چهره خندان و خونین کودکان قندیل

تراکتها را بین عابران پخش میکنیم. پوسترها را روی دیوارهای شهر میچسبانیم. در کنار تصویر کودکی که لبخند میزند، نوشته شده است: ئاوارهکانی قهندیل چاوهریمانن. یعنی آوارگان قندیل چشم به راهمان هستند. چهره خندان کودک با آوارگی جور در نمیآید! عکس مصنوعی به نظر میرسد و با متن همخوانی ندارد.
یک ماه است که سپاه پاسداران ایران مرزهای کردستان عراق را در منطقه قندیل توپباران میکند. از دوهفته پیش بهطور رسمی جنگ با چریکهای حزب حیات آزاد کردستان (پژاک) در این منطقه آغاز شده است. تاکنون شمار زیادی از هر دو طرف کشته یا زخمی شدهاند.
این جنگ اما قربانیان دیگری هم دارد: اهالی غیرنظامی که امنیت جانی و مالیشان به خطر افتاده است. خانهها، زمینها، مراتع و دامهایشان روزانه و شبانه هدف توپها و گلولههای ایرانی قرار میگیرند. بسیاری از این خانوادهها مالشان را گذاشتهاند، جانشان را برداشتهاند و در دامنههای غربی کوهستان قندیل سکنی گزیدهاند.
در کنار آمار و ارقام متناقضی که از شمار کشتهشدگان دو طرف درگیری از سوی رسانههای دولتی یا حزبی منتشر میشود، کسانی هم جزو کشته شدگان هستند که نه طرف جنگ بودهاند و نه رسانه دارند که نامشان را مرتب تکرار کنند و برایشان تشیع جنازه باشکوه! بگیرند، یا برایشان کلیپ زیبا درست کنند.
صبح روز جمعه شماری از فعالان مدنی و سیاسی، روزنامهنگاران و عکاسان، به همراه یک پزشک و یک روحانی برای دیدار با آوارگان و رساندن کمکهای مردمی به آنان از سلیمانیه به سمت قندیل حرکت میکنیم. در بین راه جمعی دیگر از اربیل نیز به ما میپیوندند.
آخرین ایست بازرسی پیش از ورود به منطقه قندیل مانع از حرکت اتومبیلهایمان میشوند و میگویند باید از قبل مجوز ورود میگرفتید. کسی از ما میگوید: چطور سپاه ایران میتواند وارد این منطقه بشود، اما ما نمیتوانیم؟! به نشانه اعتراض از مینیبوسها پایین میآییم و با عبور از کنار ماموران، پیاده به راهمان ادامه میدهیم. مجبور میشوند راه را برایمان باز کنند و مجوز عبور بدهند.
روزنامهنگار جوانی از ایالت خودمختار کاتالونیای اسپانیا در این سفر با ماست. میگوید کردها را دوست دارم، چون مثل ما برای حقوقشان مبارزه میکنند. در طول مسیر بارها و بارها با نشان دادن علامت پیروزی، شعار میدهد:
بژی کردستان، بژی کاتالونیاvisca Catalunya, visca Kurdistan! !
زبانش را نمیفهمم ولی نگاهش را میخوانم. همدردی و همراهیاش را با تمام وجود احساس میکنم. احساسی را که این روزها در بین هموطنانم میجستم، در کلام و نگاه غریبهای یافتم که تا امروز فقط اسم تیم فوتبال شهرشان را شنیده بودم. از فوتبال متنفرم! اما از امروز هوادار «بارسلونا» میشوم.
به محل اسکان شماری از آوارگان میرسیم. اولین کسانی که به استقبالمان میآیند کودکانشان هستند. در کولهبارمان چیزی که خوشایند آنها باشد نداریم. برنج و آب و دارو و... برای آنها لازم است، اما جذابیتی ندارد. یک لحظه به ذهنم میرسد که ای کاش توپ برایشان آورده بودیم. کسی که کنارم ایستاده میگوید: توپ؟! آنها از توپ باران فرار کردهاند، توپ بازی میخواهند چکار؟!
در بین آوارگان پخش میشویم و با آنان حرف میزنیم. کودکان ناامید از دریافت چیز بهدرد بخوری از ما، بیتوجه به ادامه حضورمان مشغول بازی خود میشوند. نه! تصویر آن کودک آواره روی تراکتها و پوسترهای ما که لبخند بر لب داشت مصنوعی نبود! کودکان در دنیای خود زندگی میکنند.
گروهی از چریکهای پژاک هم به رسم هر روز برای سرکشی آوارگان و تشکر از حضور ما در جمعمان حاضر میشوند. پسران و دختران مسلح آنقدر که نظر مرا جلب میکنند، مورد توجه کودکان قرار نمیگیرند. انگار که آنان عادت کردهاند به دیدن کسانی که ما فقط در فیلمها و کلیپها آنها را دیدهایم.
با حضور خبرنگاران، نماینده آوارگان قندیل، سخنگویان کمپینهای ضد جنگ و کمک به آوارگان و چند نفر از اعضای کردیناسیون حزب حیات آزاد کردستان چیزی شبیه کنفرانس مطبوعاتی در محل برگزار میشود؛ در مورد شدت و حدت درگیریها، آمار و ارقام کشتهشدگان، وضعیت آوارگان و...
در پایان کنفرانس به عنوان آخرین نفر، از عضو کردیناسیون پژاک میپرسم: اخیراً عکس یکی از کشتهشدگان حزب شما در رسانهها انتشار یافت که بسیار جوان به نظر میرسید و احتمال داده شد که وی سنش کمتر از 18 سال بوده باشد. آیا شما از کودکان زیر 18 سال در جنگ استفاده میکنید؟
پاسخ داد: بنا بر شرایط مبارزاتی در کردستان گاه افراد زیر 18 سال هم برای عضویت به ما مراجعه میکنند، اما ما کسانی را که زیر 16 سال باشند قبول نمیکنیم. به آنها هم تا 18 سالگی نه آموزش نظامی داده میشود و نه حق شرکت در جنگ را دارند. اما ممکن است در حملات توپخانهای یا هوایی سپاه ایران یا ارتش ترکیه به این افراد هم آسیب برسد و یا حتی کشته شوند.
پس از پایان کنفرانس مطبوعاتی درباره عضو کشته شده به نام «محمد بادوزاده» معروف به «عگید مهاباد» بیشتر میپرسم. میگویند: پدرش «جهانگیر بادوزاده» از سال 1382 در زندان ارومیه است. حکم بدوی او اعدام بود، اما در تجدید نظر به حبس ابد تبدیل شد. خواهر محمد در اعتراض به حکم اعدام پدر، خود را به آتش کشید و جان سپرد. یک برادر او هم در درگیری با نیروهای امنیتی در مهاباد کشته شده است. محمد دو سال قبل همراه مادرش به قندیل میآیند. دایه توران هم دو ماه پیش سرطان میگیرد و فوت میکند. و حالا محمد...
جان و روانم درد میگیرد! راستی داستان این خانواده را کدام نویسنده میتواند آنگونه روایت کند تا بخش کوچکی از مصیبت کرد بودن را در سرنوشت محمد و محمدها نشان دهد؟!
فرصتی دست میدهد تا با یکی از اعضای مجلس پژاک گفتوگو کنم. به او میگویم: تاکید ما بر مبارزه مدنی و عدم خشونت برای جلوگیری از بروز چنین جنگها و کشتارهایی است.
میگوید: نیرویی که امروز به بهانهی مسلح بودن به ما حمله کرده، همان است که دو سال پیش در تهران و شهرهای دیگر ایران به مردم غیر مسلح در یک حرکت مدنی حمله کرد و آنها را کشت.
حرفش را قبول دارم، اما مطمئناً اینگونه توجیه آوردن و استدلال کردن برایم قانعکننده نیست. اعتقاد دارم مبارزه مدنی اگر دستاوردهایش هم کم و تدریجی باشد، حداقل به اندازه مبارزه مسلحانه پرهزینه و کمسود نیست. میتوانم بنشینم و ساعتها در دفاع از روشهای مدنی بحث کنم. او هم از آنچه که تحت عنوان «دفاع مشروع» از آن نام میبرند بگوید، اما وقت تنگ است، آنها میخواهند به کوه برگردند و در برابر حملات سپاه بجنگند. ما هم باید به شهر برگردیم و برای توقف جنگ تلاش کنیم.
در آخرین لحظات لنز دوربین عکاسها، کودکانی را دنبال میکنند که در اوج مصیبت جنگ و آوارگی در دنیای کودکانه خود به دنبال هم میدویدند و بلند بلند میخندند؛ اما در همین لحظات که ما در اوج مشاهده مصیبت جنگ و آوارگی، سرخوشیم از دیدن چهره خندان این کودکان، در آن سوی قندیل، کودکی 10، 12 ساله که نامش «محمد» است در حالی که دام را به چرا برده، در حملات سپاه پاسداران ایران کشته میشود و عکاسی بدون اینکه بخواهد برای شکار لحظهها پا به پای کودکان بدود، لنز دوربینش را ثابت روی چهره مظلوم و خونین کودکی بیجان تنظیم میکند. فلش... چیک... تمام!
عکسها: دیوید مسگور
