریخت افتاد. نثرهایی بود که به سوی رماننویسی رفت و به رمان اعتراض کرد. به شیوهی معمول رمان. اجزای رمان را علیه رمان به کار برد. اعتراض را درونی کرد. این اعتراضها به مثابه مواد منفجرهایست که داخل کارخانهای کار گذاشته شود. کارخانهای که دارد بیوقفه یک چیز را تولید میکند و هیچوقت از خودش نمیپرسد که آیا چیز دیگری هم میشود بود، میشود چیز دیگری هم تولید کرد یا نه؟
ما با چنین وضعیتی روبهرو بودیم. شکل معینی از شعر. شعر پذیرفتهشدهای از رمان. که تا نمیدانم کی قرار بود به همان شکل و روال تکرار شود. ما به تکرار معترضایم. اعتراض را گاهی مینویسیم و گاهی کار میگذاریم. ما نمیتوانیم بنابر اجبار یا از روی نداشتن انتخاب، سبک و محتوایی را از روی ناچاری بپذیریم. نمیتوانیم ناخواسته سنتی یا کلاسیک شویم. پییر بولز موسیقی نامعاصری داشت، موسیقی کلاسیک میدانست اما نمیخواست پیش از شدن، کلاسیک شود. زمانی که کارش را آغاز کرد، موسیقی مقبول در اپرا اجرا میشد. پیشنهاد نمادین بولز این بود: باید در سالنهای اپرا دینامیت کار گذاشت. گذاشت و کارش را کرد. ما هم با دینامیت سر و کار داریم. اعتراض لازم است، هیچوقت کافی نیست. به خیلی ساختارها معترضایم. اما اعتراضمان باید منجر به چیزی شود. گام نخست، حس اعتراض است. قدم بعدی این است که شرایط اعتراض آمیز را به دست بگیریم. بهش دست بزنیم. تغییرش دهیم. بله، سانسور ناخوشایند است. محدودیت ادبیات را خفه میکند. مجبور بودن عین نبودن است. اعتراض به این عرصهها، وقتی به نتیجه میرسد که عرصه عوض شود. با عرصههای مسموم، مواجه میشویم. برخورد پیش میآید. باید چنان برخورد کنیم که عرصه به سمت خواستهای ما گشوده شود. همهی اینها به چه معناست؟ خیلی قبلتر از انتخابات ۸۸، ادبیات ما به خودش اعتراض میکرد. خودش را کانون شورش کرده بود. در ۸۸، در کنار خیابان معترض قرار گرفت و در خیابان هم نوشت، اما پیش از خیابان هم بود. پس از خیابان هم هست.
کانون این اعتراضها الان اگر در خیابان نیست که نیست، پس کجاست؟
به گمانام کانون این اعتراض در خود ادبیات است. ادبیاتی که به چیزی جز خودش مقید نباشد. اما ادبیات غیر مقید واقعن کجاست؟ آنجا که غیرمقید بودن ادبیات پاس داشته شود. تمامی این حرفها، اعتراض، قیام، دموکراسی، فمینیسم، تا وقتی که حرف باشند، حرف باقی میمانند. حرف را باید مملو از فکر کرد، وگرنه تقدیر یا تقبیح اعتراض به خودی خود بیهوده است. اعتراض، قیام، شورش، دموکراسی، همهی اینها صداقت میطلبد. در زمانهی ما، اعتراض صادقانه هزینهها دارد، تبعید شدنها، از دست دادنها، از جان گذشتنها دارد. این جور بودنها، هزینه دارد. کسانی هستند که میخواهند با کمترین هزینه از «کنار» چیزها عبور کنند. هنری که یکباره قد علم میکند و دیوارها را ویران میکند، از کنار چیزی عبور نمیکند، کنارهگیری نمیکند. وضعیت را نادیده نمیگیرد. وضعیتِ تثبیت شده را درک میکند، میفهمد و خودش را علیه وضعیت مسلح میکند. ما برای تفریح تبعیدی نشدهایم. آمدهایم بی قیدتر شویم، با هر فراری از قید، رفیق باقی بمانیم. ادبیات، هنر، تک کانونی نیست که یک جا بند شود. پراکنده است و پراکنده میشود. به قول رفیقام ما نشر هم نشویم، نشت میکنیم. از همه جا به همه جا میرویم.
کانون نویسندگان ایران عملاً منحل شده. فصلنامههای ادبی تأثیرگذار هم پس از در محاق افتادن نشریههای پرتیراژ ادبی وجود ندارند. نبود نهادهای مستقل فرهنگی چه تأثیری به نظر شما در کیفیت ادبیات خلاق خواهد گذاشت؟
کانون نویسندهگان ایران خواسته مدافع نویسنده و نویسش فارسی باشد. از آزادیی بیان حمایت کند. سانسور را از میان بردارد. فضای مناسبی فراهم کند. اینها خواستنیست و خواستهی ما هم هست. اما ظرف سالهای اخیر، کانون نویسندهگان ایران چه عملکردی داشته؟ چقدر نویسش ممنوع و نباید از طریق این کانون به دنیا آمده؟ چند دفتر شعر، چند رمان، چند صفحه، چند خط، چند حرف؟ گمان میکنم در عصری به سر میبریم که آلترناتیوهای ملموس و پراگماتیک به شدت لازم است. در مقابل فضایی بسته خفه و سانسور شده، باید فضای دیگری ساخت. باید چیز دیگری را پیش کشید. کانون نویسندهگان ایران منشاء چنین فضایی نبوده و شاید اصلن چنین دغدغهای نداشته. آن چه موجود است، یک دستگاه فرسوده است که به مرور زمان در چرخدندههای بوروکراسی فرسودهتر، خردتر میشود. به نظر من، عملکرد این کانون در جهت مخالف اساسنامهاش بوده و به مرور زمان خودش را ملغی کرده. ادامهی چنین وضعیتی تنها آرمانهای اولیهی کانون و بنیانگذاراناش را خدشهدار میکند. پس چه بهتر که چنین کانونی هرچه زودتر فراموش شود تا شاید آن ایدهآلها بیش ازین پایمال نشود. باری، بهتر است کانون نویسندهگان فراموش شود وقتی اصل و بنیان نوشتار دارد فراموش میشود.
اتحاد نویسنده، شاعر، مترجم، منتقد، کنارِ هم قرار گرفتن اعضای «صاحب کتاب»، قرار بوده منجر به چه چیزی شود؟ که هر از گاهی، کانون نویسندهگان ایران روی گور یکی دسته گل شود؟ گاهی اطلاعیهای صادر کند و محکوم کند، اعلام برائت کند، همیشه بخواهد در دفترخانهی دولتی ثبت شود و هیچوقت نشود و به همینها خلاصه شود؟ نهادی که آهی در نهاد ندارد، چه بُردی دارد؟ به محض اینکه وارد بازیهای قانون میشویم، شروع به کوتاه آمدن میکنیم. میپذیریم که جایی با قانون به توافق برسیم. با قانونی که وضع نکردهایم، کجا، چگونه قرار است موافق باشیم؟ نهاد هنری، ادبی، مهمترین داشتهاش این است که مستقل باشد. وقتی پای قانون به قضیه باز میشود، استقلال خود به خود از بین میرود.
چه کانون باشد، چه خانه، اگر بخواهد بیرون از خودش به دنبال موجودیت بگردد، رفته رفته از خودش دور میشود. وسواس ما نمیتواند ثبت قانونی کانون نویسندهگان ایران باشد، وسواسی باید خیلی وقت پیش جای دیگری به کار گرفته میشد: تشکیل اتحادیهای از نویسندهگان، و به طور کلیتر، آفرینشگرانی که موجودیتشان را خودشان تعریف میکنند، با هم بودنشان را بالاتر از هر قانونی میخواهند، به هیچ رژیم یا دولتی متکی نمیشوند، حساب پس نمیدهند: خودشان خودشان را میسازند. در مورد نشریات ادبی، باز هم به مسالهی نشر میرسیم. همانطور که عرصهی نشر به تدریج تغییر کرده و نشر الکترونیکی به وجود آمده و کمبود ناشر سنتی را پر کرده، نشریهی الکترونیکی هم جای نشریات کاغذی را گرفته. سالهاست که ادبیات خلاق روی کاغذ در نمیآید، چه از طریق ناشر و چه از طریق نشریه. اما این به معنای این نیست که ادبیات خلاق از میان رفته. ادبیات خلاق در جاهای دیگری به راه افتاده. در نشر الکترونیکی که دیگر لازم نیست خوشایند این رژیم سیاسی و آن رژیم خیال کتاب چاپ کند. در نشریات الکترونیکی که دیگر مجبور نیستند برای ادامهی حیاتشان، هم-دست با هر جنایتی شوند. در کنار دنیای «حقیقی» که روز به روز عاریتر میشود از هر حقیقتی، دنیای «مجازی» دارد به موازات دنیای مثلن حقیقی میسازد و پیش میرود. کمبودهای آن دنیا را این دنیا میبیند، پر میکند.
با شما موافق نیستم که ادبیات خلاق به شکل کتاب چاپی عرضه نمیشود. اما این باز بحث درازدامن دیگریست. از اینکه قبول زحمت کردید، سپاسگزارم.
گفتهتولید در ستا است که نمی تواند همدست هر جنایت و جنایتکاری شد و ادبیات کرد که دردی را ببیند و دردمندی را به خود خواند. ادبیاتی که نتواند سرکی به حاشیه شهرها رسمی بزند و میلیونها انسان را ببیند، نبود اش از بودش زیاد هم کم فایده نیست. ادبیاتی که نتواند کارخانه ای بهم برزید، چون روزنامه رسمی است که عکس رهبر را بر چهره اش حک کند. ادبیات همواره باید پیشاپیش را ببیند و خطر تازیانه را به جان بخرد تا ادبیات گردد. خسته نباشید، برهام عزیز
ارسال کردن دیدگاه جدید