خیانتکار یا قربانی؟

حمید رضایی - «نمیدانم. بعضی زود ازدواج کردهاند و فکر میکنند جوانی نکردهاند. بعضی در رابطه جنسی با همسر خود خوب ارضا نمیشوند. بعضی دنبال انتقامگیری هستند چون شوهرشان آنها را میزند یا به آنها خیانت کرده است. اکثر آنها هم مشکل مالی دارند. این دو سال خیلی بیکاری زیاد شده. نه اینکه فاحشه (تن فروش) باشند. نه. اینکه وقتی مرد خانه بیکار است مدام در خانه جنگ و دعواست، خسته میشوند. فرار میکنند به کسی یا جایی که چند ساعت اعصاب راحتی داشته باشند و کمی لذت ببرند. دنبال مهربانی هستند. دنبال راه نجات. دنبال امید برای زندگی. یا دنبال زمان خوشی که بتوانند مشکلاتشان را فراموش کنند. بعضی هم دنبال پشتوانه یا حامی برای طلاق گرفتن.»
این، پاسخ یک جوان ایرانی به این پرسش است: «زنان متاهل از برقراری رابطه (عاطفی یا جنسی) با افرادی به جز همسران خود به دنبال چه هستند؟». (این گفتوگو در این آدرس [1] روی سایت رادیو زمانه قرار دارد.)
***
هم صحبت شدن با این زنان دشوار است. شاید من قادر به برقراری ارتباط با آنها نیستم، شاید به دلیل اینکه زن نیستم و فکر میکنند قادر به درک آنها نیستم تن به گفتوگو نمیدهند. یا شاید به دلیل تبعات قانونی و دینی سنگین برای این عمل محافظه کاری میکنند، اما در صحبت با فردی که با او مصاحبه کردهام با این ادعا مواجه شدهام که زنان متاهلی که وارد روابط عاطفی یا جنسی با افرادی به جز همسران خود میشوند آنقدر دل پری از روزگار دارند که خود مایل هستند سفره دلشان را باز کنند و درد و دل کنند. بنابراین از همان فردی که قبلاً با او به گفتوگو نشستهام خواهش کردم تا امکان گفتوگو با چند تن از این زنان را مهیا کند. با عدهای از آنها رو در رو صحبت کردم و با بعضی دیگر تنها از طریق تلفن اطلاعاتی کسب کردم.
حمید رضایی: وقتی از کلمه «خیانت» استفاده میشود پیشاپیش قضاوتی صورت گرفته و فرد «خیانتکار» محکوم شده است. (نقاشی: سالوادور دالی)
خیانت کلمه مناسبی برای استفاده از سوی یک ناظر بیطرف نیست. وقتی از این کلمه استفاده میشود پیشاپیش قضاوتی صورت گرفته و فرد «خیانتکار» محکوم شده است. کلمه خیانت در جامعه ما بار منفی زیادی دارد، اما این زنان خود آن را به کار میبرند.
اکثر زنانی که با آنها صحبت کردم در ابتدا با خیانت شوهرانشان ساختهاند و چشمپوشی کردهاند. سعی کردهاند آنان را اصلاح کنند و با قهر کردن سعی در فشار آوردن به آنها داشتهاند. تلاش کردهاند تا شوهرانشان را کنترل کنند «تا این عادت را از سرشان بیرون کنند»، اما هنگامی که دیدهاند این مردان همچنان به رفتار خود ادامه میدهند، برای «انتقام گرفتن» یا پیدا کردن مردی که آنها را «دوست داشته باشد» وارد رابطههای عاطفی و جنسی با افراد دیگری به جز همسران خود شدهاند. از آنجایی که مردان دیگری نیز که با آنان ارتباط میگیرند این زنان را برای چیزی جز «لذت» و «تفریح» نمیخواهند در اثر تکرار «تجربه» ارتباط با دیگر مردان و قطع شدن پی در پی رابطههایشان کم کم تبدیل به زنانی میشوند از جنس همان مردانی که خود قربانی آنها بودهاند.
حکایت اول: خیانت در برابر خیانت
«ن»، زنی است ۲۸ ساله که گرچه ظاهرش نشان نمیدهد، اما در آشپزخانه یک اداره کار میکند. از او میپرسم: در چه سنی ازدواج کردید؟ میگوید: در ۲۱ سالگی
همسرتان را قبلاً میشناختید؟
- بله. از اقوام بود. پسر عمویم
شما را مجبور به ازدواج کردند؟
- نه. راضی بودم.
پس چرا الآن با فرد دیگری رابطه دارید؟
حس اینکه دارم همان کاری را با شوهرم میکنم که او هم با من میکند، لذتبخش بود. (تصویر: kuasar)
- شنیده بودم که قبلاً کارهایی کرده است، اما قسم خورد که بعد از ازدواج دست بر میدارد و پاک زندگی میکند. تا مدتی همه چیز خوب بود، اما کمکم متوجه شدم پنهانکاری میکند. اول یک گوشی موبایل جدای از خط اصلیاش در جیباش پیدا کردم. پر بود از اس.ام.اسهای عاشقانه و لاس زدنهایش با شمارههای مختلف. دعوای بدی کردیم. به خانوادهام چیزی نگفتم. چند هفته در خانه بودیم و با هم حرف نمیزدیم. برای خودم غذا درست میکردم و او یا بیرون غذا میخورد یا در خانه نان و پنیر و املت میخورد. بعد از مدتی دلم سوخت. برای او هم غذا درست کردم. آشتی کردیم. قول داد دست بردارد. شب اول بعد دعوا که با هم خوابیدیم، توی بغل من گریه کرد. او را بخشیدم و به خودم دلداری دادم که زمان لازم است تا دست از کارهای مجردیاش بردارد اما گند پشت گند بالا آورد. تمام حرمتها را شکست. بعدها فهمیدم زنان و دخترانی را که با آنها رابطه دارد، به خانه خودمان هم میآورد.
به خانواده خودتان چیزی از این اتفاقها میگفتید؟
- بله. بعد از دو سال هم خانواده من و هم خانواده او با خبر شدند. اول انکار میکردند. وقتی دیگر جای انکار نبود نصیحت و ریش سفیدی کردند. عاقبت برای آنها هم عادی شد. وضع مالی پدرم زیاد خوب نیست. راضی نشد طلاقام را بگیرد تا نانخورهایش زیاد شوند. اوایل گریه میکردم. التماس همه فامیل را کردم، دعوا کردم، ظرف میشکستم، خودکشی کردم، اما فایدهای نداشت.
چه زمانی تصمیم گرفتید با فرد دیگری رابطه برقرار کنید؟
- بعد از سه سال که از ازدواجمان گذشت تصمیم گرفتم مثل خودش باشم. پسر صاحبخانهای که طبقه پایین ما زندگی میکرد همیشه نگاهم میکرد. میدانست با شوهرم مشکل دارم. صدای دعواها را شنیده بود. یک روز با شوهرم به خاطر یکی از زنهایی که طبق معمول به خانه میآورد درگیر شده بود. با این اتفاق سر صحبتهایمان باز شد. برایم فیلم آورد تا وقتی خانه هستم نگاه کنم. با هم تلفنی حرف میزدیم. به خودم آمدم دیدم با او دوست شدهام. با هم سینما رفتیم. یک روز که در خانه نشسته بودیم، بغلم کرد. ترسیده بودم. گفتم: «گناه داره احسان»، اما او گفت: «اشکال نداره. گناهش گردن من.»
احساس بدی داشتم اما حس اینکه دارم همان کاری را با شوهرم میکنم که او هم با من میکند، لذتبخش بود. بعد از مدتها با کسی بودم که دوستاش داشتم. یک سال و هفت ماه با هم دوست بودیم تا اینکه به اصرار خانوادهاش ازدواج کرد.
بعد از ازدواج احسان باز هم با او رابطه داشتید؟
- وقتی به احسان فکر میکنم اصلاً احساس گناه و پشیمانی نمیکنم. واقعاً دوستم داشت. بعد از ازدواج به همسرش خیانت نکرد. اینکه میدانم با کسی رابطه داشتم که مثل شوهرم یک حیوان نبود خوشحالم میکند.
بعد از احسان، رابطههای دیگری نیز داشتید؟
- بله اما هیچ کدام دیگر مثل احسان نبودند. برای تفریح و لذتجویی بود. کمکم عادت کردم. همین که کسی هست که با هم بیرون میرویم و تفریح میکنیم برایم کافی است. میگویند دوستات داریم. من هم خودم را میزنم به خریت که دوستم دارند. دیگر برایم مهم نیست.
تا به حال فکر کردهاید که هر طور شده طلاق بگیرید و دنبال یک رابطه عاشقانه یا یک رابطه عمیق باشید؟
- اوایل توی این فکرم بود اما بعدها دیگر نه. دیگر به هیچ مردی اعتماد ندارم. مردهای ایرانی در رابطه با زنان برای اینکه به خواست خود برسند، دروغ میگویند. وقتی عطششان فروکش میکند یا برایشان تکراری میشوی، تازه یادشان میافتد که این روابط برایشان مسئولیت یا خطر دارد.
چه خطری؟
- اینکه مثلا زنهایشان بفهمند که به آنها خیانت کردهاند...
مگر شما با مردهای متاهل هم رابطه دارید؟
- بله
خوب چرا کاری را با زنهای دیگر میکنید که خودتان قربانی آن بودهاید؟
- مسئله این است که همیشه بعد از سکس با این مردها میفهمیدم که زن دارند. قبلش میگفتند که مجرد هستند.
چرا فکر میکنید همه مردهای ایرانی مثل هم هستند؟ این همه مرد و زنی که وارد رابطه زناشویی میشوند و به آن پایبند میمانند را نمیشود انکار کرد.
دیگر به هیچ مردی اعتماد ندارم. مردهای ایرانی در رابطه با زنان برای اینکه به خواست خود برسند، دروغ میگویند. وقتی عطششان فروکش میکند یا برایشان تکراری میشوی، تازه یادشان میافتد که این روابط برایشان مسئولیت یا خطر دارد. (نقاشی: سالوادور دالی)
- سال به سال بدتر میشود. در این مدت چیزهایی دیدهام که حتی باور کردناش برای شما سخت است. همه پسرها و مردهایی که توی خیابان هستند وقتی بتوانند هرکاری میکنند. مگر خود شما در این کشور زندگی نمیکنید؟ ندیدهاید مردها با چشمهایشان دارند زنها را میخورند. آنهم موقعی که بچه در بغل و دست در دست همسرشان دارند. خواهر و مادر خودتان شکایت نمیکنند. بچه دبیرستانی به زنی که ۲۰ سال بزرگتر از خودش است پیله میکند. انگار مردها در ایران کاری ندارند جز خوابیدن با زنها.
همچنان از هم طلاق نگرفتهاید؟
- نه
خرج خانه را میدهد؟
- بعد از دعواها همچنان کرایه خانه را میدهد، اما خرجی نمیدهد. من هم کار پیدا کردم.
- شغلتان چیست؟
در آشپزخانه یک مرکزی کار میکنم
قرارداد رسمی دارید؟
- نه
این کار را بلد بودید یا مجبور به انجام آن شدید؟
- خوب من زن هستم. آشپزی بلد هستم، اما نه به این شکل غذا فروشی. کمی طول کشید تا یاد گرفتم.
پس باز هم شانس آوردهاید.
- بله.
رابطهتان با همسرتان الآن چه طوری است؟
- هر کدام کار خودمان را میکنیم. خودمان را زدهایم به آن راه که هیچکدام نمیدانیم آن یکی چه میکند.
- خبر دارد؟
- که با دیگران رابطه دارم؟ آره. نه به این شکل. فقط فکر میکند با کسی دوست هستم. همین که صدای من افتاده و دیگر پدر و مادرهایمان کاری به کار ما ندارند راضی است. اوایلی که بو برده بود چند بار کتک خیلی بدی به من زد. بعد برایش «عادی» شد.
***
حکایت دوم: هیچ چیز عشق، منطقی نیست
«س» یک زن ۳۹ ساله است. هنوز در چهرهاش زیبایی دخترانه وجود دارد، اما صورتاش غرق در غمی است که پنهان شدنی نیست. داروی اعصاب مصرف میکند. میگوید: «با همه کارهایی که کرد هنوز هم اگر مثل آدم زندگی کند با او زندگی میکنم.»
کمی از زندگی مشترکتان برای ما بگویید.
شوهرم... از مراجعین به مطباش تا همسایه و زنهای خیابان، درهای قلب و زیپ شلوارش برای همه باز بود. من خیلی از او جوانتر بودم. من بین فامیل و دوستانم به زیبایی شهره بودم. نمیدانم چه چیزی کم داشتم که به من قانع نبود. (عکس: سالوادور دالی)
- شوهرم پزشک بود. قبلاً ازدواج کرده بود و دو بچه داشت که با پدر و مادرش در کانادا زندگی میکردند. از من ۱۰ سال بزرگتر بود. من منشی او بودم. روزهای خیلی خوبی باهم داشتیم. بعد از چند مسافرت با هم ازدواج کردیم. ازدواج با او بدترین تصمیم زندگیام بود.
طلاق نگرفتهاید؟
- نه.
چرا؟
- با همه کارهایی که کرد هنوز هم اگر مثل آدم زندگی کند با او زندگی میکنم.
یعنی هنوز امید دارید؟
- به چی؟ به شوهرم؟ نه! اما به خودم اطمینان دارم.
مشکلاتتان از کجا شروع شد؟
- از هرزگی یک نامرد. شوهرم
چه میکرد؟
- سوال بهتر این است که بپرسید چه نمیکرد... از مراجعین به مطباش تا همسایه و زنهای خیابان، درهای قلب و زیپ شلوارش برای همه باز بود. من خیلی از او جوانتر بودم. من بین فامیل و دوستانم به زیبایی شهره بودم. نمیدانم چه چیزی کم داشتم که به من قانع نبود.
وقتی با هم ازدواج کردیم یک منشی استخدام کرد و من خانهداری میکردم. زندگی راحتی داشتم. فکر میکردم به زندگی ایدهآلی که میخواهم رسیدهام. مردی که دیگر همه کارهایش را کرده و سرش به زندگی است. خانه و زندگی و خانواده، اما اشتباه میکردم. یک روز وقتی سر زده به مطباش رفتم رنگ منشیاش مثل گچ دیوار سفید شد. میخواست شوهرم را خبر کند، اما من خودم منشی بودم و میدانستم دنیا دست کیست. مهلت ندادم و رفتم داخل. باورم نمیشد مردی به سن و سال او داشت با یک دختر دبیرستانی کثافتکاری میکرد. چیزی نگفتم. فقط آمدم بیرون.
چرا کاری نکردید؟ چرا از او توضیح نخواستید؟
- بعضی چیزها را باید زن باشی تا بفهمی. تمام حرفها زده شده بود. بعضی وقتها باید ساکت بود. وقتی رفتم خانه چند قرص مسکن خوردم. حالم بد بود. یادم نیست چطوری ولی بیهوش شدم. وقتی به خودم آمدم تنها بودم. خانه نیامده بود. بیشرف حتی دنبالم نیامده بود. رفتم جلوی آئینه و به خودم نگاه کردم. فکر میکردم به اینکه: «چه چیزی کم دارم که سراغ زن دیگری رفته است؟»
سعی نکرد برای شما دلیل کارش را توضیح دهد؟
- نه. فردای آن روز آمد خانه. معذرت خواهی کرد. حرفهای کلیشهای. اینکه «دست خودم نبوده»، «تحریک شدهام»، «خودش شروع کرد»، «مردها تنوع طلب هستند»، «عشق و سکس دو مسئله جدا از هم هستند» و از این حرفها. فقط نگاهش میکردم شاید خودش خجالت بکشد، اما در صورتش چیزی نبود که نشان بدهد از کاری که کرده پشیمان است. قلبم شکست اما بخشیدماش.
خوب پس چرا الآن...
- فکر میکردم درست شده. زیر نظر گرفتم. شمارهاش را به دوستانم دادم تا امتحانش کنند. به هیچکس راه نمیداد. سر زده میرفتم به مطب، اما خبری نبود. همه چیز عادی شد. فکر میکردم خطایی کرده و تمام شده است، اما بعد از پنج سال فهمیدم تمام این مدت با بهترین دوست خودم رابطه دارد. البته با خیلیهای دیگر رابطه داشت. علاقه شدیدی به دخترهای جوان داشت. رفته بود برای عشق و حالاش یک خانه دیگر گرفته بود. الآن ۵۰ ساله است، اما هنوز دست از کارهایش بر نداشته. هر چه پول در میآورد خرج دخترهای جوانی میکند که ۲۰-۳۰ سال از خودش کوچکتراند.
چقدر تلاش کردید تغییرش بدهید؟
شوهر من بدترین خیانتها را در حق من کرد. بعد از ۱۰ سال من هم به کس دیگری پناه بردم. با چند نفر دیگر هم رابطه دوستی داشتهام. با چند نفر از اینها خوابیدهام، اما این عشق سر جای خودش است. فهمیدن این موضوع کار راحتی نیست. سعی نکن بفهمی فقط کمی احترام بگذار. قرار نیست دیگران از عشق و عاشقی تو خوششان بیاید. همینکه کمی احترام قائل شوند برایت کافی نیست؟ (نقاشی: سالوادور دالی)
- تقریباً ۱۰ سال
۱۰ سال این وضعیت را تحمل کردید؟
- بله
چرا
- عاشقاش بودم.
واقعا هنوز عاشق او هستید؟
- بله
چنین چیزی اصلاً منطقی نیست.
- عشق، هیچ چیزش منطقی نیست.
فکر نمیکنید عشق شما یک طرفه است؟
- مهم نیست. من به خاطر ازدواج با یک مرد مسنتر از خودم که بچه هم داشت با خانوادهام جنگیده بودم.
اگر عاشقاش بودید چرا با فرد دیگری هم رابطه گرفتید؟
- الآن داری سعی میکنی به من ثابت کنی عشقی در میان نیست؟ چرا؟ چون تو قبولش نداری؟ شوهر من بدترین خیانتها را در حق من کرد. بعد از ۱۰ سال من هم به کس دیگری پناه بردم. با چند نفر دیگر هم رابطه دوستی داشتهام. با چند نفر از اینها خوابیدهام، اما این عشق سر جای خودش است. فهمیدن این موضوع کار راحتی نیست. سعی نکن بفهمی فقط کمی احترام بگذار. قرار نیست دیگران از عشق و عاشقی تو خوششان بیاید. همینکه کمی احترام قائل شوند برایت کافی نیست؟
لطفاً از اولین رابطهای که با فرد دیگری به جز همسرتان داشتهاید، بگویید.
- پنج سال با خیال اینکه شوهرم سر به راه شده است زندگی کردم. پنج سال هم تنهای تنها بودم. از همه فامیل و دوستانم فاصله گرفتم. داروی اعصاب مصرف میکردم. بیمار شده بودم. یک زندگی بیهدف، روزمره، سرد و بیدلیل داشتم.
یک روز موبایلم زنگ خورد. جواب دادم. اشتباه گرفته بود. معذرت خواهی کرد و قطع کردم. چند دقیقه بعد اس.ام. اس داد: «خانم ببخشید چقدر صدای شما قشنگ بود.» جواب ندادم. تا شب چند اس.ام. اس دیگر داد. باز جواب ندادم. شب زنگ زد. باز هم جواب ندادم.
اس.ام. اسها فردا و روزهای بعد هم ادامه داشت. شعر، متنهای ادبی، حرفهای عاشقانه، جوک و غیره میفرستاد. چند روز بعد زنگ زد. جواب دادم و خیلی سرد و ساده گفتم دیگر مزاحم نشود، اما اس.ام.اسهایش ادامه داشت.
با پسرهای جوان رابطه دارم چون با تمام دروغهای شاخداری که برای داشتن سکس سرهم میکنند در بقیه چیزها خیلی آدمتر و راستگوتر از مردها هستند. حداقل موقعی که پیش هم هستیم به احساسات آدم احترام میگذارند. (عکس: Norm Darvish)
یک شب خیلی حالم بد بود. قسمتی از یکی از شعرهای فروغ را برایم فرستاد. گریهام گرفت. دنباله شعر را برایش نوشتم. زنگ زد. جوابش را دادم. کلی حرف زدیم. چند ساعت حرف زدیم. برایم مهم نبود پشت خط چه کسی است. فقط دلم میخواست حرف بزنم و هیچکس جز او برای شنیدن نبود.
اول فکر کردم شاید آشنایی باشد، اما فهمیدم غریبه است و کاملاً اتفاقی شماره را گرفته است. دیگر عادتم شد شبها با او درد و دل کنم. بعد از سه ماه اصرار او قبول کردم که خیلی کوتاه ملاقاتش کنم. رفتم سر قرار و سوار ماشینم شد. من ۳۱ ساله بودم و او ۲۴ ساله. خندهام گرفته بود. به او گفتم که تو خیلی از من کوچکتری. چیزی نگفت. فقط خندید. من هم خندهام گرفت.
نیم ساعتی گشت زدیم. ساکت بود. وقتی خواست پیاده بشود گفت: «خوشحالم بعد از این همه شب بالاخره خندیدی.» راست میگفت. مدتها بود نخندیده بودم. دوباره برایش بوق زدم و سوارش کردم. تا شب با ماشین گشت زدیم و صحبت کردیم. موقع پیاده شدن دستاش را آرام گذاشت روی دست من. وقتی دید ناراحت نشدم محکم دستم را فشار داد و پیاده شد.
دوستش داشتم. هم به او حس مادری داشتم و هم به توجه و ساعات خوبی که با او داشتم نیاز داشتم. وقتی شوهرم سفری به ترکیه داشت او را به خانه دعوت کردم. بعد از مدتها برای یک مرد آشپزی میکردم و او هم به من حس خوبی میداد. احساس زن بودنم تقویت شده بود. بعد از پس زده شدن از سمت شوهرم دوباره احساس اعتماد به نفس داشتم.
شما فرزندی ندارید؟
- همسرم قبلاً بچهدار شده بود و من اما خیلی پیگیری کردم و نشد. نمیفهمیدم مشکل از کجاست، اما بعدها فهمیدم وازکتومی کرده و به من نگفته است. این هم یکی دیگر از شاهکارهایش بود.
چند مدت با این فرد جدید دوست بودید؟
- چهار سال و هشت ماه.
چقدر دقیق یادتان هست؟
- لحظه به لحظهاش را یادم هست. حتی وقتی سربازی بود.
بعد از او با چند نفر دیگر رابطه داشتید؟
- دقیق یادم نیست. با هیچ کدام مثل اولی روزگار خوبی نداشتم. هرچه جلوتر میروم احساس پیری بیشتری میکنم. دلم نمیخواهد دوباره افسرده و مریض شوم. دلم نمیخواهد وقتی مُردم همسایهها از روی بوی جنازهام بفهمند که در خانه مردهام. من هم دلم زندگی میخواهد. دلم کسی را میخواهد که دردهایم را بفهمد. با پسرهای جوان رابطه دارم چون با تمام دروغهای شاخداری که برای داشتن سکس سرهم میکنند در بقیه چیزها خیلی آدمتر و راستگوتر از مردها هستند. حداقل موقعی که پیش هم هستیم به احساسات آدم احترام میگذارند.
شوهرتان میداند که شما با دیگران رابطه دارید؟
- نمیدانم. گاهی حس میکنم احمق است اگر نداند. زیاد خانه نیست. وقتی هم میآید از اتاقم بیرون نمیآیم. اصراری هم به پنهان کردن چیزی ندارم. گاهی وسیلهای مربوط به این پسرها در خانه جا میماند. اتفاقاً خوشحال میشوم اگر بداند. شاید یادش بیافتد هنوز اینقدر از زن بودنم باقی مانده که پسرهای جوان خواهانم باشند. شاید یادش بیافتد روزی من هم جوان بودم و با اینکه پیرتر از من بود عاشقاش بودم.
