شعر را به حال خودش رها کنید!

پرهام شهرجردی- همیشه این خطر، این وسوسه وجود دارد: پا گذاشتن به رسانهای که میتواند تو را در برابر میلیونها نفر قرار دهد. به تلهویزیون رفتن.بعد ازین که وسوسه شدی و رفتی و در مقابل این همه چشم قرار گرفتی، با خطر دیگری مواجهی: چه بگویم؟ از که بگویم؟
در تلهویزیون از «ادبیات» حرف زدن، اگر ناممکن نباشد، دستکم بسیار دشوار است. با دهها و صدها اجبار مواجهی (خودت را مطابق میکنی؟ خودت را بُرش میدهی؟ خودت را عینِ خودت اعلام میکنی؟) و با زبانی «مثلن ساده»، از جایگاه یک «اینکاره یا صاحب نظر»، حرف میزنی. که چه بگویی؟
اخیرن در برنامهی «پرگار» که از شبکهی بیبیسی فارسی پخش میشود، برنامهای به «شعر فارسی» اختصاص داده شد. دو نفر دعوت شدند. اولی، منصور کوشان، که عمومن به عنوان یک ژورنالیست باتجربه میشناسیم، دومی، محمود فلکی، که بنا بر ژانربندیهای «معمول» هم شعر مینویسد، هم نقد ، هم رمان و از قضا دستی هم در تحقیق دارد.
این برنامه به شعر فارسی آنقدرها مربوط نیست. به ادبیات فارسی چیزی اضافه نمیکند. حرف تازهای را پیش نمیکشد. و از همه مهمتر، از همه فجیعتر، حقیقتِ عینیی ادبیاتِ فارسی را دستکاری میکند و به میلیونها نفری که به صفحهی تلهویزیون خیره شدهاند، اطلاعات غلط میدهد. اما اینها هیچکدام تازهگی ندارد. این برنامه، این بزم، این نگرش، این تحریف، بخشی حقیقی از جامعهایست که در برابر میلیونها نفر دروغ میگوید. چرا؟
پرهام شهرجردی - چه کسی میتواند ادعا کند که شعر، راحتطلبیست، وقتی که شعر، بله شعر، منجر به جلای وطن میشود، منجر به تبعید میشود، منجر به خانه به دوشی میشود. شعرِ زندهی امروز، با شعرِ واماندهی هیچوقت قابل قیاس نیست. اصلن معلوم نیست زیر عنوان «شعر امروز» از چه شعری حرف زده میشود که اینقدر ما نیست و اینهمه با ما بیگانه است.
گمان میکنم ورشکستهگی، فقط در اقتصاد اتفاق نمیافتد. در ادبیات هم میشود ورشکست شد. در شعر هم میشود شکست خورد. در نوشت هم میشود از پا افتاد. اما مسأله این است که «منی که در شعر ورشکسته میشود»، یک نفر است. شکستِ منِ نوعی، شکستِ شعر نیست. منی که در نوشتن بازمیماند و توانِ پا شدن ندارد، یک فاعلِ ساقط شده اسقاطیست. اما اینها هیچکدام ربطی به این ندارد که شعر یا ادبیات شکست خورده باشد. تنها منام که در رسیدن به شعر، به ادبیات، ناتوانام. شاید گاهی اوقات بهتر باشد کمی شجاعت به خرج بدهیم و در برابر میلیونها نفر که مینشینیم، به جای پیش کشیدن حرفهایی که پایه و اساساش خلافِ حقیقتِ همین حالاست، از حقیقتِ شعر بگوییم. اگر شکست خوردهایم، شکست را بپذیریم. اگر به شعر نرسیدهایم، در چشم میلیونها نفر چشم بدوزیم و بگوییم: من شکست خوردم. اما نه. میهمان این برنامه، منصور کوشان، ژورنالیستی که مجلههای باارزشی مثل «تکاپو» را منتشر میکرده، نقد و شعر و رمان نوشته، خودش را اصولن به عنوان شاعر معرفی نمیکند و یکسره تصمیم میگیرد به شعر حمله کند. آیا کوشان شعرهایش را فراموش کرده؟ آیا برنامهی «پرگار» میدانسته که «پنجرههای رو به جهان» دربرگیرندهی «شعرهای در تبعید» منصور کوشان بوده، ابتدا در مجلهی شعر، و سپس در سوئد به صورت کتاب منتشر شده؟ اینجا قصد ارزیابیی کیفیی چیزی که کوشان تولید کرده و نام شعر برآن گذاشته ندارم، اما چرا کاری که درآمده، منتشر شده و در دسترس خواننده قرار گرفته، مسوولیتاش توسط خودِ صاحب اثر پذیرفته نمیشود و اصلن حرفی از آن به میان نمیآید؟
مشخص نیست مبنا و معیارِ صحبتهای کوشان چیست که اینگونه دربارهی شعر دست به داوری و صدور حکم میزند و گزارههایی اینچنینی تولید میکند. تعدادی از آنها را مرور میکنیم:
(نقل به مضمون)
جامعههای بسته و دیکتاتوری تولید شعر میکنند.
جامعههای باز و دموکراتیک رمان تولید میکنند.
و
نیازِ جامعه رمان است.
و
جامعه چند صدایی و چند قومیتیست اما شعر اینگونه نیست.
و
(شعر) نمیتواند موقعیت را تعریف کند. نمیتواند باز شود. گسترده شود.
و
(شعر) پرسش انگیز نیست. بستر پاسخ را هم نمیسازد. (شعر) آن کاراییی لازم را در زمانهی معاصر از دست داده است.
(شعر) منِ فردی را نمیپذیرد. نمیگذارد من به صورت کثرتی حرکت کنم.
و با تکیه بر گفتار ابوسعید ابوالخیر در تصوف: «یکسونگری و یکسان بودن.»
اعلام میکند:
شعر ما، ظرف خوبیست برای یکسو نگری و یکسان نگری.
و با کنار هم گذاشتن این حرفها به اینجا میرسد که شعر: «نهایتاش استبداد و دیکتاتوریست و حکومت امروز ایران».
و
در شعر فقط منِ راوی وجود دارد.
و
شعر نمیتواند با خاستگاههای گوناگون حرکت کند. تک بعدی حرکت میکند. تک صدایی حرکت میکند.
و
دلیل انحلال امروز: عدم دریافت انقلابِ شعری نیما.
و
در غرب هم شعر نمیتواند جوابگوی جامعهی امروز باشد.
درین بین، آن یکی هم خودش را میهمان این همه گزاره میکند و اعلام میکند:
در مرحلهی پیشمدرن به مدرن هستیم.
کوشان یک تنه بحث را پیش میبرد و ادامه میدهد:
گرایش ایرانیها به شعر به دلیل راحت طلبیست
برای زود به نتیجه رسیدن است
و
خودکامهگیی حکومت ایران منجر به تولید شعر و شعار شده است. با شعار و شعر و شوخی خودشان را سبک میکنند.
و
با موقعیت در شعر رو به رو نیستید. با یک احساس زودگذر همزاد پنداری میکنید.
و
ضرورت جامعهی استبدادی ما را وادار به کوتاه گویی میکند.
و
در شعر شما یک من شاعر یک من غایب دارید، مثل این شعر:
همهی هستیی من آیهی تاریکیست.
و
شعر تک ساحتی و تک کانونی و تک مرکزیست.
این فقط بخشی از گفتارهای مطرح شده درین برنامه است. به یک معنا، میتوان گفت که این برنامه، این بزم، این گفتار، این گزارهها، یک آنتولوژیست. یکجا جمع آوردن تمامیی گزارههای واکنشی. و این یعنی به نمایش گذاشتن کلامی که در هر گزاره واپسگراییی خودش را فریاد میزند.
آیا لازم است به تک تک این گزارهها رجوع کنیم؟ بدیهیست که هر یک از این گزارهها، حتا قبل از آنکه در کلام کوشان جاری شود، منقضی شدهاند.
به عنوان نمونه، چه کسی میتواند منکر شعرهای چند صدایی، چند مرکزی، چند لحنی، چند شخصیتی، چند زبانی شود؟ چه کسی میتواند ادعا کند که شعر، راحتطلبیست، وقتی که شعر، بله شعر، منجر به جلای وطن میشود، منجر به تبعید میشود، منجر به خانه به دوشی میشود. شعرِ زندهی امروز، با شعرِ واماندهی هیچوقت قابل قیاس نیست. اصلن معلوم نیست زیر عنوان «شعر امروز» از چه شعری حرف زده میشود که اینقدر ما نیست و اینهمه با ما بیگانه است.
و امروز چه کسی میتواند منکر شعری شود که حامل دیالوژیسم است؟
گمان میکنم هر جا کوشان حرفی از شعر زده، منظور شعر خودش بوده که در هیچ جای این برنامه نامی از آن برده نمیشود. کوشان به شعر خودش حمله میکند اما طوری وانمود میکند که دارد به اصل شعر یورش میبرد. کوشان به عنوان ژورنالیست، به عنوان نقدنویس، به عنوان کسی که باید با ادبیات زندهی فارسی سر و کار داشته باشد، تصویری که از شعر به دست میدهد اینگونه یأجوج و معجوج است؟ چرا تنها شعری که برای مثال زدن دارد، شعریست از نیم قرن پیش؟ گمان میکنم منصور کوشان بود که در جمعخوانیهای «مجلهی شعر» شرکت میکرد و پیرامون شعر زنده و پویای این سالها، شعر الان و حالا، صفحهها مینوشت و میکاوید و حرف زدن از شعر را با این قبیل سهلانگاریها اشتباه نمیگرفت. چه شد، ظرف شش، هفت سال، شعر شد تک مرکزی و تک ساحتی و استبدادی و اصلن بنیانگذار هرچه دیکتاتوری در جهان؟
تنها یک مثال نقض کافیست که هر یک ازین گزارهها از ریخت بیافتد. دیگر این امر بر هیچیک از دوستان جدید و دشمنان قدیم، دشمنان جدید و دوستان قدیم، پوشیده نیست که مثلن شعر ظرف دو دههی اخیر به جاهایی میل کرده که پیش ازین در تاریخ ادبیات فارسی بی سابقه بوده است. دهها کتاب شعر، هزاران سطر و صفحه، مؤید همین ادعاست. کافیست با کمی وقت، کمی بیطرفی، کمی آگاهی از زبان فارسی، مثلن به سراغ کتابی برویم بنام «جامعه» که شعرخطبهی جامعه را دربردارد. شعری که از قضا آنقدر بلند است که هرکس دارد یک جایی از آن حرف میزند. چند تن درین کارناوال شرکت کرده که صفحه تبدیل به ولولهی این همه زبان شده؟ چقدر مرکز جُم میخورد و ازین جا به آن کس میرود که سرآخر شعر بیمرکز میماند. به هر سو که میرویم، سوی دیگری میرود. زبان، خودش موقعیت میسازد، خودش موقعیت را از هم میپاشاند، موقعیت را تبدیل به موقعیت دیگری میکند.
یکی حرف از «انحلال» شعر امروز میزند، آن یکی میپرسد چرا شعر امروز خواننده ندارد، و هر دو در حال بازتولید این الگوها که با حقیقت بیگانه است. یا ریشه در عدم شناخت دارد (که میپرسیم چرا کسی که نمیداند، که نمی تواند، حرف میزند؟) و یا میخواهد رد گم کند و تبلیغ وهن کند (که میپرسیم برنامهای که میخواهد از شعر امروز حرف بزند، چرا دست به گریبانِ وهن است؟).
اما کدام انحلال؟ بخشی از شعر امروز که دغدغه و همیشهی ماست، این توان را داشت که در یک برههی خاص زمانی، خودش را از چنبرِ «ادبیاتی که تمام شده بود» بیرون بکشد و بالاخره نفس بکشد. اینکه شعر از ادبیات (به معنای ادب و ادبیت ازلی)، اینکه شعر از شعر رها شده باشد، نه انحلال شعر که تازه شروع و ابتدای شعر است. کسانی که همیشه به راه راست رفته و شعر را به راهِ خودشان کشانده بودند، چه دستاوردی برای شعر بهجا گذاشتهاند؟ اگر امروز مفاهیم تازهای وارد ادبیات شده(خطرِ شعر!)، نه در ادامهی آن راهِ راست، که در قطع رابطه با هر راهِ راستی بروز کرده است. ادبیاتِ ما، ادبیاتِ برآورده کردن انتظاراتِ راهِ راست نبود، حیف! برای ما ادبیات همیشه غیرمنتظره بود. مثل ادبیاتی که میآید. باید گوش باشی که صدای پای آمدناش را بشنوی، از جنس صفحه باشی، نوشتنی باشی.
آن یکی میهمان تکرار حرفهای در عقب جامانده را چه خوب قرائت کرد: «اینها پستمدرنیسم را درک نکردهاند. اشتباه فهمیدهاند. نمیتوانند با خواننده ارتباط برقرار کنند چون حرفهایشان بیمعنیست...». این حرفها را از دو دهه پیش تا حالا از جانب هرکسی که دستاش پُر از خالی بود، بسیار شنیدهایم. ما همهگی با یک حقیقت تاریخی مواجهایم. اتفاقی افتاده و هر روز دارد به شکلی دیگر، به همان شکل یعنی به شکلی دیگر، میافتد و میآید و میافتد و میآید: شعر دارد میآید. متاسفم که برای سرکوبِ شعر زنده و پُرنفس فارسی، حرفی جز دم دستی، به گوش نمیرسد.
مسلمن شعر امروز آنقدر خواننده دارد که اجازه ندهند در رسانهای مثل بیبیسی به شعورشان با چنین وقاحتی توهین شود. مسلمن شعر امروز فارسی که دغدغه و کار هر لحظهی ماست آنقدر به جای جای جهان کوچ کرده، رها شده که دیگر نسبتی با ذهنیتهای عقبرو و ورشکسته ندارد. ماندهام چرا بخش فارسی بیبیسی که دفترش فاصلهای چند صدمتری با مرکز فعالیتهای جهانی شعر دارد از اینهمه اتفاق مهم که در سطح جهانی برای شعر فارسی می افتد، به بینندگانش خبر نمیدهد اما مُدام از چند افسردهی ادبی دعوت میکند درباره چیزی که نمیدانند،که نمیشناسند، به منبر بروند؟! نامِ اینهمه را اگر با تخفیف خیانت نگذارم محصول انواع ندانمکاریهایی میدانم که این سالها در رسانههای فارسی زبان اپیدمی شده است. نگاهی به کارنامهی ادبیات در دو دههی اخیر، نشان میدهد که هر وقت شعر فضا داشته، بالیده. هر وقت جای بروز داشته، در خواننده خانه کرده. ساده است که هرگونه امکان بروز را از شعر بگیری و به دروغ ادعا کنی که شعر جایی ندارد، که شعر خواننده ندارد. شعر آنقدر خواننده دارد که اگر خوانندههای خاموش و پراکندهاش، زبان به دست بگیرند، یک دفعه شیشهی هر تلهویزیون شکاف خواهد خورد و صدایی که این همه سال به سکوت برگزار شده، سرانجام...
پاتولوژی شعر امروز
حرفهای این برنامه دربارهی شعر و ادبیات فارسی، سخن تازهای نیست. حتا در واپسگرا بودناش هم تکراریست. با این همه، جامعهی کوچکیست که دارد جامعهی بزرگتری را به نمایش میگذارد. جامعهای که برخوردش با خلق، با آفرینش، با شعر، بیمارگونه است. به محض اینکه دهان باز میکند، بیماریاش را به رخ میکشد. میخواهد از شعر حرف بزند، اما از هرچیزی جز شعر میگوید. پاتولوژیی شعر امروز، نه پاتولوژیی شعر که پاتولوژیی «از شعر گفتن» است. در حرفهای بیمارگونهای که میخوانیم و میشنویم، چند مسأله قابل تأمل است:
با پنهان نگاه داشتنِ شعر، به شعر حمله میشود.
همیشه دربارهی شعر میگویند، همیشه از شعر میگویند اما در شعر چیزی نمیگویند، شعر چهارشانهای را هم که طی این سالها محکم ایستاده است نشان نمیدهند! اینهمه نشان میدهد که اینها شعر را بینشان میخواهند پس مدام آدرس اشتباه میدهند. شاعر واقعی را هم خوب میبینند اما خود را به کوری زدهاند، چرا؟
استفاده از تئوریهای معروف و متعارف، مبتنی بر هیچ متنی نیست، وسیلهایست برای صحه گذاشتن به حدس یا ادعایی خلاف واقع. باختین، نمونهی جالبیست. از زمانی که تئوریهای باختین به زبان فارسی راه باز کرد، مثلِ هر تئوریی دیگر، مثلِ هر مفهوم دیگر، این مساله پیش آمد که کجا و چه زمانی میشود یک تئوری را از یک فضای خاص وارد فضای دیگری کرد. باختین، تئوریاش را برپایهی نوشتِ داستایوسکی بنیان نهاده، یعنی متنی که در آن زمان نام رمان را بر آن گذاشته بودند. و همین باختین است که در زمان نگارش «استتیک و تئوریی رمان» به تقابل میانِ «رمان» (آنچه در زمان داستایووسکی بهعنوان رمان مطرح بوده) و «شعر» اشاره میکند. اولی، به مثابه یک ژانر پلیفونیک، دومی به عنوان ژانری مونوفونیک. این تقابل برمیگردد به قرن نوزدهم میلادی. از آن زمان تا امروز، ژانر رمان و ژانر شعر به سمت ژانری تمام و کمال میل کرده و مرزبندیی بین ژانرها به شدت مخدوش و گاهی هم از میان رفته است، مثلن یکی از بحث های بنیادیی شعر فارسی در همین دههی هفتاد، نویسش شعر چندصدایی، چند قالبی، چند ژانری و چند موضوعی بوده. نمونه بارزش هم شعر بلند «شینما» که پرسوناژهای مختلفی با زیرساختهای متفاوت در آن به نمایش درآمدهاند.
امروز با تکیه بر تئوریی باختین که مبتنی بر رمان داستایووسکیست، چه میتوانیم بگوییم؟ بیاییم و از قرن نوزدهم به قرن بیست و یکم بپریم و پرچمدار تقابل رمان و شعر شویم؟ پس تمام شعرها، تمام رمانها، تمام تلاشهایی که از آن زمان تا امروز شده چه میشود؟ به گمانام استفاده از تئوریهای از پیش آماده شده، مثل ساختِ قالبهای از پیش ساخته شده، تحمیل کردن چیزی به چیز دیگریست، یک تئوری که در فضایی کاملن متفاوت ساخته و پرورده شده، چطور میتواند وارد فضایی ناهمگن شود و فایدهای، دستاوردی هم داشته باشد؟ جالب اینجاست که ژورنالیست یا منتقد، به این مساله کاملن بیاعتناست که تئوریی باختین برپایهی یک متن مشخص (رمان داستایووسکی) شکل گرفته، میآید و رمان داستایووسکی را فراموش میکند، زمینهی ساخت تئوری را فراموش میکند و فقط بخشی از آن را به خواننده یا بیننده نشان میدهد. برای ما که کار تئوریک میکنیم، این مساله همیشه وجود داشته که چطور میتوانیم از اثر، تئوری بسازیم. چطور از یک شعر، تئوری بیرون بکشیم. و اگر تئوری میدانیم، چطور آن را تراش دهیم، بُرش دهیم، تا با موقعیتِ الان و حالا، با موقعیتِ شعری که همین حالاست، همخوانی داشته باشد. استفاده از هر مفهوم و هر تئوری که با تنِ متن بیگانه است، پُرگویی و بیهودهگییی بیش نیست.
شعر نسبت به هر چیز دیگری جز خودش سنجیده میشود: شعر چه قدر خواننده دارد؟ شعر چه قدر به نیازهای جامعه پاسخ میدهد؟ شعر چه قدر با آیینهای ما همخوانی دارد؟ شعر چهقدر اخلاقی ست؟ شعر چهقدر سیاسیست؟ چرا شعر به تن میپردازد؟ چرا شعر «پورنو» شده؟ چرا شعر از ارزشهای کهن حرفی نمیزند؟ چرا شعر به امور فرازمینی نمیپردازد؟ در برخورد سنتی با شعر، فراموش میشود که شعر، مستقل است و زندهگیی خودش را دارد. یک بار برای همیشه بگوییم: شعر را به حالِ خودش، به حالِ شعر رها کنید!
تا چشم کار میکند نمایندهگان واکنشی هستند که در این تریبون و آن رسانه، واکنششان نسبت به شعر را بازگو میکنند: «شعر رو به انحطاط است. نسل جدید، پست مدرن شده و بی معنا مینویسد و درکی از مدرنیسم و پست مدرنیسم ندارد. شعر امروز خواننده ندارد» و حرفهایی ازین دست. اما نمایندهگانِ کنش کجا هستند؟ خودِ کنش، یعنی شعر، کجاست؟ در هر محفل و بزم، در هر رسانه و روزنامه، قبل از هرچیز خودِ شاعر و خودِ شعری را که در حالِ بودن است، غایب میکنند، دورش میکنند، سکوتاش میکنند و بنابر «خلقیات ما ایرانیان» همانطور که جمالزاده یادآوریاش کرده بود، پشتِ سرِ شعر، پشتِ سرِ شاعر، نطق میکنند. سخنرانی میکنند، یا به قولی، غیبت میکنند. این نهایت کاریست که یک «ادبیاتچی» میتواند با شعر بکند؟
ژورنالیسم، نقد ادبی و نقد ژورنالیستی اصولی دارد. هیچجا و هیچوقت، کتمانِ حقیقت به معنای ژورنالیسم نبوده، مترادف نقد نبوده. همه میخواهند «اخلاقی» رفتار کنند و اخلاق را به ادبیات بکشند (به عنوان مثال، مقابله با ادبیاتی که مغایر با آداب و شوونات مذهبی و سنتی ست)، اما هیچکس به صرافت نیفتاده که اخلاق حرفهایاش را یک بار هم که شده زیر پا نگذارد. ژورنالیست و منتقدی که نه میخواند و نمیخواند و مخاطباش را عین خودش میخواهد، دارد با خودش، با زمانهی خودش چه میکند؟ به راستی در کدام عصر، در کدام دنیا زندهگی میکنیم؟
آذرماه ۱۳۹۰
اشاره: شیوه کتابت (رسمالخط) نویسنده با شیوهنامه زمانه در خط فارسی مطابقت ندارد.
لینک: سایت پرهام شهرجردی، نویسنده، منتقد، بنیانگذار و سردبیر «مجلهی شعر» [1]
